۱۱

زلاتان ایبراهیمویچ در کتابِ من زلاتان ایبراهیمویچ هستم، از روزگار کودکی‌ی خویش چنین می‌گوید: پسر کوچکی بودم با دماغی بزرگ. مشکل تکلم هم داشتم. از این ناتوانی رنج می‌بردم. همه‌ی انرژی‌ی من اما انگار به بدن‌ام منتقل شده بود؛ لحظه‌ای قرار نداشتم. دل‌ام می‌خواست خود را نشان دهم.

   در محله‌ی روسِن گورد زنده‌گی می‌کردیم؛ در حومه‌ی مالمو؛ محله‌ای پُر از سومالیایی‌ها، ترک‌ها، یوگسلاوها، لهستانی‌ها، و البته سوئدی‌ها.

   در خانه‌ی ما هیچ‌کس نمی‌پرسید زلاتان کوچولو امروز چه طور گذشت؟ هیچ بزرگ‌تری در تکالیف مدرسه به بچه‌ها کمک نمی‌کرد. هیچ‌کس فرصت گِله نداشت. تنها دندان‌های گره کرده بود؛ بزن بزن و کتک.

   روزی از پشت بام کودکستان افتادم. گریه‌کنان به طرف خانه دویدم؛ انتظار نوازش داشتم؛ یا دست کم چند کلمه‌ی مهربانانه. اما به‌جایش سیلی خوردم: «رو پشت‌ بوم چی کار می‌کردی؟» مادرم فرصت نداشت کسی را دل‌داری دهد.  تنها برای زنده ماندن می‌جنگید. همه‌ی ما بدخلق بودیم. مادرم ما را با ملاقه‌ی چوبی می‌زد. گاهی ملاقه می‌شکست و من مجبور بودم بپرم یک ملاقه‌ی دیگر بخرم. انگار تفصیر من بود که او محکم زده است. یک بار من را با یک وَردَنه دنبال کرد. تنها خواهر تنی‌ی من که دو سال از من بزرگ‌تر بود به من گفت برای خنده برویم و برایش یک ملاقه بخریم. یک ملاقه خریدیم ده کرون؛ به عنوان هدیه‌ی کریسمس. مادرم شوخی را نگرفت.[۳۴]

   زلاتان ایبراهیمویچ این روزها در باشگاه پاریس سن‌ژرمن بازی می‌کند. مهم‌ترین عنصر پروژه­ای است که صاحبان قطری‌ی باشگاه پاریس سن ژرمن آغاز کرده­اند. گل­ها می­زند، پاس­ها می­دهد، دریبل‌ها می‌کند. این‌ اما همه‌ی نقش او نیست.

   زلاتان ایبراهیمویچ در حضور همه­ی زبان­شناسان، فیلسوفان، نویسنده‌گان واژه‌ی دیگری به زبان فرانسه اضافه کرده است: زلاتان‌وار. واژه‌ی زلاتان‌وار در یک برنامه‌ی محبوب تلویزیونی توسط عروسک او گسترش می‌یابد؛ تا آن‌جا که این روزها در مدرسه­های فرانسه چنین سخنانی شنیده می­شوند: من امتحان ریاضی را زلاتان­وار گذراندم؛ در رادیو تلویزیون چنین سخنانی: فلانی یک ضربه‌ی آزاد زلاتان­وار زد. هیچ‌کس معنای دقیقِ کنشِ زلاتان‌وار را نمی‌داند. شورای زبان سوئد اما معنای این واژه را چنین پیش‌نهاد کرده است: کاری را با قدرت انجام دادن، مسلط بودن.

   زلاتان ابراهیمویچ از نام خود واژه‌ی جدیدی ساخته است؛ انکارشده‌گی‌ی دوران کودکی را به صدایی رسا تبدیل کرده است. همه‌ی کودکان انکار شده‌ی فوتبال‌دوست اما چنین نمی‌توانند. به یاد فیلم مسافر،[۳۵] ساخته‌ی عباس کیارستمی، می‌افتیم.

۱۲

فیلم مسافر با صحنه‌ای از یک فوتبال گل کوچک شروع می شود؛ در کوچه‌ای تنگ در شهر ملایر. چهره‌ی اصلی‌ی این بازی قاسم جولایی است؛ پسربچه‌ی ده دوازده ساله‌ای که شخصیت اصلی‌ی فیلم مسافرهم هست؛ فرزند پدر و مادری زحمت‌کش، بی‌پناه، ویران.

       قاسم جولایی عاشق فوتبال است؛ چنان عاشق که هیچ‌گوشه‌ی حواس‌اش به درس و مشق نیست. حالا تصمیم گرفته است برای دیدن یک مسابقه‌ی فوتبال به تهران برود. خرج این سفر سی تومان است؛ ده تومان بلیط رفت، ده تومان بلیط برگشت، پنج تومان بلیط امجدیه، پنج تومان پول تاکسی. البته به شرطی که در طول سفر هیچ چیز نخورد.

   تهیه‌ی این مبلغ اما ساده نیست. قاسم پنج تومان را از پول خرجی‌ای که پدرش به مادرش داده است، دزدیده است. برای تهیه‌ی بقیه‌ی هزینه‌ی سفر خودنویس‌اش را در جیب‌ می‌گذارد، آلبوم تمبرش را برمی‌دارد و به بازار می‌رود که آن‌ها را بفروشد. هیچ کس اجناس او را نمی‌خرد. چه کند؟ یکی از دوستان‌اش، اکبر، بچه‌ی با مرامی است. دوربین مستعملی را از خانه‌شان کِش می رود و به قاسم می‌دهد. شاید با فروش آن فرجی شود. به مغازه‌ای می‌روند. صاحب مغازه دوربین را بیش از چهل قران نمی‌خرد. قاسم دوربین را نمی‌فروشد. فکر دیگری می‌کند. با دوربینی که کار نمی‌کند، در مقابل چند قران، از تعدادی به دروغ عکس می‌گیرد؛ با این وعده که روز بعد عکس آن‌ها را تحویل خواهد داد. همه‌ی پولی که جمع می‌کند اما بیش از همان چهل قران نمی‌شود. سرانجام گل کوچک‌ها و توپ‌اش را به قیمت بیست‌وپنج تومان می‌فروشد. پول سفر جور شده است. بلیط اتوبوس می­خرد و به تهران می‌رود. اما هنگامی به باجه‌ی بلیط‌فروشی‌ی امجدیه می‌‌رسد که بلیط تمام شده است. چاره‌ای نیست. مجبور می‌شود بلیطی از بازار سیاه بخرد. پیش از این که مسابقه شروع شود، بیرون از استادیوم فوتبال گشتی می‌زند، خسته می‌شود، در کناری به خواب می‌رود. هنگامی بیدار می‌شود که مسابقه‌ی فوتبال تمام شده است.

   قاسم در همه‌ی زنده‌گی از اطرافیان‌اش جز تحقیر و توهین چیزی ندیده است؛ چیزی نشنیده است.

   روزی دیر به مدرسه می‌رسد. معلم به او چنین می‌گوید: «تا حالا کدوم گورستون بودی

   قاسم جواب می‌دهد که دندان‌اش درد می‌کرده است.

  معلم در جواب او چنین می‌گوید: «دندون‌ات بخوره تو سرت

  روزی مادرش به او می‌گوید: «کم فوتبال بازی کن […] شب می‌اندازمت زیر کتک. زیر شلاق پدرت

    روزی مدیر مدرسه خطاب به مادر که به مدرسه آمده است تا از قاسم شکایت  ‌کند، چنین می‌گوید: «دبستانو به گند کشیده؛ به گند.» کمی بعد، به توصیه‌ی مادر شروع به زدن قاسم می‌کند و خطاب به او ادامه می‌دهد: «پدرت رو در میارم. دندوناتو یکی یکی می‌کشم مِنَم کف دست‌ات

   قاسم اما سرکشی و آرزو نمی‌گذارد. پیش از سفر قاسم به تهران، اکبر به او کمک می‌کند تا خود را برای امتحان آماده کند. کتاب فارسی را باز می‌کند و معنای واژه‌هایی را از او می‌پرسد؛ از آن میان: یاغی؟ قاسم پاسخ می‌دهد: سرکش. انضباط؟ قاسم پاسخ می‌دهد: اطاعت. بلندپروازی؟ قاسم پاسخ می‌دهد: آرزوی ترقی کردن.

   قاسم انکار شده است. مجبور به اطاعت شده است. از بازی منع شده است. هم از این رو است که سفر او به تهران، سفری حماسی است. سفر بلوغ است. سفری در راه سرکشی‌ و بلندپروازی است. سفری در راه گریز از زیر یوغِ اطاعت است؛ سفری قهرمانانه برای دیدن قهرمانان فوتبال.

  قهرمان؟ قهرمانانه؟ تعریف قهرمان چیست؟ به یاد کتاب تحلیل نقد، نوشته‌ی نورتروپ فرای می‌افتیم.

۱۳

نورتروپ فرای در مورد مفهوم قهرمان چنین می‌گوید: اگر قهرمان از زاویه‌ی نوع از دیگر انسان‌ها و محیط خویش برتر باشد، قهرمان اسطوره است؛ خدای‌گونه؛ بی‌مرگ. اگر قهرمان از زاویه‌ی مرتبه از دیگر انسان‌ها و محیط خویش برتر باشد، قهرمان رمانس است؛ انسانی با اعمال شگفت‌انگیز. اگر قهرمان از زاویه‌ی مرتبه از دیگر انسان‌ها برتر باشد، اما از محیط خویش برتر نباشد، قهرمان حماسه یا تراژدی است؛ انسانی هدفمند، توانا، شجاع. اگر قهرمان نه از دیگر انسان‌ها برتر باشد نه از محیط خویش، یکی از ما است؛ نشان نیازها و آرزوهای مشترک انسان.[۳۶]

  قهرمان فوتبال نشان نیازها و آرزوهای مشترک انسان است که به چشم تماشاچیان‌اش گاه لباس قهرمان اسطوره می‌پوشد، گاه لباس قهرمان رمانس، گاه لباس قهرمان حماسه، گاه لباس قهرمان تراژدی.

     بیرون از چشم دیگران، بر خاکِ تلخِ جهان اما قهرمان گاه تنها موجودی تراژیک است؛ زخمی، ویران، سرگردان، هراسانِ روزهای تنهایی، ناتوان از فهم جهانِ خویش. به یاد زنده‌گی‌ی یک قهرمان فوتبال در یک رمان می‌افتیم. به یاد رمان فرشته‌ی فوتبال، نوشته‌ی هنس یورگن نیلسِن می‌افتیم.[۳۷]

۱۴

رمان فرشته‌ی فوتبال به خاطر تصاویر شگفت‌انگیزی که از فوتبال ارائه می‌دهد دل‌پذیر است؛ به‌ خاطر تصویر یک دریبلِ دفاع‌شکن، یک پاس صائب، حرکت در عمق دفاع حریف. بیش از هر چیز اما به خاطر تصویر روزگار بحرانی‌ی دهه‌ی هفتاد میلادی، به خاطر تصویرِ شکوفایی‌ی جنبش چپ، به

خاطر سرگیجه‌ی سرسام‌آور جهان مردانه به هنگامِ رشد فمینیسم، ما را به خود می‌خواند.

  فرشته‌ی فوتبال صحنه‌ی یک طلاق دردناک است؛ یک روزمره‌گی‌ی بی‌قاعده در جمعی که اندیشه‌ی چپ را دوست دارند؛ تصویر پرتگاهی که میان حلقه‌های آکادمیک و محیط‌های کار دهان باز کرده است.

   فرشته‌ی فوتبال گِرد زنده‌گی‌ی فرانک و دوست دوران کودکی‌اش فرناندز شکل می‌گیرد. فرانک فوتبالیست برجسته‌ای بوده است؛ قهرمان واقعی‌ی طبقه‌ی کارگر. فرناندز اما یک دانشگاهی‌ی مارکسیست است که پایگاه طبقاتی‌ی خویش را ترک کرده است.

   حالا بعد از سال‌ها فرانک، بعد از یک زنده‌گی‌ی حرفه‌ای‌ی پُر از کامیابی، از لیگ برتر انگلستان بازگشته است؛ در قامت یک مرد الکلی‌ی از کار افتاده؛ در قامت مرد تنهایی که دیگر هیچ نورافکنی بر او نور نمی‌افکند؛ هیچ سرودی نام او را مکرر نمی‌کند. فرانک تاب این زنده‌گی را ندارد. نخست هم‌سر و بچه‌های خود را می‌کشد، آن‌گاه خودکشی می‌کند.

      فرناندز هم روزگار به‌تری ندارد. او هم خودکشی می‌کند، اما زنده می‌ماند. مرگ فرانک و نوزایی‌ی فرناندز جهانِ فرشته‌ی فوتبال را اشغال می‌کنند.[۳۸]

    در رمان فرشته‌ی فوتبال یک دانشگاهی و یک قهرمان فوتبال به سوی مرگ دست دراز می‌کنند. اولی می‌ماند، دومی می‌میرد. یاد مرگ‌های دیگری می‌افتیم. یاد درگیری در زمین فوتبال می‌افتیم؛ یاد درگیری‌ی طرف‌داران دو تیم المصری و الاهلی در سرزمین مصر می‌افتیم.

صفحه بعد:

پونکتوم این عکس چه می‌گوید؟