از فوتبال چه بنویسیم که ننوشته باشند؟ چه بگوییم که نگفته باشند؟ کجا را بگردیم که نگشته باشند؟ در صفحهی تلویزیون بگردیم؟ در یوتیوب بگردیم؟ در کتابها بگردیم؟ در نشریهها بگردیم؟ راهی نیست؛ باید همین جاها را بگردیم. باید اتاق خود را بگردیم؛ همین کتابخانه؛ همین کامپیوتر؛ همین تلویزیون. از اتاق خود بیرون نمیرویم. همین جا را میگردیم؛ متنها را میگردیم. چه مینویسیم؟ رابطهی بین متنها را مینویسیم. چه میگوییم؟ سخن متنها با یکدیگر را میگوییم. دنبال چه میگردیم؟ دنبال توپ در متنها میگردیم. در همین کتابخانه، لای این کتابها، در همین کامپیوتر، لای همین خط – تصویرها میگردیم. ذهنِ سیال را میگردیم.
پیش از آنکه ذهن سیال را بگردیم، اما باید یک چیز را بگویم: همهی تکههایی که از متنهای سوئدی یا انگلیسی میخوانید، بر مبنای ترجمههایی سخت آزاد نوشته شدهاند.
ذهن سیال را میگردیم.
۱
کتاب فوتبال – کدام تاریخ با اعترافنامهی ادواردو گالئانو آغاز میشود؛ زیرِ عنوانِ اعترافِ نویسنده. او اعتراف میکند که مثل همهی اروگوئهایها دلاش میخواسته است فوتبالیست شود. خیلی هم خوب بازی میکرده است؛ البته تنها شبها؛ در خواب. چه روزها کودنترین بازیکنی بوده است که در اروگوئه دیده شده است. اکنون اما خود را یافته است؛ نیازمند معجزهی فوتبال؛ بیآنکه بپرسد این معجزه دستکار کدام تیم یا کشور است؛ یک عاشقِ عادل.[۱]
کمی بعد زیرعنوانِ فوتبال چنین میخوانیم: تاریخ فوتبال جز استحالهی اندوهبارِ میل به وظیفه نیست؛ چه فوتبال به صنعت تبدیل شده است و زیباییی برآمده از شادیی بازی از دست رفته است.[۲]
کمی بعد زیر عنوانِ بازیکن چنین: در کنارهی زمین نفسزنان میدود؛ روبهرو شکوهِ آسمان، پشتِ سر پرتگاهِ سرنوشت. و یک روز زیبا درمییابد که همهی هستیخود را روی یک کارت سرمایهگذاری کرده است؛ چه شهرت، این معشوق گریزان، رفته است و حتا چند خطی به تَسَلا به جای نگذاشته است.[۳]
کمی بعد زیر عنوانِ دروازهبان چنین: مرد دروازه، دیوار، نگهبانِ قفس. میتواند اما شهید، کیسه بوکس، خرابکار، غربال، مترسک هم خوانده شود. محکوم است که بازی را از دور ببیند؛ تنها زیر تیر افقیی دروازه؛ در انتظار مجازات خویش.[۴]
کمی بعد زیر عنوانِ بت چنین: یک روز زیبا الههی باد پای او را میبوسد؛ پای نزار و تحقیر شدهی او را. با این بوسه بت متولد میشود؛ در یک اصطبل، در یک نجیبخانه، زیر یک شیروانی. به دنیا میآید؛ یک توپ فوتبال درآغوشاش. توپ او را میجوید، او را میشناسد، به او نیاز دارد.[۵]
کمی بعد زیر عنوانِ طرفدار چنین: پرچمها تکان میخورند، راکتها میغرند، طبلها به صدا درمیآیند، نوارهای مارپیچ رنگی در هوا میچرخند، شهر ناپدید میشود، عادتها فراموش میشوند، تنها چیزی که هست معبد فوتبال است. در این مکان مقدس، تنها مذهبی که مُنکری ندارد، خدایان خود را به نمایش می گذرد.[۶]
کمی بعد زیرِعنوانِ متعصب چنین: متعصب طرفدار فوتبال است، هر چند از زاویهی روانی سقوط کرده است. ذهنِ اسیرِ او خِرَد را میراند تا راه انکار حقیقت هموار شود. متعصب اعتقاد دارد که خوبها خشن نیستند، این بدها هستند که آنها را به خشونت مجبور می کنند.[۷]
کمی بعد زیرِعنوانِ گل چنین: گل ارگاسم فوتبال است. این اواخر اما این ارگاسم کمتر دست میدهد. پنجاه سالِ پیش بهندرت مسابقهای با نتیجهی 0 – 0 تمام میشد. اکنون اما بیش از هر چیز یازده بازیکن به دروازهی خود میچسبند تا گل نخورند.[۸]
کمی بعد زیر عنوانِ داور چنین: ستمگر نفرتانگیزی که دیکتاتوریی خود را اِعمال میکند؛ بی آنکه اپوزیسیونی ممکن باشد.[۹]
بعد عنوانها هست و سخنها زیر عنوانها؛ از آن میان زبانِ جنگ، استادیوم، توپ، قوانینِ بازی.
بعد تاریخ جام جهانی را میخوانیم: از سال ۱۹۳۰ تا سال ۲۰۱۰. در سال ۱۹۳۰ جام جهانی در اروگوئه برگزار میشود؛ در سال ۱۹۳۴ در ایتالیا، در سال ۱۹۳۸ در فرانسه. در سالهای ۱۹۴۲ و ۱۹۴۶ جام جهانی به دلیل جنگ جهانیی دوم برگزار نمیشود. در سال ۱۹۵۰ در برزیل برگزار میشود؛ در سال ۱۹۵۴ در سوییس، در سال ۱۹۵۸ در سوئد، در سال ۱۹۶۲ در شیلی، در سال ۱۹۶۶ در انگلستان، در سال ۱۹۷۰ در مکزیک، در سال ۱۹۷۴ در آلمان غربی، در سال ۱۹۷۸ در آرژانتین، در سال ۱۹۸۲ در اسپانیا، در سال ۱۹۸۶ در مکزیک، در سال ۱۹۹۰ در ایتالیا، در سال ۱۹۹۴ در آمریکا، در سال ۱۹۹۸ در فرانسه، در سال ۲۰۰۲ در کره جنوبی و ژاپن، در سال ۲۰۰۶ در آلمان، در سال ۲۰۱۰ در آفریقای جنوبی.
در این سالها برزیل پنج بار قهرمان میشود: در سالهای ۱۹۵۸، ۱۹۶۲، ۱۹۷۰، ۱۹۹۴، ۲۰۰۲؛ ایتالیا چهار بار: در سالهای ۱۹۳۴، ۱۹۳۸، ۱۹۸۲، ۲۰۰۶؛ آلمان سه بار: در سالهای ۱۹۵۴، ۱۹۷۴، ۱۹۹۰؛ اروگوئه دو بار: در سالهای ۱۹۳۰، ۱۹۵۰. آرژانتین دو بار: در سالهای ۱۹۷۸، ۱۹۸۶؛ انگلیس یک بار: در سال ۱۹۶۶؛ فرانسه یک بار: در سال ۱۹۹۸؛ اسپانیا یک بار: در سال ۲۰۱۰.
در دلِ تاریخ جام جهانی اما ادواردو گالئانو در مورد بسیاری چیزهای دیگر نیز سخنها میگوید؛ از آن میان: رود گولیت،[۱۰] تبلیغ کالاها، دیهگو مارادونا.[۱۱]
از رود گولیت چنین مینویسد: این فرزند تیره پوست سرزمین سورینام، همیشه دشمن آشتیناپذیر تبعیضِ نژادی بوده است. در چند کنسرت که علیه آپارتاید در آفریقای جنوبی برگزار شده است، گیتار زده است. در سال ۱۹۸۷هنگامی که به عنوان بهترین فوتبالیست اروپا برگزیده شده است، توپ طلاییی خود را به نلسون ماندلا[۱۲] تقدیم کرده است؛ به پُرشور مردی که سالها زیر سقف زندان سر بر زمین سرد گذاشته است تا ثابت کند سیاهان هم انسان هستند.[۱۳]
از تبلیغ کالاها چنین مینویسد: این روزها، در سالهای پایانیی دههی ۱۹۹۰، روزنامه نگاران بسیار کمتر از فوتبال صحبت می کنند. حالا چیزهای دیگری میشنویم: قیمت بازیکنان، دستمزد بازیکنان، خرید، فروش.
بازیکنان فوتبال ستون متحرک تبلیغ کالاها هستند. به همین خاطر فیفا ثبت هر عبارتی را که از همبستهگیی انسانی خبر میدهد، بر پیراهن بازیکنان ممنوع کرده است.
در سال ۱۹۹۷، جولیو گروندونا[۱۴] سخنگوی فدراسیون فوتبال آرژانتین اجازه نداد بازیکنان در زمین فوتبال از آموزگارانی که به حقوق ناچیز خود اعتراض کرده بودند، حمایت کنند. کمی پیش از این ماجرا، فیفا روبی فاولر[۱۵] را به جرم این که چند واژهای در حمایت از کارگران بنادر انگلستان بر پیراهناش نوشته بود، جریمه کرد.[۱۶]
از دیهگو مارادونا چنین مینویسد: در شهر ناپل دیهگو مارادونا چهرهای مقدس بود. فروشندهگان دورهگرد و مغازهداران عکسهای او را با پسزمینهی تاج مریم مقدس میفروختند؛ پیچیده در ردایِ قدیسین. تابوتهایی را میفروختند که نعش باشگاههای شمال ایتالیا در آنها آرمیده بود. بطریهایی را میفروختند که از اشکهای صاحب باشگاه آ. ث. میلان، سیلویو برلوسکونی، پُر بود. بچهها و سگها کلاه گیس دیهگو مارادونا بر سر میگذاشتند.
پنجاه سال بود که باشگاه ناپل لیگِ ایتالیا را نبرده بود؛ حالا اما به میمنت وجود دیهگو مارادونا این سبزهرویان جنوبی توانسته بودند آن شمالیهای سپیدروی را شکست دهند؛ توانسته بودند به عُمری تحقیر پاسخ دهند.
هر گل دیهگو مارادونا تکفیرِنظم مستقر بود؛ انتقام از تاریخ بود. مردم میلان از مقصرِ ماجرا نفرت داشتنتد؛ از مردی که سببساز جلوهی تُهیدستانی شده بود که حد خود را نمیدانستند. آنها دیهگو مارادونا را ژامبون فرفریی کریسمس میخواندند.
شهر ناپل اما به دیهگو مارادونا وفادار نماند. هنگامی که او اعلام کرد میخواهد باشگاه ناپل را ترک کند، گروهی عروسکهای مومیی پُرسوزن به خانهی او پرتاب کردند. حالا او زندانیی مردمی بود که زمانی او را میپرستیدند؛ زندانیی مافیا. درست در همین دوران ماجرای اعتیاد او به کوکایین رو شد. دیهگو مارادونا ناگهان به دیهگو ماراکوکا تبدیل شد؛ مجرمی که میخواست قهرمان باشد؛ یک بیمار درمانناپذیر. مسیحی که جنوبیهای نفرینی را رستگار کرده بود، خدایی که انتقام شکستِ آرژانتین از انگلستان در ماجرای جزایر لاس مالویناس[۱۷] را در زمین فوتبال گرفته بود، خدایی که به دستی نامرئی و به پایی معجزهگون دو گل به تیم ملیی انگلستان زده بود، حالا ردای تقدس از دست داده بود. حالا یک شارلاتان بود.
نعش دیهگو مارادونا نیز اما سینه از خاک برداشت. به زمین فوتبال بازگشت. آرژانتین را به جام جهانیی ۱۹۹۴رساند. در جام جهانی هم درست مثل «آن روزها» از همه بهتر بود. ناگهان اما افتضاح دوپینگ علم شد. درست است که این دیهگو مارادونا بود که سر خود را در بشقاب گذاشته و به دشمنان خود تقدیم کرده بود، دشمنانِ قدرتمند اما مدتها بود که چشم بهراه سرِ او بودند؛ چه او قلب خود را بهتمامی گشوده بود؛ همهی حرف خود را زده بود. شورشیی پرغرورِ جهانِ فوتبال از مرزهای مجاز گذشته بود؛ خشم و خیال درهم آمیخته بود.[۱۸]
روایت ادواردو گالئانو از تاریخ فوتبال را میتوانیم در جهانی دو قطبی فروبکاهیم: در یک قطب نظم مستقر ایستاده است؛ در قطب دیگر جستوجوی شورش در برابر نظم مستقر. در قطب نظم مستقر مفاهیم و ارزشهای بسیاری پشت به پشت یکدیگر دادهاند: قدرت، ثروت، سکوت، مصلحت، بیاعتنایی به دیگری، نابینایی، عکسهایی که خاموش میمانند. در قطب شورش در برابر نظم مستقر نیز مفاهیم و ارزشهای بسیاری تلاش میکنند دست یکدیگر را بیابند: آرزو، اعتراض، صدا، دلگشایی، فهم دیگری، بینایی، عکسهایی که سخن میگویند.
در قطبی که شورش در برابر نظم مستقر را جستوجو میکند، نام دیهگو مارادونا را به یاد میآوریم. چون به نام او میرسیم اما عکسی از یکی از گلهایش پیش چشم میآید: 22 ژوئن سال ۱۹۸۶، استادیوم آزتک، مکزیکو، بازیی یک چهارم نهاییی جام جهانی میان آرژانتین و انگلستان،دقیقهی ۵۱. توپ روی دروازهی انگلستان است. پیتر شیلتون،[۱۹] دروازهبان انگلستان به هوا پریده است تا توپ را مشت کند. سر دیهگو مارادونا همسطح دست پیتر شیلتون است. دیهگو مارادونا دست خود را در کنار سر آورده است. دستاش با توپ مماس است. عکسِ گلِ دیهگو مارادونا به انگلستان اما ما را یاد متن دیگری میاندازد: کتابِ اتاق روشن: اندیشههایی در بارۀ عکاسی، نوشتهی رولان بارت.
باسلام .آ .بهروز باور میکنی که بیچارگانی مثل من وخانواده به یغما گربته شده ام را در تبعید اجباریم زورگویان برای بهره برداریهای مادی هر روز مانند توپ فوتبال به همدیگر پاس می دهنند. در 19 .ژویی 2013 درست در 11 دهمین سال تبعید اجباریم به “مقر باشکوه سازمان ملل زورگویان ” به ژنو . رفتم براای فریاد از ظلم وستمی که در این بیدادگاه بر ما اسیران وارد مشود.ولی غرشندگان انسان ها حتی حاضر نبودن که وکیلی در دسترس من قرار دهند. بمن گفتند برو و از “وطن” خود از طریق وکیل اقدام تماس با ما نما. 600 کیلو متر راه پیمودم در 16 یولی آمدم وبه کپنهاگ شاه آمدم پیش یک وکیل”با وجدان” دانمارکی.با وجود قرار وسند آن “با وجدان ” حتی حاضر نشد بمن گوش فرا دهد. این است که من خود را نایب قهرمان فوتبال جام ملت های زورگو میدانم . دوست گرامی فوتبال هم یکی از استعداد های انسان ها میباشد وجز هنر ها می باشد . که متخصصین در باره آن نظر می دهندوروشنفکران می باید به درد ورنج انسان های بی گناهی که بنام آرادی دارند آن هارا شکنجه های روحی وغیر انسانی می کنند بپردازد. موفق باشید.
Averan / 17 August 2013