چیزی که در روایت مانند سیاهچاله‌ای درست جلوی روی داستان‌نویس چشم در چشم او دهان گشوده و بود و نبودش را به درون خود هورت می‌کشد، همان تخیلی است که هرچند ممکن است ریشه در واقعیت داشته باشد، اما در نهایت،  از آن منحرف می‌شود: نوسان بین  «کذب»‌ و «صدق» ی که به مصاف واقعیت می‌رود به امید آنکه حقیقتی را چه بسا کمتر از نورِ کم‌سوی چراغ تیر برقی که در کوچه بر صفحات کتابی می‌تابد، در دل خود بیاندوزد، دغدغه‌ی همیشگیِ آن نویسنده‌ای است که بر سرِ دوراهیِ تخیل و درگیریِ مستقیم با واقعیت ایستاده است؛ به خصوص وقتی نویسنده به عینه می‌بیند اغلب روایاتی که اینجا و آنجا از واقعیت نقل می‌شود، دخلی با «مهابت موقعیت» ندارد و دلش را به هم می‌زند.

شرمِ به آشتی رسیدن با رنجبران، شرمِ خیانت به آنان: چالشی در ادبیات داستانی؟ (عکس: سیستان و بلوچستان/ آرشیو)

جلوه‌ای از این چالش در داستان «آشغال‌گرد» نوشته ن. ابوعطا:

«هیچ نوشته‌ای یا هیچ تصویری نمی‌تواند مهابت موقعیت را توصیف کند و دست وپا زدن برای این کار از سرخودخواهی و جلوه فروشی است. نان خوردن ازبازنمایاندنِ قاب تنگی از واقعیت که مطمئنیم وقوع قطعی‌اش گزندی به ما و اطرافیانمان نمی‌رساند، و تنها قرار است احساسات فرسوده و بیکار افتاده‌مان را تحریک کند، از نگاه منی که کنج دیوار در خودم فرو رفته بودم، بیشرمانه به نظر می‌رسید؛ و این شغل ما بود.»

سهمگین تر از این سطرها، کشف این نکته است:

«… بقای ما به ماندگاری وضعیت کنونی آن‌ها گره می‌خور° د. از دست هیچ یک از ما کاری برنمی آمد.»

داستان سه قسمتیِ «آشغال‌گرد» نوشته‌ی ن. ابوعطا، روایتی است از تحقیر و خوارداشت انسان از طرف انسان، اما روایت هرچه پیش‌تر می‌رود و هرچه بیش‌تر در دل واقعیت نقب می‌زند، آنچه با برداشتن هرگام، فرسخ‌ها از دسترس راویِ دوم دور می‌شود، همان معناست که او از آغاز در صدد شکارش بود: شخصیتی که او در تخیل خلق می‌کند، ورای جهان او باقی می‌ماند. به نظرش می‌رسد که «طاهر» با قوانین بازی‌اش سر سازگاری ندارد. ترس او از این است که مبادا در کنار این همه تحقیر و خوارداشت رنجبران، روایت او هم خوارداشت مضاعفی متوجه آنان کند: تحقیر که همانا از نخستین سنگ بناهای فرهنگ این جامعه است. او به شرمِ به آشتی رسیدن با رنجبران فکر می‌کند؛ شرمِ خیانت به آنان.

همین پرسش‌ها و دغدغه‌های سوزاننده از پل سلان گرفته تا پریمو لِوی دامنگیر تنی چند از نویسندگان بزرگ قرن بیستم هم شده بود. نه سلان و نه لوی، هیچکدام نتوانستند از گرداب عجز و ناتوانیِ «بازنمایی» خود را بیرون کشند و رفتن را به سنگینیِ له‌کننده‌ی شرمِ این عجز ترجیح دادند. در مقابل، هنرمندان دیگری هم بودند مانند کلود لانزمن که هرچند مانند سلان و لوی نتوانستند چشم از «مهابت موقعیت» برگیرند، اما از راهی دیگر سوای بازنمایی به دل موقعیت نقب زدند: نه در گرداب بازنمایی افتادند و نه گذشت تاریخ، تیغ تند روایت‌شان را صاف و بی‌خطر کرد.

فیلم نُه ساعت و نیم «شوآ» اثر لانزمن (۱۹۸۵)، «ضدّ-مستند» ی است درباره‌ی هولوکاست، بدون آنکه مثل خیلی از فیلم‌های دیگر در این باب (مثلاً فهرست شیندلر)، در دام بازسازیِ تصویریِ «مهابت موقعیت» بیافتد. لانزمن کارگردان یهودی، پیرو فلسفه‌ی کابالا و از نجات‌یافتگان اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها بود و به این باور داشت که شیطان را -همان طور که خدا را- نمی‌شود به تصویر کشید. از منظر او بازنمایی شیطان [Devil]، در دم تبدیل به یک کذب می‌شود و به حقیقت خیانت می‌کند. در همان اوان که فیلم «شوآ» ساخته شد و بحث بازنمایی شیطان میان صاحب‌نظران بالا گرفت، فیلسوفان چندی مانند ژان-لوک نانسی در قطب مخالف جای گرفتند و از بازنمایی هولوکاست دفاع کردند. این بحث بی‌پایان آن وقت‌ها مرا گیج کرده بود، اما همین که سال‌ها پیش راهم به اردوگاه مرگ داخائو افتاد، و یک لحظه دست به دوربین بردم، اما انگشتم روی «ماشه» خشکش زد، برایم معلوم شد که در این باب شخصاً در جبهه‌ی لانزمن قرار دارم و نه نانسی.

سینما البته با ادبیات یکی نیست، اما سلان هم از «فوگ مرگ»‌‌اش شرمنده بود، و پریمو لوی که خود از معدود کسانی بود که از اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها جان سالم به در برده بود، تا سال ۱۹۸۷ که خود را به فضای خالی میان راه پله‌های ساختمان آپارتمانش انداخت، در کتاب‌های خاطرات و داستان‌هایی که نوشت، رسالت خود دانست که «مهابت موقعیت» را در روایات سهمناک خود فراچنگ آورد. به راستی یک وجدان بیدار و زخم‌خورده جز این چه کار دیگری می‌توانست بکند؟ اما بعد از چهل و دو سالی که نوشت، سرانجام پی برد که چیز «قابل فهم»‌ی در آنچه شرح داده است، وجود ندارد. استیگ داگرمان ((Stig Dagerman) نویسنده‌ی سوئدی ( ۱۹۲۳ تا ۱۹۵۴)، پیش از خودکشی در سی و یک سالگی، در آخرین بخشِ «پاییز آلمانی» با همین پرسش تصادم می‌کند: «آیا ادبیات می‌تواند سخت‌ترین رنج‌ها و دردها را، تحمل‌ناپذیرترین جان‌سوزی‌ها را بر دوش کشد؟» – پرسشی دشوار که پاسخ سرراستی ندارد. تنها شاید بتوان گفت: می‌تواند و نمی‌تواند؛ زیرا ادبیات جایی روی نقشه‌ی جغرافی نیست که بتوان رفت و درونش ساکن شد: همیشه در حال نزدیک شدن به آن‌ایم و فاصله همچنان گشوده است. اگر دچار این توهم شویم که می‌توانیم عکسِ «مهابت موقعیت» را در ادبیات بگیریم و آن را در کادر یک عکس شکار کنیم، نتیجه‌ی فلاکتـباری مثل بخش سوم  داستان «آشغال‌گرد» نوشته ن ابوعطا پیدا می‌کند: «صادق» اما بی‌خون، عاری از حقیقت نهفته در عمق فاجعه؛ چیزی شبیه گپ و گفت‌های سانتیـمانتال معمول در فضاهای مجازی.

درست در این بزنگاه است که موریس بلانشو درمی رسد و دست ما را که در حال غرق شدن در این گرداب هستیم می‌گیرد: «سعی کن اندیشیدن با درد را بیاموزی.» جمله‌ای که بلانشو آن را به صورت اریب نوشته است و برای هر نویسنده مانند ن. ابوعطا که بین یا اطراف یا درون دردها و رنج‌های زندگی در صدد تحلیل و تصویر دلنگرانی‌ها و ناآرامی‌های خویش است، در حکم قطب‌نمایی عمل می‌کند.

بیشتر بخوانید: