در یادداشتی که کامو اندکی قبل از مرگش نوشته است از «دوگانگی»ای سخن میگوید که زندگیاش را در برگرفته و بر آثارش پرتو افکنده. این دوگانگی را به طور ساده میتوان چنین وصف کرد: تمایل غریزی بهطرف زیبائی، بهسوی نعمتهای جسمانی و تضاد آن با جنگ و ستمگری، کامو نمونهی این دوگانگی را در تضادی که بین دهکدهی تیپازا در الجزیرهی زمان جوانیاش و همان دهکده در ملاقات دیگر بارش پس از بیست سال، مییابد، مشخص مینماید. تیپازای جوانی، سرزمین زارعین و ماهیگیران بود.
از ساحل الجزیره بر مدیترانه میدرخشید. از ارتفاعات آنسوی تیپازا که بهطرف بالا گام میگذاشتی فضا آکنده از بوی گلهای سرخ و برگ درختان اکالیپتوس و نکهت گیاهان صحر بود. بر بلندی، خرابههای کهن بود و سنگهای گور. کامو میگوید: در این نقطه روزها زیر آفتاب دراز میکشید و شبها ستارگان را تماشا میکرد. پس از بیست سال که از اروپا بازگشت زیبائی خرابهها تبدیل به حصاری از سیم خاردار شده بود. نظامیان انجام وظیفه میکردند. روزها با پروانهی مخصوصی میشد داخل شوی و شبها کلاً قدغن بود. کامو با آشفتگی میافزاید که زمان بازگشتم باران نیز میآمد. این روشن است که دگرگونی تیپازا در نظر کامو دگرگونی سریعی بوده که در بیست سالهی گذشته بر جهان تهاجم کرد. ثنویت هم در طریقی فاجعهآمیزتر و حتی شخصیتر، محسوس میافتد. روز شروع جنگ جهانی دوم (۲ سپتامبر ۱۹۳۹) درست همان روزی بود که کامو، ناهشیارانه، ماهها قبل، با قوت قلبی دلمشغول، برای سفر به یونان برگزیده بود.
نوشتههای کامو نشان میدهد که او بهسادگیها عشق میورزید، به سنت مدیترانهای دلبستگی عمیق داشت و برای گذشته نوعی شیفتگی دلآزار در خویشتن میدید. این وابستگیها در خلال حیاتش بسیار چیزها بر افکارش بخشودهاند. در عین حال او با ارزشهای گذشته آنچنان سنگ نشده بود که بر ارزشهای زمان حال پشت کند. او نمیخواست آن طور که خودش میگوید با «تعلیمات» زندگی کند. بهعبارت دیگر او حاضر نبود که هر نوع زیبائی را که دور از رنج همنوعان معاصر و آنان که قدرت شادی بخشیدن به او را دارند، قرار گرفته است بپذیرد. برعکس، در صورت نیاز، مجبور بود بهخاطر مخالفت با تمام گریزها و پیمودن جادهی شادی و زیبائی در عین و در قلب این عصر با همهی ستمگریها، جنایتها، و اخلاق نیستگرایش، ثنویت را در امان نگهدارد. این، آن مهم است: کوشش برای یافتن استحکامات اخلاقی در قلب دشمن نومیدی و رنج، که به افکار کامو شکل میبخشد و با گسترش فراوانی بر کار او بهعنوان یک هنرمند تأثیر میکند.
تصور عمومی کامو، از این دوگانگی در اندیشهی هنر، تا حدودی گمراهکننده است و از این تصور چنین برمیآید که این دوگانگی از دو تجربهی متغایر برمیخیزد که با توجه به واقعهی جنگ، متعاقباً در زمان قرار گرفتهاند. در ابتدا تنها شادی وجود داشته، آن شادی رندانهای که او با تیپازای اوان جوانی در الجزیره آن را نشان میدهد. دیری نمیگذرد که وقایع اجتماعی این خوشی را نابود میکند. بنابراین ثنویت و تغایر از آنجا است که برای بهدست آوردن دوبارهی این شادی تلاش میشود؛ آن خوشبختی گمشده که وسعت آن به اندازهی جهان رنج کشیدهی پس از هیروشیما، آشویتس و ورشو است.
اما با خواندن آثار کامو، شخص بهخوبی درمییابد که این تغایر بهصورت یک ویژگی در اندیشهی او از ابتدا وجود داشته است. آنچه جنگ انجام داد تنها تغییری بود براین مؤکدات که عمیقاً در تجربیات او وجود داشت.
گمان میکنم اشکالی نباشد که بگویند: کامو در «سالهای الجزیرهای» زندگیاش (۱۹۴۲) مدام از تنگدستی و رنج و مرگ که درزیر پوستهی زندگیاش عمیقاً ریشه دوانده در پریشانی بود و در «سالهای اروپائی» زندگیاش از ۱۹۲۴ به بعد ممکن است این دوگانگی در اعتقاد به امکان «تنفس روحانی» انسان بهرغم قدرت ممکن و ظاهر نومیدی و تردید آشکار گشت. در مرحلهی اول (الجزیره) این شادی توسط ادلهی کافی و محکمی مغشوش میشد، در مرحلهی دوم (اروپا) نومیدی هرگز نمیتوانست ایمان به امکان خوشبختی را یکباره نابود سازد.
کلید درک مرحلهی اول «بیهودگی» و دومی «طغیان» است. با بررسی این دو موضوع میتوان تأکیداتی را که کامو مداوم بر «دوگانگی» میکند تعقیب کرد. آن دگرگونی را که مهفوم بیهودگی از آن پدید میآید، میتوان در اولین مجموعهی کامو مشاهده کرد.
عنوان این مقالات، «جهت و مکان» ( L´Envers, et, Endrolt) خود موجد این تضاد در نسبتهای متغایر و ستایشی است نسبت به جهان جسمانی و در عین حال تفکری است اندوهگین بر آفتهای دگرگونکنندهی آن. اصطلاح «دوگانگی» بارها با کلمات، جوانی جسورانه، ناتوانی پیرانهسر، سلامت و مرض، غنای طبیعی و فقر مادی، زندگی و مرگ، انسان و طبیعت، شادی و نومیدی، بیان شده است. کامو در یکی از مقالات با تردید خوشبختی را تعریف میکند: «شاید خوشبختی احساس مشفقانهای بر بدبختیهامان باشد.» این جمله در آخر کتاب روشن میشود: «عشق به زندگی، بدون نومیدی وجود ندارد.». مقالات اولیهی کامو سعی دارد تجربیات خصوصی را در تعاریف عینی و جهان بگنجاند. اما در کتاب دومش «جشنها » (Noces ) چهار مقاله وجود دارد که زندگی پررنگ و آکنده از غنای الجزیره باز محور اصلی قلمداد شده است. کامو با توسیع غنائی از «چهره دلانگیز جهان» و از جوانی آفتابزده در «میان آزادی گستردهی طبیعت» سخن میگوید؛ اما در عین حال حضور همین جهان نیرومند جسمانی، گاه بهصورت یک غیبت بیان شده است. و این احساس با تمرکز دقت بر این مطلب که آن سوی جهان جسمانی، فنا است، در کتاب پایان مییابد. با همین نشانه است که جهان جسمانی، بیآنکه مفهوم مشخصی را برساند، خود توجیه نظام خود است. با همین نشانه است که میتوان گفت کامو عقیدهای را بیان نداشته، بلکه درصدد توجیه برآمده است. شاید این ناتوانی کامو است که او درصدد توجیه یا در انتظار توجیه است و چون چنین میکند همان «آزادی گستردهی طبیعت» ناگهان برای او زندانی میشود و او زندانی ناگهانی یک گذران بیاعتبار میگردد. اینجا است که آنطور که او بعداً نوشت «ص ۸۸ سیزیف متن فرانسوی»، توالی لحظات حال احساس بیهودگی را برمیانگیزد و در این زمان بهویژه دقت از جهان کاملاً مادی بهطرف دنیای آدمهائی که با «ماده روبرو» هستند، برمیگردد.
با گرایش کامل به سوی جسم و حواس، شخص این حقیقت را درمییابد که زندانی عمر کوتاه خویش گشته است. او فانی بودن خویش را در این پرتاب بهسوی راحتی کوبنده حس میکند. این است که در «جشنها» باز این سوی سکه را میبینم. با همهی «اطمینان ریاضی» از مرگ و با همهی کوشش ناهشیار و نومید انسان که میخواهد بگوید مرگ پایان و کمال همه چیز است، کامو بر بیمقداری تخیل ما در هنگام ملاحظه مسئلهی مرگ تأکید میکند:
«از آنجا که ما، در تمام موضوعات حاضریم مشکلگشائی خود را نشان دهیم، در تحیرم که چگونه راجع به مرگ عقایدمان تا این اندازه فقیر است. حال، مرگ، خوب یا بد مطلب دیگری است. میتوان گفت که میتوان از آن ترسید یا به پیشبازش رفت، اما مرگ نشان میدهد که هر چیز ساده نیروی همه را بیشتر گسترش میدهد. مثلاً رنگ “آبی” چیست و ما در اینباره چه فکر میکنیم؟
همین اشکال در مورد مرگ وجود دارد. ما نمیدانیم چگونه دربارهی رنگ و مرگ بحث کنیم، اما همین قدر میدانم که این مردی را که مقابل میبینم، این ثقل مرده چون زمین، تغییر جسمانی آیندهی من است. اما میتوانم صادقانه در اینباره فکر کنم؟ بهخود بگویم: بایستی بمیرم، اما این چیزی را ثابت نمیکند چون نمیتوانم به ایمان نسبت به آن موفق باشم، این تنها تجربهای مستقیم از مرگ دیگران است. من دیدهام که مردمان میمیرند و بهویژه دیدهام که سگها نیز میمیرند.
لمس آنها واقعاً مرا میآشوبد (…) و من درمییابم که ترسم از مرگ با عشق حسودانهام نسبت به زندگی آمیخته است (…) اما من بهسهم خود، بهخاطر آنکه روبروی جهان قرار دارم، نمیخواهم دروغ بگویم یا به من دروغ گفته شود. من میخواهم که تا آنجای کار، روشنبینی خود را حفظ کنم و پایان خود را با تمام عشق حسودانهام و ترسهایم مطالعه کنم.» (جشنها ص ۳۶ـ ۳۸)
این آگاهی حاد از مرگ در خود زمینهی تجربی مخالفتآمیزی را با نعمتهای جسمانی که هیچ تسکین روحانی در آن وجود ندارد میپروراند و آن را میتوان شکل اساسی اولیهای که کامو به این موضوع پرداخت در نظر آورد و این همان است که بعداً بهعنوان «بیهودگی» آن را نامید.
باز مینویسد: «هراس من از مرگ با آن حدی که من خود را از جهان سوا میکنم وهویت خویش را در سرنوشت مردمان مییابم و با این آمیختگی از مطالعهی آسمانهای ابدی چشم میپوشم، قرابت دارد». (ص ۳۸ همان کتاب)
این جنبش مؤکد بهخاطر «سرنوشت انسان»یکی از مشخصات اندیشه کامو است. این همان نقطهنظری است که کامو سالی چند پس از کتاب «جشنها»، هنگامی که میخواهد بیهودگی را در جزئیات خود بررسی کند، با این جملهی برانگیزنده از «افسانهی سیزیف» جلوهگر میشود: «تنها یک مسئلهی جدی فلسفی وجود دارد: خودکشی. قضاوت در این مورد که آیا زندگی شایستهی زیستن هست یا نه، جوابی است به این سئوال اساسی فلسفی» (ص ۱۵ افسانهی سیزیف).