ث. شاملو و اسطوره‎ها و حماسه‎های ایرانی

شاملو، با این‎که همواره توجه خاصی نسبت‎به برخی چهره‎های اسطوره‎ای و بن‎مایه‎های افسانه‎ای روزگار باستان مبذول داشته است، از اسطوره‎ها و افسانه‎های ایرانی آن‎چنان که می‎بایست سود نجسته است. همان‎گونه که پیش‎تر دیدیم، اسطوره‎ها و افسانه‎هایی که مورد توجه او بوده است درکل سامی و مسیحی است، نظیر اسطوره آفرینش، اسطوره «آدم ابوالبشر»، افسانۀ هابیل و قابیل، و بویژه اسطوره مسیح و هرآن‎چه که با آن نسبت دارد (مانند «مریم» و «کاج» و «صلیب» و «جل‎جلتا» و غیره). تردیدی نیست که شاملو به‎عنوان یک شاعر متعهد و زمان حال‎اندیش، و نیز درمقام یک خیال‎پرداز خویشتن‎گرا و هستی‏اندیش، این اسطوره‎ها و افسانه‎ها را مورد بازاندیشی و بازتفسیرگری قرار می‎دهد، و در خدمت مطرح کردن مسائل و واقعیات زمانه، و یا آشکار نمودن درگیری‎های درون‎ذهنی و وضعیت روانی‎ـ‎وجودی خویشتن، درمی‎آورد. ولی به‎هرحال مرکز ثقل یا دست‎کم پشتوانۀ زمانی و تصویری ذهن و کلام باستان‎گرای او آمیخته‏یی از اسطوره‎ها و افسانه‎های سامی‎ـ‎مسیحی است. البته در مراحل پیش‏رفته شعر شاملو، به‎خصوص از زمان پرداخت دو دفتر هوای تازه و  ابراهیم در آتش به‎بعد، اشاره‎هایی جسته‎ـ‎گریخته به پاره‎ای از عناصر اسطوره‎ای و حماسی ایرانی به‎چشم می‎خورد. اما این اشاره‎ها نه به‎منظور پراهمیت جلوه‏دادن و یا مرجع قرار‎دادن این عناصر، که دراصل به‎عنوان تلمیح‎زدن و بازگوکردن چیز دیگری (نظیر مسائل ‎اجتماعی، اندیشه‏های خصوصی، و مشغله‎های درون‎ذهنی) صورت می‎گیرد. وانگهی، مجموعه این اشاره‎ها در سنجش با رویکرد نسبتاً مداوم و مکرر او به افسانه‎های سامی‎ـ مسیحی بسیار ناچیز و اندک است، تا آن‎جا که نمی‎توان بررسی مفصل و مستقلی را به‎آن‎ها اختصاص داد. در زیر به چند مورد از گریززدن‎های او به عناصر اسطوره‎ای و افسانه‎ای ایرانی می‎پردازیم.

در بخش یکم «غزل آخرین انزوا» در هوای تازه، شاعر خود را به «اسکندر مغموم» همانند می‎کند. اسکندر مورد نظر او آن پسر فیلیپ مقدونی نیست که در افسانه‎های یونانی و باختری به‎مقام ابرمردی و حتی خدایی می‎رسد؛ بلکه آن اسکندری است که، به‎گفتۀ نظامی (در اسکندرنامه/ اقبال‎نامه)، به‎تقلید از کیخسروﹺ ایرانی‎تبار پای به‎گسترۀ «ظلمات» می‎نهد تا مگر به «آب حیات» و گوهر جاودانگی دست یابد، ولی برخلاف آن شهریار هرگز به‎آرزوی خود نمی‎رسد.

« و من ـ اسکندر مغموم ظلمات آب رنج جاویدان ـ چگونه درین دالان تاریک، فریاد ستارگان را سروده‎ام‎؟» [۲۶]

شاملو در «سرود ابراهیم در آتش»، در راستای تصویر کردن یک نیت و اندیشه خاص به «اسفندیار رویینه‎تن» و از دست رفتن چشم او تلمیح می‎برد‎:

«و شیر آهنکوه مردی ازین‎گونه عاشق …

رویینه‎تنی

که راز مرگش

اندوه عشق و

غم تنهایی بود.

آه، اسفندیار مغموم!

تو را آن به که چشم

فروپوشیده باشی! » [۲۷]

در شعر «واپسین تیر ترکش، آن‎چنان که می‎گویند» از همان دفتر ابراهیم در آتش، جاری‎شدنﹺ «کلام آخرین» شاعر بر زبان او به روانه‎شدنﹺ «خون سیاوش» همانند شده است‎:

«من کلام آخری

بر زبان جاری کردم

همچون خون بی‎منطق قربانی

بر مذبح

یا همچون خون سیاوش» [۲۸]

شاملو تصویر تمثیلی «خون سیاوش» را، همچنان که مفهوم «خون بی‎منطق قربانی» را (که در عبارت «مظلمه خون سیاووش» حافظ نهفته است)، از شعر خواجه شیراز برگرفته است؛ ولی این اقتباس به‎این معنا نیست که او از داستان سیاوش بدان‎گونه که در آثاری چون شاهنامه آمده است بی‎خبر بوده است.

سرانجام، در شعر «ضیافت»، از دفتر دشنه در دیس، شاهد تلمیح‎بردن شاعر به داستان بهرام گور (که شیران را می‎کشد و تاج را به‎چنگ می‎آورد) می‎باشیم. در این‎جا منظور شاعر نه ستایش از حماسۀ بهرام گور، بلکه بزرگ‎داشت شرافت انسانی، بایستگی پایداری و مبارزه دربرابر ستم، و برترشمردن مرگ بر تسلیم‎شدن نحس است.

«این تاج نیست کز میان دو شیر برداری،

بوسه بر کاکل خورشید است

که جانت را می‎طلبد

و خاکستر استخوانت

شیربهای آن است.» [۲۹]

در جغرافیای شعر شاملو، بجز این چند مورد جزئی و چند مورد اندک دیگر، از رویداشت او به اسطوره‎ها و افسانه‎های ایران باستان خبری نیست.

ج. علل دوری‎گزینی شاملو از اسطوره‎ها و حماسه‎های ایرانی

مثال‎هایی که در بالا آمد نشان‎دهندۀ گریززدن‎های جزئی و مقطعی شاملو به پاره‎ای از عناصر اسطوره‎ای و افسانه‎ای ایران باستان است. ولی، همان‎گونه که پیش‎تر گفته آمد، رویکرد مداوم و منظم او به اشکال کهن اسطوره و حماسه اساساً شامل اسطوره‎ها و افسانه‎های سامی‎ـ مسیحی و داستان پیامبران و شخصیت های بنی‎اسرائیل می‎شود. به‎دیدۀ ما، سه چیز می‎تواند توضیح‎دهندۀ بی‎اعتنایی او نسبت‎به گنجینۀ اسطوره‎ای، حماسی و افسانه‎ای ایران باستان باشد. یکی عنصر روان‎شناختی یا عاطفی است؛ دوم گرایش شاملو به‎اتخاذ یک موضع خرده‎گیرانۀ و گاه حتی دشمنانۀ درقبال فرهنگ اسطوره‎ای و حماسی ایرانی است، فرهنگی که دیرزمانی پیوسته به دنیای مزدایسنایی و اوستایی بوده، و این‎که بعدها در شاهنامۀ فردوسی به رستاخیز و خودنمایی درآمده است؛ و سه‎دیگر عدم شناخت و آگاهی کافی او از اسطوره‎ها و حماسه‎ها و افسانه‎های ایرانی و جایگاه پراهمیت آن‎ها در عرصه فرهنگ بشری می‎باشد. به‎گونه فشرده به هریک از این موارد می‎پردازیم.

۱. عنصر روان‎شناختی به تجربۀ مشتاقانه و عاشقانه‎ای برمی‎گردد که شاملو را در دو دورۀ زندگانی عاطفی موضوع خود قرار می‏دهد. در دوره نخست، شاعر به‎هنگامی که در ۱۳۲۲در بازداشت‎گاه روس‎ها در رشت به‎سر می‎برد به دختری مسیحی‎مذهب به‎نام «گالیا» سخت دل می‎سپارد. دختری است زیبارو که در ارتش اشغال‎گر روسیه کار می‎کند. شاعر جوان زیر تأثیر این شیدایی شعرواره‎ها و قطعه‎های ادبیﹺ عاشقانه و بس سوزناکی چون «شعر کوچک»، «درد انتظار»، «شب‎ها»، «گیتار شکسته»، «یار من» و غیره می‎پردازد که در آهنگ‎های فراموش شده به‎چاپ رسیده است. در قطعۀ ادبی «شعر کوچک»، شاملوی مشتاق در مقام یک راوی درمی‎آید، و سرگذشت عاشقانه خود را بازگو می‎کند‎:

«هنگامی که به‎سال ۱۳۲۲ به‎گناه میهن‎پرستی در زندان محبوس‎اش ساختند، در آن‎جا در میان سربازان ارتش سرخ به‎دختری از اهالی مسکو، که «گالیا» نام داشت، دل باخت… بدان‎گونه که گاه می‎گفتند از سوز عشق به بستر بیماری افتاده، و گاه شهرت می‎دادند که از حرکاتش آثار جنون پدیدار گشته است… دختر! می‎دانی که عشق تو، عشق بزرگ و نابود کنندۀ تو، جسم کوچک مرا در خود غرق کرده است؟…»[۳۰]

هم در بین این «آهنگ‎ها»ی سوزناک است که شاملوی شوریده و ناشکیبا قطعه ادبی «صلیب مسیح» را به دلبرش «کلارا» پیشکش می‎دارد. این قطعه نخستین کار شاملو است که تصویرهای «صلیب» و «عیسای مصلوب» و «جل‎جتا» را یک‎جا در خود گرفته است.

«روی سینۀ یارم صلیب طلا لرزش دلفریب داشت. عیسای مصلوب، میان برجستگی‎های سینه او، به زمین و آسمان تکبر می‎فروخت، و مرا از حقد و حسد دیوانه می‎کرد. دو پستان یارم که مثل دو قلۀ کوه «جل‎جتا» او را در میان گرفته بود، درد جراحات‎اش را تسکین می‎داد‎: چهرۀ عیسا افسرده بود، اما دلش می‎خندید. سایه خوش و آرام‎بخشی روح‎اش را ناز می‎کرد، و لرزش شیرین و ملایمی قلب‎اش را از لذت می‎انباشت…»[۳۱]

می‎بینیم که شاعر، زیر تأثیر دل‎باختگی به یک زیباروی مسیحی‎مذهب، به‎اسطورۀ عیسی و سرگذشت او التفات می‎ورزد، و رازگشایی مشتاقانۀ او متناسب با نماد هویت فرهنگی و اعتقادی این معشوق (صلیب) صورت می‎گیرد. روشن است که این‏چنین وضعیت شورمندی فرصت و مجالی برای گریززدن به کهن‎نمونه‎های حماسی ایرانی و چهره‎های عاشقانۀ حادثه‎سازی چون بیژن و منیژه و فرهاد و شیرین بر جای نمی‎نهد. به‎هرحال، تجربۀ عاشقانه و مشتاقانۀ او را در این دوره می‎شود به‎عنوان یک عنصر کهن‎الگویی عاطفی‏سرشت در نظر آورد. کهن‏الگویی است که با چیزی از رمز و نمادها و اشارات مربوط به فرهنگ مسیحی درمی‎آمیزد، و در روی‎آوری شاعر به اسطوره‎ «عیسای مصلوب» و مریم مؤثر می‎افتد.

دورۀ دوم حیات عاطفی و عاشقانۀ شاملو با ورود «آیدا»ی مسیحی‎مذهب به زندگانی او می‎آغازد و تشخص و تمایز می‎یابد. در این دوره، «آیدا» و شورانگیزی وجود او در دل‏سپردنﹺ شاعر به‎اسطوره مریم و مسیح و حماسۀ او سهمی کارا و سرنوشت‎ساز برعهده می‎گیرد. به‎این ترتیب که دل‎باختگی شاعر به «آیدا» و احساس یگانگی عاطفی و وجودی‎اش با این معشوق مسیحی باعث می‎شود که اسطوره عیسی و هرآن‎چه که با آن نسبت دارد در ذهن و سخن او به‎رستاخیز و خودنمایی درآید. این رستاخیز و خودنمایی در رازگشایی‎های سخت مشتاقانه‎ای که موضوع اصلی و مرکزی آن شخص شورانگیز «آیدا»، این «نیمه»ی دوم هستی شاعر، است آشکارا دیده می‏شود. درنتیجه، نگاه جست‎و‎جوگر شاملو به‎گذشته‎های دور در ارتباط تنگاتنگ با هویت اعتقادی‎ـ‎مذهبی شخص «آیدا» جان می‏گیرد و به‏پا می‏خیزد. دیگرچهره‎های حادثه‎ساز روزگار باستان نیز که مورد عنایت او واقع می‎شوند (مانند «آدم ابوالبشر»، «هابیل» و «قابیل») زیر تأثیر این ارتباط و پیوستگی قرار می‏گیرند، و درنتیجه برپایۀ باورهای فرهنگی و افسانه‎ایﹺ سامی‎ـ مسیحی به خطۀ ادراک او درمی‏آیند. در زیر به چند شعر شاملو نطر می‎افکنیم که در آن‎ها شاهد خودنمایی تصاویر »آیدا» و «مسیح» و «مریم» و پیوستگی آشکار یا ضمنی آن‏ها با یکدیگر می‎باشیم.

در «شبانه»یی از هوای تازه، شاعر در جست‏و‏جوی معشوق به‏سر می‏برد. او در غیاب دلدار، خود را «مرده»یی می‎پندارد که خواستار مسیحانفسی است، حال آن‎که این مسیحانفس کسی جز خود همان معشوق نیست که هرآینه در سیمای «مسیحا»ی حیات‎بخش تجسم یافته است.

«‎با همه چشم تو را می‎جویم

با همه شوق تو را می‎خواهم …

ای مسیحا!

اینک

مرده‎ای در دل تابوت تکان می‎خورد آرام آرام!» [۳۲]

و این معشوق مسیحانفس و مسیحاکیش همان است که در دفترآيدا درخت و خنجر و خاطره، به یاری شاعر شوریده‏سر می‏شتابد، و او را در تجربه یک اتحاد عاطفی‏ـ‏وجودی مداوم شریک و سهیم می‎سازد:

« بر چهرۀ زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جان‎کاه حکایتی می‎کند

آیدا

لبخند آمرزشی‎ست.

نخست

ديرزماني در او نگريستم

چندان كه چون نظر از وي بازگرفتم

در پيرامون من

همه‎چيزي

به‎هيات او در آمده بود.

آن‎گاه دانستم كه مرا ديگر

از او

گريز نيست.» [۳۳]

در شعر «غزلی در نتوانستن» در آیدا‎: درخت و خنجر و خاطره، معشوق در چهرۀ «مسیح مادر» ظاهر می‎شود. «مسیح»ی است که سرشار از عاطفه، و سرچشمه آرامش و آسان‎زیستن و غزل‎سرایی است.

« نغمه در نغمه درافکنده

ای مسیح مادر، ای خورشید!

از مهربانی بی‎دریغ جانت

با چنگ تمامی‎ناپذیر تو سرودها می‎توانم کرد

غم نان اگر بگذارد …

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف،

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن،

از انسانی که تویی

قصه‎ها می‎توانم کرد

غم نان اگر بگذارد…» [۳۴]

و بدین‏سان است که شاعر، سرانجام، در «سرود پنجم» آیدا در آینه به این نتيجه مي‌رسد که‎: «من و تو دو پاره يك واقعيت‎ايم.» برپایه این شیدایی و احساس یگانگی است که شاعر «خاطره»ی خود را، که به‎راستی جزء جداناپذیری از شناسنامۀ زندگانی و نیم‏رخ روانی اوست، سرشار از «کیف مادر شدن» می‎انگارد. درواقع، این خود شاعر است که، زیر تأثیر احساس و تجربۀ یگانگی، خویشتن را سراپا به مادر‎ـ‎آیداـ‎مریم همانند می‎کند!

خاطره‎ام که آبستن عشقی سرشار است

کیف مادر شدن را

در خمیازه‎های انتظاری طولانی

مکرر می‎کند.» [۳۵]

بنابراین، تجربه عاشقانه دیرین شاعر در ارتباط با «گالیا»ی مسیحی، شیفتگی‎زدگی او نسبت به «کلارا» و «صلیب» او، و سرانجام آشنایی و هم‎نفسی او با «آیدا»ی مسیحی‎مذهب در دوره دوم زندگانی‏اش، از عوامل روان‎شناختیﹺ پرتوان و سرنوشت‎سازی هستند که در گراییدن او به اسطوره مسیح و مریم و افسانه‎های سامی سخت مؤثر واقع می‏شوند.

۲. مورد دیگری که توضیح‎دهنده دوری‎گزینی شاملو از اسطوره‎ها و حماسه‎های ایرانی است اتخاذ یک موضع سرسخت و ستیزه‎جویانه دربرابر نظام سلطنت می‎باشد. این موضع‎گیری برپایۀ نظریه «تضاد طبقاتی» و برتری‎جویی «طبقاتی» صورت می‎گیرد. نظریه‎ای است که نظام شهریاری را از دیرزمان تا به امروز برخاسته از استبداد و خودکامگی و مردم‎فریبی، و سرچشمه نابرابری و ستم‎کشی و تهی‎دستی می‎انگارد. روشن است که چنین نظامی در ایرانﹺ دوره پهلوی خود را وارث فرهنگ و مدنیت و آیین شهریاری ایران باستان به‎شمار می‎آورده است. بنابراین، شاملویﹺ سلطنت‎ستیز هرآن‎چه را که به‎نحوی به روزگار باستان پیوستگی دارد، و یا بخشی از فرهنگ باستانی را نمایندگی می‎کند (مانند اسطوره‎ها و حماسه‎ها، باورهای دینی، و افسانه‎های انسان و جهان‎شناسانه و غیره) مورد بی‎اعتنایی و بی‎التفاتی و حتا ستیزه‎گری قرار می‏دهد.

۳. عامل سوم، بی‎خبری شاملو از اهمیت و غنای معنوی اسطوره‎ها و حماسه‎های کهن ایرانی است. تردیدی نیست که این بی‎خبری عدم درنگ و تأمل در این اسطوره‎ها و حماسه‎ها را، و سودنجستن از بن‏مایه‏های آن‎ها را در پرداخت صور خیال باستان‎گرا، در پی داشته است. مجذوب شدن شاعر به افسانه‎های سامی‎ـ مسیحی، آن هم زیر تأثیر جاذبۀ معشوق‏های مسیحی‏مذهب‏اش، و نیز دشمنی عنان‎گسسته وی با باستان‎ستایی نظام سلطنت، راه را برای تن‎سپردن وی به این بی‎خبری و عدم سودجویی هموار و آماده کرده بوده است. باری، به‏علت بی‏اعتنایی افراطی شاملو نسبت به فرهنگ ایران باستان، گنجینه‏یی بس غنی، و سرشار از اسطوره، حماسه، افسانه، و کهن‏الگو از میدان دید و دریافت او پوشیده مانده است‏؛ و این همان گنجینه‏یی است که از دیرزمان سرچشمۀ پرداخت آثار بزرگ و بس ارجمند ادبی، فرهنگی و عقیدتی بوده است، آثاری جاویدان و گران‏بها که جهان‏بینی ایرانی‏ـ اسطوره‏یی را در درازنای زمان نمایندگی کرده‏اند. از آن‏جمله‏اند : دفترها و فرگردهای برجای ماندۀ «اوستا»، کتاب سترگ «بندهش» (در سرگذشت آفرینش انسان و جهان)، «خدای‏نامه» (دربرگیرندۀ حماسه‏های دودمان پیشدادی و کیانی و شماری از اسطوره‏های روزگار آنان). دینکرد (در زمینۀ آداب و رسوم و سنت‏هایی که نمایندۀ گوشه‏هایی از جهان‏بینی باستانی است)، مینوی خرد (در یزدان‏شناسی و برخی مسائل دینی) و سرانجام شاهنامه‏های منظوم و منثور و بویژه شاهنامه فردوسی.

***

 بنا برآن‎چه كه در بالا گذشت‎، می‎توان گفت كه در سروده‎های اسطوره و حماسه‎گرای شاملو سه امر برجسته به نمایش درمی‎آیند، و در مواردی نیز درهم می‎آمیزند : زمینه انسانی ‏ـ اجتماعی همراه با چشم‎انداز یك آینده مرموز و نامطمئن؛ زمینه مربوط به حال و هوای نفسانی شخص سراینده‎‎؛ دیدگاه‎ها و اندیشه‏های مبهم و پرسش‏برانگیز فلسفی‏وار. این سه مورد همان است كه در تکوین گوشه‏هایی از جهان‎بینی كلی شاعر نیز شرکت می‎جویند، و یا به‏مناسبت در خلوت صور خیال هستی‏گرا و یا جبر و تقدیرگرای شعر او منزل می‎گزینند.

شاملو با روی‎آوردن به پاره‎ای از عناصر کهن‎الگویی و رویدادهای حماسی‎وار دیرین‎، به برشمردن چگونگی موقعیت انسانی‎ـ اجتماعی امروزه برمی‎خیزد‎، و درنتیجه کلام تعهدآمیز و خرده‎گیر خود را به تصاویر و رمز و اشاره‎های ریشه‎دار مسلح می‎کند. اسطوره‎اندیشی گاه مشغله‎های سیاسی شاعر را نیز دربرمی‎گیرد، و او را برآن می‎دارد تا به کنش و منش و سرگذشت برخی مبارزان سیاسی ویژگی ‎اسطوره‏یی‎ و حماسی ببخشد. او همچنین با درنظر گرفتن اسطوره به‎عنوان آیینه وضعیت انسان امروزین، و یا با مجسم کردن موقعیت امروز به‎عنوان رستاخیزگاهﹺ رویدادها و چهره‎های اساطیری و حماسی دیرین، ساخت و کارکرد زمان طولی و تسلسلی را به هیأت زمان حال (به‎عنوان عرصه تکرار و رفت و واگشت) درمی‎آورد. او با این کار توجه خواننده‎اش را به پایداری و تحول‎ناپذیری موقعیت انسان مظلوم و مقهور، و استمرار نابرابری و ستم‎گری و ستم‎کشی در درازنای زمان و تاریخ، معطوف می‎دارد. «اما به جست و جوی باغ‎/ پای‎/ مفرسای‎/ که با درخت‎/ برصلیب‎/ دیدار خواهی کرد‎/‎… و دریغا که راه صلیب‎/ دیگر‎/ نه راه عروج به‎آسمان‎/ که راهی به جانب دوزخ است و‎/ سرگردانی جاودانه روح‎.» بنابراین، شاعر از رهگذر باستان‎گرایی و اسطوره‎اندیشی به نظرات و داوری‎هایی کلی درباره انسان و چگونگی موقعیت او در دل جهان می‎رسد. این نظرات و داوری‎ها تقلیل‎پذیر به‎یک زمان و مکان خاص نمی‎توانند باشند، و بنابراین از ارزش و اعتبار نسبتا مطلق و فلسفی‏وار برخوردارند. در همین دیدگاه، اسطوره‏اندیشی به مشغله‎های جبر و تقدیرگرای کلی دامن می‏زند. این است که در سپیده‎دم زمان، جان شاعر از «زمین» می‎شنود‎: «اكنون به دو راه تفریق رسیده‎ایم/ ‎تو را جز زرد‎رویی كشیدن از بیحاصلی خویش گریز نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهاده‎ای مردانه باش‎!… جان مرا، اما، تسلایی مقدر نیست.»

صفحه بعد:

مراجع و یادداشت‎ها