ب. اسطوره، حماسه، و انفعالات نفسانی
شاملو در موارد بسیار چگونگی موقعیت نفسانی، تجربهها و تأثرات عاطفی، و مشغلههای هستیشناختی خود را با بهرهگرفتن از سرگذشت چهرهها و عناصر اسطورهای و افسانهای دیرین (مانند «هابیل» و «قابیل»، «مریم» و «مسیح» و «صلیب» و «کاج»، «ایوب» و «خضر»، و غیره) آشکار میسازد. او در این موارد به چیزی از نوع برونریزی تصورات محرمانه، اندیشههای منمحور، فرافکنی انفعالات نفسانی، و همانندسازی خویشتن با کهنالگوهای حادثهساز روی میآورد. در آن بخش از شعر «وصل» که «آواز جان» شاعر طنینانداز است چنین میخوانیم:
«اینک! چشمی بیدریغ که فانوس اشکاش
شوربختی مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قله جلجتا پیمودهام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده.
آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده.
با قامتی به بلندی فریاد. » [۸]
عناصر اسطورهای در خدمت فرافکنی تأثرات و خاطرات دوره کودکی نیز قرار میگیرند. در شعر «در جدال با خاموشی»، آنگاه که شاعر به شمهای از شناسنامه خود در پنجسالگی و ششسالگی میپردازد، افسانۀ «هابیل» و «قابیل» بهانهای میشود برای برشمردن مشاهدات و خاطرات تلخ دوره خردسالی، و توصیف همانندسازی خویشتن با ستمدیدگان روزگار کهن.
«نخستینبار که دربرابر چشمانم هابیل مغموم از خویش تازیانه خورد
ششساله بودم…
و تشریفات
سخت درخور بود …
تا هابیل از شنیدن زاری خویش زردرویی نبرد …
بامدادم من،
خسته ازبا خویش جنگیدن …
خستۀ خجلت ازخودبردن هابیل …
من بامداد نخستین و آخرینام
هابیلام من
بر سکوی تحقیر…» [۹]
گفتنی است که در این شعر، چونان در شعر «انگیزههای سكوت» (اسفند ۱۳۳۹)، هابیل به اشتباه بهجای قابیل گرفته شده است. زیرا در افسانههای «عهد عتیق»، این قابیل است که قربانی زیادهخواهی و ستمگری برادر خود هابیل میباشد، و نه برعکس. صرفنظر از این لغزش و وارونهبینی، آنچه که در شعرهایی از ایندست دارای اهمیت است همانا یاری جستن شاعر از چهرهها و بنمایههای افسانهای روزگار باستان برای رازگشایی و برشمردن پریشانی و عصیانگری خویشتن است.
بههمین ترتیب، شاعر در شعر «برخاستن»، ضمن شکوهگری از ناپویایی خویشتن در گذشته و نازاییﹺ زمان حال، اشارهای باریک به «صبر» ایوب و خضرﹺ خجستهپی دارد.
«تو ایوبی
که ازین پیشتر اگر
بهپای
برخاسته بودی
خضروارت
بههرقدم
سبزینۀ چمنی
بهخاک
میگسترد.» [۱۰]
پ. شاملو و اسطورۀ آفرینش
اشعاری از شاملو بهنوعی با داستان آفرینش جهان و انسان پیوستگی مییابد. در این اشعار، باستانگرایی و اسطورهاندیشی شاعر از منمحوری و خویشتناندیشی فاصله میگیرد، و دربرابر به جنبه ابهامآمیز، کلیگرا و فلسفیوار آنها افزوده میشود. «انگیزههای سكوت» از نخستین شعرهای منثور شاملو است كه، زیر تأثیر افسانه آفرینش تورات، به موقعیت تضادآمیز انسانﹺ نخستینِ، سرآغاز نبرد میان روشنایی و تاریكی، و پایگیری سیهروزگاری و تبهكاری، میپردازد. در اینجا، شیو نگاه و برداشت شاعر و نحوه تصویرپردازی او همان است كه، با تفاوتهایی چند، در دیگر شعرهای باستانگرای او به چشم میخورد. در «انگیزههای سکوت»، داستان «هبوط آدم» و سرگذشت سرنگونی او به پستجایﹺ فساد و ظلمت بهمثابه آینهای است که وضعیت پریشان انسان امروزین و زیستگاه آشفته او را بازمینمایاند. براین اساس، شاعر نگاه و اندیشه خود را از بهشت آسمانی، همچنان که از دوردستهای افسانهزا و اسطورهخیز، به گستره محسوس و ملموس زمینی معطوف میدارد، و خوانندهاش را با عبور دادن از برزخ رمز و اشارات عرفانی و مذهبی به زمان حال و راز و رمز موقعیت امروز «آدمیان» میرساند.
« پس آدم ـ ابوالبشر ـ به پیرامن خویش نظاره كرد. و برزمین عریان نظاره كرد. و به آفتاب كه روی درمیپوشید نظاره كرد. و دراین هنگام بادهای سرد برخاك برهنه میجنبید. و سایهها همهجا برخاك میجنبید. و هرچیز دیدنی به هیأت سایهای درآمده در سایه عظیم میخلید. و روح تاریكی برقالب خاك منتشر بود. و هرچیز بسودنی دستمایه وهمیدیگرگونه بود. و آدم ـ ابوالبشرـ به جفت خویش درنگریست. و او در چشمهای جفت خویش نظر كرد كه درآن ترس و سایه بود. و در خاموشی دراو نظر كرد. و تاریكی در جان او نشست. و این نخستینبار بود، برزمین و در همه آسمان، كه گفتنی ناگفته ماند.
پس چون قابیل به قفای خویش نظر كرد هابیل را بدید… و او را با بداندیشی همراه یافت… و برادر خونش را به خون خویش آزمند یافت. و قابیل در برادر خون خویش نظر كرد. و در چشم او شگفتی و ناباوری بود. و در خاموشی به جانب هابیل نظر كرد… و این خود بارِ نخستین نبود، برزمین و در همه زمین، كه گفتنی سخنی برلبی ناگفته میماند. ازآن پس، بسیارها گفتنی هست كه ناگفته میماند. چون ما ـ تو و منـ به هنگام دیدار نخستین. كه نگاه ما بههم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی درنشست. و از آنپس چه بسیار گفتنی هست كه نگفته میماند برلب آدمیان… و از آنپس، گفتنیها، تا ناگفته بماند، انگیزههای بسیار یافت.»[۱۱]
در شعر منثور «پس آنگاه زمین بهسخن درآمد» (پرداخت تابستانهای۱۳۴۳ و ۱۳۶۳) شاملو به گفتوشنودی میاندیشد كه در دوردستهای زمان میان انسان و زمین درمیگیرد.[۱۲] لحن کلی شعر، همانند لحن «انگیزههای سکوت»، متأثر از ترجمه متون مذهبی کهن (تورات و انجیل) است. نمای آشكار شعر یک منظرگاه فراواقعگرای («سوررئالیستی») و حتی آسمانی و ملکوتی را در نظر مینشاند؛ ولی محتوای پنهان و باطنی شعر و حال و هوای درونمتنی آن به عرصه واقعیت زنده و ملموس برمیگردد، و بویژه انسانﹺ ازلی و ابدی و چگونگی شناسنامه آشفته او را بهزیر پوشش خود درمیآورد.
« پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سر سنگی نشسته بود پشیمان از کرد و کار خویش.
و زمین به سخن درآمده با او چنین گفت :
ـ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان تو… بههرگونه صدا من با تو بهسخن درآمدم… تو میدانستی که منت به پرستندگی عاشقم… میدانستی که منت عاشقانه دوست میدارم… و تو را من پیغام کردم از پسﹺ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامت کردم که از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفای درد نالهای کرد… انسان زیر لب گفت : ـ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست.
ـ نه، که مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین). و تو بیاحساس عمیق سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن میگویی که جز بهانه تسلیم بیهمتان نیست؟…
زمین گفت : «اكنون به دو راه تفریق رسیدهایم.
تو را جز زردرویی كشیدن از بیحاصلی خویش گریز نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهادهای مردانه باش! …
جان مرا، اما، تسلایی مقدر نیست :
به غیاب دردناك تو سلطانِﹺ شكسته كهكشانها خواهم اندیشید كه
به افسون پلیدی ازپای درآمدی ؛
و رد انگشتانت را
برتن نومید خویش
در خاطرهای گریان
جست و جو
خواهم كرد.» [۱۳]
میبینیم که شاعر چیزی از نوع اسطوره در این شعر پیاده میکند، تا مگر با استفاده از غنای تصویری و بٌعد زمانی و کهنالگویی آن شمهای از گمراهی و تباهی و نابکاری را بازگو نماید. او از «تباهی» و پیشینه دراز آن سخن میگوید، و نیز از پشیمانی و شرمساری انسان بزهكار، و از توانﹺ اندكﹺ دریافت و آگاهی او. و باز از انسان سربه هوایی دم میزند كه با «زمین» بیگانه میشود، آن را تنها میگذارد، و عشق و همزیستی و بیرنگیﹺ آن را برنمیتابد. او درواقع از انسان پریشانی میگوید كه از انسانیت و عشق و معرفت و راستی فراوان فاصله گرفته است، و از زیستگاهی مینالد كه به كویر حزن و حرمان و مهلکۀ غمخوارگی بَدل گشته است. در اینجا، تعبیری که شاعر از موقعیت انسان در دل هستی بهدست میدهد، تعبیری است آشکارا معنویتگریز و دنیوی، و این تعبیر متأثر از آن جهانبینی و انسانیتاندیشی اساساﹰ زمینی او است که از دایرۀ عینیت و موقعیت محسوس و ملموس انسان امروزین فراتر نمیرود (بنگرید به فرگرد پنجم بخش نخست).
همچنین سومین «سرودِ» شاملو (از «سه سرود برای آفتاب»، دیماه ۱۳۴۴) دارای ویژگی كموبیش اسطورهاندیشانه است، و در آن صرف افعال بهشیوه کهن به باستانگرایی آن دامن میزند. در این شعر روایت خیالانگیزی از تکوین حیات و دنباله تنشزا و پر افت و خیز آن عرضه میشود، و در اینجا نیز، چونان در اشعار بازگو شده در بالا، برشمردن رویدادهای گذشتۀ دور بهانهیی است برای توصیف رخدادهای تازهتر و ملموستر و سیر تکاملی آنها
.
« پس آهوارهای چالاك
بر خاك
جنبید
تا زمین خسته بهسنگینی نفسی بكرد
سخت
سرد.
چشمههای روشن
بر كوهساران جاری شد،
و سیاهی عطشانِ شب آرام یافت.
و آن چیزها همه
كه ازآن پیش
مرگ را
در گودنای خواب
تجربهای میكردند
تند و دمدمی
حیات را به احتیاط
محكی زدند.
پس بهناگاهان همه باهم برآغازیدند
و آفتاب
برآمد
و مردگان
به بوی حیـات
از بینیازیهای خویشتن آواره شدند.
شهر
هراسان
از خواب آشفته خویش
برآمد
و تكاپوی سیریناپذیر «انباشتن» را
از سرگرفت.
انباشتن و
هرچه بیش انباشتن
آری
كه دستِ تهی را
تنها
برسر میتوان كوفت [۱۴]
شعر «سِفْرِ شهود» (دیماه ۱۳۷۳) از کارهای اسطورهگرای شاملو در دهه پایانی زندگانی اوست.[۱۵] این شعر به پدیده آفرینش زمین و زمان و چگونگی جایگاه انسان در دل جهانﹺ هستی میپردازد. شعر با پرسشهای فلسفیوار و هستیشناسانهای همراه است كه موضوعشان جریانات و انفعالات نفسانی انسان در پهنه زمان است، زمانی که از سپیدهدم بود و نمود تا زمان حال را درخود میگیرد. «سِفرِ شهود» در عینحال که از یک الهامگیری از اسطوره آفرینش و بازخوانی و بازتفسیرگری آن گزارش میدهد، نمایشگاه یک خیالپردازیﹺ بس باریک و پرتوان هم هست که شاملوی شاعر را به مرتبهای از اشراق باطنی و كشف و شهود ذهنی میرساند. عنوان منظومه («سِفر شهودی») نیز پیامآور اینچنین سلوکی است. در این شعر، نخست از «زمین»ی سخن میرود كه بعدها بههیأت «سیارهای آتی» درمیآید. زمینی است كه پیشزمینه تكوینیﹺ جنبش و گردش آن را در «فراپیشِ زمان» یا عهد ازل میباید جست.
« زمین را انعطافی نبود
سیارهای آتی بود
لكه سنگی بود
آونگ
كه هنوز مدار نمیشناخت زمین،
و سرگذشت سرخش
تنها
التهابیدرك ناشده بود
فراپیشِﹺ زمان.»
گویی كه این «لكه سنگ» تنها بههنگامی میتواند، یا میباید، تکیهگاه وجودی و توان خودنمایی پیدا کند و به قلمرو شناخت و آگاهی درآید كه موجود اندیشمند و دریافت كنندهای چون انسان پای بهعرصۀ هستی نهاده باشد. چرا که درپیﹺ هست شدنِﹺ آدمی است كه موجودیتﹺ «بهشت» و «مار»، «سیب» و «گندم»، و «شرمِﹺ» خوردن و افتضاح رانده شدن معنی پیدا میکند، و نیز «شناخت» و «عشق» و «میلاد» و «مرگ» و مانند اینها توجیهپذیر میگردد. شاعر در توصیف این روند تكوینی و ماجرای هستیشناسانه، تصاویر اغلب عینی و محسوسی را بهكار میگیرد كه از موقعیت و مفهومیآشكارا جنسی و جسمانی برخوردارند. از آن جملهاند : «مار» و «شكافتن»، «درز گندم» و «شرم» و «عشوه»، «عشق» و «تخمه» و «میلاد»، و «بستر» و «دوشیزه» و «مادر نابسوده».
«سنگپارهای بیتمیز كه در خُشكای خمیرهاش هنوز
«خود» را خبر از «خویشن» نبود،
كه هنوز نه بهشتی بود
نه ماری و سیبی،
نه انجیر بُنی كه برگش
درزِ گندم را
شرم آموزد
ازآن پس كه بشكافد
ازآن پس كه سنگپاره واشكافد
و زمین به الگوی ما شیار و تخمه شود :
سیارهای بهعشوه گریزان
برمدار خشك و خیسش
ناآگاه از میلاد و
بیخبر از مرگ … »
با اندیشیدن به روزهای نخستینِﹺ هستشدن و جلوهنمودن، پرسشهای اساسی و همیشگی مطرح میشود، و در روند این پرسشگریها از چگونگی شناخت «عشق» و تحقق «آگاهی» و «هوشیاری» سخن میرود، و نیز از آغوش گرم مادرانۀ هستیبخش و چگونه مردن و به خاك برگشتن و از خاك بازبرآمدن.
«عشق را چگونه بازشناختی ؟
كجا پنهان بود حضور چنین آگاهت
برآن تود بیادراك
درآن رُستاقِﹺ كو تا هنوز ؟
خفتۀ بیدار كدام بستر بودی
كدام بسترِ ناگشوده ؟
نوزاد بالغ كدام مادر بودی
كدام دوشیزهْ مادرِ نابسوده ؟
سنگ
از تو
خاكِ بستانی شدن چگونه آموخت ؟
خاك
از تو
شیار پذیرا شدن چگونه آموخت ؟
بذر
از شیار
امانِ محبت جستن
جهان را
مضیفِ مهربان گرسنگی خواستن
زنبور و پرنده را
بشارت شهد و سرود آوردن
ریشه را در ظلمات
به ضیافت آب و آفتاب بردن
چشم
بر جلو هستی گشودن و
چشم از حیات بربستن و
باز
گرسنه گداوار
دیده به زندگی گشودن
مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن …
این همه را
ازكجا آموختی ؟»
در پیﹺ این پرس و جوها، خودﹺ شاعر (یا راوی) در مقام یک انسان کهنالگویی درمیآید، به خویشتن بازمیگردد، و با توسن خیال و بازیادآوری تا ناكجاآبادِ عهد ازل میشتابد، تا »فراپیش» زمان و مكان، تا فراپیش هست و بود و نمود:
« آن پاره سنگِ بینشان بودم من درآن التهابِ نخستین
آن پاره سكونِ بینشان بودم من درآن ملالِ بیخویشتنی
آن بود بیمكان بودم من
آن باشنده بیزمان. ـ »
راوی، با پشتﹺ سر گذاشتن این سلوك قهقرایی، ازنو بهخود میآید، بهوضعیت خویشتن در زمان حال میاندیشد، انگیزه شناخت و کنجکاوی او باز بههوش میآید، حال آنکه او خویشتن را همچنان در برابر «اندوهﹺ ندانستن»، «عشقﹺ ناشناخته»، و پرسشهای بیپاسخ و سرگردانکننده بازمییابد:
هنوز این آن پرسش سوزان است،
و چراغ كهكشان را
به پُفی چه دردناك خاموش میكند اندوهِ این ندانستن :
برگ بیظرافت آن باغِ هرگز تا هنوز
عشق را
ناشناخته
برابرْنهادِ آزرم
چگونه كرد ؟
( هنوز
این
آن پرسش سوزان است).»
بدینسان، «سفر شهود» از کشف طلایۀ تکوین جهانﹺ محسوس (زمین) میآغازد، و به پرسشهای «سوزان» و بیپاسخی، که تا لبۀ هیچ و پوچانگاری سوق میدهند، میانجامد. شاعر (یا راوی)، در برزخ مبهم و مشکوکی که در فاصلۀ میان این کشف و پرسشگری گشوده میشود، بهتماشای ظهور ( یا تولد) ابهامآمیز و مسألهزای انسان، چگونگی زندگانی مسألهانگیز او، و سرنوشت و فرجام بیمعنا و عبثاش (مرگ) مینشیند. این درحالی است که در این ماجرا انسان ازلی و ابدی کسی جز خودﹺ راوی نیست. آری، هماوست که از رهگذر کنجکاوی و تکاپو و پرس و جوگری، خویشتن را در سپیدهدم تکوین و زمان و مکان پساز آن روانه میسازد، و در اندیشۀ چرایی و چگونگی جایگاه وجودی انسان در دل جهان فرو میرود.
سرانجام، آخرین شعر اسطورهاندیشانه شاملو، شعری است روایی و بیعنوان از دفتر حدیث بیقرای ماهان، که پرداخت۲۴ فروردین ۱۳۷۸ میباشد. این شعر توصیفی است شاعرانه از برآمدن و جلوهگری «خورشید نخستین» و «خورشید هفتمین»، و از «انتظارِ بیتابﹺ» چهرهنمودنﹺ «خورشید هشتمین». طلوع خورشید اخیر میباید به برآمدنِ مكرر و ملالآور «خورشید نخستین» در «آسمانِ پیرزاد» پایان دهد، و عرصه را برای رویدادهای دیگرگونه و هست و بود تازهتر روشن سازد. «خورشید نخستین»، كه از سپیدهدمی آکنده از «غلظه پنیرك و مامازی» سربرآورده است، سرانجام در آسمانی جلوهگر میشود كه، چونان در همان سرآغاز ازل، در «غلظه بویناك پنیرك و مامازی» فروخزیده است.
نخستین
از غلظه پنیرك و مامازی سربرآورد.
(نخستین خورشید …
بیخبر …)
و دومین
از جیفه زارِ مداهنت سربركرد.
(دیگر روز …
از جیفه زارِ مداهنت …
خورشیدِ روز دگر … )
سومین
اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بیخبر.
و چارمین
حیرتِ بیحاصلی را بود
از حیرتِ بیحاصلی
بهره سوتهتر.
پنجمین
آهِ سیاهی را مانستی
یكی آهِ سیاه را.
آنگاه
خورشیدِ ششم
ملال مكرر شد :
آونگِ یكی ماهِ ناتمام
به بدلچینی كاس آسمانی شكسته درآویخته.
و آنگاه
خورشیدِ هفتمین در اشكی بیقرار غوطه خورد :
اشكی بیقرار،
بدری سیا قلم
جویده جویده ریخته واریخته.
*
و بیهوده
مـا
هنوز
انتظاری بیتاب میبردیم :
مـا
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همیداشتیم
( شاید را و مگر را
بر دروازه طلوع ) ـ
كه خورشیدِ نخستین
هم به تكرار سربرآورد
تا عرصه كند
آسمانِ پیرزاد را
به بازی بازی
در غلظه بوناكِ پنیرك و مامازی. [۱۶]
پرداخت اینچنین تصویری از آفرینشِﹺ «خورشید»های پیاپی را میتوان زادۀ بازخوانی و بازتفسیرگری اسطوره آفرینش (بدانگونه که در «عهد عتیق» کتاب مقدس آمده است) دانست. چرا که در آن اسطوره سخن از پدیدارهایی چون «هفتمین فرشته» و «مهر هفتم» و مانند اینها میرود. حال بگذریم از اینکه حضور اسطورههایی ازین دست در فرهنگ یهودیت و مسیحیت زیر تأثیر معنویت ایران باستان، ازجمله در پرتو کیهانشناسی و فرشتهشناسی مزدایسنایی و زرتشتی، استقرار یافته است. در هرحال، روایت شاعرانهای را كه شاملو از «بویناکی» تکوین در مخیله خود میپروراند سازگار و متناسب با برداشت و تعبیر خاص او از موقعیت ملالآمیز انسان امروزین و جایگاه وجودی ناپسند و نازیبای او در جهان هست و بود است. از این رهگذر، شاعر بهانهای نیز بهدست میآورد تا ملال و پریشانی و پوچاندیشی خویشتن را در قالب صور خیال باستانگرای منعکس نماید. در «سفر شهود»، وجود واژهـتصویرها و ترکیباتی چون «اندوه انتظار»، «حیرت بیحاصلی»، «آه سیاه»، «ملال مكرر»، «اشك بیقرار» و بدر «جویدهجویده، ریختهواریخته»، گویای برونافکنی این دسته از انفعالات نفسانی میتواند باشد.