ب. اسطوره، حماسه، و انفعالات نفسانی

kashsh04

شاملو در موارد بسیار چگونگی موقعیت نفسانی، تجربه‎ها و تأثرات عاطفی، و مشغله‎های هستی‎شناختی خود را با بهره‎گرفتن از سرگذشت چهره‎ها و عناصر اسطوره‎ای و افسانه‎ای دیرین (مانند «هابیل» و «قابیل»، «مریم» و «مسیح» و «صلیب» و «کاج»، «ایوب» و «خضر»، و غیره) آشکار می‎سازد. او در این موارد به چیزی از نوع برون‎ریزی تصورات محرمانه، اندیشه‎های من‎محور، فرافکنی انفعالات نفسانی، و همانندسازی خویشتن با کهن‎الگوهای حادثه‎ساز روی می‎آورد. در آن بخش از شعر «وصل» که «آواز جان» شاعر طنین‎انداز است چنین می‎خوانیم‎:

«اینک! چشمی بی‎دریغ که فانوس اشک‎اش

شوربختی مردی را که تنها بودم و تاریک

لبخند می‎زند.

آنک منم که سرگردانی‎هایم را همه

تا بدین قله جل‎جتا پیموده‎ام

آنک منم

میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده.

آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده.

با قامتی به بلندی فریاد. » [۸]

عناصر اسطوره‎ای در خدمت فرافکنی تأثرات و خاطرات دوره کودکی نیز قرار می‎گیرند. در شعر «در جدال با خاموشی»، آن‎گاه که شاعر به شمه‎ای از شناسنامه خود در پنج‎سالگی و شش‎سالگی می‎پردازد، افسانۀ «هابیل» و «قابیل» بهانه‎ای می‎شود برای برشمردن مشاهدات و خاطرات تلخ دوره خردسالی، و توصیف همانندسازی خویشتن با ستم‏دیدگان روزگار کهن.

«نخستین‎بار که دربرابر چشمانم هابیل مغموم از خویش تازیانه خورد

شش‎ساله بودم…

و تشریفات

سخت درخور بود …

تا هابیل از شنیدن زاری خویش زردرویی نبرد …

بامدادم من،

خسته ازبا خویش جنگیدن …

خستۀ خجلت ازخودبردن هابیل …

من بامداد نخستین و آخرین‎ام

هابیل‎ام من

بر سکوی تحقیر…» [۹]

گفتنی است که در این شعر، چونان در شعر «انگیزه‎های سكوت» (اسفند ۱۳۳۹)، هابیل به اشتباه به‎جای قابیل گرفته شده است. زیرا در افسانه‎های «عهد عتیق»، این قابیل است که قربانی زیاده‎خواهی و ستم‎گری برادر خود هابیل می‎باشد، و نه برعکس. صرف‎نظر از این لغزش و وارونه‎بینی، آن‎چه که در شعرهایی از این‎دست دارای اهمیت است همانا یاری جستن شاعر از چهره‎ها و بن‎مایه‎های افسانه‎ای روزگار باستان برای رازگشایی و برشمردن پریشانی و عصیان‏گری خویشتن است.

به‎همین ترتیب، شاعر در شعر «برخاستن»، ضمن شکوه‎گری از ناپویایی خویشتن در گذشته و نازاییﹺ زمان حال، اشاره‎ای باریک به «صبر» ایوب و خضرﹺ خجسته‎پی دارد.

«تو ایوبی

که ازین پیش‎تر اگر

به‎پای

برخاسته بودی

خضروارت

به‎هرقدم

سبزینۀ چمنی

 به‎خاک

 می‎گسترد.» [۱۰]

پ. شاملو و اسطورۀ آفرینش

اشعاری از شاملو به‎نوعی با داستان آفرینش جهان و انسان پیوستگی می‎یابد. در این اشعار، باستان‎گرایی و اسطوره‎اندیشی شاعر از من‎محوری و خویشتن‏اندیشی فاصله می‎گیرد، و دربرابر به جنبه ابهام‎آمیز، کلی‏گرا و فلسفی‎وار آن‏ها افزوده می‎شود. «انگیزه‎های سكوت» از نخستین شعر‎های منثور شاملو است كه، زیر تأثیر افسانه آفرینش تورات‎، به موقعیت تضادآمیز انسانﹺ نخستینِ‎، سرآغاز نبرد میان روشنایی و تاریكی‎، و پای‏گیری سیه‎روزگاری و تبه‏كاری‎، می‎پردازد. در این‎جا، شیو نگاه و برداشت شاعر و نحوه تصویرپردازی او همان است كه‎، با تفاوت‎هایی چند‎، در دیگر شعرهای باستان‎گرای او به چشم می‎خورد. در «انگیزه‎های سکوت»، داستان «هبوط آدم» و سرگذشت سرنگونی او به پست‎جایﹺ فساد و ظلمت به‎مثابه آینه‎ای است که وضعیت پریشان انسان امروزین و زیستگاه آشفته او را بازمی‎نمایاند. براین اساس‎، شاعر نگاه و اندیشه خود را از بهشت آسمانی‎، همچنان که از دوردست‎های افسانه‎زا و اسطوره‎خیز‎، به گستره محسوس و ملموس زمینی معطوف می‎دارد‎، و خواننده‎اش را با عبور دادن از برزخ رمز و اشارات عرفانی و مذهبی به زمان حال و راز و رمز موقعیت امروز «آدمیان» می‎رساند.

« پس آدم ـ ابوالبشر ـ به پیرامن خویش نظاره كرد. و برزمین عریان نظاره كرد. و به آفتاب كه روی درمی‎پوشید نظاره كرد. و دراین هنگام بادهای سرد برخاك برهنه می‎جنبید. و سایه‎ها همه‎جا برخاك می‎جنبید. و هرچیز دیدنی به هیأت سایه‎ای درآمده در سایه عظیم می‎خلید. و روح تاریكی برقالب خاك منتشر بود. و هرچیز بسودنی دستمایه وهمی‎دیگرگونه بود. و آدم ـ ‎ابوالبشر‎ـ به جفت خویش درنگریست. و او در چشم‎های جفت خویش نظر كرد كه درآن ترس و سایه بود. و در خاموشی دراو نظر كرد. و تاریكی در جان او نشست. و این نخستین‎بار بود، برزمین و در همه آسمان‎، كه گفتنی ناگفته ماند.

پس چون قابیل به قفای خویش نظر كرد ‎هابیل را بدید‎‎… و او را با بداندیشی همراه یافت‎… و برادر خونش را به خون خویش آزمند یافت. و قابیل در برادر خون خویش نظر كرد. و در چشم او شگفتی و ناباوری بود. و در خاموشی به جانب هابیل نظر كرد‎… و این خود بارِ نخستین نبود، برزمین و در همه زمین‎، كه گفتنی سخنی برلبی ناگفته می‎ماند. ازآن پس‎، بسیارها گفتنی هست كه ناگفته می‎ماند. چون ما ـ تو و من‎ـ به هنگام دیدار نخستین‎. كه نگاه ما به‎هم درایستاد، و گفتنی‎ها به خاموشی درنشست. و از آن‏پس چه بسیار گفتنی هست كه نگفته می‎ماند برلب آدمیان‎… و از آن‎پس، گفتنی‎ها، تا ناگفته بماند، انگیزه‎های بسیار یافت.»[۱۱]

در شعر منثور «پس آن‎گاه زمین به‎سخن درآمد» (پرداخت تابستان‎های۱۳۴۳ و ۱۳۶۳) شاملو به گفت‏و‏شنودی می‎اندیشد كه در دوردست‎های زمان میان انسان و زمین درمی‎گیرد.[۱۲] لحن کلی شعر، همانند لحن «انگیزه‎های سکوت»، متأثر از ترجمه متون مذهبی کهن (تورات و انجیل) است. نمای آشكار شعر یک منظرگاه فراواقع‎گرای («سوررئالیستی») و حتی آسمانی و ملکوتی را در نظر می‎نشاند‎؛ ولی محتوای پنهان و باطنی شعر و حال و هوای درون‎متنی آن به عرصه واقعیت زنده و ملموس برمی‎گردد، و بویژه انسانﹺ ازلی و ابدی و چگونگی شناسنامه آشفته او را به‎زیر پوشش خود درمی‎آورد.

« پس آن‎گاه زمین به سخن درآمد

و آدمی، خسته و تنها و اندیش‏ناک بر سر سنگی نشسته بود پشیمان از کرد و کار خویش.

و زمین به سخن درآمده با او چنین گفت :

ـ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان تو‎… به‎هرگونه صدا من با تو به‎سخن درآمدم‎… تو می‎دانستی که منت به پرستندگی عاشقم‎… می‎دانستی که منت عاشقانه دوست می‎دارم‎… و تو را من پیغام کردم از پسﹺ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‎رسد. پیغامت کردم که از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آن‎چه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است.

انسان، اندیش‏ناک و خسته و شرم‏سار، از ژرفای درد ناله‎ای کرد… انسان زیر لب گفت : ـ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‎یی می‎خواست.

ـ نه، که مرا گورستانی می‎خواهد‎! (چنین گفت زمین). و تو بی‎احساس عمیق سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می‎گویی که جز بهانه تسلیم بی‎همتان نیست‎؟‎…

‎زمین گفت : «اكنون به دو راه تفریق رسیده‎ایم.

تو را جز زرد‎رویی كشیدن از بی‎حاصلی خویش گریز نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهاده‎ای مردانه باش‎! ‎…

جان مرا، اما، تسلایی مقدر نیست :

به غیاب دردناك تو سلطانِﹺ شكسته كهكشان‎ها خواهم اندیشید كه

به افسون پلیدی ازپای درآمدی ؛

و رد انگشتانت را

برتن نومید خویش

            در خاطره‎ای گریان

            جست و جو

            خواهم كرد.» [۱۳]

می‎بینیم که شاعر چیزی از نوع اسطوره در این شعر پیاده می‎کند، تا مگر با استفاده از غنای تصویری و بٌعد زمانی و کهن‏الگویی آن شمه‎ای از گمراهی و تباهی و نابکاری را بازگو نماید. او از «تباهی» و پیشینه دراز آن سخن می‎گوید، و نیز از پشیمانی و شرم‏ساری انسان بزه‎كار، و از توانﹺ اندكﹺ دریافت و آگاهی او. و باز از انسان سربه هوایی دم می‎زند كه با «زمین» بیگانه می‎شود‎، آن را تنها می‎گذارد، و عشق و هم‎زیستی و بی‎رنگیﹺ آن را برنمی‎تابد‎. او درواقع از انسان پریشانی می‎گوید كه از انسانیت و عشق و معرفت و راستی فراوان فاصله گرفته است‎،‎ و از زیستگاهی می‎نالد كه به كویر حزن و حرمان و مهلکۀ غم‎خوارگی بَدل گشته است‎. در این‏جا، تعبیری که شاعر از موقعیت انسان در دل هستی به‎دست می‎دهد، تعبیری است آشکارا معنویت‎گریز و دنیوی، و این تعبیر متأثر از آن جهان‎بینی و انسانیت‎اندیشی اساساﹰ زمینی او است که از دایرۀ عینیت و موقعیت محسوس و ملموس انسان امروزین فراتر نمی‎رود (بنگرید به فرگرد پنجم بخش نخست).

همچنین‎ سومین «سرودِ» شاملو (از «‎سه سرود برای آفتاب‎»‎، دی‏ماه ۱۳۴۴) دارای ویژگی كم‎و‎بیش اسطوره‎اندیشانه است، و در آن صرف افعال به‎شیوه کهن به باستان‎گرایی آن دامن می‏زند. در این شعر روایت خیال‏انگیزی از تکوین حیات و دنباله تنش‏زا و پر افت و خیز آن عرضه می‏شود، و در این‏‏جا نیز، چونان در اشعار بازگو شده در بالا، برشمردن رویدادهای گذشتۀ دور بهانه‏یی است برای توصیف رخدادهای تازه‏تر و ملموس‏تر و سیر تکاملی آن‏ها

.

            « پس آهواره‎ای چالاك

            بر خاك

            جنبید

            تا زمین خسته به‎سنگینی نفسی بكرد

            سخت

            سرد‎.

            چشمه‎های روشن

            بر كوهساران جاری شد‎،

            و سیاهی عطشانِ شب آرام یافت.

            و آن چیزها همه

            كه ازآن پیش

            مرگ را

            در گودنای خواب

            تجربه‎ای می‎كردند

            تند و دمدمی

            حیات را به احتیاط

            محكی زدند.

            پس به‎ناگاهان همه باهم برآغازیدند

            و آفتاب

            برآمد

            و مردگان

            به بوی حیـات

            از بی‎نیازی‎های خویشتن آواره شدند.

            شهر

هراسان

            از خواب آشفته خویش

            برآمد

            و تكاپوی سیری‎ناپذیر «انباشتن» را

            از سرگرفت‎.

            انباشتن و

            هرچه بیش انباشتن

            آری

            كه دستِ تهی را

            تنها

            برسر می‎توان كوفت ‎ [۱۴]

شعر «سِفْرِ شهود» (دی‏ماه ۱۳۷۳) از کارهای اسطوره‎گرای شاملو در دهه پایانی زندگانی اوست.[۱۵] این شعر به پدیده آفرینش زمین و زمان و چگونگی جایگاه انسان در دل جهانﹺ هستی می‎پردازد. شعر با پرسش‎های فلسفی‎وار و هستی‎شناسانه‎ای همراه است كه موضوع‎شان جریانات و انفعالات نفسانی انسان در پهنه زمان است، زمانی که از سپیده‎دم بود و نمود تا زمان حال را درخود می‎گیرد. «سِفرِ شهود» در عین‎حال که از یک الهام‎گیری از اسطوره آفرینش و بازخوانی و بازتفسیرگری آن گزارش می‎دهد‎، نمایش‏گاه یک خیال‎پردازیﹺ بس باریک و پرتوان هم هست که شاملوی شاعر را به مرتبه‎ای از اشراق باطنی و كشف و شهود ذهنی می‎رساند‎. عنوان منظومه («سِفر شهودی») نیز پیام‎آور این‏چنین سلوکی است‎. در این شعر، نخست از «زمین»ی سخن می‎رود كه بعدها به‎هیأت «سیاره‎ای آتی» درمی‎آید‎. زمینی است كه پیش‎زمینه تكوینیﹺ جنبش و گردش آن را‎ در «فراپیشِ زمان» یا عهد ازل می‎باید جست.

         « زمین را انعطافی نبود

            سیاره‎ای آتی بود

            لكه سنگی بود

            آونگ

            كه هنوز مدار نمی‎شناخت زمین‎،

            و سرگذشت سرخش

            تنها

            التهابی‎درك ناشده بود

            فراپیشِﹺ زمان‎.»

گویی كه این «لكه سنگ» تنها به‏هنگامی می‎تواند، یا می‎باید، تکیه‏گاه وجودی و توان خودنمایی پیدا ‎کند و به قلمرو شناخت و آگاهی درآید كه موجود اندیشمند و دریافت كننده‎ای چون انسان پای به‎عرصۀ هستی نهاده باشد. چرا که درپیﹺ هست شدنِﹺ آدمی است كه موجودیتﹺ «بهشت» و «مار»، «سیب»‎ و «گندم»، و «شرمِﹺ» خوردن و افتضاح رانده شدن معنی پیدا می‎کند‎، و نیز «شناخت» و «عشق» و «میلاد» و «مرگ» و مانند این‎ها توجیه‎پذیر می‎گردد‎. شاعر در توصیف این روند تكوینی و ماجرای هستی‎شناسانه‎، تصاویر اغلب عینی و محسوسی را به‎كار می‎گیرد كه از موقعیت و مفهومی‎آشكارا جنسی و جسمانی برخوردارند. از آن جمله‏اند : «مار» و «شكافتن»‎، «درز گندم» و «شرم» و «عشوه»‎، «عشق» و «تخمه» و «میلاد»، و «بستر» و «دوشیزه» و «مادر نابسوده».

            «سنگپاره‎ای بی‎تمیز كه در خُشكای خمیره‎اش هنوز

            «خود» را خبر از «خویشن» نبود‎،

            كه هنوز نه بهشتی بود

            نه ماری و سیبی‎،

            نه انجیر بُنی كه برگش

            درزِ گندم را

            شرم آموزد

            ازآن پس كه بشكافد

            ازآن پس كه سنگپاره واشكافد

            و زمین به الگوی ما شیار و تخمه شود :

            سیاره‎ای به‎عشوه گریزان

            برمدار خشك و خیسش

            ناآگاه از میلاد و

            بی‎خبر از مرگ ‎… »

با اندیشیدن به روزهای نخستینِﹺ هست‎شدن و جلوه‎نمودن‎، پرسش‎های اساسی و همیشگی مطرح می‎شود، و در روند این پرسش‎گری‏ها از چگونگی شناخت «عشق» و تحقق «آگاهی» و «هوشیاری»‎ سخن می‎رود، و نیز از آغوش گرم مادرانۀ هستی‎بخش‎ و چگونه مردن و به خاك برگشتن و از خاك بازبرآمدن.

         «عشق را چگونه بازشناختی ؟

            كجا پنهان بود حضور چنین آگاهت

            برآن تود بی‎ادراك

            درآن رُستاقِﹺ كو تا هنوز ؟

            خفتۀ بیدار كدام بستر بودی

            كدام بسترِ ناگشوده ؟

            نوزاد بالغ كدام مادر بودی

            كدام دوشیزهْ مادرِ نابسوده ؟

            سنگ

            از تو

            خاكِ بستانی شدن چگونه آموخت ؟

            خاك

            از تو

            شیار پذیرا شدن چگونه آموخت ؟

            بذر

            از شیار

            امانِ محبت جستن

            جهان را

            مضیفِ مهربان گرسنگی خواستن

            زنبور و پرنده را

            بشارت شهد و سرود آوردن

            ریشه را در ظلمات

            به ضیافت آب و آفتاب بردن

            چشم

            بر جلو هستی گشودن و

            چشم از حیات بربستن و

            باز

            گرسنه گداوار

            دیده به زندگی گشودن

            مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن ‎…

            این همه را

            ازكجا آموختی ؟»

در پیﹺ این پرس و جوها‎، خودﹺ شاعر (یا راوی) در مقام یک انسان کهن‎الگویی درمی‏آید، به خویشتن بازمی‎گردد، و با توسن خیال و بازیادآوری تا ناكجاآبادِ عهد ازل می‎شتابد‎، تا »فراپیش» زمان و مكان‎، تا فراپیش هست و بود و نمود‏:

         « آن پاره سنگِ بی‎نشان بودم من درآن التهابِ نخستین

            آن پاره سكونِ بی‎نشان بودم من درآن ملالِ بی‎خویشتنی

            آن بود بی‎مكان بودم من

            آن باشنده بی‎زمان‎. ـ »

راوی، با پشتﹺ سر گذاشتن این سلوك قهقرایی‎، ازنو به‎خود می‎آید، به‎وضعیت خویشتن در زمان حال می‎اندیشد، انگیزه شناخت و کنجکاوی او باز به‏هوش می‎آید، حال آن‎که او خویشتن را همچنان در برابر «اندوهﹺ ندانستن»، «عشقﹺ ناشناخته»، و پرسش‎های بی‎پاسخ و سرگردان‎کننده بازمی‎یابد‎:

         هنوز این آن پرسش سوزان است‎،

            و چراغ كهكشان را

            به پُفی چه دردناك خاموش می‎كند اندوهِ این ندانستن :

            برگ بی‎ظرافت آن باغِ هرگز تا هنوز

            عشق را

            ناشناخته

            برابرْنهادِ آزرم

            چگونه كرد ؟

             ( هنوز

            این

            آن پرسش سوزان است).‎»

بدین‎سان، «سفر شهود» از کشف طلایۀ تکوین جهانﹺ محسوس (زمین) می‎آغازد، و به پرسش‎های «سوزان» و بی‎پاسخی، که تا لبۀ هیچ و پوچ‎انگاری سوق می‎دهند، می‎انجامد. شاعر (یا راوی)، در برزخ مبهم و مشکوکی که در فاصلۀ میان این کشف و پرسش‎گری گشوده می‎شود، به‎تماشای ظهور ( یا تولد) ابهام‎آمیز و مسأله‎زای انسان، چگونگی زندگانی مسأله‎انگیز او، و سرنوشت و فرجام بی‎معنا و عبث‎اش (مرگ) می‎نشیند. این درحالی است که در این ماجرا انسان ازلی و ابدی کسی جز خودﹺ راوی نیست. آری، هم‎اوست که از رهگذر کنجکاوی و تکاپو و پرس و جوگری، خویشتن را در سپیده‎دم تکوین و زمان و مکان پس‎از آن روانه می‎سازد، و در اندیشۀ چرایی و چگونگی جایگاه وجودی انسان در دل جهان فرو می‎رود.

سرانجام‎، آخرین شعر اسطوره‎اندیشانه شاملو، شعری است روایی و بی‎عنوان از دفتر حدیث بی‏قرای ماهان‎، که پرداخت۲۴ فروردین ۱۳۷۸ می‎باشد. این شعر توصیفی است شاعرانه از برآمدن و جلوه‎گری «خورشید نخستین» و «خورشید هفتمین»‎، و از «انتظارِ بی‎تابﹺ» چهره‎نمودنﹺ «خورشید هشتمین». طلوع خورشید اخیر می‎باید به برآمدنِ مكرر و ملال‎آور «خورشید نخستین» در «آسمانِ پیرزاد» پایان دهد، و عرصه را برای رویدادهای دیگرگونه و هست و بود تازه‎تر روشن سازد. «خورشید نخستین»‎، كه از سپیده‎دمی آکنده از «غلظه پنیرك و مامازی» سربرآورده است‎، سرانجام در آسمانی جلوه‎گر می‎شود كه، چونان در همان سرآغاز ازل‎، در «غلظه بویناك پنیرك و مامازی» فروخزیده است.

         نخستین

            از غلظه پنیرك و مامازی سربرآورد.

             (نخستین خورشید ‎…

            بی‎خبر ‎…)

            و دومین

            از جیفه زارِ مداهنت سربركرد‎.

             (دیگر روز …

            از جیفه زارِ مداهنت …

            خورشیدِ روز دگر … )

            سومین

            اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بی‎خبر.

            و چارمین

            حیرتِ بی‎حاصلی را بود

            از حیرتِ بی‎حاصلی

            بهره سوته‎تر.

            پنجمین

            آهِ سیاهی را مانستی

            یكی آهِ سیاه را‎.

            آن‎گاه

            خورشیدِ ششم

            ملال مكرر شد :

            آونگِ یكی ماهِ ناتمام

            به بدلچینی كاس آسمانی شكسته درآویخته‎.

            و آن‏گاه

            خورشیدِ هفتمین در اشكی بی‎قرار غوطه خورد :

            اشكی بی‎قرار‎،

            بدری سیا قلم

            جویده جویده     ریخته واریخته‎.

*

            و بی‎هوده

            مـا

            هنوز

            انتظاری بی‎تاب می‎بردیم :

            مـا

            هنوز

            هشتمین خورشید را چشم همی‎داشتیم

            ( شاید را   و مگر را

            بر دروازه طلوع ) ـ

            كه خورشیدِ نخستین

            هم به تكرار سربرآورد

            تا عرصه كند

            آسمانِ پیرزاد را

به بازی بازی

            در غلظه بوناكِ پنیرك و مامازی‎. [۱۶]

پرداخت این‎چنین تصویری از آفرینشِﹺ «خورشید»‎های پیاپی‎ را می‎توان زادۀ بازخوانی و بازتفسیرگری اسطوره آفرینش (بدان‎گونه که در «عهد عتیق» کتاب مقدس آمده است) دانست. چرا که در آن اسطوره سخن از پدیدارهایی چون «هفتمین فرشته» و «مهر هفتم» و مانند این‎ها می‎رود. حال بگذریم از این‎که حضور اسطوره‎هایی ازین دست در فرهنگ یهودیت و مسیحیت زیر تأثیر معنویت ایران باستان‎، ازجمله در پرتو کیهان‎شناسی و فرشته‎شناسی مزدایسنایی و زرتشتی‎، استقرار یافته است. در هرحال، روایت شاعرانه‎ای را كه شاملو از «بویناکی» تکوین در مخیله خود می‎پروراند سازگار و متناسب با برداشت و تعبیر خاص او از موقعیت ملال‎آمیز انسان امروزین و جایگاه وجودی ناپسند و نازیبای او در جهان هست و بود است. از این رهگذر، شاعر بهانه‎ای نیز به‎دست می‎آورد تا ملال و پریشانی و پوچ‎اندیشی خویشتن را در قالب صور خیال باستان‎گرای منعکس نماید. در «سفر شهود»، وجود واژه‎ـ‎تصویرها و ترکیباتی چون «اندوه انتظار»‎، «حیرت بی‎حاصلی»‎، «آه سیاه»‎، «ملال مكرر»‎، «اشك بی‎قرار» و بدر «جویده‎جویده، ریخته‎‎واریخته»، گویای برون‎افکنی این دسته از انفعالات نفسانی می‏تواند باشد.

صفحه بعد:

اشکال تازۀ اسطوره و حماسه در شعر شاملو