اسطورهاندیشی و حماسهسرایی در شعر شاملو
اسطورهاندیشی یکی از دو جنبه گذشتهگرایی در کل شعر شاملو است (جنبه دیگر این گذشتهگرایی را در سطح زبانی میبینیم، و آن کاربست شماری از واژگان و ترکیبات فارسی کهن توسط شاعر است). نظر دوختن شاملو به اسطوره به شکلگیری تصویرهای باستانگرای در شعر او میانجامد. این تصویرها، بهنوبۀ خود، بهموجب ارتباطی که میان آنها و نیات و اندیشههای اجتماعی شاعر و یا وضعیت نفسانی و روانشناختی او برقرار میشود، بهصورت تصویرهای تمثیلی و اغلب تعبیر و تفسیرپذیر درمیآیند. وانگهی، اسطوره در شعر شاملو در هردو شکل کهن و امروزین رخ مینماید. اسطورهها و افسانههای کهنی که مورد عنایت او قرار میگیرند، جز در چند مورد انگشتشمار، درکل سامی و مسیحی هستند، نظیر اسطوره آفرینش، اسطوره «آدم ابوالبشر»، افسانۀ هابیل و قابیل، و بویژه اسطوره مریم و مسیح و صلیب. از این میان، «مسیح» درمقام برجستهترین شخصیت کهنالگویی جلوهگر میشود، و با رفت و واگشتهای مکرر خود در فضای ذهن و خیال شاعر در مقام یک بنمایۀ انسانیـ تصویریﹺ برجسته درمیآید. با نگاهی دستﹺکم بر سه شعرﹺ «لوح»(بهمن ۱۳۴۳)، «مرگ ناصری» (بهمن ۱۳۴۴) و «مردمصلوب» (شهریور ۱۳۶۵)، میتوان به جایگاه مرکزی «مسیح» در شعر اسطورهگرای شاملو پی برد. اشکال امروزین اسطوره در شعر شاملو شامل برخی از چهرههای مبارز و سازشناپذیر سیاسی است که قربانی سرکوبی و شکنجه و مرگ تحمیلی شدهاند، نظیر تقی ارانی، وارتان سالاخانیان، مرتضی کیوان، و شماری از دیگرقربانیان استبداد و خفقان. در این مورد، شاعر خود به اسطوره و حماسهسازی دست میبرد. بهرویهم میتوان گفت که عناصر اسطورهای و حماسی و افسانهای در شعر شاملو، هم (چونان در شعر اخوان و فروغ و مصدق) بهمنظور برجستهتر ساختن و بازگوکردن مسایل و مشکلات انسانی و اجتماعی امروز مورد توجه قرار میگیرد، و هم برای آشکار نمودن حالات و انفعالات نفسانی و مشغلههای درونذهنی و فلسفیوار.
الف. شاملو : از اسطوره و افسانه تا واقعیت
میدانیم که «انسان»، انسان اجتماعیﹺ جهان امروز، هسته مرکزی شعر متعهد شاملو را تشکیل میدهد. در ارتباط با این انسانﹺ حی و حاضر است که مساﺋلی نظیر نابرابری و ستمکشی، قدرتنمایی و بندگی و بردگی، و درگیری میان «نیک» و «بد» و «روشنایی» و «ظلمت، مطرح میشوند. بهرویهم، انسان در شعر شاملو (چه انسانﹺ نوعی، و چه انسانﹺ تاریخی و اجتماعی) خود بهگونۀ یک اسطوره درمیآید. کهننمونهای است که در پرتو سرگذشت او میتوان شناسنامۀ انسان امروزین را، همچنان که شناسنامه شخص خودﹺ شاعر را، ورق زد و خواند. برپایۀ این واقعاندیشی و موقعیتسنجی، شاعر میان گذشته و حال پُل میزند، چهرهها و رخدادهای دیرین را به عرصۀ جهان امروز میکشاند، و در دل موقعیتهای زنده و ملموس ورانداز میکند. او با درهمنشین ساختن گذشتة دور و زمان حال، و حضور دادن شخصیتها و رخدادهای دیرین در موقعیتهای کنونی، درواقع مفهوم متعارف «زمان» را (در معنای زمان طولی و تاریخی) بههم میریزد، و خوانندهاش را با تصور دیگرگونهای از زمان روبهرو میسازد که همانا تصور زمان دورانی یا دایرهای است. زمانی است دوار که در دل آن شاهد تکرار رخدادها و رفت و برگشت چهرههای حادثهساز هستیم. بهاین لحاظ، در ذهنیت توأمان گذشتهگرا و زمان حالاندیشﹺ شاملو اسطوره و حماسه جز کهنالگوی ازلی آن چیزی نیست که در زمان حال جریان دارد، و اینکه پساز این هم ادامه مییابد:
« از راههای پرغبار، مسافران خسته فرا میرسند …
ای مردان خسته
به خانههای ما فرود آیید …
ای باکرگان اورشلیم! راه بیتاللحم کجاست؟
و زمینی که به سردی میگراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگاوران کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشی ابدی بود.
عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.» [۴]
خود شاعر در شعر «لوح» دربارۀ رستاخیز چهرهها و رویدادهای کهن در بستر زمان حال بهشهادت برمیخیزد:
«ـ شد آن زمانه که بر مسیح مصلوب خویش به مویه مینشستید،
که اکنون
هر زن مریمی است
و هر مریم را
عیسایی بر صلیب است،
بیتاجﹺ خار و صلیب و جُلجُتا
بیپیلات و قاضیان و دیوانﹺ عدالت. ـ
عیسایانی همه همسرشت
عیسایانی یکدست …
و نان و شوربایی بهتساوی
(که برابری میراث گرانبهای تبار انسان است، آری!)
و اگر تاج خاری نیست
خُودی هست که بر سر نهید
و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید
تفنگی هست …
و هر شام
چه بسا که «شام آخر» است
و هر نگاه
ای بسا که نگاه یهودایی … » [۵]
ادغام کردن گذشتۀ دور در زمان حال، و بازاندیشی و بازتفسیرگری رویدادهای روزگار کهن در ارتباط با واقعیات کنونی، زیر تأثیر آن تعهد انسانیـ اجتماعیٍﹺ کاستیناپذیری صورت میگیرد که جانمایه شعر برونگرای، واقعاندیش و انسانیتمدار شاعر را در اختیار خود دارد.
برداشت اجتماعی شاملو را از اسطوره و افسانه در شعر «تكرار» (۱۳۴۱، آیدا در آینه) نیز میبینیم. در اینجا او، از همان سپیدهدمِ زمان بهپس، گستره تاریكی و گمراهی و شهادت انسان را میبیند، و خستگی مكرر پیامبران را، و ضیافت ازلی خداوندان زر و زور را، همچنان كه استقرار و استمرار بردگی و بندگی انسانها را.
« جنگل آینهها بههم درشکست
و رسولانی خسته براین پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاهۀ آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهرۀ خورشید سترده بودند
تا رخسارۀ جلادانﹺ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامﹺ درخون تپیدۀ اینان
چنان چون سرودی در چشمانداز آزادی آنان رسته بود …
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنﹺ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهای
و انسان
جاودانه پا در بند
به زندان بندگی اندر
بماند.» [۶]
اندیشه و نظر مسلط در این شعر این است که بیعدالتی و بندگی و بردگی هرگز از روی زمین رخت برنبسته است، و اینکه در مسیر پرافت و خیز زمان و پیچ و خم رخدادها تشخیص و تمیز دادن «جلادان» از «پای در زنجیران» کاری چندان ساده نیست. در این شعر، تصور پایداری و تداوم ستمگری و ستمکشی و بندگی تداعیکنندۀ فرمانرواییﹺ یک جبر و سرنوشت فراگیر نیز هست. جبری است کاستیناپذیر، و سرنوشتی است ویرانگر، که از دیرزمان تا بهامروز بر زندگانی و هست و بود انسان فرمان رانده است.
عنایت ورزیدن شاملو به کهننمونههای اسطورهای تا حدی است که او جایجای، حتی در برخی از سرودههایش که با چشماندازهای اسطورهای پیوستگی مستقیم و الزامی ندارند، به سرگذشت مسیح و حماسه او گریز میزند. نمونهای از این مورد در بندی از شعر «لوح» که در بالا آمد بهچشم میخورد. بند دیگری از همین شعر، که در زیر خواهد آمد، متضمن تلمیح و اشارۀ مشابهی است. حال آنکه «لوح» شعری است سراپا اجتماعی و مبارزهاندیش، و اینکه خردهگیری شاعر را از «خلق» خاموش و بیجنبش در زمان حال بیان میدارد، و به تأسف و دلسردی او دربرابر «این جماعت» بیحس و بیمسؤولیت میپردازد:
« اما به جست و جوی باغ
پای مفرسای
که با درخت
برصلیب
دیدار خواهی کرد …
به جست و جوی باغ
پای مفرسای
که مجال دعایی و نفرینی نیست
نه بخششی و
نه کینهای
و دریغا که راه صلیب
دیگر
نه راه عروج بهآسمان
که راهی به جانب دوزخ است و
سرگردانی جاودانه روح ( (۷
اسطوره، حماسه، و انفعالات نفسانی