انقلاب‌ها به خاطر وجوه شباهت‌شان در خاستگاه‌ها و اهداف‌شان، برای فهمیده شدن، به یکدیگر نیاز دارند. یکی از مهم‌ترین جنبه‌های شباهت‌شان در وجود دشمن مشترک است. وقتی تاریخ انقلاب‌های گوناگون را از نظر می‌گذرانیم، پی می‌بریم دنیای مادی و معنوی طبقه‌ی حاکمِ ضد انقلاب همه جا با یکدیگر شباهت‌های عمده دارد. و به‌خصوص اینان در ایام قیام غالبا ترفندها، ریاکاری‌ها و تاکتیک‌های شبیه به هم به کار می‌بندند. در مقابل، تفاوت‌ها در میان انقلابیون -حتی در فقط یک دوره‌ی مشخص- ممکن است از شباهت‌ها بیشتر باشد. 
مطالعه‌ی انقلاب‌های گوناگون برای شناخت جناح‌های مختلف درگیر، برای پی بردن به نقاط ضعف و قوت جناح معترض و کسب تجربه برای رخدادهای احتمالی در آینده حائز اهمیت است. اگر بپذیریم که انقلابیون اکتبر روسیه‌ی تزاری بدون سبک سنگین کردن خود در آینه‌ی انقلاب‌های متعدد اروپا در قرن پیش از خود، شاید نمی‌توانستند پیروز شوند، آنگاه اهمیت تجارب تاریخی بر ما معلوم می‌شود.

انقلاب ۱۸۳۰

رویدادهایی که به انقلاب ۱۸۳۰ معروف هستند به عنوان نبردی علیه تلاش‌های بخشی از بورژوازی برای احیای پادشاهی و به پس‌راندن انقلاب و کسانی که از جمهوری دفاع کردند، پدید آمد. بعد از شکست ناپلئون اول در ۱۸۱۴ و بازگشت بوربن‌ها به تاج و تخت در ۱۸۱۵ موج جدیدی از سرکوب و خشونت به ناملایمات معیشتی موجود افزوده شد.

در این انقلاب نیز درست مانند انقلاب کبیر فرانسه در ۱۷۸۹ کارگران به صورت یک نیروی توده‌ای و نامنسجم در انقلاب شرکت کردند، بدون آنکه دارای ابزاری برای طرح مطالبات خود باشند. البته این بار تا حدود کمی سازمان‌دهی‌هایی شکل گرفت که در آن کارگران می‌توانستند خواسته‌های خود را بیان و خود را به عنوان یک نیروی اجتماعی مطرح کنند. بار اول بود در تاریخ که کارگران به مثابه‌ی یک طبقه در صحنه‌ی سیاسی ظاهر شدند. مطالبات آنان در تضاد با منافع اساسی بورژوازی بود. زیرا مطالباتی مانند مشارکت در اداره‌ی کشور نه تنها از نظر اقتصادی، بلکه از نظر سیاسی و مدیریت مستقیم در ساختار دولت را در کنار پاکسازی دستگاه‌های بوروکراتیک مطرح کردند. 

در حوادث ۱۸۳۰ سلطنت‌طلبان یک قدم پا پس گذاشتند و بوربن‌ها جای خود را به سلطنت مشروطه‌ی لوئی- فیلیپ وانهادند. اما دوباره این بورژوازیِ ملّاکان بود که کارگران را سرکوب کرد. هزاران کارگر تبعید، زندانی، دستگیر و کشته شدند. مارکس گفت که با این انقلاب، به‌ویژه سرمایه‌ی بانکی مسلط شد و سایر بخش‌های بورژوازی را تحت حاکمیت خود متحد کرد.

والتر بنیامین در تزهای خود «درباره مفهوم تاریخ» گفته است: مبارزه برای آزادی، افزون بر اینکه برای آینده است، به نام نسل‌های شکست‌خورده نیز هست. بدون یاد و خاطره‌ی مبارزات انقلابیون گذشته -که یک منبع عمده‌ٴ الهام اخلاقی و سیاسیِ اندیشه و عمل انقلابی است- مسیری به سوی آینده باز نمی‌شود.

فوریه ۱۸۴۸ 

در سال ۱۸۴۸ وضعیت کاملاً متفاوت بود. یک بار دیگر، در فرانسه رژیم دچار بحران شده بود. بورژوازی در درون خود دچار تشتت شده بود و در تناسب با گرایش‌های مختلف سیاسی با یکدیگر درگیر شده بودند. در این شرایط طبقه‌ی کارگر دوباره فرصتی برای دفاع از جمهوری و پیشبرد جایگاه خود یافت و با قدرت تمام در انقلاب شرکت جست. تفاوت این است: در مقایسه با سال ۱۸۳۰، اقتصاد کشور صنعتی‌تر شده بود و طبقه‌ی کارگر در جایگاه بسیار متفاوتی قرار داشت، هم از نظر کمیت و هم از نظر آگاهی طبقاتی در نقطه‌ای بالاتر بود.

۱۸۴۸ همچنین تاریخ نگارش «مانیفست کمونیست» است. درست قبل از وقوع انقلاب ۱۸۴۸، مارکس و انگلس به درخواست اتحادیه‌ی کارگری، «مانیفست کمونیست»، اعلامیه‌ی حزب کمونیست کارگری را نوشتند. 

فقط با نگاه کردن به همین انتشار مانیفست می‌توان فهمید که چرا انقلاب ۱۸۴۸ از حیث جایگاه طبقه‌ی کارگر با انقلاب‌های قبلی متفاوت بود. آنان اکنون مانیفست در دست دارند. عقاید سوسیالیستی و کمونیستی در بین کارگران بسیار رایج شده است. مانیفست با عبارت «شبحی در اروپا پرسه می‌زند: شبح کمونیسم.» شروع می‌شود، و همین جمله نشان می‌دهد وضعیت «عادی» نیست، و حالا به صورت یک آرزوی واقعی و عملی در میان کارگران رویای کمونیسم جان گرفته است. گسترش این امید به حدی بود که نه تنها انواع مختلف سوسیالیست‌های تخیلی، آنارشیست‌ها، و گرایش‌های مختلف سوسیالیستی، بلکه حامیان کمونیسمِ تعریف شده توسط مارکس و انگلس نیز با یکدیگر هم‌صدا شدند. 

این مهم‌ترین ویژگی‌ای است که انقلاب ۱۸۴۸ را از دو انقلاب‌ قبلی (۱۷۸۹ و ۱۸۳۰) متمایز می‌کند. و این یکی از ویژگی‌هایی است که توضیح می‌دهد چرا با خشونت و خون‌ریزی فراوان سرکوب شد. کسانی که در انقلاب ۱۸۳۰ دوباره سعی کردند نظم قدیم را حفظ کنند، یعنی بخشی از بورژوازی -که از قضا در میان‌شان جمهوری‌خواهان هم وجود داشتند- همان‌ها هستند که انقلاب ۱۸۴۸ را سرکوب می‌کنند. 

Ad placeholder

پیروزی آغازین

همه چیز در ۲۲ فوریه ۱۸۴۸ شروع شد. نه؛ هیچ‌چیز هرگز یک‌مرتبه شروع نمی‌شود: وضعیت معیشت کارگران که از چهار پنج سال قبل به این سو هر روز رو به وخامت بیشتر گذاشته بود، و به بیکاری‌های دسته‌جمعی و گرسنگی منجر شده بود، جرقه‌زنِ انقلاب شد. قیام کارگران و خشونت نیروهای سرکوب‌گر دولتی و دودوزه‌بازی لیبرال‌های وقت چنان در آتش خشم کارگران دمید که در عرض یک روز شهر به اشغال کارگران مسلح درآمد. و پادشاه لویی-فیلیپ از پاریس گریخت و با یک هویت جعلی مخفیانه از کشور خارج و به انگلستان پناهنده شد و همان‌جا مُرد.

اما نمایندگان کارگران که در مدت کوتاهی قدرت را به دست گرفتند، برای ایجاد دولت جدید دچار تردید شدند. با وجود اینکه جنبش به طور کلی نماینده‌ی یک جنبش سوسیالیستی بود، از قبل با انتصاب لویی بلان، یک حامی بزرگ مالکیت خصوصی و بورژوازی، به سطح بالای مدیریت دولت، در واقع شروع به خودزنی کرد. 

اولین کاری که دولت موقت مستقر انجام داد، انتشار یک اعلامیه بود. در این بیانیه وعده داده می‌شد که دولت فرانسه تداوم کار برای کارگران را تضمین می‌کند و به همه‌ی کارگران فرصت‌های شغلی ارائه می‌شود و شرایط کار آنها بهبود می‌یابد. به عنوان اولین گام این اعلامیه، بلافاصله دست به تأسیس کارگاه‌های ملی زدند. در همین حین برای اینکه جنبش کارگری تضعیف گردد، کمیسیون دولتی کارگران به ریاست لویی بلان برپا شد.

اخبار انقلاب فرانسه بسیار سریع در تمام قاره چرخید: پروس، مونارشی هابسبورگ (اتریش ومجارستان، و کشورهای اروپای مرکزی)، آلمان و ایتالیا، بلژیک و انگلستان مراکز جدید انقلاب شدند. 

ژوئن ۱۸۴۸

این انقلاب‌ها همه تا تابستان یک سال بعد سرکوب شد. انقلاب در فرانسه اگر یک رهبری قوی می‌داشت و از طرف یک حزب سازمان‌یافته‌ی کارگری هدایت می‌شد، در همان فوریه می‌توانست اولین حکومت سوسیالیستی اروپا را برپا کند. اما نیروهای انقلابی از تجربه‌ی کافی برای رویارویی با دسیسه‌های ضدانقلاب برخوردار نبودند. کارگران در فوریه وعده‌ی انجام تمام خواسته‌های خود را از دولت موقت گرفتند، اما در همان حال که گمان می‌کردند دارند با دست پر از درِ ساختمان دولتی خارج می‌شوند، دولت موقت شروع به توطئه علیه آنان کرد. 

در هفته‌های بعد آنان صدها شورای کارگری و روزنامه‌ی انقلابی تاسیس کردند، و در نهایت صد نفر از کارگران در شورایی که شورای شوراها خوانده می‌شد، فدراسیونی نیم‌بند بنا کردند. مارکس به این شورا «مرکز پرولتاریای انقلاب» می‌گفت که می‌توانست اولین «دولت کارگری علیه دولت بورژوایی» باشد. 

هنوز همه چیز منوط به تصمیم کارگران بود. آنان بحث‌های فراوانی بین خود کردند که آیا باید از دولت موقت حمایت کامل کنند یا حمایت مشروط، و بعد حتی بحث کردند که آیا باید سرنگونش کنند یا نه. اکثریت هوادار حمایت شدند، و این لحظهْ شکست انقلاب را رقم زد. شایان ذکر است که مارکس، انگلس و بلانکی، انقلابی سوسیالیست، هوادار سرنگونی بودند. اما صدای‌شان به جایی نرسید، و این نشان می‌داد که انقلابیون غیرمارکسی در اکثریت بودند.

ماه ژوئن که سررسید، معلوم شد مارکس و دوستانش حق داشتند: دولت فرمان داد تا «کارگاه‌های ملی» بسته شوند و کارگران آنجا به ارتش فراخوانده شدند. یک قیام تازه شروع شد. کارگران دوباره به خیابان ریختند و بیش از ۵۰ هزار نفرشان شهر را تسخیر کردند. جنگی پنج روزه و بسیار خونین در گرفت. ارتش واحدهای توپخانه‌اش را که از الجزایر گسیل کرده بود، به کوچه و خیابان راند. کارگران دست خالی بودند. دقت کنیم که: نه دهقانان به آنان پیوستند و نه خرده‌بورژوازی. و همین نشان می‌دهد چیزی به نام جامعه‌ی یکدست وجود ندارد: باید دید هر بخش کوچک جامعه در کجای چرخه‌ی تولید جا دارد، و در لحظه‌ی حساسی مثل انقلاب چگونه پا پیش می‌گذارد. این چیزی نیست که برای فهمیدنش باید منتظر رسیدن ایام انقلاب شد. تاریخ انقلاب‌ها را یکی برای همین می‌خوانیم که بتوانیم از اول حدس بزنیم چه کسی در موعد انقلاب کجا جای می‌گیرد.

 مارکس این ایام را «اولین نبرد سرنوشت‌ساز پرولتاریا» نامید. او بعدها در ۱۸۵۰ گفت اگر کارگران پاریس حتی به طور موقت پیروز می‌شدند، انقلاب‌های دیگرِ هم‌زمان در شهرهای دیگر اروپا می‌توانست به پیروزی برسد. در نهایت با کشته شدن هزاران هزار کارگر کف خیابان انقلاب شکست خورد. 

Ad placeholder

عواقب کودتای ناپلئون

ناپلئون سوم در یک انتخابات فرمایشی در دسامبر ۱۸۴۸ زمام امور را در دست گرفت و سه سال بعد (۱۸۵۱) با دست زدن به یک کودتا خود را امپراتور جدید فرانسه خواند. او از سال‌ها پیش در همه جا حاضر بود و منتظر وقت مناسب. البته در روزهای جدال خیابانیِ ۲۲-۲۶ ژوئن گم و گور بود. بعد معلوم شد به انگلستان رفته بوده است. ناپلئون سوم را می‌توان پدر پوپولیسم خواند: سیاست‌مداری با خاستگاه آریستوکراتیک و با ظاهری هوادار مردم. پروپاگاندای انتخاباتی‌اش در واقع او را لو می‌دهد: «اعلام می‌کنم که به سه پایگاه ابدیِ جامعه پای‌بندم: دین، خانواده، و حق مالکیت.» و بعد برای از دست ندادن وجهه‌ی پوپولیستی‌اش اضافه می‌کند:

باید برای کارگران کار تولید کرد، برای سال‌های پیری‌شان تدبیری اندیشید، و … رفاه همه‌ی اقشار جامعه را بهبود بخشید. (۱)

 درست پس از کودتا، جمعی از جمهوری‌خواهان در سوم دسامبر ۱۸۵۱ همراه با ویکتور هوگو توانستند حدود هزار نفر را در اعتراض به کودتا به خیابان‌ها بکشند، که با سرکوب شدید و کشته شدن لااقل نیمی از آنان خاتمه یافت. جز این، ناپلئون سوم برای جلوگیری از قیام‌های آتی، یک دستگاه قوی پلیس ایجاد کرد و برای بار نخست در تاریخ اروپا گارد ویژه‌ی امپراتور را بنیان گذاشت، که موسولینی و هیتلر بعدتر از آن اقتباس کردند و گسترش‌اش دادند.

در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم مطالبات اجتماعی به قدری بالا بود که بازگشت به استبدادهای آشکار ممکن نمی‌نمود. کارگران حق تشکیل سندیکا و تجمع پیدا کردند؛ در شکلی محدود آزادی‌های مدنی بروز کرد، اما در واقع، این استبداد بود که در قالب حکومت طبقاتی شکل عوض کرده بود.

این از نظر مارکس همچنان تکرار گذشته بود. در همین اوان بود که او اصطلاح بوناپارتیسم را در نظریه‌ی خود از نو تعریف کرد؛ مفهومی که در مرکزِ کوششِ او برای نظریه‌پردازی پیرامون عاقبت سرمایه‌داری در دولت بورژوایی قرار دارد. از نظر او، بوناپارتیسم شکلی از حکومت است که دولت خود را کاملا از جامعه منفک کرده است. در این سیستم جدید، سرمایه‌داری فقط نظامی برای استثمار یک طبقه‌ی اجتماعی به دست طبقه‌ای دیگر نیست، بلکه مهم‌تر از آن یک سیستم مبتنی بر انقیاد اجتماعی عمومی است که تحت آن هیچ‌کس – حتی وابستگان طبقه‌ی حاکم- واقعا آزاد نیستند. (۲)

بوناپارتیسم بیان سیاسی این نبودِ آزادی همگانی است که برتری سرمایه بر کار را با نهادن هر دو زیر یوغ دولت تضمین می‌کند. مارکس می‌نویسد:

در واقع این تنها شکل حکومت ممکن در زمانی است که بورژوازی توانایی مدیرت جامعه را از دست داده و طبقه‌ی کارگر هنوز نتوانسته است اداره‌ی جامعه را به عهده بگیرد. (۳)

حوادث خونین در دوران کوتاه کمون پاریس نشان داد مارکس درست پیش‌بینی کرده است. شکست پی در پی انقلاب‌ها در قرن نوزدهم و ظهور بوناپارتیسم جدید، عقب‌نشینیِ نیروهای چپ و سرکوب شدنِ شدید چپ آلمان در اوایل قرن بیستم زمینه را برای ظهور فاشیسم و نازیسم آماده کرد. هورکهایمر با توجه به این تاریخ خون‌بار سال‌ها بعد گفت: «می‌پرسند: فاشیسم چیست؟ – هرکجا انقلاب دفع شود، جایش را فاشیسم می‌گیرد.» و یا در ۱۹۳۹ نوشت:

کسی که نمی‌خواهد چیزی از سرمایه‌داری بگوید، بهتر است در باره‌ی فاشیسم هم سکوت کند. (۴)

نتایج انقلاب

اما این انقلاب سرنوشت اروپا را برای همیشه تغییر داد. بسیاری از نظام‌های سلطنتی نابود شدند و به جای آنها رژیم‌های پارلمانی برقرار شد. سلطنت‌های باقی مانده هم مشروطه شدند. از سوی دیگر، برخی از ملت‌ها مانند آلمان و مجارستان که تا آن زمان نتوانسته بودند به وحدت خود دست یابند، در این فرآیند به وحدت خود در چارچوب دولت‌های ملی دست یافتند.

ظهور تعدادی از جنبش‌های ملی در ایتالیا، آلمان، مجارستان، چک، اسلواک و بالکان مصادف با انقلاب ۱۸۴۸ بود. در انگلستان، سال ۱۸۴۸ با جنبش چارتیست مشخص شد. جنبش چارتیست یک جنبش بسیار قدرتمند کارگری بود، اما کارگران به جای اینکه خود را با عنوان سوسیالیست نشان دهند، حول یک ایدئولوژی برابری‌طلب کارگری متحد شدند. این می‌توانست تکامل یابد. مارکس برای این جنبش ارزش قابل توجهی قایل بود. جنبش چارتیست در سراسر دهه ۱۸۴۸ در انگلستان بسیار تأثیرگذار بود و جنبش طبقاتی بریتانیا را تحت تأثیر قرار داد. علاوه بر کشورهایی مانند اتریش، پروس، ایتالیا، فرانسه و انگلستان که انقلاب صنعتی بزرگ را درونی کردند و اقتصاد خود را در مسیر سرمایه‌داری توسعه دادند، آثار آن در کشورهای بالکان نیز دیده شد. 

اما تردیدی نیست که انقلاب اکتبر به تمامی با تجربه‌هایی که از اشتباهات انقلابیون در این انقلاب و نیز در کمون پاریس (۱۸۷۱) به دست آمده بود، به پیروزی رسید. ساختار طبقاتی و بحران‌های اقتصادی-اجتماعیِ روسیه در ۱۹۱۷ بسیار شبیه فرانسه در ۱۸۴۸ بود؛ امتیازش نسبت به ۱۸۴۸، رهبری قوی، سازمان‌دهی مؤثر و همبستگی استوار انقلابیون بود.

Ad placeholder

علل شکست انقلاب و تأثیر آن بر مارکس

شکست طبقه‌ی کارگر در این انقلاب اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسید. خواسته‌های آنها رادیکال و معطوف به پایه‌های رژیم بود. اما طبقه‌ی کارگر سازمان‌دهی نشده بود. طبقه‌ی کارگر به طور قابل توجهی از نظر سیاسی پراکنده بود. دیدگاه‌های اوتوپیایی و آنارشیستی بدون هدف ابژکتیو در متن زندگی در میان کارگران غالب بود. آنان به‌طور عملی برنامه‌ای نداشتند که پس از نابود شدن سرمایه‌داری چه کار خواهند کرد. «مانیفست کمونیست» نوشته شده بود، اما برای دایره‌ی بسیار کوچکی از کارگران معنادار بود و طبقه‌ی کارگر هنوز به طور کامل با جهان‌بینی مارکسیستی آشنا نبود. 

اما روند انقلابی ۱۸۴۸ تأثیر بسزایی در توسعه‌ی مارکسیسم داشت. مانیفست در سال ۱۸۴۸ نوشته شد، اما این تصادفی نیست. ظهور جنبش کارگری در اروپا، به ویژه فرانسه‌محور، از سال ۱۸۳۰ و گسترش سریع افکار سوسیالیستی در میان کارگران، جایگاه فوق العاده مهم و تعیین‌کننده‌ای در ساختار اندیشه‌ی مارکس برای سیستم نظری خود داشت.

در سال ۱۸۴۴، مارکس هنوز در حال نقادی بین فلسفه‌ی هگل و فلسفه‌ی فویرباخ بود. او روندی را طی می‌کند که هر دوی آنها را نقد می‌کند، اولی را بر اساس دومی، و دومی را بر اساس اولی نقد می‌کند. اما به تدریج به سمت ایجاد سیستم فکری خود پیش می‌رود. در دست‌نوشته‌های سال ۱۸۴۴، مفهوم پرولتاریا به عنوان یک وضعیت انسانی تلقی می‌شد. اما با حرکت به سوی ۱۸۴۸، در سال‌های ۴۶-۴۷ (به ویژه در آستانه ۱۸۴۸)، برای مارکس، مفهوم پرولتاریا معنای طبقه‌ای را می‌یابد که جهان را تغییر خواهد داد. 

مشاهدات و تجربیات به دست آمده در طول این فرآیند انقلابی منجر به نگارش «ایدئولوژی آلمانی» شد که مهمتر از مانیفست بود و شاید حتی ماندگارتر: از این جهت که مبانی یک فلسفه را بیان می‌کند. در طی این فرآیند، مارکس و انگلس دیدگاه خود را در مورد تأثیرات فرآیند انقلابی فرانسه در سراسر جهان و به ویژه در مورد مناسبات جنبش طبقاتی که به موازات سرمایه‌داری توسعه یافت، روشن کردند. انگلس کتاب خود را با عنوان «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان» ارائه کرد. این اثری است که بر اساس مشاهدات مستقیم، تقریباً مانند یک روزنامه‌نگار، انجام مصاحبه و نظرسنجی و زندگی با کارگران در آن شرایط سخت نوشته شده است و تحسین مارکس را برانگیخت. زیرا در حالی که آثار و رمان‌هایی در مورد طبقه‌ی کارگر از منظر چپ رمانتیک و آثاری نیز توسط آرمان‌گرایان نوشته شد که در آنها طبقه‌ی کارگر را توصیف می‌کردند، اثر انگلس اثری بود که مستقیماً هم بدبختی و هم قدرت طبقه‌ی کارگر را نشان می‌داد. مشاهدات انگلس این دیدگاه را تقویت می‌کند که نه تنها ظلم، رنج و بدبختی می‌تواند از این طبقه بیرون بیاید، بلکه این طبقه دارای چنان قدرتی است که می‌تواند جهان را تغییر دهد.

مارکس که از حیطه‌ی فلسفه آمده بود، پس از انقلاب ۱۸۴۸ و خواندن این کتاب انگلس بود که اهمیت روابط اقتصادی را در کنار فلسفه درک کرد، و در فرصت کوتاهی یکی از برجسته‌ترین اقتصاددانان عصر خود شد. او ایده‌ی انقلاب را از فلسفه‌ی تاریخ هگل استخراج کرده بود، و بعد از آشنایی نزدیک با انقلاب‌های ۱۸۴۸ در سراسر اروپا و نیز ورود به حیطه‌ی اقتصاد بود که توانست در عمل مسیری را که به انقلاب منجر می‌شود، تئوریزه کند.

قبل از مارکس، سوسیالیست‌های آرمان‌گرا طبقه‌ی کارگر را به عنوان یک لایه‌ی اجتماعی و نه پیشرو می‌دیدند که باید همراه بقیه‌ی اقشار جامعه نجات یابد. از سوی دیگر، مارکس مستقیماً هم به ایده‌ها و هم به قدرت فعال کارگران در فرآیند انقلاب نگاه کرد و این ایده را توسعه داد که رهایی طبقه‌ی کارگر با بازوهای خودش خواهد بود. او در برابر سوسیالیست‌های اوتوپیایی استدلال کرد که طبقه‌ای که خود را نجات می‌دهد، فراتر از طبقه‌ای است که می‌تواند توسط افراد خوش‌نیت یا دلسوز نجات یابد، و با آمدن از چنین تجربه‌ای، معنای طبقه‌ای را به دست می‌آورد که کل جامعه را همراه با خودش نجات می‌دهد. ایده‌ی انترناسیونالیسم در آرای مارکس با توجه به درگیر شدن تمام قاره‌ی اروپا در انقلاب ۱۸۴۸ از همین جا توسعه یافت. به این ترتیب، مارکس با پیوند دادن آن جنبش انقلابی طبقه‌ی کارگر در جریان تاریخ، یک فلسفه‌ی متفاوت ایجاد می‌کند، یک افق متفاوت، یک درک متفاوت از تاریخ و یک سیاست متفاوت. و به آن ایدئولوژی آلمانی می‌گوید.

«ایدئولوژی آلمانی» اثری فراتر از یک بحث ساده‌ی فلسفی است. یکی از سنگ بناهای «ایدئولوژی آلمانی» ایده‌ی چهره‌های فعالِ تاریخ‌ساز است. برای درک تزهای دیگر مارکس از قبیل ماتریالیسم تاریخی، طبقه، «انقلاب‌ها لوکوموتیو تاریخ هستند»، بیگانگی، و دیدگاه‌های او در این زمینه‌ها، باید به انقلاب ۱۸۴۸ نگاهی دقیق داشت. انقلاب ۱۸۴۸ مانند فریاد پیروزی تولد مارکسیسم است. طبقه‌ی کارگر در ۱۸۴۸ شکست خورد، اما گنج بزرگی به نام مارکسیسم به دست آورد. 

همین جاست که مارکس با الهام گرفتن از انقلاب‌های ۱۸۴۸ نوشت:

نقش روابط تولید در کل زندگی اجتماعی تعیین‌کننده است. (۵)

 این تز مارکس پیوند برقرار می‌کند با سطح توسعه‌ی سرمایه‌داری، با تأثیرات انقلاب صنعتی، با ظهور همه‌ی آن بحث‌ها از قبیل پارلمانتاریسم، سلطنت، جمهوری و انواع مختلف انباشت سرمایه‌داری، با موقعیت طبقه‌ی کارگر از حیث خودآگاهی در برابر بیگانگی و نیز با سطح فرهنگی جامعه. چنین تزی با نگاه به چنین جهانی مطرح شده است. منظور او از روابط تولیدی، مستقیماً ساز و کار سرمایه‌داری در شرایط آن روز است. در هیچ شرایطی جز در ۱۸۴۸ فرانسه، در هیچ دنیایی دیگر، در هیچ کشوری دیگر که مبارزه‌ی طبقه‌ی کارگر به چنین ابعادی در ۱۸۴۸ نرسیده بود، رسیدن به چنین تزی ممکن نبود. یا آنچه در مورد روبنای سیاسی و عقیدتی گفته می‌شود: شکل دولت، فلسفه‌ها، جنبش‌های سیاسی مختلف، جنبش‌های هنری و غیره، همه از دل این تز بیرون می‌آیند.

 پاسخ به این سؤال‌ها که: منشأ همه‌ی اینها چیست، از کجا تأثیر می‌پذیرند، چگونه می‌توانند شکل‌های مختلف پیدا کنند، چرا تغییر می‌کنند، همه در تز وجود دارد. وقتی به روند انقلاب ۱۸۴۸ نگاه می‌کنیم، پی می‌بریم برای ظهور چنین تزی باید آن آشفتگی، آن شرایط خطیر و جدی، آن مبارزه‌ی خونین تجربه می‌شد. این یکی از مهمترین درس‌های انقلاب ۱۸۴۸ بود.

برای اینکه طبقه‌ی کارگر نقش تاریخی خود را ایفا کند، باید بتواند قدرت سیاسی را به دست گیرد. در شرایطی که قدرت سیاسی به دست نیامده است، طبقه‌ی کارگر همیشه به عنوان ضمیمه‌ی طبقه‌ی حاکم در یک انقلاب فرضی شرکت می‌کند و آن انقلاب سودی برایش به همراه نمی‌آورد. این واقعیت که کارگران به‌رغم ایفای نقش مهم خود در انقلاب‌های ۱۸۳۰-۱۸۴۸ و حتی بیشتر در سال ۱۷۸۹ شکست خوردند، عامل تعیین‌کننده‌ای در پیدایش این تز بود.

انقلاب‌های ۱۸۴۸ سویه‌ای جهانی داشت. اما با توجه به این ویژگی، مانند همه‌ی انقلاب‌های جهان، درس‌هایی را آشکار کرد که فراتر از سرزمین‌هایی که در آن رخ داده، مربوط به کل جهان است. مهمترین آنها نتیجه‌گیری مارکس است: انقلاب طبقه‌ی کارگر، از آنجا که روابط تولید را از ریشه دگرگون می‌کند، لذا انقلابی است که طبقه‌ی خود و تمام بشریت را در کنار خود نجات می‌دهد و برای این کار باید قدرت سیاسی را به دست گیرد.

بعدتر مارکس با تجربه‌ی اولین خودگردانیِ سوسیالیستی تاریخ، کمون پاریس، گاهی از کارگران و گاهی از «مردم» سخن می‌گوید و این از آگاهی او ناشی می‌شود که کمون فقط کار طبقه‌ی پرولتاریا به معنای محدود آن نبود. آنجا در ضمن بخش‌هایی از طبقات متوسط ​​فقیر، روشنفکران، زنان از اقشار مختلف اجتماعی، دانشجویان و سربازانی حضور داشتند که حول پرچم سرخ و رویای یک جمهوری جامعه‌گرا متحد شده بودند. و البته دهقانانی که بخشی از جنبش نبودند، اما بدون حمایت آنها قیام پاریس از آغاز به جایی نمی‌رسید.

تمام اینها حقیقت دیگری را نیز به ما نشان می‌دهد و آن این که همراه با تحولات بزرگ اجتماعی، اندیشه‌ی مارکس نیز مرحله به مرحله متحول می‌شود و تکامل بیشتری می‌یابد. این خصیصه‌ای است درونیِ مارکسیسم که: تئوری همیشه از دل واقعیت اجتماعی سربرمی‌زند و از همین روست که مارکسیسم در قرن بیستم و اکنون همواره راه تکامل پیموده و با دگماتیسم میانه‌ای نداشته است.

 والتر بنیامین در تزهای خود «درباره مفهوم تاریخ» گفته است: مبارزه برای آزادی، افزون بر اینکه برای آینده است، به نام نسل‌های شکست‌خورده نیز هست. بدون یاد و خاطره‌ی مبارزات انقلابیون گذشته -که یک منبع عمده‌ٴ الهام اخلاقی و سیاسیِ اندیشه و عمل انقلابی است- مسیری به سوی آینده باز نمی‌شود.

Ad placeholder

منابع:

1. Philippe Séguin, Louis Napoléon, Le Grand, p. 125 

 2. Karl Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte, Frederick Engels & Karl Marx Collected Works, Vol. 11 (London: Lawrence & Wishart, 1979), p. 186.

3. Karl Marx, The Civil War in France, p. 330.

4. Frankfurt School on Religion, Key Writing by Major Thinkers, in the: The Jews and Europe, by Max Horkheimer, p. 226. Routledge, New York and London, 2005.

5. Karl Marx, Capital Vol. III Part VII, Chapter 51, Revenues and their Sources.