روح زمانه امروز به سانِ حالتی است از کرختی اعصاب که بر جان جوامع بشری مستولی شده است، و تقریبا هیچ جامعه‌ای از آن مبرّا نیست؛ حالتی که ما را دعوت می‌کند همیشه در حدّ وسط قرار بگیریم، و حتا اگر آزادانه فکر می‌کنیم، عقایدمان را در کشوی میز خود نگه داریم و اجازه ندهیم در مسیر روند امور با ناهمواری یا دست‌انداز روبه‌رو شویم. احتمالا در تاریخ بشر، حدّ متوسط جوامع غربی و حدّ متوسط جوامع شرقی هیچ‌گاه چنین به یکدیگر نزدیک نشده است. حاکمان هر دو طرف می‌خواهند که نخواهیم کسی نظم اقتصادی-اجتماعی را زیر سوال ببرد؛ می‌خواهند که همان «زندگی معمولی» را خوش‌تر پنداریم و بگذرانیم ایام را همان‌گونه که همگان در همه جا می‌گذرانند.

متوسطِ هر جامعه‌ای میانگین اکثریت آن جامعه را تشکیل می‌دهد. آنان هستند که گمان می‌رود تعیین‌کننده‌ی حالت نرمال می‌شوند. نرمال بر حسب آنچه متوسط است تعریف می‌شود و با تغییر جای متوسط تعریف نرمال هم تغییر می‌کند. این نیست که ما اول نرمال را تعریف کنیم و بعد حالت میان‌مایگی را بشناسیم. هر کدام را نگاه کنیم، آن دیگری را هم احضار کرده‌ایم.

ریشه‌شناسی

میان‌مایگی و نرمالیزاسیون با روح محافظه‌کاری و لیبرالیسم همنوایی پرقوّتی دارد. اما نخست ببینیم حیطه‌ی معنایی هر کدام چیست.

ریشه‌‌ی «نرمال» در لاتین از normalis می‌آید که در لغت به معنای «مطابق با گونیا، مطابق با میزان و عیار» است و سپس به معنای «طبق قاعده» می‌آید. در بیشتر زبان‌ها معانی‌اش را اینگونه فهرست می‌کنند: طبق قوانین، عرفی، معمولی، منظم، بدون افراط، مناسب، بهنجار.

 فرهنگ لغت در زبان‌های غربی سه معنی را ذکر می‌کند. اول مطابقت با هنجارهای رایج (اجتماعی، علمی، حرفه‌ای). دوم، بر اعتبار دراز مدت آن تأکید می‌کند، برعرفی بودنش، عادی بودنش. سوم، یک اصطلاح ریاضی است: زاویه راست یا قائمه (گونیا).

در نظریه‌ی اجتماعی، تمایزی هست بین جنبه‌ی توصیفیِ بهنجار بودن و جنبه‌ی ارزشیِ قضاوتیِ نرمال بودن. یکی نرمال، به معنای آنچه در جهان واقع اتفاق می‌افتد، آنچه رایج و مرسوم است، و یکی نرمالی که با توجه به هنجارهایی که باید وجود داشته باشند (آنچه که مدّ نظر است)، به صورت یک «حق» تعریف می‌شود.

 در تئوری اجتماعی و سیاسی، مفهوم نرمال‌سازی شیوه‌هایی را توصیف می‌کند که هدف آنها همپوشانی این موارد است. یک رژیم انضباطی و کیفری چهره‌ی خشن نرمال‌سازی است. مکانیسم‌های مختلف جامعه‌سازی، مثلا آموزش، چهره‌ی معصوم آن است. متفکران نظریه‌ی انتقادی در اروپا منفعت جامعه‌ی اروپایی را در زیر سؤال بردن این مکانیسم‌های غیرخشن و «معمولِ» نرمال‌سازی می‌بینند.

در واژگان روابط بین‌الملل نرمال‌سازی یعنی تنش‌زدایی و کوشش در راه ایجاد ارتباط دیپلماتیک بین دولت‌های متخاصم یا متنافر. گاهی می‌بینیم اخبار مربوط به «عادی‌سازی روابط دوجانبه» در دستور کار جهان قرار می‌گیرد. مثلا ازسرگیری روابط دیپلماتیک بین ایران و عربستان سعودی نمونه‌های زنده‌ای از فراشد نرمالیزاسیون است.

ویا برای آلمان یا ژاپن پس از جنگ، آزادیِ دوباره دست یافتن به تجهیزات نظامی نوعی نرمالیزاسیون محسوب می‌شود.

بی‌سبب نیست که امروز در ایران شعار نرمالیزاسیون تنها از سوی جناح اپوزیسیون راست به گوش می‌رسد. در پس پشت این ریاکاری میل وافرِ بازگشت به گذشته اما اصرار بر فراموشی وحشت آن دوران نهفته است؛ اصرار بر ضرورتِ درز گرفتنِ آنچه همواره در اقلیم سیاسی ایران غایب بوده است: آزادی و برابری، همان چیزهایی که هیچ‌وقت نرمال به حساب نیامده است. هدف گیج کردن مردمان در بازی‌های زبانی است.

این نمونه‌ها را می‌فهمیم و منطق پشت آن را می‌پذیریم. اما معضل نرمالیزاسیون تازه شروع می‌شود:

از مرحله‌ای که در آن رژیم نازی در آلمان همه‌ی نهادها را «بازنگری» کرد تا دولت را با تحت فرمان گرفتنِ کامل آن تغییر دهد، در سایر زبان‌های غربی به عنوان نرمالیزاسیون تعبیر شد. نرمال‌سازی با اصطلاح آلمانی Gleichschaltung که نازی‌ها به کار می‌بردند مطابقت داشت. Gleichschaltung می‌تواند به صورت نرمال‌سازی ترجمه شود. ترجمه‌ی تحت‌اللفظی آن قابل توجه‌تر است : می‌توان آن را به صورت «تنظیم » تفسیر کرد، اگر بدانیم که schalten در ریشه‌ی فعل به معنای «وصل شدن به جریان» است و پسوند gleich به معنای «عین، همان» است، پی می‌بریم که Gleichschaltung  به معنای وصل شدن به همان خط، وصل شدن در یک خط است. می‌بینیم این همسا‌ن‌سازی دورادور چشم در مفهوم میان‌مایگی نیز دارد.

پس از روی کار آمدن فاشیسم در ایتالیا، مرحله‌ای که موسولینی آن را «دولت شدن» نامید، به همین نام خوانده شد: نرمال‌سازیNormalizzazione.  در ایتالیایی، درضمن به معنای آب‌نبات هم هست. با قراردادی که در سال ۱۹۲۹ امضا شد، رژیم برای بهبود روابط خود با واتیکان از همین اصطلاح استفاده کرد: Normalizzazione؛ و بعد جناح رادیکال «مداوم انقلابی» جنبش فاشیستی خط خود را به عنوان «ضدِ عادی‌سازی» تعریف کرد.

نمونه‌ای هم از دوران جنگ سرد بیاوریم، از رئال‌سوسیالیسم. اتحاد جماهیر شوروی که در بهار ۱۹۶۸ با مداخله‌ی نظامی در چکسلواکی، دولت رفرمیست سوسیالیست دوبچک را سرنگون کرد، بلافاصله عملیات بازسازی را که با پروتکل مسکو در ماه اوت به تصویب رسانده بود، به مدیران جدیدی که با پروتکل مسکو منصوب کرده بود تحت عنوان «нормализация»[نرمالیزاتسیا] (نرمالیزاسیون) ابلاغ کرد. در تاریخ کشور چکسلواکی دوره‌ی بین سال‌های ۱۹۶۸-۱۹۷۱ به معنای محدود و بین سال‌های ۱۹۶۸-۱۹۸۹ به معنای گسترده به عنوان دوره‌ی عادی‌سازی شناخته می‌شود. در زبان چک : normalizace این چهره‌ی عجیب نرمالیزاسیون است که هدفش عادت دادن مردم به امر غیرعادی یا غیرطبیعی است، یعنی عادی‌سازیِ نابهنجاری که حالت نرمال زندگی را مختل می‌کند؛ عادی‌سازیِ تحمیلِ سلطه به مثابه‌ی هنجار.

Ad placeholder

تحقق نرمالیزاسیون

اما در عمل نرمالیزاسیون چگونه نمود می‌یابد؟ – با توجه به مثال‌های تاریخی فوق، نخست باید میل حساب‌رسی با گذشته‌های وحشتناکی را که کابوس‌های آنها باقی مانده‌اند، سرکوب کرد. در کامبوج همین اتفاق نیفتاد؟ وقتی کامبوج در دهه‌ی ۱۹۹۰ پس از تثبیت رژیم درصدد برآمد با همسایگانش روابطش را عادی‌سازی کند، کشتار خمرهای سرخ را به بوته‌ی فراموشی سپرد. عادی‌سازی مستلزم التیام‌بخشی از طریق فراموشی بود. اما مخالفان رژیم گفتند که چنین عادی‌سازی‌ای به معنای از دست دادن حافظه‌ی جمعی و فرستادن وجدان به تعطیلات است.

موج‌های مختلف عادی‌سازی روابط فلسطین و کشورهای عربی با اسرائیل در تاریخ نزدیک و شکنندگی آن عادی‌سازی‌ها مثال زنده‌تری است از این واقعیت که نرمال‌سازی‌های سیاسی معمولا از بالا و به صورت فرمایشی و تحمیلی در دستور کار قرار می‌گیرد و چون ریشه در اراده‌های مردمان آن جوامع ندارد، همه شکننده‌اند و عمر کوتاه‌مدتی دارند.

در بسیاری از کشورهای اروپایی، برگزارکنندگان کمپین‌های گوناگون علیه فاشیسم، نژادپرستی، بیگانه‌هراسی و راست افراطی، از شعارِ «علیه عادی‌سازیِ» فاشیسم، نژادپرستی، بیگانه‌هراسی و راست افراطی استفاده می‌کنند.

یک مثال هم از عرصه‌ی حرفه‌های اجتماعی: پزشکان و متفکران اخلاق پزشکی که در دهه‌ی ۲۰۱۰ با اتانازی و «کمک به مرگ» مخالف بودند، اصول اساسی خود را بر لزوم جلوگیری از «نرمالیزاسیون جنایت» بنا کردند.

بحث در مورد درستی (چه چیزی بد است) بحثی است پایا. اما نکته‌ی اصلی و بسیار ساده در تمام این موارد از این قرار است: نگرانی وجدان انسانی از نرمالیزاسیونِ شّر.

نرمالیزاسیون نزد ما

همه‌ی اینها را در تاریخ نزدیک جهان به یاد آوردیم که بگوییم بی‌سبب نیست که امروز در ایران شعار نرمالیزاسیون تنها از سوی جناح اپوزیسیون راست به گوش می‌رسد. در پس پشت این ریاکاری میل وافرِ بازگشت به گذشته اما اصرار بر فراموشی وحشت آن دوران نهفته است؛ اصرار بر ضرورتِ درز گرفتنِ آنچه همواره در اقلیم سیاسی ایران غایب بوده است: آزادی و برابری، همان چیزهایی که هیچ‌وقت نرمال به حساب نیامده است. هدف گیج کردن مردمان در بازی‌های زبانی است. اما شاید فقط رجوع به زبان ما را از گیج شدن در امان بدارد: ما تا در حیطه‌ی توان‌مان باشد چیزی را که نرمال باشد نمی‌پسندیم. همه می‌دانند استنت‌های عروق قلبی دو نوع‌اند: نرمال و دارویی. بیماران بدون استثنا نرمال‌اش را ترجیح نمی‌دهند. عقل سلیم می‌داند بسیاری از نرمال‌ها فاقد ارزش‌اند. این ملموس‌ترین حالت نرمال است.

بحث نرمالیزاسیون در ایدئولوژی لیبرالیسم

بر لیبرالیسم ذهنیتی نسبی‌‌گرا نظارت می‌کند. ذهنیت نسبی‌گرا موجد حالتی نسبتا قوی از اطمینان خاطر می‌شود و یک چارچوب محکم ایدئولوژیک بنا می‌کند. لیبرالیسم همین نسبی‌گرایی را موقِنانه به عرصه‌ی اقتصاد و سیاست می‌آورد. هم تئوری نئوکلاسیک اقتصادی‌اش و هم برداشت لیبرال دموکراسی فرض می‌کند که افراد جامعه هرچند با یکدیگر تفاوت دارند، اما در شرایط برابر در حوزه‌ی عمومی با یکدیگر روبه‌رو می‌شوند. هم بازار و هم عرصه‌ی سیاست آزادی ورود و خروج به خود را به همه می‌دهند. پس هرکس در تصمیم‌گیری آزاد است، و هرکس مسئول تصمیم‌گیری خود است. راه حل‌های سیاسی پیرو منطقی حسابگرانه است از کمیت رأی اعضای جامعه، زیرا مقایسه‌ی کیفی بین اعضای جامعه نه از حیث اقتصادی و نه از حیث سیاسی در این سیستم مشروع نیست. فرض بر این است که همه آزاد و برابر به دنیا می‌آیند و لااقل بخش عمده‌ی جامعه در یک حالت نرمال و میان‌حال با بقیه در شرایط برابر قرار دارد. تمام ایدئولوژی بر اساس این فرض نادرست ساخته می‌شود؛ نادرست، زیرا انسان‌ها آزاد و برابر به دنیا نمی‌آیند.

در ذهنیت لیبرال عقلانیت آن چیزی است که در پی منافع شخصی باشد. پس انتظار دارد یک عقلانیت اجتماعی و نهادهایی سازگار با آن به وجود آید. ولی فراموش می‌کند که اجتماعی بودن مستلزم ایجاد ارتباط با بقیه‌ی اعضای جامعه است، و امکانش بسیار زیاد است که عقلانیتِ طیف وسیعی از همان جامعه از عقلانیت او متفاوت باشد.

زندگی نرمال برای لیبرال در همین چارچوب آزادی عمل شخصی‌ حائز معنا می‌شود. و فرض می‌کند همان‌قدر که من آزادم یا آزاد باید باشم، دیگری هم آزاد است یا آزاد باید باشد، اما کنجکاو نمی‌شود صحت و سقم چرایی و چگونگی این فرضش را محک بزند. همین قدر انتظار دارد همه آزاد و صاحب اراده باشند. اگر برخلافش را دید، طرف را متهم به تنبلی یا غرض می‌کند. همیشه از همان نقطه که در آن ایستاده، به روبه‌رو، به دیگری، نگاه می‌کند و در نتیجه اغلب اشتباه قضاوت می‌کند.

جامعه برای لیبرال صحنه‌ی رقابت‌هاست: آنچه نرمال است، رقابت است در حیطه‌ی اقتصاد، فرهنگ، و سیاست. هدف از رقابت چیست؟ – ترقی. از همین رو برای یک لیبرال بقیه هستند تا پله‌های نردبان ترقی او باشند. ارتباط با دیگران در همین سطح است. این همان نظمی است که در اروپای غربی و ایالات متحده در فاصله‌ی سال‌های پس از جنگ دوم تا دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی به ظاهر در سکون و آرامش برپا بود، و سرانجام دانشجویان و کارگران در جنبش ۱۹۶۸ در برابرش به پاخاستند. در زیر آن ظاهر آرام و آراسته‌ جهنمی زندانی بود که در ۶۸ سر باز کرد. سینمای دیوید لینچ و دوربینش در تمام فیلم‌های آن دوره‌اش از روی ظاهر آراسته‌ی گل و چمن نقبی می‌زنند به زیر خاک و آن جهان جهنمیِ سرکوب شده. به آنُرمالِ گسترده و نهفته زیرِ نرمال.

Ad placeholder

میانه‌سالاری

در بالا گفتیم نرمال گاهی به معنای رجوع به حالت متعادل است؛ اما در ایران، زندگی، خود به خود، حتا اگر ملایان هم نباشند، به این نوع از وضعیت نرمال نمی‌رسد اگر منظورمان از نرمال این است که برای تک تک افراد جامعه وضعیتْ نرمال باشد. قطبیتِ مانای فقیر و غنی احتمال هر وضعیت نرمالی را از میان برمی‌دارد. شعاردهندگان نرمالیزاسیون از یاد می‌برند که اگر سیستم لیبرال کارآیی داشت، آن قیام بزرگ در دهه‌ی شصت میلادی در اروپا به پا نمی‌شد و جهان غرب امروز با این همه بحران سیاسی-اقتصادی و اجتماعی درگیر نبود.

اما بیایید فرض کنیم همین رژیم با گذشت زمان و مثلا بعد از مرگ رهبرش به این نتیجه‌ی منطقی برسد که دیگر توانِ بیش از این درافتادن با زنانی را ندارد که خواهان پوشش اختیاری‌اند. علائم چنین مسیری از هم امروز به طور قوی حس می‌شود، چنانکه در مراسم ۲۲ بهمن و یا در ایام انتخاباتِ خودشان دست به اجرای همین سیاه‌بازی‌های مضحک خیابانی می‌زنند. پیام روشن است: عکس قاسم سلیمانی اگر در دست‌تان باشد، مهم نیست پوشش‌تان اسلامی است یا نه. این خود یک حرکت تعیین‌کننده برای اقتدار در مسیر «نرمالیزاسیون» روند زندگی است. به نظر می‌رسد فهمیده‌اند اگر می‌خواهند عمر اقتدارشان را بیشتر کنند، فعلا راهی جز این ندارند. در این صورت امید دارند که بقیه‌ی امور دست نخورده باقی بماند؛ فرآیند غارت و استثمار ادامه پیدا کند و جزر و مدهای اجتماعی خاموش شود. و در نهایت ایران هم شبیه بقیه‌ی کشورها شود: همه با هم و تحت حاکمیت رژیمی میانه‌سالار. در این صورت پیداست که اپوزیسیون راست مخاطبانش را به میزان زیادی از دست می‌دهد، چون میدان‌های رزمش با رژیم محدودتر و تنگ‌تر می‌شود.

اقتدار میانه‌سالار (mediocracy)  اقتداری است که در آن نرمال بودن به یک قاعده‌ی تعیین‌کننده تبدیل می‌شود. رفتار میانگین تبدیل به مدل اجتماعی می‌شود. پرسش‌گری در باره‌ی حق تعیین سرنوشت، آزادی‌های فردی و اجتماعی، حقوق بشر و از همه مهم‌تر پرسش‌گری در باره‌ی منشاء نیروی کار فراموش می‌گردد و خودِ کار فقط به وسیله‌ای برای امرار معاش تقلیل می‌یابد. دیگر نیازی به دانستن چگونگی روابط تولید نیست.

نویسنده‌ی کانادایی آلن دنو در کتاب «میانه‌سالاری، سیاست مرکز افراطی»[۱] در تفسیری که از سیطره‌ی میانه‌سالاری ارایه می‌کند، بر این نکته پامی‌فشارد که اگر امروز شاهد این واقعیت هستیم که جهان توسط میانمایگان اداره می‌شود، این تنها ظاهر امر است. در پس پشت آن، «سیاست مرکزگراییِ افراطی» نهفته است. به قول دنو، «میان‌مایگی که ضامن اقتدار شده است» به نگرشی تبدیل می‌شود که به همه‌ی عرصه‌های زندگی سرایت می‌کند؛ «شکلی از شناخت – اما به همراه بی‌تفاوتی». میان‌مایه بودن و انطباق با حدّ متوسط تبدیل به یک فتیش ظالمانه و یک ضرورت برای بقا می‌شود. این وضعیت باعث تعویض‌پذیری افراد و نیز ایده‌ها می‌شود، و در تحلیل آخر به معنای از دست دادن حوزه‌ی عمومی، حوزه‌ی جامعه‌ی مدنی و شهروندی است.

منشاء میانه‌سالاری

میانه‌سالاری در شکل رواجش در دوره‌ی اخیر به حاکمیت مارگارت تاجر در دهه‌ی هشتاد میلادی بازمی‌گردد. حکومتی که از آن زمان پایه‌‌گذاری شد، شکل نئولیبرالی از شرکت دولتی است که با خصوصی‌سازیِ خدمات عمومی از طریق مقررات‌زدایی و انطباق نهادها با نیازهای شرکت‌ها تشخص می‌یابد. بنابراین، جای سیاست‌ورزی را نوعی کشورداری می‌گیرد و بعد نام آن را دموکراسی واقعی می‌گذارند، هرچند در واقع هدفی جز به ابتذال کشاندن دموکراسی ندارد.

کنش سیاسی در یک رژیم میانه‌سالار به تجارت خلاصه می‌شود. هر گونه تلاش برای تفکر بلندمدت مبتنی بر اصول، هرگونه دیدگاه سیاسی که به بحث عمومی گذاشته شود، حذف می‌شود. در این رژیم همه هستند تا شرکای کوچک و مطیع باشند: برسازندگان نمایی متوسط از جهان در لوای دیدگاه لیبرالیسم.

نباید گمان کرد که اعضای یک جامعه‌ی میانه‌سالار درضمن آدم‌هایی‌اند که در کار خود تخصصی ندارند. این سیستم باعث تشویق بازیگرانی با تخصص متوسط می‌شود که در برابر هوش‌های بالاتر از متوسط قرار گیرند. تهدید اصلی کسانی‌اند که مناسبات سیستم را زیر سوال می‌برند. همیشه هوش‌های میانگینی این سیستم می‌پروراند که «صالحانه» و از روی «دلسوزی» انتقادهای «سازنده»ی خود را ارایه دهند. کسانی مانند یوحال نوح هراری در غرب ویا صادق زیباکلام در ایران. کافی است که آنان مبانی ایدئولوژیک سیستم را زیر سوال نبرند. آنچه باید از آن پرهیز کرد درک انتقادی است؛ نباید کسی فرصت یابد تا مبانی ایدئولوژیک را زیر سوال ببرد. هوش میانگین هوشی است که وسط بازی جر نزند و نپرسد اصول بازی را چه کسانی تدوین کرده‌اند؛ دروغ‌های رایج را باور کند و یا وانمود کند باور کرده است و در نهایت به تولید و بازتولید موسسات فساد یاری رساند.

آموزش و پرورش میانه‌سالار

به خروجی دانشگاه‌ها نگاه کنیم: هدف تربیت ذهن‌های مستقل، پرسشگر، و انتقادکننده نیست. سیستم، نیازمند متخصصانی تکنوکرات است که چرخ‌های سیستم را بگردانند. اما این همه‌ی ماجرا نیست. دانشگاه در همه‌ جای دنیا و نیز در ایران تبدیل به شرکت‌های تجاری شده است. در ایران سالانه بین سه تا چهار میلیون «مشتری» تازه وارد این شرکت‌ها می‌شوند تا صاحبان آنها را هر روز ثروتمندتر از روز قبل کنند. دانشجو کسی نیست جز یک مشتری.

در این جامعه همه‌ی افراد چیزی نیستند جز مشتری: بیماری که به بیمارستان مراجعه می‌کند، مسافران مترو، حضّار یک کنسرت، بازدیدکنندگان یک نمایشگاه نقاشی، و از این قبیل همه در برابر دستگاه دولتی یا خصوصی تبدیل به مشتری می‌شوند.

طبق آمار سال ۱۴۰۲ تعداد کل دانش‌آموزان کشور حدود ۱۷ میلیون نفر بوده است، و از میان اینان حدود ۳ درصد، یعنی حدود ۵۰۰ هزار نفر از هوشی بالاتر از متوسط برخوردار بوده و هستند. عدد قابل توجهی است. جای پرسیدن دارد در هر نسل چه اتفاقی برای این ۵۰۰ هزار نفر می‌افتد. در این زمینه آمار موثقی در دست نیست، اما می‌توان حدس زد که درصد بزرگی از آنان سرانجام در مقطع مشخصی به خارج از ایران مهاجرت می‌کنند، و بخش عمده‌ای از آنان که در ایران باقی می‌مانند، مطابق با سیاست‌های رژیم، به جای آنکه از استعداد خود برای نوآوری، اختراع و ارایه‌ی افکار و پروژه‌های تازه و بکر و امثالهم استفاده کنند، جذب همان راهبردهای میانه‌سالار می‌شوند. و این همان چیزی است که هر حاکمیت اقتدارگرا خواهان آن است. و کسانی که در این طیف از سیاست‌های رژیم تن بزنند، مانند علی یونسی و امیرحسین مرادی، مجبور می‌شوند عمر خود را در سیاه‌چال‌های رژیم تلف کنند.

خلاء نظری

در اقتدارهای میانه‌سالار شکل‌های افراطی دین‌مداری یا ناسیونالیسم میان اتباعش رغبت چندانی ایجاد نمی‌کند، زیرا به هر حال هر کدام از این ایدئولوژی‌ها از میانه فاصله می‌گیرند، اما خود میانه‌سالاری معمولاً نمی‌تواند برای خود بنیانی اندیشی و‌نظری دست و پا کند. کسانی مثل محمد خاتمی کوشش کردند برای نرمالیزاسیون و میانه‌سالاری نظریه‌پردازی کنند، چند صباحی هم به موفقیت‌هایی نسبی دست یافتند، اما کوشش آنان تنها به این کار آمد که میانه‌سالاریِ جزمی را کمی ژرفا بخشند؛ با این همه، میانه، میان‌مایه باقی ماند.

از طرفی دیگر، جامعه که میانه‌سالار شد، تفاوت بین اقتدار و اپوزیسیون هم کم‌رنگ می‌شود. تفاوت‌ها بیشتر در نمادها جلوه می‌کند تا در اصول. یکی دوست دارد خامنه‌ای را بر اریکه‌ی قدرت ببیند، دیگری تخت سلطنت را زیبنده‌ی سلطان می‌بیند. اصلی که هر دو در آن مشترک‌اند، همان میان‌مایگی است.

Ad placeholder

اعضای جامعه‌ی میانه‌سالار

منتقدان میانه‌سالاری در ایران معمولا تیغ حملات خود را متوجه سرکردگان این شکل از اقتدار یعنی یا متوجه رژیم موجود و یا سلطنت‌طلبان می‌کنند. اما آیا مشکل فقط سرکردگان این دو جناح‌اند؟ آیا درست است که همواره آنان را موضوع نقد خود قرار دهیم، و یا تنها در نقدهای خود به قید ولایت‌مداری یا سلطنت‌طلبی بسنده کنیم؟ چرا که در مرکز تمام این بحران‌ها نه تنها سیاست‌پیشگان بلکه خود توده‌ها نیز قرار دارند. پس چرا در نقدها نامی از آنان نیست؟ چرا پوپولیسم را نقد می‌کنیم، اما نامی از مخاطبان پوپولیسم نمی‌آوریم؟ بی‌پرده‌تر: چرا از کارگزاران نظام و اپوزیسیون راست انتقاد می‌کنیم، اما از هواداران آنان نامی نمی‌بریم، اگر هر جریانی طبق تعریف دو سو دارد: یکی مدعی و دیگری مخاطب که در ارتباط دیالکتیکی با یکدیگر هستند؟

محقّانه نیست اگر تصور کنیم کارگزاران رژیم و سرکردگان اپوزیسیون راست، مخاطبان‌شان را فریب می‌دهند، زیرا هر دو به وضوح می‌گویند چه هستند و چه می‌خواهند و چه می‌کنند. در واقع دقیقا از همین روست که هواداران خود را جذب می‌کنند.

سیاست امروز در تمام جهان شفاف‌تر از دوران‌های پیشین است. رهبران راست افراطی و پوپولیست مردم را در هیچ کجای دنیا فریب نمی‌دهند، آنها آشکارا می‌گویند که چه هستند. و دقیقا به همین دلیل است که رای می‌گیرند، یعنی به دلیل ایده‌هایی که از آنها دفاع می‌کنند.

نباید از انتقاد از آن بخش مردم هراس داشته باشیم. همان‌طور که هر فرد را سوژه می‌دانیم یک جمع هم سوژه است؛ پس انتقادپذیر است. می‌توان در راه شکستن این تابو کوشش کرد. اگر هیچ فردی حائز قداست نیست، پس هیچ بخشی از مردم نیز هاله‌ای قدسی بر گِرد سرش نیست.

وقتی میان‌مایگی در جامعه‌ای رواج یابد، خود تبدیل به حالت نرمال می‌شود. نداشتن اطلاعات کافی از رویدادهای جهانی، قناعت به ساده‌اندیشی، نظریه‌پردازی بر اساس اطلاعات سطحی و نادرست و ترویج این نظرات در سطح جامعه میان‌مایگی را وضعیت نرمال می‌کند. اما این نرمالیزاسیونِ‌اندیشی در خود بسته نمی‌ماند و مقصدش جایی جز نیهیلیسم نیست.

 سهم ایدئولوژی لیبرالیسم را در این عادی‌سازی نباید فراموش کنیم. زیرا لیبرالیسم، تحت لوای آزادی، و دقیقا به خاطر غرورِ قهرمانانه و کاذبی که از پندار آزادی‌خواهیِ مستتر در لفظ لیبرال برمی‌خیزد، به تبعیض‌های ژرف اجتماعی به نام نرمالیزاسیون تداوم و مشروعیت می‌بخشد.

ایمانوئل والراشتاین در پایان بحثی در باره‌ی نخوت برخاسته از ذهنیت لیبرالی در کتاب «پایانِ جهانی که می‌شناختیم»، چنین می‌نویسد:

یک جوک قدیمی هست از مکالمه‌ی یک ثروتمند با یک روشنفکر. ثروتمند به روشنفکر می‌گوید: اگر اینقدر باهوشی پس چرا ثروتمند نشدی؟ پاسخ: تو که اینقدر ثروتمندی چرا باهوش نیستی؟ اجازه دهید این جوک را کمی تغییر دهیم. لیبرال به دموکرات می‌گوید: اگر نماینده‌ی اکثریت هستید، پس چرا با شایستگی و صلاحیت حکومت نمی‌کنید؟ پاسخ: اگر شما اینقدر صلاحیت دارید، چرا نمی‌توانید اکثریت را با پیشنهادات خود موافق کنید؟ [۲]

اما در دوران ما نمی‌دانم هنوز چقدر می‌توان به این جوک خندید.

 چگونه در برابر میان‌مایگی مقاومت کنیم؟

مقاومت در برابر میان‌مایگی مستلزم چشم‌پوشی از قرارگرفتن در نظم پایگانی و مزیت‌ها و موهبت‌های مادّی و معنوی آن در هر دو سویه‌ی معادله‌ی پوپولیسم و مخاطبانش است. مقاومت به معنای پذیرش رنج و تنهایی است. پس چندان سهل و ساده نیست.

سخن آخر این که: مبارزه را همان‌قدر که در سطح سیاست و اقتصاد باید تقویت کرد و پیش برد، در سطح فرهنگی نیز بازگشت به مراجع اندیشی ضروری می‌نماید. برای مثال ما همچنان به «فلسفه‌ی حق» و دیالکتیکِ هگل نیازمندیم هرچند شاید او تفسیرِ به‌روزی از آنتیگونه ارایه نکرده باشد. با دور نگه داشتن مراجع اندیشی از خود، ما ناگزیر راهیِ سُرخوردن به سوی «میانه» می‌شویم. ما نیازمند تأمل و تأکید بر ارزش مفاهیمی هستیم که امروز خالی از معنا شده‌اند. امر سیاسی زمانی شروع به تکاپو و تحرک خواهد کرد که بتوانیم معنی را درجایی که دیگر معنا ندارد دوباره تزریق کنیم.

–––––––––––––––

منابع

1- Alain Deneault, Mediocracy : the Politics of the Extreme Centre, Published by: Between the Lines, 2018.

2- Immanuel Wallerstein, THE END OF THE WORLD AS WE KNOW IT, Social Science for the Twenty-First Century, University of Minnesota Press Minneapolis London, p.103