طرح مسئله
پیش از این، چه نگارندهی این سطور و چه نویسندگان و مترجمان دیگر در همین رسانه بارها آرای خود و یا نظریهپردازان مدرن آموزش و پرورش را به تفصیل مطرح کردهاند. این نوشته به دور از کلیگویی و با فاصلهای نسبی گرفتن از آن تئوریها بر این متمرکز خواهد شد که چرا تعلیم و تربیت در اکثر نقاط جهان و بهخصوص در غرب با گذشت زمان به جای آنکه به نتایج بهتری دست بیابد، پسروی کرده، و از این همه مدرسه و دانشگاه افراد مسئول و جامعهگرا کمتر بیرون آمدهاند. به ویژه در غرب که داعیههای دموکراتیک کردن تعلیم و تربیت در آنها رشدی فزاینده داشته است، و دانشآموزان و دانشجویان رفته رفته از آزادیهایی بهرهمند شدهاند که یک قرن پیش فاقد آن بودند، چرا ما کمتر شاهد بالاتر رفتن سطح فرهنگ و آگاهیهای اجتماعی در بین آنان بودهایم؟ کافیاست تنها بین نسل ۱۹۶۰ اروپا و امروز یک قیاس اجمالی بکنیم تا ببینیم از آن روز تاکنون جوامع اروپا در تعلیم و تربیت از کجا به کجا رسیدهاند.
بدون تردید پایان لیبرالیسم و شروع دورهی نئولیبرالیستی بر روند آموزش و پرورش غرب نیز تأثیر ویرانگر گذاشته است. اما این فقط یکی از علل این زوال است. مدارس و دانشگاهها در بهترین حالت، تبدیل به مراکز تربیت تکنوکراتها و بوروکراتها شدهاند. تبدیل به ماشینهایی شدهاند که از یک درشان جوانان وارد آن میشوند و از در دیگرشان گردانندگان چرخدندههای سیستم خارج میشوند. دانشگاه طریق کسب مقام شغلی (career) شده است. یک مقایسه بین سیاستمداران و رؤسای دولتهای امروز غرب با دهههای نخست پس از جنگ دوم اروپا بس است تا پی ببریم نه تنها سطح فرهنگ، که سطح آداب معاشرت میان آنان چه نزول فاحشی پیدا کرده است. تمام سیاستمداران فعلی غرب از بهترین کالجها و دانشگاههای اروپا یا امریکا بیرون آمدهاند. کافی است در گوگل سرچ کوتاهی در بارهی سطح آموختگی امانوئل ماکرون، اولاف شولتز، بوریس جانسون، جو بایدن، و ژوستین ترودو بکنید تا خود ببینید هر کدام در بهترین دانشگاههای ممالک خود تحصیل کردهاند.
تحول معنای مفهوم آزادی در تاریخ نزدیک
شاید بحثی بسیار کوتاه پیرامون تغییر مفهوم آزادی در طول سدهها به ما کمک کند تا زمینهی این افول فرهنگی را بهتر دریابیم.
در سدههای ۱۷و ۱۸ میلادی یعنی سرآغاز عصر روشنگری آنچه به آن آزادی میگفتند، آزادی پیروان مذهب پروتستان و بهخصوص کالوینیستها در انجام مراسم و آیین خود مستقل از اتوریتهی رسمی مذهب کاتولیک بود. بعد از انقلاب فرانسه، و قرن نوزدهم آزادی و یا آنچه در آن زمان به آن «لیبرته» میگفتند، آزادیِ تنها بخش الیت و ممتاز جامعه و نه همهی مردم از اتوریتهی دینی بود. تنها در آغاز قرن بیستم بود که مفهوم این آزادی تعمیم یافت و همهی مردم را دربرگرفت. آنچه به آن مدرنیته میگوییم، در واقع، در وهلهی نخست بیان این واقعیت است که دیگر فرد مجبور نیست به هنجارهای دینی پذیرفته شده از سوی جامعه گردن بنهد.
پس از پایان جنگ اول جهانی و از اعتبار افتادن دولتهای درگیر جنگ، مفهوم آزادی تغییر کرد. این بار فقط رهایی از اتوریتهی دینی هدف نبود. مفهوم آزادی رهایی از هنجارهای بورژوایی، آریستوکراسی و فرهنگ مردسالار را هم در برگرفت. پوشش زنان در همین دوره بود که تحولی اساسی کرد، و دامن پوشیدن میان زنان رواج یافت، مدلهای گوناگون موی زنان پدید آمد، مردان و زنان مایو پوشیدند و با یکدیگر در دریا شنا کردند. پیدایش بخش بزرگ تفریح و سرگرمی نیز از ثمرههای همین دوره بود. تا پیش از آن انسانها تنها در کلیسا یا احزاب، سندیکاها، یا مجامع قومی- مذهبی گرد هم جمع میشدند، آنجا هم معمولا یک نفر متکلم وحده بود و بقیه به او گوش میدادند. پس از جنگ اول کافهها و رستورانها محل جمع شدن مردم شد و در این اماکن دیگر کسی بر کسی برتری نداشت، همه آنونیم و بینام بودند.
پس از جنگ دوم جهانی آزادی به صورت نسخهی ارایه شده از سوی دولتهای پیروز غربی درآمد، و در برابر قطب مخالف کشورهای غربی، یعنی اتحاد شوروی، آزادی به ازدواج کاپیتالیسم درآمد، و از طرف دولتمردان غرب تا به امروز به صورت مجاز مرسلی برای سیستم سرمایهداری به زبانها افتاده است. آزادی در این عصر دیگر تنها به معنای آزادی نسبی از بوروکراسی و نظارت دولتی بود.
در دههی ۱۹۶۰ با تحولاتی که در دانشگاهها پیش آمد، مفهوم آزادی وارد فاز چهارم خود شد. پس از جنگ دوم به طرز بیسابقهای جوانان وارد دانشگاهها شدند، و جمعیت قابل توجهی را به وجود آوردند، آن قدر که اغراق نیست اگر بگوییم دانشجویان خود تبدیل به یک طبقهی اجتماعی شدند. جنگ ویتنام به تظاهرات دانشجویی آن ایام دامن زد، اما در واقع دانشجویان شرکت کننده در قیام ۶۸ به طور عینی خواهان دو چیز بودند: یکی آزادی از مسئولیت جنسی، و دوم آزادی از اتوریتهی علم. و این دومی را تا نقطهای پیش بردند که ادعا کردند دانستن حقیقت غیرممکن است. نتیجهی مخرب این نگرش در سی چهل سال بعد این شد که افرادی که هیچگونه نصیبی از دانش بشری نداشتند، به مناصب حکومتی و مدیرت جامعه رسیدند. این آخری -آزادی از اتوریتهی علم- نه تنها با سیستم سرمایهداری منافاتی نداشت، بلکه دقیقا همان چیزی بود که نئولیبرالها آرزویش را داشتند. به دنبال این گرایش، مطالعهی کتابهای بنیادین علوم اجتماعی و فلسفه غیرضروری شد. عصر اینترنت و فضاهای مجازی علاقه و حوصله برای خواندن متون بلند را از بین برد. متون سهلالوصول و سطحی اینترنتی جای کتابهای مرجع را گرفت، و فضای بی دروپیکر محیطهای آموزشی -که به این بی دروپیکری، فضای دموکراتیک گفته میشد-، به اضمحلالِ شروع شده دامن زد. نتیجه را هرکس که شامهای قویداشته باشد متوجه شده است: ژاک رانسیر، فیلسوف معاصر فرانسوی، از قول ژاکوتو میگوید: «افراد تحصیلکرده، شخصیتهایی نصفه-نیمهاند.» هرچه بیشتر یک نفر در محیط دانشگاهی معطل بماند، به همان نسبت دیرتر از طفولیت نجات پیدا میکند، و سیستم خواهان تداوم این حالت روحی در بین تحصیلکردگان است، چون هر کودک نیاز مبرم به یک قیّم دارد. سیستم دموکراسی نمایندگی از دل همین منطق بیرون میزند.
برعکس، اغلب آن اقشاری که زندگی خود را بیرون محیط آموزشی تجربه میکنند، هم از نشاط بیشتری برخوردارند و هم عقل پراتیکشان از تحصیلکردگان بیشتر است. حال آنکه در سالهای ۱۹۶۰ یک تحصیلکرده حتا اگر هم فاقد نشاط بود، لااقل صاحب خرد تحلیلی و هوش اجتماعی بود.
توشهی در راه فراموششده
همهی آنچه تاکنون نظریهپردازان آموزش و پرورش برای بهبود تعلیم و تربیت گفتهاند، مربوط به روشهای آموزش، محیط مدرسه و دانشگاه، روابط معلم و دانشآموز، مسائل اقتصادی آموزش (شهریه) و دیگر مسائل پیرامونیِ موضوع میشود. در این چند دههی گذشته در بسیاری از مدارس و دانشگاههای غرب این نظریهها مورد بحث بوده و خوشبختانه تا حدود بسیار زیادی در مرحلهی پراتیک به آن نتایجی که مد نظر نظریهپردازانش بوده است، دست یافتهاند. اما مسئله این است که ما همچنان شاهد این هستیم که فارغالتحصیلشدگان مراکز آموزشی تنها در حد اینکه مهرههای سیستم باشند، فایدهرسانی میکنند. حال آنکه اگر این تحصیلکردگان به مسائل اجتماعی حساس بودند، احتمالا امروز تا این درجه نباید ما شاهد رشد احزاب راست افراطی در غرب میبودیم. معلوم نیست این ۱۶ تا ۲۰ سال و بیشتر درس و مدرسه و دانشگاه به آنان چه یاد داده است.
به نظر نگارندهی این سطور، مدرسه موظف به یاد دادن سه رکن اصلی زندگی به دانشآموزان است:
رکن اول: آموزش حیثیت انسانی،
رکن دوم، آموزش فروتنی،
رکن سوم، آموزشِ عشقِ بی چون وچرا به علم.
چیزی که در گفتمان نظریهپردازان آموزش و پرورش از قلم افتاده است، این است که یک مدرسه یا مرکز آموزشی در درجهی اول باید به دانشآموز چه یاد بدهد. در واقع در طول این دهههای اخیر چنان به شدت روی اصل دموکراتیک بودن مدارس پافشاری شده است، که حتا مطرح کردن اینکه یک مدرسه باید چه چیزی به دانشآموزان یاد بدهد، خود تبدیل به یک پرسش غیردموکراتیک شده است.
ما نیاز به یک بازنگری تاریخی در فراشد آموزش و پرورش لااقل از آغاز عصر مدرنیته تا کنونداریم. در طول این سفر به نظر میرسد توشهی اصلی را در راه جا گذاشته باشیم، و در عوض، به مجهز کردنِ هر چه بیشترِ وسیلهی نقلیه در سفر همت گماشته باشیم.
سه رکن اصلی آموزش و پرورش
به نظر نگارندهی این سطور، مدرسه موظف به یاد دادن سه رکن اصلی زندگی به دانشآموزان است، و بعد از آن است که تمام علوم ضروری دیگر بر روی این سه رکن میتوانند استوار شوند. اگر بپذیریم که هدف نخست از آموزش و پرورش تبدیل کودکان به افرادی اجتماعی و جامعهگراست، برای این منظور وظیفهی اصلی آموزش و پرورش پدید آوردن و تقویت خصوصیاتی است که به این هدف یاری برساند.
■ رکن اول، آموزش حیثیت انسانی است. حیثیت هستهی اساسی شخصیت انسان است. به دانشآموز باید یاد داد که اگر لازم باشد، انسان میتواند برای حفظ حیثیتش از سر زندگیاش نیز بگذرد. اما حیثیت انسانی با چه چیز در تضاد است؟ با منفعت شخصی و با لذت-پرستی، چرا که ابنای بشر به صورت طبیعی به دنبال منفعت شخصی و لذت میدوند و گریزی از آن نیست. آموزش و پرورش باید به کودکان بیاموزاند که ارزشش را ندارد اگر بناست به خاطر این چیزها از سر حیثیتتشان بگذرند. این در واقع یعنی آموختن نگاه کردن به منافع و لذات شخصی از بالا. فضیلتی که امروز تقریبا به تمامی فراموش شده است. در ایران در چهل پنجاه سال گذشته و در غرب در هفتاد سال گذشته. برعکس، کار به جایی رسیده که تربیت افراد با حیثیت را در همه جای دنیا چیزی خطرناک به شمار میآورند، و حتا تبلیغ بیحیثیتی میکنند: سر فرود آورید و خر خود را برانید. به همین خاطر حتا وقتی کسی پیدا میشود مثل ژوکوویچ، تنیسباز معروف، که از حیثیت خود سخن میگوید، بقیه او را استهزا میکنند، و احمقش میخوانند.
■ رکن دوم، آموزش فروتنی است. به نظر میرسد با رکن اول در تضاد باشد، اما در واقع مکمل رکن نخست است. محافظت از حیثیت اگر از حد گذشت، امکان دارد آدم را خودمحور و خودرأی کند. کسی که تنها به خاطر حیثیتش از سر بسیاری از چیزها بگذرد، امکان دارد نسبت به بقیه دچار تبختر و فضلفروشی شود. از این حیث، بایسته است که حیثیت با فروتنی در حالت تعادل قرار گیرد. دانشآموز باید یاد بگیرد که: از سر حیثیتش، از سر مواضعش کوتاه نیاید، اما درضمن، در برابر بقیه فروتنی خود را حفظ کند، و اگر لازم بود، حاضر باشد که دست یاری به سوی آنان، حتا به سوی دشمنانش دراز کند. یادگیری این رکن دوم، از اولی دشوارتر است. زیرا این یعنی به خاطر دیگری از سر حقّ خود گذشتن.
■ سومین رکن، برای عموم دانشآموزان ضروری نیست. تنها برای آن بخشی از آنان لازم است که نسبت به بقیه از علاقهی بیشتری به دانش برخوردارند، زیرا در یک سیستم دلخواه تعلیم و تربیتی بنا نیست صد درصد دانشآموزان به سطوح عالی تحصیلی برسند. اما برای آن بخش که مسیر علم را برمیگزینند، آموزشِ عشقِ بی چون وچرا به علم، آموزش عشق یکطرفه به دانش بسیار رکنی اساسی است. این یعنی عشق به کشف حقیقت فقط و فقط برای اینکه حقیقت است؛ یعنی به هر قیمتی که شده افق حقیقت را گسترش بخشیدن، و این فقط منحصر به دانش تئوریک نیست؛ در ضمن عشق به دانش پراتیک را نیز شامل میشود: از یک موتور چگونه میتوانم بازده بیشتری بگیرم؛ اگر کدام نرمافزار را استفاده کنم، چقدر راندمان کامپیوترم بالاتر میرود، و غیره. دانشآموز باید بیاموزد که حاضر باشد برای این مهم ساعات و روزها و سالیان عمرش را بدون انتظار هرگونه پاداشی صرف کند.
کسی که به این سه رکن اصلی مجهز باشد، بقیهی چیزها را به سرعت میآموزد، آموزش تاریخ، ادبیات، فلسفه، حقوق و علوم پایه همه بر روی این سه اصل استوار میشوند، و در نهایت چنین دانشآموزی وقتی از محیط آموزشی به جامعه پا گذاشت، فردی جامعهگرا میشود؛ مسائل همنوعانش را مسئلهی خودش میشمارد، و همین افراد در زمان مناسب سازماندهندگان حرکتهای اجتماعی و بزرگترین سدّ مقاومت در برابر نیروهای تاریک و ویرانگر تاریخ میشوند. کشوری که تحصیلکردگانش از این زمره باشند، جایی برای رشد حرکتهای ارتجاعی در آن باقی نمیماند.