تفاوتِ میانِ صوفی و عارف در چیست؟ تفاوت تصوف و عرفان در کجاست؟ ریشههای تصوّف کدام است؟ و سرچشمهی عرفان را در کجا باید جُست؟
پس از انتشار نقد تحلیلی “عشق مولوی به شمس، و عشق شمس به خدا و کیمیا خاتون” در سایت زمانه، یکی از دوستان را دیدم که پرخاشگرانه گفت چرا تو که فرق میان عارف و صوفی را نمیدانی، در این زمینه دست به قلم بردهای؟ و در توضیح افزود که شمس عارف است و نه صوفی، و ببین حافظ که از عارفان است چهقدر به صوفیان بد گفته و…
شکل سخن گفتن این دوست چنان بود که یعنی او در این مورد صاحبنظر است و حرفهایش هم چنان محکم و درست هستند، که دیگر جای هیچ بحثی در این مورد باقی نمیماند! من که انتظار آن برخورد خشن را نداشتم، و از طرفی حافظهام چنان جاخورده بود که هیچجوری حاضر نشد به کمکم بیاید، با تمام احساسهای بدی که بههنگام موردِ بیعدالتی قرار گرفتن به آدم دست میدهد، از او و آن دیگرانی که با ما بودند خداحافظی کردم و در راه با خودم فکر میکردم که این دوستِ عزیز چرا چنان از عارف و صوفی میگفت که پنداری مرز و دیوار بسیار مشخصّی میان آنان وجود دارد؟
در میانهی حجم سیّال و گستردهی این افکار، به معنای واقعی غوطه میخوردم که یاد موضوع جالبی افتادم. چند سال پیش در یک مهمانی بودیم و چنانکه رسم ایرانیان است، خوش و بشها هنوز به پایان نرسیده بود که بحثهای جدی از هر طرف درگرفت. اینبار بحث بر سر اسلام بود و یکی از دوستان گفت: “آخر شمر و یزید هم مسلمان بودهاند!”
آن زمان نزدیک به چهل سال از عمرم گذشته بود، در خانواده و کشوری مسلمان به دنیا آمده بودم، در مدرسه تعلیمات دینی و قرآن هم خوانده بودم، اما هرگز به اینکه “شمر و یزید هم مسلمان بودهاند” فکر نکرده بودم. برای همین از این جمله سخت یکه خوردم.
اینکه چرا چنین میشود، دلیلهای زیادی دارد که جای بحثش اینجا نیست. اما یادآوری این خاطره در رابطه با بحث تفاوت صوفی و عارف به من یادآوری کرد که ما چون در محیطی بهدنیا آمده و رشد کردهایم که همواره، و از همان کودکی با موضوع و مفهومهایی مانند اسلام و تصوف و عرفان برخورد داشتهایم، ناخودآگه خود را به آنها آگاه میدانیم و مانندِ یکی از داراییهای خودمان نسبت به آنها احساس مالکیّت میکنیم، و گمان میکنیم که صاحبامتیاز این مفهومها و موضوعها هستیم. و دیگر فراموش میکنیم که نباید و شایسته نیست که تنها به همین دلیل، خود را در آن موردها صاحبنظر، صاحب امتیاز، و دانای کل بهحساب آوریم، و یادمان میرود که بهتر است باور کنیم تا پایانِ جهان، و تا زمانی که آخرین انسان هنوز میتواند حرف بزند، هنوز هم میتوان انتظار داشت که سخنی نو در بارهی موضوعی کهن گفته شود.
در پی آن گفتوگو در بارهی تفاوت صوفیان و عارفان بهنظرم رسید که لازم است نکتههایی روشن شود. پس نخست با بازگفت آنچه پژوهشگران سرشناس در بارهی چگونگی شکل گرفتن تصوّف در ایران، چگونگی گسترش و سپس شعبه شعبه گشتتن آن، و نیز عاملهایی که موجب دگردیسی و پدید آمدن عرفان از همان تصوّف شد، از نظر آنان آگاه میشویم، و سپس کمی عقبتر میرویم تا ببینیم که خودِ تصوّف از چه مرامی زاده شد. البته من تا آنجا که دکتر محمد معین با استناد به نوشتههای سهروردی به پس و پشت مفهومها رفته و ریشهی اشراق را در فرهنگ ایرانی به پیش از زرتشت میرساند، پیش نمیروم و برای آگاهی بیشتر، شما را به مقالهی او در این باره رجوع میدهم.[۱] اما بد نیست نظر محمدعلی اسلامی نُدوشن را در همین مورد اینجا بیاورم:
“تأثیر تفکر ایرانی مزدائی در اندیشۀ ایران اسلامی در موارد متعدد دیده میشود. نه تنها عارف شهید شهابالدین سهروردی کوشیده است که این دو را با هم مزج کند و پیوند دهد، بلکه کسان دیگری هم نیز بنحوی ناآگاهتر در همین طریق بودهاند.”[۲]
اما مناسب میبینم که برای پی بردن به چگونگی پیدایش عرفان و تصوّفِ ایرانی، نخست نگاهی بکنیم به اسلام و پیدایش شیعه و سرگذشت آن در ایران، و پس از آن بپردازیم به پیدایش زاهدان حرفهای و فقیهان از میان شیعیان، و بهوجود آمدن تصوّف از میان گروهی از همان فقیهان و زاهدان، و نیز چگونگی زاده شدن عرفانِ ایرانی از تصوف با قابلگیِ عرفان مسیحی.
میدانیم پیش از آنکه اسلام به ایران بیاید، دین و آیینهای زیادی در آن بودند. دکتر ذبیحالله صفا در تاریخ ادبیات ایران مینویسد:
“در سه قرن اولی که اسلام به ایران میآید همهی دینها و مذهبها یکباره از میان نمیروند، اما پیروان اندک اندک کم میشوند، اما برخی از این دینها تا قرنهای چهارم و پنجم و نیز چندتایی از آنها تا قرنهای آخر هم کشید.“
او کمی پایینتر، در همان صفحه میافزاید:
“باقی ماندن این ادیان در ایران دورۀ اسلامی باعث شد که پارهیی از معتقدات ملل متنوعه در مذاهب موضوعه در ایران نفوذ کند”.[۳]
این نیز یادمان نرود که ورود مسلمان به ایران همراه بود با وارد شدن فرهنگهای گوناگون، و تهماندهی باورهایی از اعتقادهای مذهبی پیشین در نزدِ نومسلمانانی که از سرزمینهای گوناگون به سپاهِ اسلام پیوسته بودند. میدانیم که اسلام تنها شامل قوم عرب نبود، و این تنها عربستانیها هم نبودند که سپاه اسلام را تشکیل میدادند.
پس از مرگ پیامبر اسلام، مسلمانان به سه گروه تجزیه میشوند. “مهاجرین” بهدور ابوبکر جمع میشوند، “انصار” خواهان انتخابی شدن جانشین برای پیغمبر میشوند، و گروه سوم خواهان وراثتی شدن جانشین او میشوند و میگویند حضرت علی جانشین برحقِ اوست.
مجتبی مینوی مینویسد:
“کلمۀ شیعه در عربی اصلأ به معنی پیروان و یاران بوده است، و وقتی که میگفتند شیعۀ فلانکس مرادشان مردمی بود که آراء آن کس را قبول داشتند و او را پیشوای خود میشمردند. پیروان و یاران خلفای عبّاسی را در ابتدای کار شیعۀ آل عبّاس مینامیدند، و پیروان علیّ بن ابی طالب (ع) و معتقدین به امامت او و اولاد او را شیعۀ علی و شیعۀ آل علی میخواندند. بتدریج لفظ شیعه بطور مطلق برای پیروان آل علی علم شد، و امروز آنرا به معنی پیروان اشخاص دیگر کمتر استعمال میکنند.
خود مذهب شیعه هم بتدریج پیدا شد، در طیّ قرون نموّ کرد. اساس آن از آن زمان نهاده شد که پیغمبر اسلام درگذشت.”[۴]
به گفتهی مینوی مسلمانان در آن زمان معتقد بودند که چون دیگر قرار نیست پس از حضرت محمد پیامبر دیگری بیاید، پس باید به اتفاق آراء کسی را پیدا کنند که بتواند به امور دنیایی آنان مانند گرفتن زکات، بخش کردن غنیمتها، رسیدگی به دعواها، لشکرکشیها، و تعیین مجازاتها بنا به حکمهای اسلامی، رسیدگی کند.
او ادامه میدهد همینکه پیغمبر از دنیا میرود، شمار زیادی از کسانی که “مهاجران” خوانده میشدند و همراه او از مکّه به مدینه مهاجرت کرده بودند، در مسجد جمع شدند. ابوبکر و عمر هم که هردو از اصحاب پیغمبر بودند نیز در این جمع بودند. ناگفته نماند که پیغمبر از هر کدام از آنها دختری را به زنی گرفته بود و دامادِ هر دو بود. “در این دم شخصی دوان دوان و نفس زنان وارد مسجد شده گفت اینجا چه نشستهاید که اهل مدینه اجتماع کردهاند و میخواهند از میان خودشان شخصی را برای جانشینی پیغمبر انتخاب کنند. ابوبکر و عمر و سایر مسلمینی که از مکّه آمده بودند و در مدینه غریبه بودند، با خود اندیشیدند که اگر خلیفۀ پیغمبر از اهل مدینه باشد اهالی سایر شهرها از او متابعت نخواهند کرد… بدین جهت… بشتاب هرچه تمامتر خود را به مجمع اهل مدینه رسانیدند.”[۵]
آن گروه، در همان مسجد و همان روز که سال یازدهم هجرت است، ابوبکر را برای خلیفه شدن برمیگزینند. از آن زمان گزینشی بودن خلیفه همچنان ادامه مییابد، تا آنکه عمر به دست ابولؤلؤی ایرانی کشته میشود و مسلمانان برای جانشینی او، برای نخستین بار، از علی نام میبرند: “آن هم نه به این عنوان که پسر عمّ و داماد پیغمبر است، بلکه به این جهت که یکی از اصحاب عمدۀ پیغمبر بوده است.”[۶]
اما آنروز بیشترین رأیها به عثمان داده میشود و او خلیفهی مسلمین میگردد، تا آنکه کشته میشود و پس از آن علی به خلافت برگزیده میشود. در زمان خلافت علی جمع کوچکی زمزمه سر میدهند که چون علی نسبتِ فامیلی با پیامبر داشته، پس از همان نخست او باید خلافت میرسیده است.
پس از خلیفه شدن حضرت علی، از آنجا که مسلمانان هم مانندِ مردمانِ دیگر همگی یکجور نمیاندیشند و منافع گوناگونی دارند، معاویه که حاکم شام است از پذیرش خلافت علی سر باز میزند، و هنگامی که علی میخواهد به شام لشکرکشی کند به دست یکی از “خوارج” که از گروه طرفداران او بیرون زده بود، کشته میشود. بعدها خوارج نیز منشعب میشوند، و طرفداران علی هم به دو دستهی بزرگ مقتصد و غالی بخش میگردند.
“شیعه بتدریج منشعب به چندین فرقۀ مجزّا شدند که در بعضی از عقاید و اصول با هم اختلاف داشتند، و آقای عبّاس اقبال آشتیانی که از علمای محقق ایراناند در کتاب راجع به خاندان نوبختی تقریبأ صد و پنجاه تا از این فرقهها را تعداد کردهاند.”[۷]
پس از کشته شدن علی معاویه و فرزندانش خلافت رسمی را به صورت پادشاهی درآورده و فرزندان علی که به واسطهی خویشی با پیامبر خلافت را حق خود میدانستند، امامتاشان جنبهی دینی و خصوصی پیدا میکند. جالبِ توجه اینجاست که گروهی از ایرانیان، پیروی از خاندان علی را بر اطاعت از معاویه ترجیح میدهند. مینوی دلیل این گرایش را چنین توضیح میدهد که ایرانیان:
“اوّلأ میدیدند به خاندان علی ظلم شده است و طبعأ جانب مظلوم را میگرفتند؛ ثانیأ در خود ایران پیش از اسلام پادشاهی بر حسب انتخاب عامّه نبود، بلکه شاهنشاه هریک از پسران خود را که مرجّح میدانست به ولایت عهد تعیین میکرد، و بنا برین ایرانیان که خلافت را یک نوع سلطنت محسوب میکردند توقّع داشتند که هر خلیفهای جانشین خود را به نصّ صریح تعیین کند، و اولاد علی امام بعدی را در زمان حیات خود تعیین میکردند؛ ثالثأ آل امیّه عربپرست بودند و نژاد عربی را بر کلیّۀ عجم یعنی غیر عرب ترجیح میدادند، و این بر ایرانیان که همواره قوم عرب را به نظر تحقیر نگریسته بودند بسیار گران میآمد، و آل علی که به موجب روح اسلام عمل میکردند، و کلیّۀ مسلمین را برادر و برابر میدانستند بیشتر پسند خاطر ایرانیان میآمدند. امّا علل دیگر نیز بعدها بر این امور افزوده شد، از آن جمله اینکه فرقهای به اسم معتزله بوجود آمدند که بانیان و مؤسسین اصلی آنها چند تن از ایرانیان بودند و بعضی از اصول عقاید و آراء منطقی و فلسفی ایرانی را داخل اسلام کردند، و رؤسای فرقۀ شیعه قریبأ تمام آن اصول و آراء را پذیرفتند”.[۸]
از زحمات شما بابت این کار تحقیقی متشکرم. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای شما.
فرزاد / 24 May 2013
مگر دکتر معین واقعا عرفان می شناخت؟ مگر دکتر اسلامی ندوشن واقعا عرفان می شناسد؟ این ها ممکن است اشخاص بزرگی باشند اما تخصصشان فلسفه یا تاریخ دین نیست. حرف های سهروردی در باره ی ارتباط عرفان با عقاید بزرگمهر و جاماسپ و زر دشت همان قدر نامربوط است که حرف های برخی معاصران در باره ی عرفان. هیچ وسیله ای برای جداکردن تصوف از عرفان وجود ندارد. سنائی و عطار و حسن بصری و بایزید و مولوی و شبستری و بالا خره امثال ابن عربی، همه و همه باورهای مشترکی دارند به بیان های گونا گون. اساس اعتقاد این ها یکی است . ممکن است در فرعیات اختلاف داشته باشند.
علی حصوری / 24 May 2013
جناب حصوری انگار شما معتقدید که ذاتی از عرقان و تصوف و جود دارد که بر دانایان راز همچون شما اشکار شده است و دیگران ” انرا نمی شناخته اند” لطف فرمایید از این راز پرده بردارید تا نادانان از نادانی خویش شرمسار شوند و ما بی خبران نیز جرعه ای از این جام فیض بیا شامیم
شاهد / 25 May 2013
آقای حصوری درست است که دکتر معین و اسلامی ندوشن تخصصشان آن نیست که شما می گویید، اما این ها پژوهشگرانی هستند که با ذکر سند و مدرک سخن می گویند، و آگاهی گسترده ای که در بسیاری از موارد دارند، موجب می شود تا بتوانند از زاویه های تازه ای به موضوع ها نگاه کنند.
مسعود کدخدایی / 26 May 2013
آقای کدخدایی ! بعد از عرض سلام، مضمون عالی بود. زحمت زیادی کشیدید. ولی یگانه خواهش که این قلم از جناب عالی دارم، این است زمانیکه یک مضمون پژوهشی به سبک که جناب عالی کنگاش نمودید به رشته تحریر گرفته می شود لطفآ موضوع را جهانشمول به ببنید. تنها مختصر به ایران و زیاد تکرار ایران نکنید. شما صحبت از تاریخ می نماید. صحبت از کتب مثنوی و فردوسی می نماید. در نظرداشته باشید که مولوی ترک نجاتی بود که در بلخ بدنیا آمدودر ترکیه دفن شد و بلخ حوزه افغانستان امروزی است. وقتی که یک پدیده تاریخی از نگاه پژوهش علمی به بحث گرفته می شود،نباید دیده گاه تنگ نظرانه در مضمون ارائه شود. در مضمون جناب عالی چندین جا و چندین مرتبه از ارتش مغول یاد نمودید، که سپاهیان مغولی از افراد با فرهنگ های مختلف تشکیل شده بود. درست هم است. این را قبول کنید که در تاریخ خراسان قدیم که بخش فارس یا ایران کهن شامل آن بود، حوزه خراسان شرقی که شامل بلخ، هرات و بخشی از تاجیکستان امروزی است، افراد صاحب نظری داشته اند که ایرانی نبودند .بهتر است که در مضامین پژوهش بعدی خویش صحبت از تمام حوزه نماید.
اشاره بنده فقط بخاطر حرمت علمی و زحمت زیادی که جناب عالی در این مضمون بخرج دادید، می باشد.زیرا در ایام تحصیلاتم در رشته علوم اجتماعی و کارم در دانشگاه آموختم که مضامین علمی باید دید فراملیی داشته باشد. این انتقاد نیست.
دوستدار شما. لطیف طبیبی
لطیف طبیبی / 27 May 2013
مطالب بسیار خوب و مفید و قابل تامل بودند……بسیار سپاسگزارم.
آرش کلانتری / 20 May 2015
مطلب شما را امروز خواندم . با این که زمان زیادی از آن گذشته است، توضیح مختصری در باره تفاوت تصوف و عرفان عرض می کنم. به طور خیلی خلاصه صوفی شخص مسلمانی است که در چارچوب اسلام مانده است و به خود جرات نمی دهد پا از آن پیش گذارد. یعنی تمام فرامین و اسلام را صد در صد قبول داردو آن چه را که می اندیشد و می نویسد در چار چوب همین فرامین است. نمونه خواجه عبدالله انصاری است. نثر بسیار زیبایی دارد، اما در همان محدوده اسلام مانده است. عارف برعکس شخص مسلمانی است که ضمن اعتقاد به اسلام، آن را به چالش می گیرد .و گاه در آن شک. خیام، مولوی و حافظ از نمونه های برجسته این تفکر اند . اثار و اشعار اینان را که می خوانید، تمام مدت در گیری با خود، با طبیعت و جهان و سرنوشت است. یعنی اینان به چنان معرفت و دانشی رسیده اند که فرامین و قرار داد های اسلامی را گاه حتا به سخره می گیرند.
رحمت / 16 September 2019