او از قول همین ابن جوزی[۱۹] میگوید: بعضی از این صوفیان با امیران معاشرت داشتند و از نشست و برخاست با بیچیزان پرهیز میکردند. صوفیان قرن ششم برخلافِ صوفیانِ پیشین که در خور و خواب سخت صرفهجو بودند، از مالِ حرام تن را میپروراندند و زیر عنوان “توکّل” دست از کسب برداشته بودند. آنان در حال سماع جامههاشان را میدریدند و تکّههایش را به این و آن میدادند. در خانقاهها با جوانان معاشرتهایی داشتند که گاه به نظربازی میکشید، و تا گوشهنشینی کنند، به نماز جمعه و جماعت نمیرفتند. آنان با کسبِ دانش میانهای نداشتند چون آنان را از پرداختن به معبود و معشوق بازمیداشت. علم شریعت را علم ظاهر میگفتند که به درد آنان نمیخورد چونکه آنان در پی علمِ باطن بودند. بعضی از آنان تا آنجا به پیش (یا به پس) رفتند که کتابهاشان را به آب دادند، و یا دفنشان کردند.
زرینکوب هم مینویسد در قرن ششم خانقاهها و رباطها حتا در داخل شهرها نیز بنا شدند و خانقاه “… به اتکای خیرات جاری و اوقاف مستمر اهل خیر به مراکز ثابت مخصوص عزلت و اعتکاف تبدیل شد، تدریجأ بهطوری وسایل عزلت و راحت را برای زهاد و متصوفه تأمین کرد که در اواخر قرن ششم بهقول ابن جبیر اندلسی سیاح معروف، صوفیه در این «خوانق» به کلی از اندوه معیشت فارغ بودند و مثل پادشاهان در آسایش و نعمت بهسر میبردند و نعیم بهشت را هم درین دنیا میچشیدند”.[۲۰]
مردم که در این دوران از فساد و هرج و مرج در رنجند و ایمان از فقیه و زاهد بریدهاند، با نشان دادن علاقه به مشایخ تصوف، زمینه را برای آنکه رقیبی در برابر فقیهان و زاهدان بسازند آماده ساختند، و تصوف رفته رفته “خانقاه و رباط را در مقابل مدرس علم کرد، و تعلیم آن مثل تعلیم اهل مدرسه دارای سلسله و اسناد و اجازه گشت. سلسلههای صوفیه- نظیر مذاهب فقهی و در مقابل مدارس منسوب به ارباب مذاهب- بهوجود آمد و در سلسله اسناد خرقه و تعلیم این سلسلهها نام مشایخ و پیران قدیم قوم هم که در عصر خود صاحب هیچ نوع فرقه و سلسلهیی نبودند… وارد گشت. در هر حال این اقبال و توجه عامه به تصوف که منتهی به تأسیس طوایف و سلاسل صوفیه شد در واقع تصوف را قالبی و متحجر کرد و از حال جوشندگی و آفرینندگی- که در تعلیم امثال بایزید و حلاج و شبلی بود- بیرون آورد.”[۲۱]
البته میدانیم در همین دوران کتابهای بسیاری در بارهی تصوّف و صوفیان نوشته میشود، و صوفیانی هم بودهاند سخت معتقد، مانند عینالقضات همدانی و سهروردی، که در همین دوران به کفر متهم شده و جان بر سر اعتقادشان نهادهاند. در همین قرن ششم دربارِ سلجوقیان به صوفیه ارادت بسیار داشت و از جمله خواجه نظامالملک آنها را گرامی میداشت، و حتا گفته شده که او مرید شیخ ابوسعید ابوالخیر بوده است.
در آغاز قرن هفتم هجری، در سال ۶۱۸ هجری برابر با ۱۲۲۱میلادی، پایتخت خوارزمشاهیان به دستِ سپاهیان چنگیز خان مغول سقوط میکند. سپاهیانِ زردپوستِ مغول را قوم و طایفههایی با دینهای گوناگون تشکیل میداد. پیروزی آنان بر سرزمینهای اسلامی به معنای برانداخته شدن حکومتهای اسلامی بود، و نویسندگان مسلمان چیرگی آنان را، چیره شدن کافران بر سرزمینهای اسلام میدانستند. بعضی از آنان از این واقعه به عنوان انتقام و عذاب الاهی یاد کردهاند. اما از سوی دیگر مغولان چندان کاری به کار دینهای دیگر نداشتند، چون هم دین واحدی در میان سپاهیان نبود، و هم اینکه “بنابر سنّت چنگیز حکومتهای مغولی در نواحی مختلف چندان مزاحمتی بدین مردم نداشتند”.[۲۲]
هلاگو خان که خودش بودایی بود و زنش مسیحی، حکومت خلفای عباسی را در بغداد برمیچیند (۶۵۶ برابر با ۱۲۵۶ م.) پس از مرگ هلاگو، جانشینانش را در ایران که ارتباط چندانی هم با دربارِ مغولستان نداشتند، “ایلخانان” نام میدهند. در زمان آنان ایران مرکزی میشود برای فعالیّت برضدّ امیران و شاهان اسلامپناهِ شام و مصر؛ آنهم بدین سبب که پس از فتح الجزیره و حلب و دمشق به دست هلاگو، او قصدِ گرفتن مصر را در سر میپروراند، اما خبر مرگ برادر بزرگترش که بر او فرمان میرانده است، او را ناچار میکند تا از خیر این تصمیم بگذرد و برگردد. از آن پس جنگ ایلخانان با شام و مصر پیش میآید که از این پس همواره با شکست ایلخانان همراه بوده است، و مسلمانان اندک اندک پیش میآیند و سرزمینهای از دست رفته را بازپس میگیرند. این جنگها که از دیدِ مسلمانان مقاومتِ اسلام در برابر کافرانی بود که مرکزشان در ایران بود، تا زمانی که ایلخانان ایران به دین اسلام نگرویدند، همچنان ادامه داشت.
در سال ۶۹۴هجری غازان خان قبولِ اسلام میکند و چند ماه بعد به مقامِ ایلخانی میرسد. او اسلام را دین رسمی سرزمینهای زیر حکومتِ ایلخانان میکند و:
“بدین ترتیب دین اسلام که از اوان تسلط مغول بر ایران تا این تاریخ یعنی متجاوز از هفتاد سال از رسمیّت قاطع افتاده و بصورت یکی از ادیان مجاز در ردیف دینهای بودایی و مسیحیت و یهودی درآمده بود، از آن حال خارج شد زیرا با نخستین فرمان غازان قبول اسلام برای همۀ آحاد مغول در قلمرو سلطنت او و اجرای آداب دین واجب گردید.”[۲۳]
هنگامی که غازان برای نشستن بر تخت ایلخانی راهی تبریز میشود، سرداران او به خراب کردن آتشکدههای زرتشتیان، معبدهای بوداییان، کنیسههای یهودیان و کلیساهای نصرانیان میپردازند و از صنم و ناقوس و چلیپا هرچه در خاک آذربایجان و بهویژه تبریز مییابند، تاراج و یا نابود میکنند، و بدین گونه کشور ایران زیر نامِ دینِ واحدِ اسلام دوباره استقلال مییابد و متحد میگردد.
دستگاه خلافت عباسیان پناهگاه تسنن بود و با فرو ریختن آن و روی کار آمدن غازان خان، شیعیان میتوانند نفسی تازه کنند و بر نیروی خود بیفزایند. غازان خان هرچند سنّی بود، اما به امامان شیعه و نیز سادات ارادتی خاص داشت. او “دارالسّیاده”هایی با موقوفههای کافی برای کمک و نگهداری از سادات و خاندانهای آنان، و نیز پذیرایی از سیدهایی که از راه دور میآمدهاند، برپا میسازد. پس از او فرزندش اولجایتو به سلطنت میرسد و مذهب شیعه را میپذیرد. او دستور میدهد تا نامهای ابوبکر و عمر و عثمان را از خطبه انداخته و تنها نامهای علی، حسن و حسین را در آن بیاورند و بر سکّهها نیز “حیّ علی خیرالعمل” را که خاصّ شیعیان است نقش کنند. اولجایتو چنان خودش را در دل شیعیان جا میکند که بهعنوانِ قدردانی به او لقبِ خدابنده میدهند، و سنّیانِ آزرده به عنوان ابراز نارضایتی از این امر، او را نه خدابنده، که خربنده میخوانند.
حالا دیگر به قرن هشتم رسیدهایم. در این سده سربدران که مردمانی شیعه بودند، در باشتین بهپا خاستند. بیشتر اهمیّت سربداران در پیافکندن بنایی است که بعدها خاندان صفویّه آنرا استحکام بخشیدند. مرکز سربداران سبزوار، از مرکزهای کهنِ شیعه بود. آنان با شیخها و صوفیانِ دوستدار علی ارتباط محکمی داشتند و با سران تشیّع در خارج از ایران نیز در ارتباط بودند.
ذبیحالله صفا مینویسد:
“هنگامی که مغول به ایران حمله کرد کمتر شهر و دیاری در ایران از دستههای صوفیان خالی بود و شمارۀ خانقاهها و باشیدنگاههای سالکان و اهل مجاهدت و ریاضت حساب و شماری نداشت.”[۲۴]
ذبیحالله صفا ادامه میدهد که در این سالها چون شمار بسیاری از “فقرا و اهل خرقه” زبان عربی نمیدانستند، ابوالمخاخر باخَرزی کُبرَوی در سال 723 همهی آنچه را که در بارهی تصوّف به عربی نوشته شده بود، ترجمه کرده و در کتابی بهنام «اورادالاحباب و فصوصالآداب» گرد آورد. جلد اول این کتاب شامل وردها و دعاهایی بود که: “از هنگام نماز بامداد آغاز میشد و تا هنگام نماز خفتن ادامه مییافت. شمارۀ اوراد و ادعیه بحدّیست که برای صوفی تقریبأ وقتی باقی نمیگذارد و همۀ اوقات او را میگیرد. در مجلّد دوم کتاب مذکور آداب صوفیان با تعالیم خاصّ ذکر شده است…”[۲۵]
در این زمان فرقههای صوفیان بسیار بود و هر فرقهای خانقاه ویژهی خود را داشت. بیشتر این خانقاهها را بزرگان مملکت میساختند و وقف میکردند. ابن بطوطه (703 تا 779 هجری) “از این خانقاهها و زاویهها در ایران بسیار دیده و از آنها ضمن ذکر بسیاری از بلاد ایران از حدود خوزستان تا بلاد خوارزم اسم برده است. این خانقاهها گاه باسم زاویه و گاه باسم مدرسه و گاه باسم رباط خوانده میشد.”[۲۶]
خانقاهها بخشهای گوناگونی داشتهاند. بزرگترین بخش تالاری بوده است برای ذکر جمعی، سماع، خوردن، یا نشستن شیخ با اصحابش که به آن «جماعتخانه» میگفتهاند. بخشهای دیگر شامل زاویهها و حجرههایی بوده است برای پیرها و مرادها، سالکان، و خادمان. ناگفته نماند که خانقاهها آشپزخانه و وضوخانه هم داشتهاند. شیخ یا پیر برای خودش زاویهای مخصوص داشته برای عبادت و ذکر و فکر، و جز خادماش کس دیگری اجازه نداشته که به آنجا برود. هر شیخی خادمی خاص داشته که رابط او با سالکان و جهان خارج بوده است. ادارهی امور خانقاه، تنظیم برنامهها، تدارکات و پرستاریِ از پیر و پیروانش نیز در دست این خادمانِ ویژه بوده است. افزون بر اینها، شمار زیادی «جماعتِ خادمان» در هر خانقاهی وجود داشتهاند که کارهای آشپزی، پاکیزه داشتن، و رسیدگی به کار سالکان و گوشهنشینان را انجام میدادهاند. بر شمار این کارکنان باید خیل اذانگویان، گویندگان، سقّایان و فرّاشان را هم افزود.
پس اهل خانقاه که عربی شدهی خانگاهِ فارسی است، برای خودشان سلسلهمراتبی هرمی داشتهاند که پیر یا مراد یا قطب در بالای هِرم، مریدان و سالکان در ترتیبی -بسته به مقامشان- در میانهی هرم، و خدمتگذاران و کسانی که امین بودهاند، در پایهی هرم قرار داشتهاند. همهی این مجموعه صوفی بودهاند.[۲۷]
گویا نخستین بار فرقهای از صوفیه بهنام کرامیان که پیروان محمد کرام از زرنج سیستان بودهاند از نام “خانقاه” استفاده کردهاند. محمدبن کرام در ۲۵۵هجری در اورشلیم میمیرد و:
“پیروان وی که عادت به اعتکاف در زوایا داشتند بر سر قبر وی زاویهای بنا کردند- بهنام خانقاه… این خانقاه مرکز نشر تعالیم کرامیان شد و بدینگونه کرامیان بین مدرسه و خانقاه جمع کردند و در ایجاد مدرسه و تشویق خانقاهنشینی تأثیر قابل ملاحظهای داشند.”[۲۸]
دَم و دستگاهِ تصوّف پیوسته نه به سوی سادگی، که هرچه بیشتر بهسوی تجملات و پیچیدگی میرود:
“… صوفیه بتقسیم کاملتری به دو دسه تقسیم میشوند: واصلان و سالکان. سالکان نیز بدستۀ طالبان وصول و طالبان جنّت تقسیم میشدند و در میان گروه اخیر دستهیی بنام فقرا وجود داشتند که دارای مشرب وسیعی بودند و اصل تربیتی ایشان ترک تمام علائق و زخارف دنیوی بود و ازین چهت بصوفیۀ حقیقی بسیار نزدیک بودند و غالبأ در خدمت مشایخ تصوف بسر میبردند.”[۲۹]
خرج این خانقاهها از اوقاف، نذرها، و هدیههای اشراف و هواداران بوده است. بهویژه در قرن هشتم شیخها و صوفیانِ خانقاهها به حکومتها وابسته میشوند و از سوی فرمانروایانی که با گرفتن مالیاتها و جریمههای سنگین خون مردم را در شیشه میکنند، پیشکشهای پربهایی میگیرند. مریدانشان نیز حق و حقوقهای نقدی و جنسی خوبی داشتهاند. این صوفیان و مریدانشان برای جلب هوادار و شاگرد، به بخشیدن هدیه و پول و ترفندهای دیگری رو میآورند و رابطهای را که از آغاز روحانی و آنجهانی بود، سخت مادّی و اینجهانی میکنند.
یدالله کامرانی مینویسد:
“شیخ اجل سعدی که خود از عارفان پاکباز و صادق است در کتاب گلستان در بارۀ اهل طریقت فرازی پر معنا و شیرین دارد: «پیش از این طایفهای بودند در جهان بهصورت پراکنده و به معنی جمع، امروز خلقیاند بهصورت جمع و به معنی پراکنده.»
این اظهار نظر که در حدود یک قرن قبل از خواجه [حافظ] از زبان شخصیتی چون سعدی برآمده معلوم میدارد که معنویت این فرقه تا چه حد رو به زوال رفته و از هدف دور افتاده است.”[۳۰]
در پی چنین دگرگونیهایی است که که حافظ میآید و صوفیان را مکّار، و خرقهی آنان را خرقهی سالوس میخواند.
از همین شاخههای شیعی تصوّف، بعدها شیخ صفیالدّین اردبیلی هم دَم و دستگاهی بههم میزند. ذبیحالله صفا در بارهی صفویان میگوید:
“مشایخ صفوی هریک بنحوی در امور آذربایجان تصرّفاتی داشته و میان آنان و حکومتهای محلّی رابطۀ صلح و جنگ برقرار بوده است تا چنانکه میدانیم حکومت بدست آنان افتاد.”[۳۱]
و چنین است که از قرن هفتم به بعد “تصوّف ادبیات فارسی را از نظم و نثر با شدّت عجیب تسخیر کرده و تحت سیطره و نفوذ قطعی خود آورده، و حتّی بر فرهنگ ایرانی اسلامی بنحو خاصی سایه افگنده و آنرا بتمامی مخذول و منکوب خود ساخته و در نحوۀ تفکّر و حتّی در حیات انفرادی و اجتماعی ملّت ایران ریشه دوانیده و بدان رنگ مخصوص بخشیده است…”[۳۲]
شاید بتوان در اینجا به یک جمعبندی رسید. ما دیدیم که شکست و سرخوردگی خاندان علی از معاویه و جانشینانش موجب شد تا آنان گوشهنشینی و عبادت را پیشهی خود کنند. گروهی از عدالتخواهان و یاران آنان هم با درخود فرو رفتن و پناه بردن به حکمت و علوم زمان و ریاضت و عبادت، از این دنیا بریدند و زندگی خود را وقف آن جهان کردند. این زاهدان و عابدانی که عبادتکردن شغل آنان شده بود، رفه رفته در امور دینی ریزبین و ریزبینتر شدند، و تا علّتِ وجودی خود را توجیه کنند، صدها رساله و هزاران جمله در تفسیر و توضیح اصول دین اسلام که از ابتدا تا انتهایش تنها پنجتا بیشتر نبود نوشتند، و چنان چاهِ ژرف و تاریک و فراخدهانی از آن ساختند که مردم از ترس افتادن در آن، پیوسته و برای همیشه خود را مجبور به اطاعت و زاری در پیشگاهِ خدای دین میدیدند. پس دین بهجای آنکه سرچشمهای باشد تا انسان بتواند بههنگام سختی و بدبختی به آن نزدیک شود و با نوشیدن جرعهای از آن به آرامش برسد، آرام آرام به چاهی بدل شد که همان انسان با کوچکترین لغزشی و یا حتّا تصوّرِ لغزشی، در آن سرنگون میشد. و در چنین زمانهای بود که برخی از همان مسلمانان با توسّل به آیههایی که از قرآن دستچین کردند، و آن سخنانی که از میان گفتهها و نوشتههای بزرگان دین برچیدند، به لطیف کردن دین پرداختند و بر لطف خدا افزودند، و تا آنکه خود را از آنهمه حقارت که اربابان دین بر آنان روا داشته بودند رهایی بخشند، به تحقیر هرآنچه که زاهدان، و نیز پشتیبانان آن زاهدان داشتند پرداختند، و آهسته آهسته تا آنجا پیش رفتند که برای عذابِ تن جامههایی پشمین پوشیدند، صوفی شدند، و دنیا را سهطلاقه کردند.
از زحمات شما بابت این کار تحقیقی متشکرم. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای شما.
فرزاد / 24 May 2013
مگر دکتر معین واقعا عرفان می شناخت؟ مگر دکتر اسلامی ندوشن واقعا عرفان می شناسد؟ این ها ممکن است اشخاص بزرگی باشند اما تخصصشان فلسفه یا تاریخ دین نیست. حرف های سهروردی در باره ی ارتباط عرفان با عقاید بزرگمهر و جاماسپ و زر دشت همان قدر نامربوط است که حرف های برخی معاصران در باره ی عرفان. هیچ وسیله ای برای جداکردن تصوف از عرفان وجود ندارد. سنائی و عطار و حسن بصری و بایزید و مولوی و شبستری و بالا خره امثال ابن عربی، همه و همه باورهای مشترکی دارند به بیان های گونا گون. اساس اعتقاد این ها یکی است . ممکن است در فرعیات اختلاف داشته باشند.
علی حصوری / 24 May 2013
جناب حصوری انگار شما معتقدید که ذاتی از عرقان و تصوف و جود دارد که بر دانایان راز همچون شما اشکار شده است و دیگران ” انرا نمی شناخته اند” لطف فرمایید از این راز پرده بردارید تا نادانان از نادانی خویش شرمسار شوند و ما بی خبران نیز جرعه ای از این جام فیض بیا شامیم
شاهد / 25 May 2013
آقای حصوری درست است که دکتر معین و اسلامی ندوشن تخصصشان آن نیست که شما می گویید، اما این ها پژوهشگرانی هستند که با ذکر سند و مدرک سخن می گویند، و آگاهی گسترده ای که در بسیاری از موارد دارند، موجب می شود تا بتوانند از زاویه های تازه ای به موضوع ها نگاه کنند.
مسعود کدخدایی / 26 May 2013
آقای کدخدایی ! بعد از عرض سلام، مضمون عالی بود. زحمت زیادی کشیدید. ولی یگانه خواهش که این قلم از جناب عالی دارم، این است زمانیکه یک مضمون پژوهشی به سبک که جناب عالی کنگاش نمودید به رشته تحریر گرفته می شود لطفآ موضوع را جهانشمول به ببنید. تنها مختصر به ایران و زیاد تکرار ایران نکنید. شما صحبت از تاریخ می نماید. صحبت از کتب مثنوی و فردوسی می نماید. در نظرداشته باشید که مولوی ترک نجاتی بود که در بلخ بدنیا آمدودر ترکیه دفن شد و بلخ حوزه افغانستان امروزی است. وقتی که یک پدیده تاریخی از نگاه پژوهش علمی به بحث گرفته می شود،نباید دیده گاه تنگ نظرانه در مضمون ارائه شود. در مضمون جناب عالی چندین جا و چندین مرتبه از ارتش مغول یاد نمودید، که سپاهیان مغولی از افراد با فرهنگ های مختلف تشکیل شده بود. درست هم است. این را قبول کنید که در تاریخ خراسان قدیم که بخش فارس یا ایران کهن شامل آن بود، حوزه خراسان شرقی که شامل بلخ، هرات و بخشی از تاجیکستان امروزی است، افراد صاحب نظری داشته اند که ایرانی نبودند .بهتر است که در مضامین پژوهش بعدی خویش صحبت از تمام حوزه نماید.
اشاره بنده فقط بخاطر حرمت علمی و زحمت زیادی که جناب عالی در این مضمون بخرج دادید، می باشد.زیرا در ایام تحصیلاتم در رشته علوم اجتماعی و کارم در دانشگاه آموختم که مضامین علمی باید دید فراملیی داشته باشد. این انتقاد نیست.
دوستدار شما. لطیف طبیبی
لطیف طبیبی / 27 May 2013
مطالب بسیار خوب و مفید و قابل تامل بودند……بسیار سپاسگزارم.
آرش کلانتری / 20 May 2015
مطلب شما را امروز خواندم . با این که زمان زیادی از آن گذشته است، توضیح مختصری در باره تفاوت تصوف و عرفان عرض می کنم. به طور خیلی خلاصه صوفی شخص مسلمانی است که در چارچوب اسلام مانده است و به خود جرات نمی دهد پا از آن پیش گذارد. یعنی تمام فرامین و اسلام را صد در صد قبول داردو آن چه را که می اندیشد و می نویسد در چار چوب همین فرامین است. نمونه خواجه عبدالله انصاری است. نثر بسیار زیبایی دارد، اما در همان محدوده اسلام مانده است. عارف برعکس شخص مسلمانی است که ضمن اعتقاد به اسلام، آن را به چالش می گیرد .و گاه در آن شک. خیام، مولوی و حافظ از نمونه های برجسته این تفکر اند . اثار و اشعار اینان را که می خوانید، تمام مدت در گیری با خود، با طبیعت و جهان و سرنوشت است. یعنی اینان به چنان معرفت و دانشی رسیده اند که فرامین و قرار داد های اسلامی را گاه حتا به سخره می گیرند.
رحمت / 16 September 2019