رفتن از زادبوم به هر شکل که صورت گیرد، چه اختیاری و چه غیراختیاری – که شامل شکلهای چندی با علتهای مختلف از سیاسی و اقتصادی گرفته تا خانوادگی و شخصی است-، بعد از رسیدن به مقصد سفر با دو ایده خود را تعریف میکند: یا این رفتن، رفتنی بی بازگشت بوده است، که باز میتواند علل گوناگون داشته باشد- اما هر کدام را هم که در نظر بگیریم، مسئله جوری است که بازگشت را غیرممکن میکند- و یا همیشه در گوشهی ذهن مهاجر امکان بازگشت مثل یک منبع نور چشمک میزند. در اثر این نوید، مسائلی که مهاجر در طول سفربا آنها روبرو میشود، به طور مداوم، با برنامهی سفرش میستیزند، و ارادهی مهاجر به عملی کردن پروژهی مهاجرتش را نقض میکنند.
مهاجرت، بی برنامهی بازگشت، تغییر مکانی است که در آن نه نقطهی عزیمت قطعی است، و نه نقطهی ورود. مهاجر از این به بعد در زبان، در تاریخها، در هویتهایی ساکن میشود که دائماً در معرض تحولاند. برای او وعده بازگشت به خانه – تکمیل داستان، اهلی کردن مسیر منحرف – غیرممکن میشود. تاریخ واحد جای خود را به تاریخها میدهد، همانطور که غرب نیز جای خود را رفته رفتهبه جهان میدهد.
این یعنی پذیرش امکان یک مکان دیگر، یک جهان و یک آیندهی دیگر.
البته بدون تردید همه چیز به این سادگی قابل دسته بندی نیست. تنها اگر به بخشی از این بحث که مربوط به ایران است، بپردازیم، میبینیم که بخش بزرگی از مهاجران و پناهجویان ایرانی و به طور کلی آن بخش از مهاجران هر کشوری که پس از روی کار آمدن حاکمیتی استبدادی در هر دو شکل دین مدار و غیردینی از زادبوم خود بیرون رفته اند، در مقوله دیاسپوراجا میگیرند. (دیاسپورا: از کلمه یونانی diaspeirein مشتق شده است: dia به معنای: به سوی دیگر، و speirein به معنای جدا شدن، کنده شدن. دیاسپورا یعنی برکنده شدگی، پراکنده شدگی) این بخش از مهاجران به هر طریق که باشد، رابطهی خود را با مبدأ سفرشان از دست نمیدهند. رمانهای عبدالرزاق قرنح [گورنا] روایت این بخش از مهاجران است. روایت زندگی آنان به طور مداوم نشان میدهد که بخش انکارناپذیری از آنچه دیگران «هویت ملی»نامگذاری کرده اند، ساختهی ذهن و دست آنان است.
اسطوره وطن
اسطورههای بنیادی، بنا به تعریف، فراتاریخی هستند: نه تنها خارج از تاریخ، بلکه اساساً غیر تاریخیاند. آنها متناقضاند و ساختار کتیبهای دوگانه دارند. قدرت نجات بخش آنها در آینده نهفته است. توصیفی دارند از آنچه در زمانهای قدیم، «در ابتدا»، بوده است، و از این طریق آینده را پیش بینی میکنند.
ساختار روایی اسطورهها خطی نیست؛ چرخهای است (گیلگمش، هزار و یک شب، تمام ادیان چندخدایی و وحدانی). اما در سیر تاریخ، معنایشان اغلب دگرگون میشود. با این همه، یک ویژگیشان دست نخورده میماند: همواره جزمی باقی میمانند. جزم الزاما بارمنفی ندارد. تصور ملیگرایانه از وطن از همین دست است. نباید فراموش کرد که همین تصور منحصر به فرد از «وطن» است که باعث شد صربها از به اشتراک گذاشتن قلمرو خود با همسایگان مسلمان خود در بوسنی سرباز زنند و پاکسازی قومی در کوسوا را توجیه کنند. این در واقع نسخهی دیگری است ازتصور دیاسپورای قوم یهود و «بازگشت محتوم»شان به اسرائیل که امروز منشأ نزاع اسرائیل با همسایگانش در خاورمیانه است، و مردم فلسطین و منطقه، از جمله مردم ایران هزینههای بسیار سنگینی برایش پرداختهاند.
بنابراین مهم است که از یک طرف نیز این دیدگاه دیاسپوریک در مورد فرهنگ را به عنوان عامل سازندهی مدلهای فرهنگیِ سنّتیْ ملی گرا مشاهده کنیم. با این همه، دیاسپورا نیز امروزه معنیهای تازه به خود گرفته است. که اینجا به بررسی آن میپردازیم.
مفهوم هویت
جهانی شدنِ فرهنگی مانند دیگر فرایندهای جهانی شدن در ضمن به معنای قلمروزدایی است. درهم تنیدگیِ فضا-زمان در یک قلمرو، امروز با پیشرفت سرسامآور تکنولوژی و اینترنت، همنشینیِ فرهنگ و «مکان» را سست کرده است. طبعاً فرهنگها مکانهای خود را دارند. اما در جهان امروز، دیگر نمیتوان به راحتی گفت که منشاء آنها کجاست.
آنچه را که ما هویت خود میپنداریم – چیزی که پیش از فرهنگ به ما ارائه شده است، و آن رافقط با متولد شدن در اختیار داریم – جز یک توهّم نیست. واقعیت امر این است که هویت نه در گذشته، که همیشه به سوی آینده متمرکز است. ما وارد یک فرهنگ میشویم و زبان و فضای معناییای را که پیش از ما ایجاد شده است، به ارث میبریم. به این ترتیب، به تدریج خود جزئی از موضوعات آن فرهنگ میشویم. ما تاریخ را نه به دلخواه خود، بل با عناصری که از گذشته برایمان فراهم شده است و به نوعی شرایط وجودیمان است، رقم میزنیم. این گونهای زیستن ذهنی است، و مسئولیتی برای ما نمیآورد. یکی از مهمترین ایدههای میشل فوکو این است که برای تبدیل شدن به «سوژه» اول باید خود «سوژهی / در معرض» گفتمانهایی قرار بگیریم که برایمان نقل شده است و بدون آنها توان صحبت نداریم. اما همه این نیست:
هویت همیشه محصول یک فرایند بازشناسایی است. این محصول اتخاذ موضع، جایگیری در یک دوره یا تمرینهای خاص است. به عبارت دیگر، هویت توان گفتن این است که: من کجا هستم، چه کسی هستم و کجا ایستادهام. این تصور موضعی از هویت، به فرد این امکان را میدهد که از آن مکان صحبت کند، از آن مکان عمل کند، اگرچه مدتی بعد در شرایط دیگری، ممکن است بخواهد خودرا تغییر دهد. از این نظر، هویت یک کتاب بسته نیست، همانطور که تاریخ نیز یک کتاب بسته نیست؛ همان طور که میگویند، همیشه در حال شدن است، در حال ساخته شدن است. از حال یا گذشتهای قطعی به سمت افق آیندهی احتمالی در حال حرکت است، هرچند هنوز به طور کامل به چشم نیاید.
جهانی شدن و امر ملیت
نمی توان «ملت» را سر و ساده به منزلهی یک موجودیت «ازلی-ابدی» در نظر گرفت با ویژگیهای بدیهی اجتماعی و تاریخی. علاوه بر این، دیگر نمیتوان مفهوم ملت را تنها درون مرزهای جغرافیایی خود محدود کرد. ملت، البته پیش از هر چیز، یک نهاد سرزمینی و یک قدرت سیاسی است، اما درضمن، یک “جمع در خیال پرورانده شده” (ونه خیالی) است.روندجهانی شدن به آرامی اما به طور برگشت ناپذیری در حال از بین بردن تجربهی ملتسازی است، برعکسِ آن تصور که ملت سازی را منوط به استعمارزدایی میکند. تصوری هم در داخل و هم درخارج وجود دارد که ایرانیانی که در خارج از کشور زندگی میکنند، هنگامی که برگردند، «ما» بودن خود را دوباره کشف میکنند. شاید این تصور تا حدی درست باشد: این ارتباطات، عمیق و طولانی مدت هستند و دائماً تحول مییابند، اصلاح میشوند.
اما جا دارد به این نیز بیاندیشیم که چگونه آنان با «آنجا» و همچنین با «اینجا» ارتباط برقرار میکنند. آیا فکر میکنید ایرانیان خارج از کشور یک زندگی تمام و کمال سپری میکنند؟ آیا خبری از شرایط عجیب و غریب، غالباً در فقر، تبعیض، و قطعاً نژادپرستی نهادی و غیر رسمی درغرب، به طور مشخص در پاریس، تورنتو، یا مونیخ و لندن دارید؟ آیا گمان میکنید فرزندان شان در کلان شهرهای چندفرهنگی انتگره میشوند و صدمهای نمیخورند؟
یا برعکس، آیا تصور میکنید فرهنگی که آنان – دیاسپورای ایران – از ایران با خود بردند، همچنان تپنده و پویا، و بدون تغییر، باقی مانده و فرهنگ خود را مثل بند ناف حفظ کرده اند؟ البته آنانریشه دارند، اما آیا فکر نمیکنید که همزمان مجبور بودند ریشههای جدیدی بدوانند؟ مگر میشد جور دیگر زنده بمانند؟
بخش قابل توجهی از آنان در خارج ازدواج کردهاند و روابط تنیده تری با محل زندگی جدیدشان برقرار کردهاند. اما این هم هست که اغلب شان با فکر کردن در بارهی «خانه» زنده میمانند. غالب شان از ابتدا در سر داشتند که روزی باز به خانه برگردند. اما آن قسمشان که هنوز میتوانند گاهی سر بزنند، فوری «لو میروند»؛ ریشههای جدیدشان، قبل از آنکه حتا زبان به سخن باز کنند، در طرز لبخند زدن، راه رفتن و میمیکهای جدیدشان متبلور میشود. و در آینهی نگاه بومیها خود تازه متوجه میشوند که بین شان با مردم سرزمین شان فاصله افتاده است.
وجود دورگه
مشکل از جا کنده شدگان این است که غیرممکن است که به همان شیوهای که خانه را ترک کردهاند، به خانه بازگردند. آنان چون برای خود یک زندگی دیگر هم بیرون مرزها ساختهاند، ایدهها و سرمایهگذاریها و روابطی از نوعی دیگر با جاهای دیگر دارند. آنان، در تحلیل آخر، گونهای دو رگه خواهند بود که آن ویژگی یکدستی و فرو در خود را که بنیان ایدئولوژیهای ملی گرایانه است، سست میکنند، و پل ارتباطی سرزمین شان با فرهنگ و تمدن جهانی میشوند. از همین روست که حاکمیتهای ملی-دین گرا این بخش از مهاجران را خوش ندارند.
فرهنگها همیشه خود را ثابت، منحصر به فرد، اصلی وتغییرناپذیر نشان میدهند، اما از نظر تاریخی، وقتی به آنها نگاه کنیم، میبینیم نمیتواند چنین باشد. برخی بسیار آهسته، برخی سریعتر تغییر میکنند: اما همهی آنهاسرانجام تغییر میکنند. یکپارچگی آنها همه باسفر، با فتوحات، استعمار، با تجارت، ومهاجرت آزاد و اجباری از بین میرودتا قدم در راه تکامل بردارند. فرهنگ – آن چیزی كه افراد و جوامع از طريق آن خود را حس میكنند و شرايط واقعی زندگی خود را به صورت نمادين برای خود نشان میدهند – نمیتواند خارج از تاريخ باشد. فرهنگها همواره از درون تغییر کرده و بر اساس تاریخ متحول شدهاند.
با پروژهی جهانی شدن، همه جا در حال تبدیل شدن به وضعیت دیاسپوریک است. این به این دلیل نیست که مردم دوست دارند سفر کنند. به این دلیل است که شرایطی که اکنون بر جهان حاکم است، چیزی را ایجاد میکند که تنها میتوان به آن حرکت شگفت انگیز مردمان در دههای نخست قرن بیست و یکم گفت.
به طور مشخص منظورم، متواری شدن مردم از محلهای سکونت خود، از خانههای شان، از محیطهای آشنا، از ریشههای شان در سرزمین و طبیعت شان، از شیوههای زندگی سنتی خود، از آداب و رسوم شان، از ارتباطات خانوادگی شان است – این روند به در آورده شدن از ریشه تبدیل شده است به تاریخ انکارناپذیرِ «جامعه جهانیِ»مدرن: واقعیت شمار روبه افزایش بی خانمان ها، آویزان شدن به چرخهای هواپیما برای فرار به قیمت دل کندن از تمام آن وابستگی ها، کوشش جانکاه درعبور از دیوارهای مرزی ترکیه و مجارستان در عمق شب، گریز از دوربینهای نظارتی و گشتهای مرزی و ناپدید شدن در اعماق شهرها. مهاجران اقتصادی و پناهجویان، مهاجران غیرقانونی، آدم های«بدون کاغذ». کسانی که به دلیل قحطی، جنگ داخلی، ویرانی محیط زیست یا همه گیری به اردوگاههای آن سوی مرزها رانده شدهاند.
گلوبالیزاسیون
تمام این رخدادها این پرسش را پیش روی ما میگذارد: چگونه میتوان محیط زندگیای ایجاد کرد که در آن افراد با پیشینههای تاریخی بسیار متفاوت و دارای ارزشهای فرهنگی و سنتهای مذهبی مختلف بتوانند درکنار یکدیگر زندگی کنند؟ − بدون این که یکدیگر را حذف کنند، یکدیگر را تیرباران کنند، دار بزنند، یا یکدیگر را ازحیثیت اجتماعی ساقط کنند. پروژهی جهانی شدن با شعارِ فراتر رفتن از مرزهای ملی و روی آوردن به فرهنگ چندملیتی شروع شد، اما در عمل، فقط این سرمایه بود که جهانی شد. زیرا گلوبالیزاسیون جریانی بود که از بالا تحمیل شد، حال آنکه آن جهانی شدنی که منظور ماست حرکتی است که باید از پایین شروع شود.
آنچه امروز شاهدش هستیم، حرکت سرمایه، فناوری ها، «جریان» چند کانالیِ پیامها و تصاویر، سرمایه گذاریهای کلان، حرکت «کارآفرینان»، حرکت طبقهی جهانیِ شرکتهای چندملیتی است. همه بر اساس منطق جهانی شدن «در حال حرکت» هستند. فقط این مردم عادیاند که اجازهی حرکت ندارند. نیروی کار – افراد عادی – تنها عاملی است که قرار نیست حرکت کند. چرا؟ – زیرا هدف از جهانی شدن سرمایه روی آوردن به استفاده از حداکثر ظرفیت نیروی کار وبهره برداری از نیروی کار ارزان است. این، یعنی ممانعت کردن از حرکت مردم به هر طریق ممکن. برای این منظور -جالب است که – حاکمیتهای ملی گرا و دین مدار دست در دست پلیس سرمایهی جهانی حرکت مردم را مسدود میکنند. حرکت مردمی راکه تنها برای اهداف اقتصادی، فرار از فقر، رهایی از بیماری، فرار از ویرانیهای زیست محیطی، فرار از جنگ داخلی، فرار از پاکسازی قومی، فرار از کاهش جمعیت روستایی، فرار از هزار و یک مشکل به راه افتادهاند. این بخشِ پایهای سیستم جهانی شدنِ معاصر است.
ادبیات تبعید
اما اکنون دیاسپورا و فرهنگی که میپروراند، در حال از بین بردنِ نه تنها ملتها و دولتهای ملی است، بل بی سر و صدا پایههای هویت ملی گرایانه را نیز سست میکند. این پدیده، بی سر و صدا از پروژهی زندگی در یک ملت، در یک دولت ملی، واقع در یک اقتصاد ملی، و تحت نظارت یک فرهنگ ملی، و متصل به یک هویت ملی، که دههها چشم انداز محرک ملی گرایی بود، فراتر میرود.
اهمیت ادبیات تبعید دقیقا در همین پنجرههایی است که از دل فرهنگ بومی به روی هوای آزاد باز میکند. عبدالرزاق قرنح، سلمان رشدی، جی. ام. کوییتزی، کازوئو ایشیگورو، و شهریار مندنی پور پلهای فرهنگی سرزمینهای خود و فرهنگ جهانیاند.
قرنح با رمان هایش مرکز ثقل فرهنگی زادگاهش زنگبار را به دیاسپورا منتقل کرده است.هدفش هرچه بوده است، سرانجام به این منجر شده که در روند به ظاهر عادی امور، ایجاد مزاحمت کند. روایتش پیوندی اساسی دارد با نقب به ژرفای ساختار استعمار، و نیز به ساختارهای اقتدارهای ملی-دینی پس از آن بلوایی که آن را «استقلال» نامیده اند؛ نقب به درون ساختار بی عدالتی، نابرابری و تبعیضهای قومی-نژادی-طبقاتی-جنسیتی.
قرنح با پنجاه سال تجربهی داستان نویسی، با زبان و روایت جدیدی که خلق کرده است، امید چنان جهانی را در خیال میپروراند -و آن را به خیال ما نیز سرایت میدهد – که سیمهای خاردار از اطرافِ هویتها برداشته شده و مرزهای زبانی و ملی ملغا شده باشند.
دوست عزیز به اسطوره ی وطن به طور گذرا اشاره می کنید و به دیاسپورا و ارتباط آن با روند جهانی شدن می پردازید اما به نوع سازماندهی که نتیجه ی این روند خواهد بود بی اعتنا هستید. وطن با مکان و نهاد سیاست درهم تنیده است و در طول تاریخ بشر، اشکال سازمانی مختلف مانند دولت-شهرها، دولت های قبیله ای، قومی، دینی، امپراتوری ها با نام های گوناگون و در نهایت دولت-ملت ها داشته است. ملی گرایی هم که شما به آن ها اشاره می کنید پدیده ی مدرن است که با ساختار دولت ملت ها به وجود آمده اند. با توضیحات شما در مقاله، چه شکل یا اشکال سازمانی را در عرصه ی جهان پیش بینی می کنید که جهان وطنان امروزی و آینده با آن روبرو می شوند؟
Nima Azadi / 24 October 2021