بررسی زیر مربوط میشود به نقش خانواده به طور عام و نقش پدر به طور خاص در تربیت فرزندان و ارتباط این مجموعه با جامعه.
در بخش اول این نوشته آرای فروید، الکساندر میچرلیش، ماکس هورکهایمر و جسیکا بنجامین، و در بخش دوم عقاید روانکاو ایتالیایی ماسیمو رکالکاتی را از نظر میگذرانیم. در پایان میکوشیم یک جمعبندی ارائه دهیم.
۱
مسئلهای هست که ازهر سو به بررسی اش بپردازیم، بسیار پر دامنه و پیچیده مینماید: حسرت پدری، کینه به پدر، نیاز به پدر، رقابت با پدر، پدرجویی، پدرکشی، دلتنگی برای پدر، جایگاه پدر، کارکرد پدر… این یکی از موضوعهای اصلی ادبیات، تئاتر، سینما، روانشناسی، فرهنگ عامه، تحلیلهای اجتماعی و سیاسی است. برای مثال، میتوان گفت تقریبا تمام تئاتر اکسپرسیونیستی درباره برخوردهای رو در روی پدران و فرزندان است؛ یا در حوزه سیاست، شاهد آن میشویم که در خلال سخنان رهبران اقتدارگرا و پوپولیست، مسئله «پدر» معمولا به نوعی وارد سخنرانیها و متون میشود. در جنبشها و گفتمانهای محافظه کار و راستگرا نقش خاصی برای پدر در نظر گرفته میشود: صحنهای در تصویر «خانواده مقدس» وجود دارد که پدر چارچوب آن را تعیین میکند: اقتدار پدر، متعالی و مطلق است، و فرزندان و مادر کاملاً تابع و وابسته به آن، در اطرافش قرار میگیرند. اما در میان جبهه چپ هم، هرچند با شدتی کمتر، با رویکردی مشابه رو به رو میشویم، یا لااقل این است که بخشی از جبهه چپ از نقطهای مشترک به حرکت آغاز میکند. در واقع آنچه به عنوان سپری در برابر همه فسادها مطرح میشود، چیزی نیست جز نظم یا ساختار معمول پدرسالار. ولی همه ماجرا این نیست.
آیا این تا حدودی همان دینامیسمی نیست که از انقلاب ۵۷ تا دلتنگی برای نظام پادشاهی پس از چهل و دو سال در پس سیاستهای نفرت / کینه / حسد عمل میکند؟ − کینه و اعتراضِ حاشیه راندگان نسبت به نظام مؤسس و طبقه برگزیده همواره همراه است با احساس شگفتی، ترس، ناامیدی، که عمدتا با اتکا به یک پدر یا رهبر قدرتمند سازماندهی میشود. آنچه در اینجا به کار است، این توهم است که یک رهبر هنجارهای بین المللی را نادیده میگیرد، و خود را به جای قانون میگذارد با این ادعا که با تحقیرشدگی و محرومیت قرون ما رویارویی خواهد کرد. و در عین حال، این به خودی خود یک استراتژی است که میتواند هر یک از ما را تحت تأثیر قرار دهد، ظرفیت ها، مهارتها و پتانسیلهای ما را کاهش دهد و حتی از بین ببرد، و از ما کودکانی بسازد که تنها در برابر «پدر» خود ناله و شکوه سر دهند و ما را از بار گران مسئولیت برهاند.
آن روی سکه، خلاء جبران ناپذیر غیاب پدر است: شاید اساسیترین علامت زیستی ما که رفته رفته به طور فزایندهای مهآلودتر و پیشبینیناپذیرتر میشود، نیاز به یک پدر قوی است. میل به داشتن یک مرجع و لنگر دائمی در برابر اضطراب بی ثباتی، از هم پاشیدگی و تکهتکه شدنی که پیوسته به بدن، زندگی و روابط ما حمله میکند، و جستجوی بی پایان پدر را در ما رقم میزند. در واقع شاید آنچه مدام مد نظر است، جست و جوی اعتماد، مأمن و حس اطمینان خاطر باشد. آنچه به عنوان نیاز برای پدر تجسم مییابد، به نوعی خلائی است ناشی از بی رنگ شدن روایتهای بزرگ و مشترک، سیستمهای اعتقادی و افسانههای ما، و به طور خلاصه داستانهای فردی ما، که به زندگی ما معنا و ارزش میبخشید. (به عنوان مثال، برای حکم دادن به اینکه یک فرد مذهبی عادی حتی اعتقادی به آخرت ندارد، نگاهی سطحی به شیوههای متداول دینداری امروز، و روابط و عملکرد دینداری حاکمیت کنونی کافی است.) شاید آن دلتنگی و جست و جو، همین تلاش برای جبران رنج و اندوه فقدان پدر باشد.
شاید علت حسرت همین باشد، یک ذره کم نشدن حسرت پدر. برخلاف حضور زنده مادر در لحظه به لحظه رشد فیزیکی و ذهنی کودک، این نه حضور پدر که زخم غیاب پدر است که اهمیت وجود او را در خاطرما پاس میدارد. به یاد آوریم پرسشهای پی در پی سهراب را از تهمینه درباره کیستی رستم.
و الان وقتش است یک بار دیگر حماسه ادیسه را با دقیق شدن در رابطه ادیسه و پسرش تلماخوس بخوانیم. (دربخش دوم این نوشته به تفصیل به این رابطه خواهم پرداخت.)
و به یاد بیاوریم: زمانی بود و نبود برای هملت تبدیل به مهمترین مسئله ذهنی اش میشود که پدرش را از دست میدهد. در سراسر ماجرای هملت، چیزی از خاطرات او با پدرش مطرح نمیشود؛ احتمالا چون خاطرهای به یاد ماندنی وجود ندارد. در تمام گفت و گوهای بین شبح پدر و هملت، جمله یا عبارتی مهرآمیز از هیچ کدام نسبت به طرف مقابل شنیده نمیشود. همهی هم وغم شبح این است که هملت را ترغیب کند تا انتقام او را بگیرد. حالا که دیگر پدر یا رقیب ادیپال هملت مرده است، شبح با اشاره به همبستری همسرش / مادر هملت با کلادیوس، برادر / عموی نابکار، پسر خود را به گرفتن انتقام تحریک میکند. اینجا لازم به گفتن است که هارولد بلوم در صفحات ۵۴ و ۸۶ کتاب «هملت، شعر بیمرز» (Hamlet, Poem Unlimited- Riverhead Books, ۲۰۰۳) هم برقراری ارتباطی ادیپال در روابط هملت را رد میکند، و هم احتمال ارتباط حالت ملانکولیکش با مرگ پدرش را، البته بدون آن که توضیح بیشتری دهد. در عوض مینویسد: «پیش از آنکه پرده بالا رود، چیزی در هملت میمیرد.»
مسئله شبح پدر اما برای دریدا موضوعی مرکزی است. او در کتاب «اشباح مارکس» با رویکردی هگلی بیان میکند که گذشتههایی که با آنها تسویه حساب نشده، گذشتههایی که حقشان ادا نشده، و جامه عمل نپوشیده است، همواره به صورت شبح جلوی چشم ما نمایان میشوند.
به بحث خود که برگردیم، میتوان این را با اطمینان خاطر گفت که علت اینکه شبح پدر همیشه با ما باقی میماند، شاید در همین حل نشدگی ارتباط غامض بین ما و پدرانـمان باشد.
به همین دلیل تأخیر در اقدام به حل کردن این معضل است که هر حرکت برای رسیدن به پدر از همان ابتدا محکوم به شکست است. (باز: سهراب).
۲
انتشار کتاب «به سوی جامعه بیپدر»
Auf dem Weg zur vaterlosen Gesellschaft. Ideen zur Sozialpsychologie. 1963 (Society Without the Father: A Contribution to Social Psychology
به قلم الکساندر میچرلیش (۱۹۰۲-۸۰) در سال ۱۹۶۳ اولین بررسی پر و پیمان این شاگرد مکتب فروید در این خصوص بود.
تز اصلی میچرلیش در این کتاب این است که با حلول انقلاب صنعتی و افزایش تنگدستی در طبقات فرودست، پدرها مجبور شدند برای امرار معاش وقت بیشتری را بیرون خانه بگذرانند، و بعد هم که به خانه بازمی گشتند، حوصله چندانی برایشان باقی نمیماند تا با فرزندان خود به سر برند. تحلیل روانکاوانه میچرلیش به اینجا میرسد که جای خالی پدران را در جهانِ پسرانشان رفته رفته رهبران سیاسی خودکامه پر میکنند، و او این پدیده را یکی از مهمترین آبشخورهای روانشناسی اجتماعی فاشیسم میداند. در این نوع از جوامع ارتباط زندهای بین پدران و فرزندان به وجود نمیآید. پدران تجربه راستین خود از زندگی را با فرزندانشان به اشتراک نمیگذارند:
«پدر ممکن است به صورت بنیادی یا نسبی نماینده اقتدار برای کودک باشد، اما ایده ها، اضطرابها یا شکستهای پدر، وسوسههایی که در مقابل آنها تسلیم میشود یا در برابر آنها مقاومت میکند، عملاً هرگز بین پدران و فرزندان به بحث گذاشته نمیشود، زیرا چنین موضوعاتی برای فرزند “نامناسب” است و بحث در باره آنها مغایر با نقش والدین تلقی میشود. در عوض الگویی که برای فرد خطاپذیر دنبال میشود، یک پدر اسطورهای و آرمانی است، مصون از خطا، وسوسه، اضطراب و غیره. پیامد این روند این است که ارتباط متقابل بین پدر و فرزند از بین میرود و سکوت جایش را پر میکند…» (ص ۴۹)
از نظر میچرلیش، پادتن فرهنگ فاشیسم، برقراری ارتباطی راستین و همه جانبه بین والدین و فرزندان است:
«اگر کودک همان طور که با مادر و خواهر و برادرش پیوندی صمیمانه دارد، با پدرش نیز واقعاً رابطهای زنده داشته باشد، پدر مدتها پس از آنکه تأثیر فوری اش تمام شود، به عنوان یک وجود درونی با او باقی خواهد ماند، و رهبر تودهای با وعدهها و تهدیدهای خود هرگز نمیتواند جایگزین او شود. در واقع، هر چقدر هم شگفتی آور باشد، چنین پدری بیشتر شبیه تصویر یک الهه مادر بدوی در ذهن فرزند باقی خواهدماند.» (ص۲۸۳-۴)
کتاب میچرلیش با وجود این که ریشههای روابط تولید و طبقاتی را از نظر دور نگه میداشت (این کار را دوستان او به خصوص ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه و هابرماس در مکتب فرانکفورت پیش میبردند)، سخنی نو داشت، و در جامعهی تازه از جنگ به درآمده آلمان واکنشهای متفاوتی برانگیخت: دوستان و دشمنان در برابر هم صفآرایی کردند. هرچند منتقدان بعدتر پدید آمدند، اما یک چیز را کمتر کسی پیدا میشد که خواهان بحث یا گفتگو درباره اش باشد و آن چیز، سالهای سیطره حزب نازی بر آلمان بود. الکساندر میچرلیش که همراه با همسرش «مارگاریته» درصدد بود نقشه هرچه گسترده تری از روانشناسی اجتماعی فاشیسم را بررسی و ارایه کند، سرانجام در سال ۱۹۶۷ با انتشار کتاب
«عجز در سوگواری» (با زیر عنوان: «مبانی رفتار جمعی»)
Die Unfähigkeit zu trauern. Grundlagen kollektiven Verhaltens. 1967 (The inability to mourn)
چنان تیری به سوی جامعه آلمان پرتاب کرد که آثار آن هنوز پس از گذشتن بیش از نیم قرن به چشم میآید. حال آنکه از همان کتاب «جامعه در غیاب پدران» معلوم میشد که ذهن بیقرار میچرلیش از کدام مرزها خواهد گذشت: «جامعهای که در راستی آزمایی فرضیات اساسی خود پیشقدم شود و مفروضاتی را که ازاین آزمون موفق به در نمیآیند، تغییر دهد، پویایی خود را بازمی یابد و آن را تداوم میبخشد.» (ص ۱۷)
حالا با کتاب «عجز در سوگواری» وقت این راستی آزمایی دررسیده بود: کتاب “عجزدر سوگواری ” نقطه عطفی در تاریخ نقد اجتماعی و فرهنگی در آلمان پس از جنگ است: نقطه آغاز تأمل و تسویه حساب آلمان با گذشته خود.
الکساندر و مارگاریته میچرلیش در این کتاب نظریهای تلخ در باره آلمانیها ارایه کردند که تحمل آن برای بسیاری دشوار بود: آنان نوشتند که آلمانیها حتی پس از پایان جنگ در مقابل نسل کشی نازیها بی تفاوت و فاقد همدلی با قربانیان آن جنایتها و دچار «خود محوری ملی گرایانه» بودهاند.
آنان نوشتند که گناه، شرم و به ویژه غم و اندوه ناشی از این حادثه برای آلمانیها مطرح نشد. اکثریت قریب به اتفاق آلمانیها دوره نازیها را نوعی «بیماری عفونی کودکی» میدانستند- که تنها مقصرانش آدولف هیتلر و چند شخصیت برجسته دیگر بودند. میچرلیشها به این نتیجه رسیدند که آلمانی ها، مطابق با مکانیسم تدافعیِ جانشینسازی، پس از جنگ اولویت خود را به بازسازی اقتصاد فروپاشیده شان اختصاص دادند، ونه به ساختن یک کشور دموکراتیک پس از سالها دیکتاتوری و ترور. حال آنکه: « یک ملت فقط با کار کردن عمیق روی گذشته خود قادر است با سردر آوردن از تاریخ خود، از چنگ تکرار رهایی یابد و به انجام تغییرات و نوآوریهای لازم اجتماعی اقدام کند.». («عجز در سوگواری» ص۳۴۸)
این سخنان را بیشتر مردم آلمان در آن سالها نمیخواستند بشنوند.
میچرلیشها با انتقاد از شیوه نادرست، متوهمانه و حتی خطرناک نحوه اداره آلمان از عواقب جنگی که حاکمیت آغاز کرده بود، عواقبی مانند تقسیم آلمان، یک تابوی دیگر در آلمان غربی را خطاب قرار دادند. گفتند که آلمانیها تمایلی برای شناخت واقعیت ندارند و تنها بر محق بودن خود اصرار میورزند. به نظر آنان، آلمانیها به سمت امر غیر واقعی گرایش دارند که این بیان دیگری بود از آن سخن معروف هانا آرنت که: « یک آلمانی کسی است که در برابر واقعیت از خود مقاومت نشان میدهد.» («عواقب فرمانروایی نازی-۱۹۵۰، ص۳۴۲)
این کتاب نمکی بود بر زخم محافل سیاسی محافظه کارِ وقت و خانوادههای هوادار آنان. و همین به تنهایی نشانگر این واقعیت بود که کتاب قدیمی تر میچرلیش، «به سوی جامعه بیپدر»، حاوی حقایق انکارناپذیری بوده است. هابرماس در مقدمه کتاب Erkenntnis und Interesse (شناخت و علاقه) اذعان کرد که از میچرلیشها بسیار آموخته است.
۳
پدر غایب و خانهی ویران یا از دست رفته در ساحت رتوریک معمولا درکنار هم مینشینند: «خانهی پدری»؛ غیابی به توان دو. علت این همنشینی با رجوع به فروید در این است که پدر در تئوری فروید مجاز مرسلی برای فرهنگ در معنای عام آن است (در برابر مادر که مجاز مرسل طبیعت در معنای عامش است). و خانه، چیزی نیست جز مکان یا جغرافیای آن فرهنگ.
شاید به همین دلیل است که با از دست دادن پدر خود، در سوگی بی پایان پس مینشینیم و در خود کز میکنیم. دردی بی درمان. زخمی که هیچ وقت دله نمیبندد. چیزی شبیه جملهای که نیمه کاره و ناتمام مانده است، سخنی معلق در هوا. به مستند «شراگیم یوشیج» و حال و هوا و چهرهی رقت انگیز او در تمام صحنههای آن فیلم میاندیشم.
بنابراین، حتی وقتی پدر ما هنوز زنده بود، ما هرگز نمیتوانستیم بدانیم که او برای ما کیست. چرا که ارتباط ما با او، حضور او در روح ما، همیشه کمی عقب و در تاریکی، همیشه کمی مبهم بود.
چخوف در بسیاری از داستان هایش توجه ما را به این پدر در سایه جلب میکند. در داستان «گریشا» (۱۸۸۲) (نام کودک دو سالهای که راوی سوم شخص از کنار او داستان را روایت میکند)، میخوانیم:
«آن سوتر از این اتاق، یک اتاق دیگر وجود دارد، جایی که رفتن به آن ممکن نیست، اما میتوان از این جا نگاههای بابا را در آن تشخیص داد- یک شخص فوق العاده عجیب و مرموز! پرستار و مامان معلوم است چه کسانی اند: آنان به گریشا لباس میپوشانند، به او غذا میدهند و او را در رختخواب میخوابانند، اما اینکه بابا به چه دردی میخورد، مشخص نیست.»
در تئوری فروید، در زندگی کودک ابتدا تنها ارتباط دوتایی مادر و کودک وجود دارد که به خودی خود یک مجموعه طبیعی تمام و کمال و در خود بسته است، که این دوره را پیشاادیپال نامگذاری میکند. با ورود متفاوت پدر در این جمع، مجموعهای سه تایی آغاز میشود و آن همگنی پیشین درهم میریزد. کشمکش ادیپال بین کودک و پدردر نهایت به اینجا منتهی میشود که کودک از آغوش مادرش برکنده و تبدیل به وجودی اجتماعی میشود.
هورکهایمر نیز در تبیین روابط خانوادگی با در نظر داشتن نظریه فروید، بر فاصله برنگذشتنی رابطه پدر و کودک تأکید میکند: دو ویژگی پدر است که کودک به تدریج با آن آشنا میشود: قدرت فیزیکی او و نقش مسلمش در برآوردن نیازهای اقتصادی خانه و خانواده.
فروید، میچرلیش و البته هورکهایمر، و بعدتر لاکان با نقد و تحلیل مسائل اصلی زمان خود و ریشه یابی آن در فرهنگ مسیحی، دوران ویکتوریایی و انقلاب صنعتی خاستگاههای مردسالاری جامعه امروز را به ما نشان میدهند.
از نظر هورکهایمر در جامعهای که پدران نقش اساسی را در روابط تولید ایفا میکنند ولی مادران از این حیطه برکنار شده اند، «خود-نظارتی فرد، تمایلش به کار و انتظام شغلی، استعدادش برای وابستگی تام به برخی عقاید معین، انسجامش در زندگی روزمره، و به کارگیری خرد در امور زندگی ــ تمام اینها در زیر لوای اتوریتهی پدر شکل میگیرد و رشد میکند.» (Horkheimer, Authority. P 101) خاستگاه اتوریتهی پدر تنها و تنها قدرت اقتصادی اوست: پدر نان آور خانه است. علت حق به جانب بودن پدر اقتدار اوست. هورکهایمر از اینجا خطی به سوی خدای مذهب پروتستان میکشد: خدای مذهب پروتستان را تنها باید به این خاطر که خداست دوست داشت و نه به خاطر این که خدایی مهربان است. چرا که اگر اطاعت بی شرط و قید نباشد، خدا وجودی قیاس پذیر میشود و این به اقتدارش ضربه میزند. پس میبایست دستور اطاعت را هرچند مغایر با خرد باشد، به صورتی فرمال تا حد یک آرمان ارتقا داد. معقول بودن رفتارهای کودک هم بر اساس همین آرمان سنجیده میشود: کودک به اندازهای که اطاعت میکند، عاقل است. پس در این نوع جوامع، عاقل کسی است که به واقعیات و روابط بین شان پی میبرد و سپس آنها را میپذیرد. و نه کسی که در صدد پی بردن به ارزشهای بنیادین است.
اما نقش ساختاری مادر، یعنی تابعیتش از پدر، از نظر هورکهایمر در ضمن شامل اقدامی ضد استبدادی است، چرا که تقسیم کار قدیمی بر اساس جنسیت در خانواده، تا حدودی موجب ایجاد تعادل میشد و همبستگی و گرمی را حفظ میکرد.
هورکهایمر براین باور است که وقتی دولت کارکرد اجتماعی کردن را در عصر جدید به عهده بگیرد، این جنبههای مثبت خانواده اهمیت خود را از دست میدهند. خانواده دیگر نمیتواند در نقش مراقب ظهور کند. اصل عشق زنانه و مخالفت با اقتدار دیگر توسط مادر تشویق نمیشود. اگرچه حل تقسیم کار بر اساس جنسیت و توانمندسازی مردان ممکن است به یک خانواده برابرتر منجر شود، اما جایگزینی آنها توسط دولت این امید را از بین میبرد:
هورکهایمر چنین مینویسد:
«ضعیف شدن پدر در قلمرو اجتماعی مانع از این میشود که کودک خود را با او همذات پنداری کند. در زمانهای گذشته، اعتماد به نفس، آینده نگری و فداکاری منبع خودمختاری اخلاقی در فرد بود. کودکی که امروز رشد میکند و بزرگ میشود… کودکی که فقط ایده انتزاعی قدرت خودسرانه را دریافت کرده است، به دنبال پدری قوی تر و قدرتمندتر است… اطاعت اقتدارگرایانه هنوز القا میشود… اما رابطه غریزی با والدین بسیار آسیب دیده است.».
(Authority and the Family Today”, The Family: Its Function and Destiny. R. Anshen, New York,p. 368)
علاوه براین، او استدلال میکند که پس از دوران کودکی، وابستگی کودکان به والدین خود کم میشود، و در عوض به نهادهای غیر عاطفی و غیرشخصی روی میآورند – معلمان، گروههای دوستانه که به جای استقلال، سازگاری و پیروی را القا میکنند.
منتقدان فمینیست هورکهایمر از جمله جسیکا بنجامین بر این باورند که نگاه هورکهایمر به نقش پدر در زندگی کودک، نگاهی نوستالژیک و تا حدودی دور از اساس نظریه انتقادی است. جسیکا بنجلمین در مقالهای با عنوان
Authority and the Family Revisited: Or, a World Without Fathers?
مینویسد:
«هورکهایمر اقتدار پدر را همچنان همچون دیواری در برابر فاشیسم میداند. به اصل تقسیم مسئولیتها در خانواده پایبند است و عشق مادرانه را رکن متعادل کننده اقتدار پدری در نظر میگیرد، و سرانجام پدر را مسئول مستقیم فرایند اجتماعی شدن کودک میداند و مهم تر، از ارزشهای مبتنی بر روابط غریزی سخن میگوید.»
از نظر این منتقدان، لااقل از دهه ۱۹۷۰ به بعد، برای درک تحولات پیش آمده در جامعه و ساختارهای خانواده، نیاز به بازاندیشی در ساختار ناخودآگاه، همراه با مجموعهای از مفاهیم – پست مدرنیسم، دیگر روایتهای بزرگ معتبر، پایان تاریخ و غیره – به وجود آمد. مسئله در اینجا از این سرحد برگذشته است که آیا این مفاهیم به درستی توان تبیین تحول مدرن را دارند یا نه. لااقل روانکاوان به خوبی میدانند که «بیماریهای جدید روان» مهمترین شواهد این تحولاند.» بسیاری از این منتقدان با آب و تاب بسیار از برنهادهی جامعهی بدون پدران دفاع کردند.
در ادامه به این خواهیم پرداخت که پس ازهورکهایمر، با وجههی غالب پیدا کردن فرزندان ضد ادیپ و فرزندان نارکیسوسی، تعلیم و تربیت فرزندان و ارتباطات آنان با والدین و محیط اجتماعی خود به چه شکل درآمد.
کتاب شناسی:
Alexander Mitscherlich, Society without the Father, A Contribution to Social Psychology, Translated from the German by Eric Mosbacher, Tavistock Publication, 1969.
Alexander Mitscherlich, Margaret Mitscherlic, The Inability to Mourn: Principles of Collective Behavior, Grove Press, 1975.
Harold Bloom, Hamlet, poem Unlimited, Riverhead books, 2003.
Horkheimer, M. (1972), Authority and the family. In: Critical Theory: Selected Essays, ed. J. O’Connell. New York: Herder & Herder.
Jacques Derrida, Specters of Marx, translated by Peggy Kamuf, Routledge Classics, 1994.
Sigmund Freud: The Essentials of Psychoanalysis. London: Penguin, 1986.