یک هفته‌ای است اخبار جسته و گریخته از قتل بابک و آرزو خرمدین به دست پدر و مادرشان افکار عمومی را هاج و واج کرده است. دوستی برایم نوشته بود :«سامان ذهنی‌ام را به هم ریخته است، چند روز است تمرکزم را از دست داده ام.» بدتر، نوشته‌های شتاب زده در این باره در جراید و فضاهای مجازی است که سرشار از خشم و عصبیتی مهارناپذیر، ومستأصل از درک چنین رویدادی، تیر حمله‌شان را متوجه ناکافی بودنِ مجازات منظور شده در عدالت فقه اسلامی کرده‌اند، و انگار بیصدا خواستار تیرباران فوری این پدر و مادر «سفاک» هستند تا بتوانند دوباره به زندگی آرام خود برگردند. 

بازجویی و تحقیق در باره‌ی این جنایت‌های سریال همچنان ادامه دارد. هرچند از دستگاه تبلیغاتی رژیم بعید نیست که به روال معمول خود در لحظه‌ای نابهنگام سناریویی به سود خود و خلاف واقعیت ارایه کند، اما ازهمان ابتدا جزئیات قتل بابک به تنهایی خود نشان می‌داد که قاتلان او بار اول نبوده که دست به چنین جنایتی می‌زده‌اند. ویدئوی دوست نزدیک آرزو خرمدین برملاکننده‌ی گره‌ی اصلی این جنایات بود: تجاوز پدر به دختر در سنین کودکی که می‌دانیم در بسیاری از موارد سرانجام به قتل فرزند می‌انجامد.

فرزند‌کشی

برخی اطلاعات آماری نشان می‌دهد که سالانه در جهان حدود ۹۵۰۰۰ کودک کشته می‌شوند (یونسکو). نیم بیشتر این جنایات به دست والدین انجام می‌شود، و این تنها آن تعداد قربانیانی است که ثبت شده‌اند و تعداد واقعی قربانیان احتمالا بسیار بیشتر از این عدد است. آمار آمریکا شامل سالانه حدود ۴۵۰ مورد فرزندکشی است، و در استرالیا تقریبا هردو هفته یک مورد فرزندکشی ثبت می‌شود. در کشورهایی نظیر ایران که خانواده از هاله‌ای قدسی برخوردار است، دسترسی به آمار صحیح غیرممکن است. منظور ما نیز از دادن برخی اطلاعات آماری به هیچ وجه قصد در عادی جلوه دادن این نوع جنایات نیست. 

پدیده‌ی فرزندکشی از سیاهچاله‌های مردم شناسی و هستی شناسی است. نه خرد تحلیلی و نه روانکاوی کمک شایان توجهی در درک آن به ما نمی‌کند. چرا که اگر ادعا کنیم توانسته ایم به طریقی درکش کنیم، در تحلیل نهایی آن را به اتفاقی عادی فروکاسته ایم و وحشت درونی اش را قابل لمس کرده، یا بر آن نامی نهاده ایم. دقت آدورنو در گریز از اصطلاح «هولوکاست» و استفاده از مجاز مرسل «آشویتس» در ضمن از همین عجز خرد تحلیلی در راه بردن به آن وحشت ریشه می‌گیرد.

فرزندکشی اما پدیده‌ای نوظهور نیست و از دیرباز زخمی التیام ناپذیر بر پبکر جوامع انسانی بوده است. یکی از قدیمی‌ترین این موارد را اوریپیدس در تراژدی مدئا با روایت خودحکایت می‌کند. در “مدئا”‌ی اوریپیدس (۴۳۱ پ.م.)، مدئا که شوهرش، یاسون، به او خیانت کرده و در صدد ازدواج با دختر شاه کرئون، کرئوسا برآمده است، به قصد انتقام هم شاه و دخترش را مسموم می‌کند و هم دو فرزند خود از یاسون را به طرز وحشیانه‌ای گلو می‌درد. مدئا قبلا به یاسون در جنگ کمک کرده و تجربه‌های فراوانی در جنایت دارد. اوریپیدس در نمایشنامه‌اش دقت زیادی از خود نشان داده که مدئا را غیر یونانی نشان دهد. حتی جایی از زبان یانوس می‌گوید: «در تمام هلاس زنی نیست که بتواند چنین کند.» با این همه در نمایشنامه گروه کر شعرهایی می‌خواند که در آنها متوجه می‌شویم پیش از این در خاک یونان جنایات مشابهی اتفاق افتاده بوده است. و کوشش اوریپیدس در غیرخودی و بیگانه نمایاندن مدئا بی نتیجه می‌ماند. (در اینجا جا دارد یادی کنیم ازموسیقی تأثیرگذارو آوازی النا کاراوئیندرو از نمایشنامه‌ی مدئا.)

مدئا نه تنها سامان خانواده‌ی خودش، بل سامان خانواده‌ی تازه وارد شوهرش را نیز برمی‌آشوبد. خشونت او ناشی از نیاز به انتقام جویی است. با این حال، او هم قربانی است و هم مجرم. مدئا قتل فرزندان خود را رحمتی می‌داند. داستان او متکی به برهم زدن الگوهای خویشاوندی «عادی» است: نه تنها شوهرش او را طرد می‌کند، بلکه خود او نیز یک بار و برای همیشه نهاد خانواده را با اقدام به فرزندکشی رد می‌کند. مدئا با این اقدامات خشونت آمیز خود را از خانواده اش (و بنابراین از جامعه) دور می‌کند. و فرزندان، یا بهتر بگوییم بدن آنها که اکنون از طریق قتل از شخصیت برخوردار شده اند، به مظهر جسمی شکست عشقی مادرانه تبدیل می‌شوند.

قطعه قطعه کردن فرزند به دست مادر از آن رو ذهن و خرد ما را در بن بستی تیره و تار محبوس می‌کند که اولین چیزی که هر مادر پس از وضع حمل و تولد نوزادش به آن با دیدی پروسواس توجه می‌کند، این است که آیا سر و تن بچه اش سر جایش هست، آیا پیکر بچه برخوردار از یکپارچگی هست یا نه. 

نگاهی دیگر

بالاتر گفتیم که نه خرد تحلیلی و نه روانکاوی و نه هیچ چیز دیگری قادرنیستند به ما در فهم این جنایت عجیب یاری برسانند. اما شاید تنها حیطه‌ای که بتوانیم هم خود را و هم احتمالا مادر بابک یا مدئا را از این سیاهچال برهانیم و به آستانه‌ی رستگاری نزدیک کنیم، حیطه‌ی بسیار باریک و خاصی از هنر یا ادبیات باشد.

بخشی از کتاب «درباره تاریخ طبیعی ویرانگری»[On the Natural History of Destruction] اثر ماندگار و.گ. زبالد نگاه ما را روی لحظه‌های پس از بمباران هوایی هامبورگ توسط هواپیماهای انگلیس متمرکز می‌کند. تاریخ: ۲۸ژوییه ۱۹۴۳. ده‌ها تن بمب روی شهر هامبورگ ریخته شده است؛ توفانی از آتش: «… که سه ساعت به طول انجامید. توفان در اوجش، شیروانی‌ها و سقف‌ها را از روی بناها برکند، تیرها و تابلوهای تبلیغاتی را به هوا پرتاب کرد، درختان را از ریشه به در آورد، و آدمیان را مانند مشعلی برافروخته به دنبال خود روانه داشت.» (ص۲۶). «در محاصره‌ی انبوه بدن‌ها و استخوان‌ها و توده‌های برهم پشته‌ی اجساد»، زنی دیده می‌شد که به زحمت خود را به قطاری رسانده بود و چمدانی را به دنبال خود می‌کشید. در این چمدان نه لباسی بود و نه زیورآلاتی. بدن بیجان کودکی در آن بود؛ پسربچه اش. زبالد بعدتر متوجه می‌شود که این زن تنها نمونه‌ی منحصر به فرد نبوده است: «تعداد زیادی از زنان این قطار…در چمدان‌های خود بدن کودکی حمل می‌کردند، کودکانی که در دود و دم خفه شده بودند یا به طریقی دیگر در اثر حمله‌ی هوایی کشته شده بودند.» (ص۶۹).

این زنان در پی وحشتی که با کودکان شان تصادم کرده بود، خواسته بودند که از بدن‌های کودکان شان ورای مرگ مواظبت کرده باشند. تصویر مادران سوار بر قطار هامبورگ با چمدان‌های شان در دست، هرچند به صورتی وحشتبار و جانخراش در یادها باقی می‌ماند، اما در تاریخ جنایات بشر، پاسخی است مأیوسانه و دورادور به دست‌ها و چهره‌ها‌ی ایران خرمدین و مدئا.