در نقد و تحلیل کتاب:
فرمند، رضا
آموزههای شمس به مولوی، کلن، آلمان: انتشارات فروغ، کپنهاگ: انتشارات دیار کتاب، ۱۳۹۱ [۲۰۱۳] ۲۱۳ ص
برای پیدا کردن لپِ کلام و اصلِ مطلبی که صوفیان میخواهند بگویند، و روشن دیدنِ آنچه که میدیدهاند و در پیاش بودهاند، تو گویی وارد طویلهی اوژیاس میشوی که سه هزار گاو در آن بود و بهمدت سی سال تمیز نشده بود. بهراستی یک هرکول در زمینهی ادبیات لازم است تا بتواند حجمی از ادبیاتی را که در طول بیش از هزار سال در این زمینه رویهم انباشته شده بررسی کند و نظمی بدهد. البته در این زمینه کارهای اندکی شده است که کتاب آموزههای شمس به مولوی هم در شمار آنها قرار میگیرد.
به گفتهی بیشتر پژوهشگران، نخستین صوفیان در قرنِ دوم هجری قمری ابراز وجود کردند، و در نیمه دوم سدهی سوم در بغداد صوفیانی مانند جنید بغدادی، ابوسعید خرّاز، و ابوالحسین نوری، اندیشههای خود را بهصورت رسالههای کوتاه مینوشتند. اما از میانهی قرن چهارم، صوفیان دیگر ادبیات ویژهی خود را بهصورتِ کتابهای جامع یا رسالههای صوفیانه مینوشتند.
کتاب کشفالمحجوبِ ابوالحسن هُجویری را از نخستین کتابهاییِ میدانند که در زمینهی ادبیاتِ صوفیانه به زبان فارسی و به نثر، در فاصله سالهای ۴۶۵ تا ۴۶۹ قمری نوشته شده، و شعرهای سنائی غزنوی باید از نخستین شعرهای صوفیانه به زبان فارسی باشد. سنائی الهینامهاش را در سال ۵۲۵ قمری که برابر میشود با ۵۰۹ خورشیدی و ۱۱۳۰ میلادی سرود؛ یعنی ۸۸۳ سال پیش. پس هُجویری و سنائی هر دو صدها سال پیش زندگی میکردهاند. چنانچه نوشتههای عربی در بارهی صوفیگری را هم به حساب بیاوریم که به فارسی نیز ترجمه شدهاند، میبینیم که ما بیش از هزار سال ادبیات عارفانه داریم که تنها حجم آن کافی است تا ترس را در دل کسانی بنشاند که میخواهند به قصد پژوهش، در این عرصه پا بگذارند. عرفان در این صدها سال ادبیاتی سرشار از زیبایی و با تصویرهایی بینظیر پدید آورده که رفته رفته فرهنگی را سامان بخشیده است. فرهنگی که ادبیات، موسیقی و هنرهای دیگر را هم، از دوران هُجویری و سنائی تا امروز زیر تأثیر و نفوذ قرار داده؛ آنهم نهتنها در سرزمینهای فارسیزبان، که در همهی جاهایی که زبان فارسی نفوذی داشته است. و این فرهنگ، فرهنگی است که فارسیزبانان، هم به آن میبالند و هم اسیر آن شدهاند. اسیر با تأکید!
زبان پر احساس، رازمندی، چندمعنایی، و زیبایی شعر و نثر بسیاری از عارفان که عاشقانه از دل برآمده است، ادبیاتی را پدید آورده که میتوان آنرا کوهِ جادو نامید. کوهی که چون پژوهندگان به آن نزدیک میشوند، چنان مسحور میگردند که علم و منطق را فراموش کرده، و عاشقانه و در شیفتگی، سر از پا نشناخته، بهجای نقد و بررسیِ شیوهمند، به تفسیر و توضیح و توجیه روی میآورند.
رضا فرمند برای نوشتن این کتاب در زاویهای متفاوت از پژوهندگان سنّتیِ آثار عرفانی ایستاده تا بلکه بتواند چیزهایی را ببیند که در این زمینه کمتر به آن پرداخته شده است. او در این کتاب تلاش میکند تا تصویری زمینی از شمس و مولوی به ما بدهد و باور کنیم که آنان هم مانند ما آدمهایی زمینی بوده، و از جمله، از رابطههای خانوادگی، مالی و سکسی هم غافل نبودهاند.
رضا فرمند در پی مطالعه در زمینهی فمینیسم به بازخوانی متنهای کهن میپردازد، و چون شاعر است و ایرانی، پس روشن است که به سراغ مولوی و شمس تبریزی هم میرود. او در این پیجویی به دو روایت از چگونگی مرگ شمس، و به نام کیمیا خاتون برمیخورد، و رابطهای میان مرگِ شمس و این زن میبیند. او کنجکاو شده، و برای پی بردن به این رابطه در سال ۱۳۷۱ به ترکیه سفر میکند. نتیجهی آن سفر و پژوهشهای چند سالهی او در این زمینه، همین کتاب آموزههای شمس به مولوی است.
مولوی فرزند بهاء ولد است که آخوندی بوده است در بلخ. بهاء ولد در گیر و دار حملهی مغول، به قونیه مهاجرت میکند. این شهر در روم شرقیِ آن روزگار، و در ترکیهی امروزی قرار دارد، و خود ترکها آن را کُنیا (Konya) تلفظ میکنند. بهاء ولد در قونیه مورد توجه خاص “سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی” قرار میگیرد و دم و دستگاهی بههم میزند. هنگامی که او میمیرد، سلطان یک هفته به عزاداری میپردازد و در مسجدِ جامع سفره میاندازد و به فقیران خوراک میدهد.
مولوی بههنگام مرگ پدر ۲۴ سال دارد و پیروان پدرش از او میخواهند که بر جای او بنشیند. او تا سی و هفت سالگی به قول خودش زاهد و سجادهنشین است و مریدان و شاگردانی دارد و در چهار مدرسه به تدریس علوم دینی میپردازد، تا آنکه شمس را میبیند و میگوید:
زاهد بودم ترانهگویم کردی
سرحلقهی بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشین باوقاری بودم
بازیچهی کودکانِ کویام کردی
و اما جریان آشنایی مولوی و شمس، و آغاز شیفتگی مولوی به او چنین رخ میدهد که روزی مولوی سوار بر قاطری در میان مریدانش برای تدریس علوم دینی به مدرسه میرفته است. در این هنگام شمس که تا آنروز یک صوفی ناشناس بوده، در هیئت درویشی، گستاخانه و ناگهانی لگام استر او را میگیرد و پُرسشهای زیادی از او میکند. از جمله میپرسد:
حضرت محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟
مولوی پاسخ میدهد: محمد مصطفی سرور و سالار همهی پیامبران و اولیاست و او کجا و بایزید کجا!
شمس میپرسد پس چرا حضرت محمد میفرماید: “[خدایا] ما تو را چنانکه بایست نشناختیم و بایزید می گوید: من خدایام و کارم بسیار بزرگ است؟”
مولانا از قاطر پایین میآید و از هیبت این پرسش نعرهای میزند و بیهوش میشود.
در واقع شمس تبریزی با این پرسش مولوی را به عرصهای میکشاند که رضا فرمند آنرا عرفان رادیکال میخواند. شمس از او میخواهد پاسخ بدهد که چرا محمد که مقام پیامبری دارد، در برابر خدا چنین خود را کوچک میداند، اما بایزید که عارفی بیش نیست، اینگونه با اعتماد بهنفس خود را بهجای او مینشاند.
این دیدار به دوستی میان شمس و مولوی، و عشق مولوی به شمس میانجامد و آغازگر دگرگونی روانی مولانای زاهد میشود و از او شاعری عاشق میسازد که شمس را پارهای از وجود خدا بر روی زمین و قابل پرستش میداند.
مولوی پس از این دیدار، با شمس خلوت میکند. روزها و روزها میگذرد و آنان آفتابی نمیشوند. این خلوت را یک تا سه ماه ضبط کردهاند. او چنان شیفتهی شمس میشود که اطرافیانش او را دیوانه میپندارند و به حالش افسوس میخورند. از آن پس او درس و وعظ را کنار میگذارد و به شعر و ترانه و دف، و رقصِ سماع روی میآورد.
شمس بههنگام این دیدار، در سفرهای بسیار پای را فرسوده بود و بیش از ۶۰ سال داشت، و “از خود ملول” شده بود. چنانکه در “مقالات شمس تبریزی” میگوید:
“آبی بودم بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم، تا وجود مولانا بر من زد.”
و این هنگامی بود که مولوی برای خودش کبکبه و دبدبهای داشت.
آنچه شمس از عشق با مولوی میگوید، عشق الهی یا عشق به الله است. او در سرزمین عرفان سیر میکند که به گفتهی رضا فرمند جغرافیای آن با جغرافیای عرش قرآنی که زاهدی چون مولوی در آن گردش میکند، بس دگرگونه است. این جغرافیا ۹ فلک دارد که آخرین آن فلکالافلاک است که جایگاه خدا یا عرش است.
از هفت آسمان بسیار گفتهاند و این چیزی است که قرآن هم به آن اشاره کرده است. اما این ادبیات، ما را پس از هفت آسمان به “لامکان” که نامهای دیگری هم مانند “عالم غیب”، “عالم جان”، و “عالم معنی” دارد میرساند. در این سرزمین یا جغرافیا، بهشت و دوزخ و پل صراط واقعی هستند و باید جایی داشته باشند، و چه کسی بهتر از عارفانی که با معراج از آن دنیا دیدن کرده و بازگشتهاند، میتوانند از آنجایها تعریف کنند و برای ما خبرهایی بیاورند؟
چنین به دیده میآید که شمس در سرزمینی به سیر و سلوک میپرداخته که جغرافیای آن را بایزید بسطامی در معراجنامهاش تاحدی مشخص کرده است. بایزید عارفی است که به عرش رسیده، خدا را دیده، و با او گفتوگو هم کرده است. چنانکه “معراجنامه” میگوید، او ۳۰ هزار سال در فضای وحدانیّت الله، و ۳۰ هزار سال در الوهیّت، و ۳۰ هزار سال هم در فردانیّت پرواز میکند. او در این ۹۰ هزار سال از چهار هزار بادیه میگذرد و به نهایت میرسد و خودش را میبیند که خدا شده است. یعنی با ذاتِ خدا به وحدت رسیده است. او تازه به آنجا که میرسد میفهمد به جایی رسیده که پیامبران تازه از آنجا به راه میافتند!
روح او از آنجا سفر آسمانیاش را ادامه میدهد و از همهی ملکوت میگذرد و از بهشت و دوزخ دیدار میکند و همچنان پیش میرود تا به جانِ حضرت محمد میرسد و در آنجا صدهزار دریای آتشینِ بینهایت، و هزار پردهی آویخته از نور میبیند. او میگوید اگر قدم به همان دریای اولی میگذاشتم، میسوختم. او میخواهد دستکم آنقدر به آن دریای آتش نزدیک شود که بتواند نگاهی به میخ چادر حضرت رسول بیندازد که البته شهامتش را نمییابد. او به نقل از کتاب تذکرةالاولیاء میگوید:
“با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن”.
هنگامی که بایزید در آسمانها به “نهایت” میرسد، خدا یا “حق” را میبیند. حق دانشی ازلی به او میدهد، و او میفهمد که باید دانش زمینی را رها کند. خدا زبان خودش را در کام او میگذارد و از نور خودش چشمان تازهای به او میدهد، چنانکه پس از آن، همهی موجودات را “به حق” میبیند. او به “کرامت” میرسد و خدا به او پَر میدهد و او میتواند به پرواز درآید و عجایب خلقتش را ببیند و سرانجام با او به “وحدت” برسد.
عطّار در تذکرةالاولیاء از قول او چنین میگوید:
“چون مطلع شد که صفات من در صفات اوست مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد. دوئی برخاست و گفت رضای ما آنست که رضای توست… پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید.”
آنچه بر کسی پوشیده نیست این است که شمس، این “پیر مرموز” پیش از دیدار با مولوی عارفان و زاهدان و صوفیان بسیاری را دیده است، اما چرا هیچکدام از آنان واکنشی مانند واکنش مولوی نسبت به او نشان ندادهاند؟
رضا فرمند به دو روایت از چگونگی مرگ شمس، و به نام کیمیا خاتون برمیخورد، و رابطهای میان مرگِ شمس و این زن میبیند. او کنجکاو شده، و برای پی بردن به این رابطه در سال ۱۳۷۱ به ترکیه سفر میکند. نتیجهی آن سفر و پژوهشهای چند سالهی او در این زمینه، همین کتاب آموزههای شمس به مولوی است.
چنانکه رضا فرمند اشاره میکند، نزدیک به هزار صفحه از سخنان و نوشتههای شمس برایمان برجا مانده است که ما را با جنبههای گوناگون زندگی او، از رابطههای سکسی گرفته تا دیدگاههای اجتماعی، تربیتی، مذهبی و عرفانیاش آشنا میکند. اما آنان که در بارهی شمس نوشتهاند، بهجای توجه به گفتههای مستقیم او و کسانی که همنشین او بودهاند، این دانستنیها را در رمز و راز پیچیدهاند. میشود گفت که بیشتر آنان، خواسته یا ناخواسته، شمس تبریزی را از چشم مولوی دیدهاند.
رضا فرمند برای بیانِ درک، نگاه و جهانبینی صوفیان و عارفان و زاهدانِ زمانِ شمس و مولوی از “روح عصر مولوی” نام میبرد. به گمان میرسد که منظور او از “عصر” همان زمانی است که آن عارفان و صوفیان در آن میزیستهاند. به گفتهی او در آن دوران، با توجه به دانش اندک بشر دربارهی آسمان و زمین، و بهطور کلی “هستی”، باور این مردمان به آن دنیا، روح، و خواب مانند دیدِ مردمان امروز نبوده است، و این مفهومها قدرتِ دیگری داشتهاند. پس هنگامی که کسانی همچون بایزید بسطامی میگویند به معراج رفتهاند، نباید پنداشت که آنان قصدِ بیانی دروغین داشتهاند، بلکه باور خود را حقیقتی پنداشتهاند که در پی نزدیکی بهخدا و گذشتن از این دنیا، توان دستیابی به آن را یافته بودهاند.
ما میدانیم که بسیاری از این عارفان به فقر و بیچیزی افتخار میکردهاند، دنیا را سهطلاقه کرده، و همیشه یا گرسنه بودهاند و یا روزهدار. آیا نمیتوان پنداشت که پندارها و تصورهایی مانند معراج بایزید، در پی گرسنگی و تحمل سرما و گرما، و نیز تحقیر دیگران، و از همه مهمتر مدتهای دراز در تنهایی نشستن پیش آمده است؟ و آیا اینگونه حالتهای روانیِ مالیخولیایی و هذیانگویی، یا به لفظ ادیبانه و محترمانه حالتِ شاعرانه و الهام، میتواند برای هر کسی که در چنین شرایطی قرار گیرد پیش بیاید؟
از گرسنگی کشیدن صوفیان بسیار گفتهاند. از جمله به این دو نمونه که در تذکرةالاولیاء آمده است توجه کنید:
– ذوالنون مصری به یکی از مریدانش میگوید: “بدان که درویشان نه از برای نانی گرسنهاند، لکن این اختیار ایشان است.”
– “سهل [سهل ابن عبدالله] آن روز که از مادر در وجود آمد، روزهدار بود، و آن روز که برفت روزهدار بود، و در حضرت حق روزه گشاد.”
کتاب تذکرة الاولیاءِ عطار نیشابوری که میتوان آنرا زندگینامهی اولیاء، یا چنانکه بابک احمدی میگوید “یادنامهی پارسایان” هم خواند، دربارهی ۷۲ عارف سخنپردازی میکند و از کرامت آنان افسانهها نقل میکند، افسانههایی که خود عطار نیز به آنها باور دارد. ما در این کتاب میبینیم که جانوران حرف میزنند، خانهی کعبه حرکت میکند، و عارفان هرآنچه که بخواهند میتوانند انجام دهند و هیچ حدی بر توانایی آنان نمیتوان متصور شد. این عارفان همهی این کارها را میتوانند بکنند چون: یا بسیار به خدا که پدیدآورندهی همهچیز است نزدیکند، یا به ذات او پیوسته و با او یکی شده، و حالا دیگر صاحبِ تواناییهای او نیز شدهاند.
اما نباید فراموش کرد که این عارفان همگی مسلمانند و سرچشمهی الهام آنان قرآن است و حدیثها. تفاوت عارفان با زاهدان در این بوده که عارفان در پی “حقیقت” میگشتهاند، اما زاهدان در پی جاری کردن “شریعت” بودهاند. اهل شریعت شک نداشتهاند و -هنوز هم ندارند- که رسیدن به حقیقت، تنها از راهسپردن در شاهراه شریعت امکانپذیر است. زاهدان اجرای حکمهای شریعت را برای رسیدن به حقیقت کافی میدانستند، اما صوفیان و عارفان حقیقت را امری الهی میدانستند که برای رسیدن به آن نه علم زمینی، که علم یقینی لازم بود. یکچنین دانشِ اعتقادی که حدود آن از توان درکِ بشر درمیگذرد، تنها از خدا میتوانست به یک انسان منتقل شود. عارفان شریعت را مجموعهای از قانونها و معیارهایی میدانستهاند که گستردگی آن در محدوهی عقل آدمیان، و برای دینی کردن رفتار آنان بوده است.
از سوی دیگر کار زاهدان و شریعت، هرچند برای رسیدن به بهشت در آن دنیاست، ولی همهاش مربوط به این دنیاست. اما عارفانِ پشمینهپوش را با این دنیا کاری نیست. آنان از این دنیا و هرچه در آن هست بیزارند و فراری. آنان طالب مرگند تا هرچه زودتر به آن دنیا که بارگاه الله است برسند. آنان هستی اینجهانی را دشمن میدارند و برای مردن لحظهشماری میکنند. مانند آن داستانی که در بارهی ابراهیم ادهم گفتهاند که چون راه آبادی را از او پرسیدند، بیآنکه قصد مزاح داشته باشد گورستان را به آنان نشان داد.
مولانا از قاطر پایین میآید و از هیبت این پرسش نعرهای میزند و بیهوش میشود
شما به این می گویید مقاله و مطلب مستند؟ دوربین فیلم برداری جان فورد آن اطراف بوده که از این صحنه فیلم بگیرد؟ حالا چرا باید بیهوش شود؟ یعنی واقعا بیهوش؟ باید جدی بگیریم؟ خود مولف جدی می گیرد این داستان را؟
ماژور / 11 April 2013
چگونگی نخستین برخورد شمس و مولانا به نقل از مناقب العارفین بوده که اصل آن چنین است:
«همچنان منقولست که روزی آن سلطانِ عالم جان [شمس تبریزی]، بر درِ خان نشسته بوذ؛ مگر حضرت مولانا، قَدّسَاللهُ لطیِفئه از مدرسۀ پنبهفوشان بیرون آمذ و بر استری راهوار سوار شذه، تمامتِ طالبِ علمان و دانشمندان در رکابش پیاذه از آنجا عبور میکردند؛ همانا که حضرت مولانا شمسالدین برخاست و پیش دویذ و لِگامِ استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّافِ عالم و نقودِ معانی و عالم اسماء؛ بگو که حضرت محمّد رسولالله بزرگ بوذ یا بایزید؟ فرموذ که نی نی محمّد مصطفی سَروَر و سالار جمیعِ انبیاء و اولیاءست و بزرگواری از آنِ اوست بحقیقت
شعر (منسرح)
بختِ جوان یارِ ما داذنِ جان کار ما قافلهسالارِ ما فخرِ جهان مصطفاست
شمسِ تبریزی گفت: پس چه معنیست که حضرت مصطفی سُبحانَکَ اعَرَفناک حقّ مَعرفَتِک میفرمایذ و بایزید سُبحانی مَا أعظمَ شَأنِی وَ انَا سُلطانُ السلاطین میگویذ؛ همانا که مولانا از استر فروذ آمذه از هیبتِ آن سؤال نعرۀ بزذ و بِهوش شذ و تا یکساعتِ رَصَدی خفته بوذ و خلقِ عالم درآن جایگاه هنگامه شذ و چون از عالم غشیان بخوذ آمذ، دستِ مولانا شمسالدین بگرفت و پیاذه بمدرسۀ خوذ آورده، در حجرۀ درآمذند، تا چهل روز تمام بهیچ آفریذۀ را راه نداذند؛ بعضی گویند: سه ماه تمام از حجره بیرون نیامذند»
افلاکی، شمسالدین احمد: مناقب العارفین.- به کوشش تحسین یازیچی، دنیای کتاب، ۱۳۶۲ ص. 86-87
مسعود کدخدایی / 11 April 2013
عزيزم اسم علمي اين بيماري افتخار نيست! دانشمندان علم روان شناسي اسم اين بيكاري را narcissism يا به فارسي خودشيفتگي گذاشته اند.
لهراسب / 12 April 2013
باز هم بیماری خودکم بینی به اصطلاح “روشنفکران” ایران امروز اوج گرفت !
به فرض که شمس با دختر 14-15 ساله سکس داشت. شما دارید در مورد 1000 سال پیش صحبت می کنید. همین امروز در همین سال 2013 در همین قرن 21 از نظر قانونی در اسپانیا یک دختر یا پسر 13 ساله می تواند -با رضایت- با یک مرد 60 ساله سکس داشته باشد. در اتریش و ایتالیا هم سن قانونی 14 سال به بالا هست. حالا “روشنفکر” ایرانی امروز می خواهد با داستان سکس شمس با یک دختر 14-15 ساله آن هم در 10 قرن پیش چه چیز را ثابت کند؟!
یا داستان آن پسر که از شمس سکس خواسته ! این بیشتر از آن که اعتبار شمس را زیر سوال ببرد نشان می دهد که “روشنفکر” ایرانی امروز هنوز شعور درک و قبول کردن همجنسگرایی را ندارد !
از همین دو بندی که در مقاله خواندم مشخص است نویسنده دنبال چیست ! زحمت 4 صفحه مقاله نوشتن به خودت نده عزیز ! همان اول 4 تا فحش آبدار می دادی حوصله ی خواننده هم سر نمی بردی !
علی / 12 April 2013
نوشته اید : و نشان از شجاعت نویسندهی آن دارد که میشود گفت در دوران کنونی شنا کردن در جهت مخالف آب را برگزیده و پذیرای خطرهای آن نیز شده است
دوست عزیز در این دوران که هر نابخردی با تکیه بر جاهلان دین فروش بر عرفان و صوفی گری میتازد این واقعا شجاعت دارد؟ […]
مهران / 12 April 2013
مسعود جان نقد و چکامه شما را بر کتاب آقای رضای فرمند را خواندم و ایکاش به این کتاب دسترسی داشتم و به یافته هایم می افزودم هر چند طبق اشاره شما رضا فرمند نه در تحقیق در حوزه عرفان شهرتی دارد و نه طبق گفته خودش در شمس شناسی و مولوی پردازی . که این مقوله این روزها یکی از موضاعات اکادمیک نه در ایران بلکه در سطح جهان تبدیل شده و در خاطر دارم آنزمان که در دانمارک سکونت داشتم بارها برای شرکت در سمینارها و کنفرانسهایی که در این زمینه در بخش ایرانشناسی دانشگاه کپنهاک برگزار می شد دعوت می شدم البته بعنوان مطرب و نوازنده . باری درود بر ایشان زحمتی کشیده اند و نظرات شخصی خویش را در این حوزه عنوان کرده که شایسته احترام است و ادب .
و اما برداشتم از چکامه شما . اولن ممنون و درود بر تو که نمی دانستم اهل قلم هستی و روان می نویسی نکته هایی آموختم از برداشت شما و رضا فرمند که متاسفانه باید عرض کنم زیاد مستند و قابل اطمینان نمی باشند و حتی در مقایسه با دیگر اندیشانی که درنقد و یا رد شمس و مولانا گفته اند خیلی ضعیف و ببخشید کمی احساسی و بیش از اندازه رادیکال و کمتر تخصصی . و تکرار برداشتهای دیگر اندیشیان است هر چند در میان این دیگر اندیشان متخصصانی مانند به آذین و داریوش آشوری و دیگران هستند که تحقیقاتشان مستند تر و کمتر تکراریست .
آقا خسته نباشی بهره بردم و چیزهایی هم اموختم . درود بر شما و رضا فرمند عشق است
مجید / 12 April 2013
جانا سخن از زبان ما می گویی، با تشکر از گرد آوری این مقاله، جهت توجه برخی سطحی نگری ها لازم میدانم بگم که ضمیر انسان تحت شرایط مختلف از جمله شرایط خانوادگی و تعالیم خانوادگی و مذهبی و محیط زندگی ثابت نیست، بلکه دستخوش تغییر است، این واقعیت غیر قابل تغییر در همه زمانها بوده و هست و همین ضمیر است که با انعطاف بیش از حد به مذهب موجب متعصب شدن فرد در جامعه و نگاه تک بعدی میشود و ترس میشود . سپاس.
امیر / 12 April 2013
من این کتاب اقای رضا فرمند را نخوانده و البته نمی توانم بگویم این قضاوت ۱۰۰٪ است ولی از این مقاله بیاد یک چیز میافتم و ان اینکه ،بعضی از مجله های که نقد فیلم میکنند مثلا یک فیلم تازه ساخته شده را نقد وبرسی میکنند وتمام جزییات فیلنامه، بازی هنرپیشه ها و خلاصه تمام عوامل فیلم را نقد و بررسی میکنند اما بعضی دیگر زندگی هنرپیشه ها را در خارج از فیلم،مثلا میگویند فلان هنرپیشه قبلا با کی دوست بوده و الان با کیست یا فلان هنرپیشه چند تا بچه از کی داره و الان داره با فلانی ازدواج میکند .حرفهای الکی. این انسانها زمینی هر که میخواهند باشند و زندگی خصوصی آنها هر چه میخواهد باشد مثل بقیه انسانهاست با توجه به اینکه دوران ۸۰۰ سال قبل است، مهم نیست.ظاهران مولانا فردی استسنایی بوده ودارای توانایهای برای شعر گفتن و نوشتن که تا آن زمان یعنی تا سن ۳۷ سالگی زاهد و سجاده نشین بوده وخود نمی دانسته ولی با ملاقات شمس که عارفی آگاه ودانا بوده به یکباره عقل و ذهنش دگرگون شده ودر مسیر درست و حقیقی، که همان شناخت واقعی خودش بوده،می افتد. وقتی آدم آثار مولانا را میخواند با یک دنیای از تفکرات مختلف روبرو میشود که در قالب شعر و داستان است که زاییده ذهن پویا و خلاق مولاناست که البته همه بعد از آن تحول درونی او نوشته شده و البته اینکه چقدر ان علم ومعلومات درست یا غلط است بماند.زندگی خصوصی مولانا یا شمس که حتی گفتن این قصه ها هم پر از ضد و نقیض است،چندان مهم نیست.مهم این است که استسناها متبلور میشوند تا هنر باقی بماند.البته که افتخاری برای کسی نیسن بجز هنرمند یا نویسنده…..زبان پر احساس،رازمندی،چند معنایی و زیبایی شعر و نثر بییاری از عارفان که عاشقانه از دل بر آمده است ادبیاتی را پدید آورده که می توان آن را کوه جادو نامید.
فرح محمد علی پور / 13 April 2013
به دور از هرگونه استناد به حقایق یا کژتابی های تاریخی متن، نگاه نویسنده به موضوع عرفان، جالب، اگر نه متفاوت با غالب نوشته های مرتبط است.
قطعاً با ایجاد فضایی مناسب برای نقد حرفه ای، می توان اینگونه کژتابی ها را که دلیلی جز عدم دسترسی به برخی حقایق ندارد رفع نمود.
مشکلی که کمی در کتاب آقای فرمند به چشم می خورد، عدم توجه ایشان به ساختار وابسته به زمان اخلاقیات است. گویا ایشان حقایق را کمی امروزی در نظر گرفته اند.
سپاس
ا.م.خ
ا.م.خ / 14 April 2013
من اصلا سر از متون عرفانی در نمی آورم، اما این آقا با این منطق نوشتاری، قطعا اعتماد به نفس خیلی خیلی خیلی بالایی داشته که رفته سراغ مولانا…به این عبارت دقت کنید: «نمونهی بارز شطحیات این دو جملهی حلاج است که گفت “انالحق” یا من خدا هستم، و “در درون من غیر از خدا نیست»، من و شما می دانیم که دو جملۀ «من خدا هستم» و یا «در درون من غیر از خدا نیست» هیچکدام از حلاج نیستند، بلکه شطحیاتی هستند که از “انالحق” استنباط می شوند. باز هم من و شما می دانیم که “انالحق” حتی دو کلمه محسوب نمی شود تا چه رسد به دو جمله! معلوم نیست نویسندۀ این مطلب کدام را «دو جمله» فرض می کند و آن را به حلاج نسبت می دهد! “انالحق” را؟(که دو جمله نیست) یا آن دو جمله را؟(که مال حلاج نیست)
ادیب عزیزی / 14 April 2013
ماژور عزیز یه کوچولو تخیل و یه کوچولو فکر ضرری نداره ها .« بایزید تنگ ظرف بود یک قدح درکشید و مست شد محمد دریا نوش بود هرچه می نوشید تشنه تر می شد»
آقای کد خدایی یه کم شما گرسنه گی بکشین و در خلوت به تنهایی به سر ببرید شاید به عرفان جدیدی برسید. امتحان دیگه امتحان کنید
م باران / 19 April 2013
عمرها باید که تا یک سنگ خاره ز آفتاب لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
مولانا و شمس هم انسان بوده اند. با تمام خصوصیات یه انسان. مگر شما تصوری غیر از این داشته اید؟ اما همین انسان های هفت قرن پیش از من و شما جهانی را بنانهادند به وسعت جغرافیای بشری و به بلندای ابدیت. بشریت وامدار اندیشه های ناب و والای این بزرگواران است.
و بعضی از ما به نام نقد و عدم قایل شدن قداست و چه و چه های دیگر شمشیر بدیشان می کشیم که، … به راستی که چه؟
بعید می دانم از گلستان دیوان شمس و مثنوی گلی بوییده باشیم.
بهروش / 21 April 2013
نظرات را که میخواندم یاد این حرف مرحوم کسروی افتادم: […صوفيان تنها آن درويشان تاجنمدی گيسودار و آن گلمولاهای چرکآلود و دريوزهگرد که تبری و کشکولی بهدست میگيرند، نيستند. هزارها ديگران هستند که بیتاج و گيسو، بیتبر و کشکول درويشند و مغزهاشان آگنده از بدآموزیهای صوفیگریست.
در ميان کارمندان دولت و سران ادارهها، شما کسان بسياری را توانيد يافت که درويشند و هر يکی خود را از پيروان فلان مستعلیشاه و بهمان عاشقعلیشاه میشمارد. در پشت ميز سررشتهداری توده نشسته و انديشههايی که در مغزش
جا گرفته اينهاست: “ای بابا، اين دنيا چند روزه است. نيک يا بد خواهد گذشت، بزرگان سر به دنيا فرود نياورده اند… اين نيز بگذرد يا هو…”
آن گاه صوفیگری بدآموزیهايش تنها در ميان صوفيان نبوده، زيانش تنها به صوفيان نيست. چنان که در کتاب گفتهايم، اين گمراهی به هر سو ريشه دوانيده و بيشتر مردم آلوده بدآموزیهای صوفیگریاند، بیآنکه صوفی باشند و بیآنکه خودشان بدانند.
از آن سو کتابها آلوده اين بدآموزیهاست. گذشته از آنکه صوفيان هزارها کتاب، به شعر يا به نثر، از خود به يادگار گزاردهاند که در دست مردم است و در خانههاست، شاعران و اندرزسرايان ما همه از صوفیگری سود جستهاند. شاعران که در پی “مضمون” میگشتهاند، بدآموزیهای صوفيان گنجی بازيافته برای آنان بوده. همين حال را داشتهاند اندرزسرايان و پيشوايان. کتابهايی که در زمينه “اخلاق” به عربی يا به فارسی نوشته شده، همه از آن سرچشمه آب خورده.
يک جمله بگويم: اين گمراهی کهن، زهر خود را در کالبد تودهها به هر سو دوانيده است…]
روح اله باقری / 08 October 2018
Trackbacks