نمونهی بارز شطحیات این دو جملهی حلاج است که گفت “انالحق” یا من خدا هستم، و “در درون من غیر از خدا نیست” که موجب شد تا او را کافر بدانند و به دار آویزند.
به نقل از افلاکی در مناقبالعارفین:
“[شمس] فرمود که خداوند تعالی مرا چنان دوست میدارد که به هر صورتی که میخواهم بر من میآید؛ و این دم بهصورت کیمیا آمده بود و مصورشده…” ص. 107
کیمیا که همان کیمیا خاتون است، دخترکی بوده در حرم مولوی، به احتمال چهارده پانزده ساله که شمس بر او عاشق میشود. اما این صوفی که پس از سالها ریاضت و خاکساری در پیشگاه الله، و نه گفتن به لذتهای زندگی گفته بود: “حجاب بنده از خدا تن است. تن چهار چیز است: فرج است و گلو و مال و جاه”، حال که با دیدن این دختر هوس در جانش شعله کشیده، به دنبال چارهای میگردد و به شکلی که در بالا گفته شد، برای توجیهِ طلبِ تنِ مردانهاش، بهناچار سرشار از رمز و راز به سخن درمیآید. عبدالحسین زرینکوب در توجیه خواستهی تنِ شمس چنین میگوید:
“وقتی [شمس] در خلوت با او [کیمیا] دستبازی میکرد و سر و موی او را نوازش میداد، آنگونه که خود یکبار به مولانا گفته بود، به نظرش چنان میآمد که خدا بهصورت کیمیا بر وی مصور گشته بود.” ص. 107
در داستان دیگری از “مقالات شمس” میبینیم که شمس در شهر ارزروم است و نمیخواهد به کودکی که شاگردش بوده و بیشک پسرکی بوده است، درآویزد. پسرک از او سکس میخواهد و او پسرک را با سیلی از خود میراند و توضیح میدهد که:
“… شهوت در من چنان مرده بود که آن عضو خشک شده بود و شهوت تمام بازگشته از آلت، همچنین برچسفیده، تا خواب دیدم که مرا میفرماید ان لنفسک علیک حق [نفس تو هم بر تو حقی دارد]، حق او بده!”
اما شمس که نمیتواند امر خدا را نادیده بگیرد، شال و کلاه میکند و به مکانی در آن شهر میرود تا به زبانِ مؤدبِ تمدنِ امروزی سکس بخرد:
“دروازهای هست که در آن شهر معروف است به خوبرویان. در این گذرم، در این اندیشه، یک خوبروی چشمهای قفچاق، در من آویخت، و مرا به حجرهای درآورد و چند درم بدیشان دادم، و شب پیش ایشان بودم، به اشارت خدا و لابهگری او، و من از این باب فارغ و دور.” ص. 109
موضوع دیگری که رضا فرمند به آن میپردازد تأثیر مولوی است بر شمس. به دیدهی او ستایشهای مولوی که در آن زمان گذشته از شهرت خانوادگی، ملّایی بسیار سرشناس بوده، تأثیر زیادی بر شمس که تا آن زمان صوفی آوارهای بوده داشته است. فرمند مینویسد:
“شمس بر اثر ستایشهای عاشقانه مولوی تا بدان پایه دچار خودبزرگبینی میشود که گمان میکند که از همه برتر است و به همهی پُرسشهای دشوار همهی جهانیان میتواند پاسخ دهد؛ برخوردی که نهایت سادهاندیشی شمس را نشان میدهد.” ص. 114
او برای نشان دادن درستی حرفش جملهی زیر را از مقالات شمس بازگو میکند:
“اگر اهل رَبع مسکون جمله یکسو باشند و من به سویی، هر مشکلشان که باشد همه را جواب دهم، و هیچ نگریزم از گفتن، و سخن نگردانم، و از شاخ به شاخ نجهم.”
زندگی خصوصی شمس هم پس از آشناییاش با مولوی دستخوش دگرگونی میگردد. این را رضا فرمند میگوید، و من اضافه میکنم هنگامی که شمس مکان ثابتی مییابد و با نشستن بر سر خوانِ پر نعمتِ مولوی دیگر نباید دغدغهی قوتِ لایموت داشته باشد، و هنگامی که این دو مشکل عظیم همهی انسانها که خانه و شکم است برایش حل میشود، زمان آن میرسد که آلتِ برچسفیدهاش سر بردارد و از او تقاضای حقِ پایمال شدهاش را بکند. دخترکی یتیم بهنام کیمیا خاتون در حرم مولوی است که پنجاه سالی از شمس کوچکتر بوده است. شمس بر او عاشق میشود و او را به زنی میگیرد.
آموزههای شمس به مولوی نوشته رضا فرمند با توجه به دیدِ انتقادیاش نسبت به عرفان و صوفیگری، و بهویژه قداستزداییاش از کسی همچون شمس تبریزی قابل توجه است، و از شجاعت نویسنده آن نشان دارد
اما کیمیای جوان مورد توجه علاءالدین پسر کوچک مولوی هم بوده است و شمس نمیتواند نگاههای این دو را به یکدیگر تاب بیاورد و حتا از علاءالدین میخواهد که دیگر دور و بر مکان او پیدایش نشود.
شمس همچون بسیاری از پیران که همسران بسیار جوان میگیرند، دچار حسادت و بدبینی میشود و کیمیا را در خانه حبس میکند؛ تا اینکه روزی به خانه میآید و میبیند که نیست. آن روز زنان حرم او را به باغ برده بودهاند. شمس خشمگین در اتاق است که کیمیا وارد میشود و به گفتهی افلاکی نویسندهی مناقبالعارفین :
“چون کیمیا خاتون بهخانه آمد فیالحال دردِ گردن گرفته همچون چوبِ خشک بیحرکت شد، فریادکنان بعد از سه روز نقل کرد [مُرد]”
رضا فرمند با برشمردن موردهایی که نشاندهندهی عقیدههای تربیتی شمس و نظر او در بارهی زنان است، به این نتیجه میرسد که کیمیا خاتون بر اثر کتکهایی که شمس به او زده مُرده است.
شمس در مقالاتش “تربیت کردن” یکی از کودکانی را که پیشش آوردهاند تا درس بخواند شرح میدهد. شمس نخست با پدر کودک شرط میکند که اگر پسرش با دستِ شکسته به خانه برگردد نباید اعتراض کند. پسر که از ابهت و حرفهای او به وحشت افتاده هنگام باز کردن قرآن دستش میلرزد و صفحهای را پاره میکند. شمس چنان او را سیلی میزند که بچه میافتد. شمس که سخت عصبانی است موهای او را میکند و دستهایش را چنان گاز میگیرد که خون از آنها بیرون میزند. اما اینها هنوز کافی نیست! خشم شمس هنوز فروننشسته است! او بچه را به فلک هم میبندد! و سپس با افتخار میگوید که آن بچه از همه مؤدبتر میشود و خوب درس میخواند، تا آنکه روزی میشنود آن کودک در کوچه قاپبازی کرده است. شمس تبریزی ترکهای در آب میگذارد تا خوب نرم شود و بچه را آنقدر میزند که دستِ مبارکش درد میگیرد. اما بهنظرش هنوز این تنبیه کافی نبوده است! پس ترکه را به دست مبصر کلاس میدهد تا فلک را ادامه دهد. و امّا! و اما چون مبصر که هنوز به اندازهی استادش سر از حُسن تنبیه و تربیت درنمیآورد، چوب را چنانکه دلخواه استاد است نمیزند و شمس که از او عصبانی شده به مبصر میگوید: “چنین زنند؟” بعد میافزاید:
“گفتم خلیفه را بگیرید. چنین زنند؟ او مینگرد. چوب برداشتم و خود زدمش. چهارم چوب، پوست پای او با چوب برخاست. چیزی از دل من فرو برید و افتاد. اولین و دومین را بانک زد. دگر بانک نکرد.”
چنان فهمیده میشود که اگر آن پسر نمرده باشد، با خوردن چوب دوم بیهوش شده است.
همین شمس که با پسری که میدانیم در جامعهی آنروز ارزشی بسیار بیش از یک دختر داشته چنین میکند، چندان عجب نیست که پس از مرگ کیمیا خاتون میگوید:
“آن کیمیا بر من دختر آمد[باکره پیش من آمد] و به وقت آن [عشقبازی] چندان شیوه و صنعت از کجا بودش خداش بیامرزد چنانها خوشی به ما داد. روزان همه بدخویی بکردی و شب چو در جامه خواب درآمدی عجب بودی. گفتی: ذکرم میباید. خندهام گرفتی. گفتی باری به قاضیام نبر و با آنهمه که یک پول از من به او نرسید و دهانش دریدم…”
در اینجا “ذکر” به احتمال قوی باید همان ذَکَر یعنی آلت مرد باشد که درآن صورت میتواند به ضعف جنسی شمس در برابر آن دختر جوان دلالت کند. در هر صورت کشفِ پس و پیشهای این کلمه را به عهدهی شمسشناسان میگذارم و تنها بر دهان دریدهی دخترک تأکید میکنم. کیمیا خاتون سه روز پس از بازگشتن از آن گردشی که همراه با زنان در باغ کرده بود، چنانکه معلوم است با دهان دریده میمیرد.
نکتهی دیگر این است که اگر خدا “بهصورت کیمیا بر وی مصوّر گشته بود”، دیگر چرا شمس باید تعجب کند که هنگام عشقبازی “چندان شیوه و صنعت از کجا بودش”؟
اما علاءالدین که عاشق کیمیا خاتون بوده و شمس او را از چنگش بهدرآورده، نمیتوانسته نسبت به مرگ او بیتفاوت مانده باشد؛ آنهم وقتی که در خانهای زندگی میکرده که شمس هم در آن اتاقی داشته است. اتاقی که زندان محبوبش هم بوده است. پس او با همدستی هفت نفر دیگر در پنجم دسامبر 1247 برابر با 645 هجری قمری شمس را با کارد میکشند، و جسدش را در چاهی میاندازند. پس از آن فرزند بزرگتر مولانا با یاری یاران محرمش او را از چاه درمیآورند و در زیرزمین مسجدی کوچک در قونیه که نام “مقام شمس” میگیرد خاک میکنند. این گور زمان زیادی نیست که کشف شده است.
فرمند در این کتاب به موضوعهای دیگری هم میپردازد؛ از جمله به دگرگونیهایی که پس از دیدار با مولوی در باورهای عارفانهی شمس روی میدهد، و لزوم نقد عرفان.
این کتاب با توجه به دیدِ انتقادیاش نسبت به عرفان و صوفیگری، و بهویژه قداستزداییاش از کسی همچون شمس تبریزی قابل توجه است، و نشان از شجاعت نویسندهی آن دارد که میشود گفت در دوران کنونی شنا کردن در جهت مخالف آب را برگزیده و پذیرای خطرهای آن نیز شده است.
از جمله ارزشهای کتاب این است که نویسنده در فضایی که چه راستها و چه چپها، از چپ و راست به مولوی افتخار میکنند و تفسیرهای دلبخواهشان را از آنچه که او در بارهی شمس گفته میدهند- به زبان خودمانی- “جوّگیر” نشده، و چراغی بهدست گرفته و بر صحنههایی نور افکنده که بیشتر پژوهشگرانِ آثار شمس و مولوی تلاش کردهاند در پستو نهانشان کنند. او در پی پژوهشی چند ساله مدرکهایی را که بهدست آورده به گونهای کنار هم چیده که مشکل بتوان با نتیجهگیریهایش به مخالفت پرداخت. با توجه به تکرار شعرهای صوفیان و عارفان و بهویژه مولوی در موسیقی امروز، در سایتها، در گفتوگوها، و نیز تأثیر آن بر ادبیات و جوانان، پرداختن به این موضوع و نور انداختن بر گوشههای تاریک، و یا پنهانداشته شدهی آن، بسیار ضروری مینماید.
سالهاست که ما ایرانیان به “بیماری افتخار” دچار شدهایم. به گمانم در دوران کنونی اهل هیچ کشوری به اندازهی اهل ایران “افتخار” نمیکنند. ما از هر لایهی اجتماعی، و با هر تمایل سیاسی، و هر تعلّق گروهی و قومی که باشیم، افتخار میکنیم. یعنی هرجور شده یک چیزی یا کسی را پیدا میکنیم که به آن یا او افتخار کنیم. ما به کوروش و داریوش و خشایارشا افتخار میکنیم. گروهی از ما به اسکندر هم افتخار میکنیم، و ممکن است تا آنجا پیش برویم که نام فرزندانمان را اسکندر و تیمور و آتیلا هم بگذاریم! و در این میان البته به مولوی و شمس هم افتخار میکنیم.
این گونه افتخارکردن، بیشک نوعی مکانیسم دفاعی است که در ما ایجاد شده. شاید بتوان گفت دو عامل موجب این افتخارکردنهای بیمارگونه شده است. یکی تحقیری است که سالیانی است دراز بار آنرا بر دوشمان میکشیم و زیر آن خمیدهایم، و دیگری ناتوانی در دفاع از خودمان است در سطح بینالمللی که ناچارمان میکند با افتخارکردن، توجیهی برای این ضعف و ناتوانی پیدا کنیم.
افتخار کردن ما به مولوی چنان است که حتا بسیاری از چپیهای خدانشناس، از مذهبیهای خداشناس هم بیشتر سنگ او را به سینه میزنند و هیچ به این نمیاندیشند، یا نمیدانند و در پی آن هم نیستند تا مطالعه کنند و دریابند که هستهی اصلی گفتار مولوی خداشناسی است، و آنچه را که برای عشق سروده، در ستایش عشق به خدا و عشقی آسمانی بوده است!
شک نیست که ما هم مانند هر ملت و ملیتی چیزها و شخصیتهایی داریم که لایق افتخار کردن هستند، و شایسته هم هست که به آنان افتخار کنیم. اما به نظر من جای افتخارهایی که ساخته و پرداختهی امروز نیستند و به تاریخ پیوستهاند، در قابهای گوهرنشان است در موزهها، و در کتابهای درسی، و در تاریخ. افتخارها بودهاند، کار خود را انجام دادهاند، تأثیر خود را گذاشتهاند، و هرگز فراموش هم نباید بشوند. اما افتخارها نباید مقدّس بشوند، و نباید از حوزهی انتقاد بهدور نگهداشته شوند. از سوی دیگر اگر آنها را نقد میکنیم، نباید زمان، مکان و شرایطشان را از یاد ببریم، و چنان برخورد کنیم که گویی همهچیز دارد همین امروز، و جلوی چشم ما اتفاق میافتد. برای نمونه نباید انتظار داشته باشیم که عطار و شمس و مولوی با دید یک شهروندِ امروز اروپایی به زن نگاه کرده باشند، یا از اطلاعاتِ امروز ما در مورد کرهی زمین و آسمان و ستارگان اگاهی داشته باشند.
خوشبختانه رضافرمند به این نکتهها توجه داشته، اما به نکتههایی نیز بیتوجه بوده است. از جمله یکی از دوستان بهدرستی اشاره کرد که فرمند کتاب را با عنوان “روح عصر مولوی” آغاز میکند، بیآنکه بُعدهای زمانی و مکانی این عصر را برای ما مشخص کند، و یا مشخصات این روح را به ما نشان دهد. دیگر آنکه چون نوشتن این کتاب چند سال بهطول انجامیده، فصلهای آن در فرصتهای گوناگون نوشته و در کتاب گنجانده شدهاند، و از ویراستاری نهایی برخوردار نشده است و بههمین خاطر تکرار در آن زیاد است. از ضعفهای دیگری که به ویراستاری مربوط میشود این است که اشتباههای تایپی و سهوهای نقطهگذاری در کتاب زیاد است.
در مجموع میتوان گفت که این کتاب به موضوع مهمّی پرداخته که شایسته است بسیار بیش از این در موردش کار شود.
کتابهایی که برای این نوشته از آنها استفاده شده:
آشوری، داریوش: هستیشناسی حافظ- تهران: مرکز 1377
احمدی، بابک: چهار گزارش از تذکرةالولیاء عطار- تهران مرکز، 1376
تبریزی، شمسالدین محمد: مقالات شمس تبریزی- نسخهی پی دی اف
عطار نیشابوری، فریدالدّین: تذکرةالاولیاء- نسخهی پی دی اف
نسفی، عزیزالدّین: کتاب الانسان الکامل- انجمن ایرانشناسی فرانسه در ایران، 1362
مولانا از قاطر پایین میآید و از هیبت این پرسش نعرهای میزند و بیهوش میشود
شما به این می گویید مقاله و مطلب مستند؟ دوربین فیلم برداری جان فورد آن اطراف بوده که از این صحنه فیلم بگیرد؟ حالا چرا باید بیهوش شود؟ یعنی واقعا بیهوش؟ باید جدی بگیریم؟ خود مولف جدی می گیرد این داستان را؟
ماژور / 11 April 2013
چگونگی نخستین برخورد شمس و مولانا به نقل از مناقب العارفین بوده که اصل آن چنین است:
«همچنان منقولست که روزی آن سلطانِ عالم جان [شمس تبریزی]، بر درِ خان نشسته بوذ؛ مگر حضرت مولانا، قَدّسَاللهُ لطیِفئه از مدرسۀ پنبهفوشان بیرون آمذ و بر استری راهوار سوار شذه، تمامتِ طالبِ علمان و دانشمندان در رکابش پیاذه از آنجا عبور میکردند؛ همانا که حضرت مولانا شمسالدین برخاست و پیش دویذ و لِگامِ استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّافِ عالم و نقودِ معانی و عالم اسماء؛ بگو که حضرت محمّد رسولالله بزرگ بوذ یا بایزید؟ فرموذ که نی نی محمّد مصطفی سَروَر و سالار جمیعِ انبیاء و اولیاءست و بزرگواری از آنِ اوست بحقیقت
شعر (منسرح)
بختِ جوان یارِ ما داذنِ جان کار ما قافلهسالارِ ما فخرِ جهان مصطفاست
شمسِ تبریزی گفت: پس چه معنیست که حضرت مصطفی سُبحانَکَ اعَرَفناک حقّ مَعرفَتِک میفرمایذ و بایزید سُبحانی مَا أعظمَ شَأنِی وَ انَا سُلطانُ السلاطین میگویذ؛ همانا که مولانا از استر فروذ آمذه از هیبتِ آن سؤال نعرۀ بزذ و بِهوش شذ و تا یکساعتِ رَصَدی خفته بوذ و خلقِ عالم درآن جایگاه هنگامه شذ و چون از عالم غشیان بخوذ آمذ، دستِ مولانا شمسالدین بگرفت و پیاذه بمدرسۀ خوذ آورده، در حجرۀ درآمذند، تا چهل روز تمام بهیچ آفریذۀ را راه نداذند؛ بعضی گویند: سه ماه تمام از حجره بیرون نیامذند»
افلاکی، شمسالدین احمد: مناقب العارفین.- به کوشش تحسین یازیچی، دنیای کتاب، ۱۳۶۲ ص. 86-87
مسعود کدخدایی / 11 April 2013
عزيزم اسم علمي اين بيماري افتخار نيست! دانشمندان علم روان شناسي اسم اين بيكاري را narcissism يا به فارسي خودشيفتگي گذاشته اند.
لهراسب / 12 April 2013
باز هم بیماری خودکم بینی به اصطلاح “روشنفکران” ایران امروز اوج گرفت !
به فرض که شمس با دختر 14-15 ساله سکس داشت. شما دارید در مورد 1000 سال پیش صحبت می کنید. همین امروز در همین سال 2013 در همین قرن 21 از نظر قانونی در اسپانیا یک دختر یا پسر 13 ساله می تواند -با رضایت- با یک مرد 60 ساله سکس داشته باشد. در اتریش و ایتالیا هم سن قانونی 14 سال به بالا هست. حالا “روشنفکر” ایرانی امروز می خواهد با داستان سکس شمس با یک دختر 14-15 ساله آن هم در 10 قرن پیش چه چیز را ثابت کند؟!
یا داستان آن پسر که از شمس سکس خواسته ! این بیشتر از آن که اعتبار شمس را زیر سوال ببرد نشان می دهد که “روشنفکر” ایرانی امروز هنوز شعور درک و قبول کردن همجنسگرایی را ندارد !
از همین دو بندی که در مقاله خواندم مشخص است نویسنده دنبال چیست ! زحمت 4 صفحه مقاله نوشتن به خودت نده عزیز ! همان اول 4 تا فحش آبدار می دادی حوصله ی خواننده هم سر نمی بردی !
علی / 12 April 2013
نوشته اید : و نشان از شجاعت نویسندهی آن دارد که میشود گفت در دوران کنونی شنا کردن در جهت مخالف آب را برگزیده و پذیرای خطرهای آن نیز شده است
دوست عزیز در این دوران که هر نابخردی با تکیه بر جاهلان دین فروش بر عرفان و صوفی گری میتازد این واقعا شجاعت دارد؟ […]
مهران / 12 April 2013
مسعود جان نقد و چکامه شما را بر کتاب آقای رضای فرمند را خواندم و ایکاش به این کتاب دسترسی داشتم و به یافته هایم می افزودم هر چند طبق اشاره شما رضا فرمند نه در تحقیق در حوزه عرفان شهرتی دارد و نه طبق گفته خودش در شمس شناسی و مولوی پردازی . که این مقوله این روزها یکی از موضاعات اکادمیک نه در ایران بلکه در سطح جهان تبدیل شده و در خاطر دارم آنزمان که در دانمارک سکونت داشتم بارها برای شرکت در سمینارها و کنفرانسهایی که در این زمینه در بخش ایرانشناسی دانشگاه کپنهاک برگزار می شد دعوت می شدم البته بعنوان مطرب و نوازنده . باری درود بر ایشان زحمتی کشیده اند و نظرات شخصی خویش را در این حوزه عنوان کرده که شایسته احترام است و ادب .
و اما برداشتم از چکامه شما . اولن ممنون و درود بر تو که نمی دانستم اهل قلم هستی و روان می نویسی نکته هایی آموختم از برداشت شما و رضا فرمند که متاسفانه باید عرض کنم زیاد مستند و قابل اطمینان نمی باشند و حتی در مقایسه با دیگر اندیشانی که درنقد و یا رد شمس و مولانا گفته اند خیلی ضعیف و ببخشید کمی احساسی و بیش از اندازه رادیکال و کمتر تخصصی . و تکرار برداشتهای دیگر اندیشیان است هر چند در میان این دیگر اندیشان متخصصانی مانند به آذین و داریوش آشوری و دیگران هستند که تحقیقاتشان مستند تر و کمتر تکراریست .
آقا خسته نباشی بهره بردم و چیزهایی هم اموختم . درود بر شما و رضا فرمند عشق است
مجید / 12 April 2013
جانا سخن از زبان ما می گویی، با تشکر از گرد آوری این مقاله، جهت توجه برخی سطحی نگری ها لازم میدانم بگم که ضمیر انسان تحت شرایط مختلف از جمله شرایط خانوادگی و تعالیم خانوادگی و مذهبی و محیط زندگی ثابت نیست، بلکه دستخوش تغییر است، این واقعیت غیر قابل تغییر در همه زمانها بوده و هست و همین ضمیر است که با انعطاف بیش از حد به مذهب موجب متعصب شدن فرد در جامعه و نگاه تک بعدی میشود و ترس میشود . سپاس.
امیر / 12 April 2013
من این کتاب اقای رضا فرمند را نخوانده و البته نمی توانم بگویم این قضاوت ۱۰۰٪ است ولی از این مقاله بیاد یک چیز میافتم و ان اینکه ،بعضی از مجله های که نقد فیلم میکنند مثلا یک فیلم تازه ساخته شده را نقد وبرسی میکنند وتمام جزییات فیلنامه، بازی هنرپیشه ها و خلاصه تمام عوامل فیلم را نقد و بررسی میکنند اما بعضی دیگر زندگی هنرپیشه ها را در خارج از فیلم،مثلا میگویند فلان هنرپیشه قبلا با کی دوست بوده و الان با کیست یا فلان هنرپیشه چند تا بچه از کی داره و الان داره با فلانی ازدواج میکند .حرفهای الکی. این انسانها زمینی هر که میخواهند باشند و زندگی خصوصی آنها هر چه میخواهد باشد مثل بقیه انسانهاست با توجه به اینکه دوران ۸۰۰ سال قبل است، مهم نیست.ظاهران مولانا فردی استسنایی بوده ودارای توانایهای برای شعر گفتن و نوشتن که تا آن زمان یعنی تا سن ۳۷ سالگی زاهد و سجاده نشین بوده وخود نمی دانسته ولی با ملاقات شمس که عارفی آگاه ودانا بوده به یکباره عقل و ذهنش دگرگون شده ودر مسیر درست و حقیقی، که همان شناخت واقعی خودش بوده،می افتد. وقتی آدم آثار مولانا را میخواند با یک دنیای از تفکرات مختلف روبرو میشود که در قالب شعر و داستان است که زاییده ذهن پویا و خلاق مولاناست که البته همه بعد از آن تحول درونی او نوشته شده و البته اینکه چقدر ان علم ومعلومات درست یا غلط است بماند.زندگی خصوصی مولانا یا شمس که حتی گفتن این قصه ها هم پر از ضد و نقیض است،چندان مهم نیست.مهم این است که استسناها متبلور میشوند تا هنر باقی بماند.البته که افتخاری برای کسی نیسن بجز هنرمند یا نویسنده…..زبان پر احساس،رازمندی،چند معنایی و زیبایی شعر و نثر بییاری از عارفان که عاشقانه از دل بر آمده است ادبیاتی را پدید آورده که می توان آن را کوه جادو نامید.
فرح محمد علی پور / 13 April 2013
به دور از هرگونه استناد به حقایق یا کژتابی های تاریخی متن، نگاه نویسنده به موضوع عرفان، جالب، اگر نه متفاوت با غالب نوشته های مرتبط است.
قطعاً با ایجاد فضایی مناسب برای نقد حرفه ای، می توان اینگونه کژتابی ها را که دلیلی جز عدم دسترسی به برخی حقایق ندارد رفع نمود.
مشکلی که کمی در کتاب آقای فرمند به چشم می خورد، عدم توجه ایشان به ساختار وابسته به زمان اخلاقیات است. گویا ایشان حقایق را کمی امروزی در نظر گرفته اند.
سپاس
ا.م.خ
ا.م.خ / 14 April 2013
من اصلا سر از متون عرفانی در نمی آورم، اما این آقا با این منطق نوشتاری، قطعا اعتماد به نفس خیلی خیلی خیلی بالایی داشته که رفته سراغ مولانا…به این عبارت دقت کنید: «نمونهی بارز شطحیات این دو جملهی حلاج است که گفت “انالحق” یا من خدا هستم، و “در درون من غیر از خدا نیست»، من و شما می دانیم که دو جملۀ «من خدا هستم» و یا «در درون من غیر از خدا نیست» هیچکدام از حلاج نیستند، بلکه شطحیاتی هستند که از “انالحق” استنباط می شوند. باز هم من و شما می دانیم که “انالحق” حتی دو کلمه محسوب نمی شود تا چه رسد به دو جمله! معلوم نیست نویسندۀ این مطلب کدام را «دو جمله» فرض می کند و آن را به حلاج نسبت می دهد! “انالحق” را؟(که دو جمله نیست) یا آن دو جمله را؟(که مال حلاج نیست)
ادیب عزیزی / 14 April 2013
ماژور عزیز یه کوچولو تخیل و یه کوچولو فکر ضرری نداره ها .« بایزید تنگ ظرف بود یک قدح درکشید و مست شد محمد دریا نوش بود هرچه می نوشید تشنه تر می شد»
آقای کد خدایی یه کم شما گرسنه گی بکشین و در خلوت به تنهایی به سر ببرید شاید به عرفان جدیدی برسید. امتحان دیگه امتحان کنید
م باران / 19 April 2013
عمرها باید که تا یک سنگ خاره ز آفتاب لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
مولانا و شمس هم انسان بوده اند. با تمام خصوصیات یه انسان. مگر شما تصوری غیر از این داشته اید؟ اما همین انسان های هفت قرن پیش از من و شما جهانی را بنانهادند به وسعت جغرافیای بشری و به بلندای ابدیت. بشریت وامدار اندیشه های ناب و والای این بزرگواران است.
و بعضی از ما به نام نقد و عدم قایل شدن قداست و چه و چه های دیگر شمشیر بدیشان می کشیم که، … به راستی که چه؟
بعید می دانم از گلستان دیوان شمس و مثنوی گلی بوییده باشیم.
بهروش / 21 April 2013
نظرات را که میخواندم یاد این حرف مرحوم کسروی افتادم: […صوفيان تنها آن درويشان تاجنمدی گيسودار و آن گلمولاهای چرکآلود و دريوزهگرد که تبری و کشکولی بهدست میگيرند، نيستند. هزارها ديگران هستند که بیتاج و گيسو، بیتبر و کشکول درويشند و مغزهاشان آگنده از بدآموزیهای صوفیگریست.
در ميان کارمندان دولت و سران ادارهها، شما کسان بسياری را توانيد يافت که درويشند و هر يکی خود را از پيروان فلان مستعلیشاه و بهمان عاشقعلیشاه میشمارد. در پشت ميز سررشتهداری توده نشسته و انديشههايی که در مغزش
جا گرفته اينهاست: “ای بابا، اين دنيا چند روزه است. نيک يا بد خواهد گذشت، بزرگان سر به دنيا فرود نياورده اند… اين نيز بگذرد يا هو…”
آن گاه صوفیگری بدآموزیهايش تنها در ميان صوفيان نبوده، زيانش تنها به صوفيان نيست. چنان که در کتاب گفتهايم، اين گمراهی به هر سو ريشه دوانيده و بيشتر مردم آلوده بدآموزیهای صوفیگریاند، بیآنکه صوفی باشند و بیآنکه خودشان بدانند.
از آن سو کتابها آلوده اين بدآموزیهاست. گذشته از آنکه صوفيان هزارها کتاب، به شعر يا به نثر، از خود به يادگار گزاردهاند که در دست مردم است و در خانههاست، شاعران و اندرزسرايان ما همه از صوفیگری سود جستهاند. شاعران که در پی “مضمون” میگشتهاند، بدآموزیهای صوفيان گنجی بازيافته برای آنان بوده. همين حال را داشتهاند اندرزسرايان و پيشوايان. کتابهايی که در زمينه “اخلاق” به عربی يا به فارسی نوشته شده، همه از آن سرچشمه آب خورده.
يک جمله بگويم: اين گمراهی کهن، زهر خود را در کالبد تودهها به هر سو دوانيده است…]
روح اله باقری / 08 October 2018
Trackbacks