به یاد شهره یلفانی و همه جانباختگان راه آزادی.
ما بیچرا زندگانیم
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند.
احمد شاملو
ثریا میپرسد، “مهین پرستویی را تازگیها دیدهای؟ “
میگویم. “نه ندیدهام. مگر چه خبر شده؟ “
میگوید، خبری نشده. میخواستم دعوتش کنم. فکر کردم اگر تو هم باشی بد نیست. شاید بشود وادارش کرد از خاطراتش بگوید و تو از آن قصهای بنویسی. “
میگویم. “من برای نوشتن قصه نیاز چندانی به دیدن آدمهای جدید و داستان زندگییشان ندارم. قصههای من ساخته و پرداخته ذهن من است. “
میگوید، “اما واقعیت همیشه بخشی از قصه است. “
میدانم راست میگوید، هیچ نمیگویم.
یکی دو هفته بعد، مهین پرستویی را به جای خانه ثریا در خانه فرشته و ایرج میبیینم. دورادور میشناختمش و در بارهاش چیزهایی شنیدهام. زنی است که دهه هفتاد زندگی خود را میگذاراند. ریز اندام و میانه بالاست. چهرهای بی چین و چروک اما شکسته و دردمند دارد. نگاهش همیشه به نقطه دوری خیره است. انگار فکری او را به خود مشغول کرده است. کم حرف است و فقط وقتی مورد پرسش قرار میگیرد، زبان باز میکند. کلمات را جویده جویده و جملات را کوتاه بیان میکند و مطلب را زود درز میگیرد و در لاک سکوت خود فرو میرود. انگار میترسد مورد پرسش و پاسخ بیشتری قرار گیرد. چنان پیداست که در پشت سکوت خود امنیت بیشتری دارد.. ثریا که او را بیشتر میشناسد، میگوید، دو پسرش را در جریان گرفت و گیرهای سال شصت از دست داده است. اما ثریا داستان چگونگی آن را نمیداند و در باره آن نقل و قولهای متفاوت شنیده است.
در خانه فرشته و ایرج است که مهین پرستویی داستان از دست رفتن پسرانش را تعریف میکند.
ایرج و فرشته را سال هاست میشناسم. اما هیچ وقت نشنیده بودم که آنها با مهین پرستویی آشنایی داشته باشند.
ثریا میگوید من از فرشته خواستم که دعوتش کند. میخواستم تو و او با هم در جمع باشید.
به اعتراض میگویم، چه اصراری داری؟ خیال کردی ناشرها پشت در خانه من صف بستهاند که کارهایم را منتشر کنند. همین حالا چند رمان و مجموعه قصه توی کشوی میزم به انتظار نشستهاند. اگر نوشتههای من خریدار داشت که همینها منتشر شده بود و به فروش رفته بود.
ثریا که روزی آرزوی نویسنده شدن در سر داشته و حال آرایشگر از آب درآمده است به سرزنش میگوید، “ارزش کار خودت را پایین نیاور. اگر نوشتههای تو خریدار ندارد، تقصیر از تو نیست. تقصیر از این قوم به حج رفته است که راه خانه کعبه را گم کرده است*
میگویم، “اگر من تو یکی را هم نداشتم، قلم و کاغذ را میبوسیدم و کنار میگذاشتم. تو تنها خواننده پر و پا قرص کارهای من هستی. به من پشت گرمی و امید میدهی و قلمم را سبز نگاه میداری. “
میگوید، “تا من هستم تو باید بنویسی. “
ایرج و فرشته از آن آدمهای نازنین روزگارند که در خانهشان به روی خیلیها باز است و میهمانیهایشان همیشه شور و حالی دارد. ایرج تار مینوازد و فرشته صدای خوبی دارد. دو پسر دو قلو دارند که یکی ضرب میزند و آن دیگری سنتور. میهمانیهای خانه ایرج و فرشته کاملا رنگ و بوی ایرانی دارد. آن جا که هستی خیال میکنی در ناف ایرانی. فقط وقتی بچهها و نسل دوم مهاجران به انگلیسی حرف میزنند و یا در فصل زمستان از پنجره که به بیرون نگاه میکنی و پشته برف را میبینی، یادت میآید که در سرزمین کانادا و هزاران کیلومتر دور از وطن خودت هستی.
ثریا میگوید، “بدون این خوشیهای الکی، زندگی در غربت مثل زندگی در زندان سکندر است. “
قبل از آن که مهین پرستویی از راه برسد، فرشته میگوید، زیاد میهمان دعوت نکردهام. فقط فرزانه و مسعود و تو و ثریا. فکر کردم چون بار اولی است که خانم پرستویی به اینجا میآید، زیاد شلوغ نباشد، بهتر است. “
ثریا وسط حرفش میدود، ” خیلی دلم میخواهد از بچههایش بگوید: از دو پسرش که در انقلاب سر به نیست شدند.. شاید فرزانه بتواند اورا به حرف بیاورد. و مینو هم آن را به قصه در آورد. “
میگویم، دست بردار ثریا. فضولی خودت گل کرده، به حساب من مینویسی؟ “
فرشته میگوید، “می دانید که فرزانه دکترایش را در روانشناسی گرفته و میتواند مریص ببیند. اگر خانم پرستویی…. “
ثریا میگوید، “فکر خوبی است. “
میگویم، “اما در حضور چند آدم غریبه. “
ثریا میگوید، “آز همین جا که روان درمانی را شروع نمیکند. “
میگویم، “اما تو یکی بهتر است رهنمود ندهی. خود فرزانه اگر لازم باشد با او حرف میزند. “
ساعت هفت و نیم همه میهمانان از راه رسیدهاند. مهین پرستویی زودتر از فرزانه و مسعود از راه میرسد و دخترش، تنها فرزندی که برایش مانده و هم او مادر را به کانادا آورده است، او را تا دم در خانه میرساند و فرشته به دم در میرود. و از دختر که در اتومبیل است، خواهش میکند به درون بیاید. من درراهرو ایستادهام و صدای دختر را میشنوم که بهانه میآورد، باید برگردد. به مادر میگوید، هروقت خواست برگردد به او تلفن بزند. اما فرشته دختر را مطمین میکند که مادر را صحیح و سالم همراه دوستانی که هم محله او هستند به خانه برمی گرداند.
فرزانه است که مهین پرستویی را به حرف میآورد. حرف هایی که به قول خودش سالها روی دلش مانده است و از آن با هیچ کس سخن نگفته است و اگر گفته کسی باور نکرده است.
پس از صرف شام که مثل همیشه سنگین و رنگین است و از یکی دو جور غذای ایرانی و سالاد و پیش غذاهای گوناگون تشکیل شده است، نوبت به غذای روح میرسد. فرشته و ایرج و بیژن و ماهان ما را با ساز و ضرب و صدای خوش فرشته به عرش اعلا میبرند. اما فکر و ذکر من متوجه خانم پرستویی است و لابد فکر و ذکر او در پی دو جوانی است که از دست داده است. در چشمان سیاهش که دایم پلک بر هم میزند، و در لبهای باریک و به هم فشردهاش و دستانش که اندوه را در لابلای انگشتان خود میفشرد، سکوت با غم آمیخته است.
قطعه تک نوازی ایرح در دستگاه دشتی چنان اندوهی در جمع مینشاند که بی اختیار اشک به چشم میآورم. همین قطعه است که سخن و حرف را به موسیقی ایرانی و غم میکشاند. و بعد ثریا با درایت فرزانه را وارد بحث میکند. فرزانه نیز اندوه و افسردگی را روانشناسانه مورد بحث قرار میدهد واز درد دل و بیان درد میگوید. چنان به زیرکی و هوشمندانه همه ما را وادار به بیان یکی دو مورد اندوه و درد خود میکند که هیچ کدام حس نمیکنیم زیر کاسه نیم کاسهای است.
اول از همه خود فرزانه شروع میکند. میگوید، “شاید باور نکنید، علت این که روانشناسی خواندم، ترسی بود که ازجوانی یعنی از دوران انقلاب گریبانم را گرفت و رهایم نکرد. همان سالهای اوایل انقلاب بود اوایل مهرماه بود و تازه مدرسهها باز شده بود. وقتی از خانه بیرون میرفتم، مادرم مرتب سفارش میکرد که مواظب خودم و روسریام باشم. من هم سعی خودم را میکردم. یک روز عصر پاییزی وقتی مدرسه تعطیل شد، با یکی دوتا از بچهها از مدرسه بیرون آمدیم. میگفتیم میخندیدیم. یادم است معلم دینی مان را مسخره میکردیم که آخوند نسبتا مسنی بود و رویش نمیشد به چشمان بچهها نگاه کند و ما به مسخره میگفتیم لابد فکرهای شیطانی به سرش میزند. و این جملهای بود که خودش سر کلاس مرتب تکرار میکرد. که، ” دختران من از فکرهای شیطانی حذر کنید. ” خلاصه ما داشتیم شوخی کنان به طرف خانه میرفتیم. به سر کوچه ما که رسیدیم. به عادت همیشه لختی ماندیم. در باره درسهای فردا حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم و من وارد کوچه مان شدم و دوتای دیگر در خیابان به راه خود رفتند. من چند قدمی بیشتر وارد کوچه نشده بودم که حس کردم شخصی به من نزدیک شد و تا به خود به بجنبمم دستان مرد چشمانم را بست. به فاصله کمی مردی روبرویم ایستاد و گفت، اگر صدایت در بیاید همین جا یک گلوله توی مغزت خالی میکنیم. مرا سوار ماشینی کردند و بردند. فقط خدا میداند که قلبم چگونه بر سینهام میکوبید و ذهنم از کار افتاده بود. خبر تجاور و اعدام به گوش همه مان رسیده بود. اما من که کارهای نبودم. تنها در اوایل انقلاب چند بار برای یک گروه چپ اعلامیه پخش کرده بودم. خلاصه فاتحه خودم را خواندم و در همان حال به مادر و پدرم و خواهر کوچکم فکر کردم و بی اختیار زدم زیر گریه. یکیشان شروع کرد به مسخره کردن من که بعد نمیدانم چه خبر شد. صدایی در اتومبییل شنیدم که به آنها میگفت باید به یک ماموریت بروند. در خیابان فرشته، آری خیابان فرشته را به وضوح با یاد داردم. یکی ار دوستان مادرم درآن خیابان خانه داشت اما ذهنم چنان آشبفته بود که نه شماره خانهشان را به یاد میآوردم و نه شکل و رنگ درخانهشان را. در چشم به هم زدنی مرا کنار خیابان رها کردند و به سرعت دور شدند. پیاده که شدم، برای لحظهای شاد شدم و سپس دوباره ترس گریبانم را گرفت. ترس از طرف اتومبیل که به من شلیک کنند و یا ماشینی دیگر سر برسد و مرا ببرد. از خانهام خیلی دور شده بودم. در همین موقع یک ماشین شخصی جلوی پایم ترمز کرد و پرسید کجا؟ بی آن که فکر کنم که این هم ممکن است از همانها باشد، سوار شدم و تا نشستم شروع کردم به گریه کردن. راننده که مرد نسبتا مسنی بود با صدای مهربانی پرسید کسی را از دست دادید خانم؟ با هق هق گفتم ماموران مرا برای هیچ و پوچ گرفته بودند. من دانش آموز دبیرستانم. من هیچ کارهام. اما نمیدانم چطوز شد یک باره ولم کردند و رفتند. مرد نگاه دلسوزی به من انداخت و گفت، معجره بود. دختر عزیزم. شانس آوردی. اگر برده بودندت خدا میداند چه سرنوشتی نصیبت میشد. شانس آوردی. سعی کن تنها از خانه بیرون نروی. گفتم، من داشتم از مدرسه برمی گشتم. مرد سری به تاسف تکان داد و گفت، خدا به داد جوانهای مردم برسد. راستش از آن به بعد ترس مثل هیولایی مرا رها نکرد. به پدر و مادرم هیچ نگفتم. نمیخواستم آنان را ناراحت کنند. اما به بهانه این که یکی دیگر از دوستانم دچار چنین گرفتاری شده است، گفتم که دیگر تنها به مدرسه نمیروم. از آن به بعد پدرم صبحها در مسیر ادارهاش مرا به مدرسه میرساند و عصرها با دوستم که مادرش به دنبالش میامد به خانه برمی گشتم. همان سال پدر و مادرم تقاضای مهاجرت به کانادا کردند و من که دیپلمم را گرفتم، جوابمان آمد. اما آن دوسالی که مجبور بودم به مدرسه بروم، شب نبود که کابوس نبینم. از همه بدتر این که داستان را برای هرکسی تعریف میکردم. میگفتند آن سه نفری که تورا دستگیر کرده بودند، به جرم سیاسی نبوده است. آنها میخواستند تو را به خارج از شهر ببرند و بهات تجاوزکنند. از این تاره به دوران رسیدهها هرکاری برمی آید. سال ۸۸، وقتی فاجعه ترانه موسوی را شنیدم که در خیابان دستگیرش میکنند وبه خارج شهر میبرند، گروهی یه او تجاوز میکنند و جسد سوخته شدهاش در حادهای رها میکنند. کابوس گذشته باز در من زنده شد. آری هنوز که هنوز هست این کابوس با من هست.
بعد، ثریا بود که گفت، ” یادم است یکی دو سالی از انقلاب گذشته بود. ما یک عده نوجوان و جوان دوست و آشنا بودیم که بیشتر جمعهها به کوه میرفتیم. کوچکتر که بودیم پدر ومادرهایمان را با ما بودند اما وقتی بزرگتر شدیم، حسابمان را از پدر و مادرها جدا کردیم که بتوانیم به ارتفاعات بیشتری صعود کنیم. به قول یکی از دوستان، پدر و مادرها دست و پاگیر شده بودند و بعد هم هی سفارشات پدردوستانه میدادند… چند باری خودمان تنها رفتیم و چون گواهی رانندگی نداشستم، گاه پدر و یا مادر من ما را تا پای کوه میرساند و گاه هم با اتوبوس به محل قرار میرفتیم. در یکی از همین کوهنوردیها وقتی که مسافتی را طی کرده بودیم و هوا هم خیلی خوب بود. و هوای تهران را که از آن بالا میدیدیم مهی از دوده روی هم شهر را پوشانده بود، هوای کوهستان واقعا دلپذیرتر به نظر میرسید. نمیدانم چطور شد که یکی از بچهها شروع کرد به خواندن شعر “سرآمد زمستان…. ” و بقیه هم با او دم گرفتیم. شعر را تا با آخر خواندیم و انگار نیرویی چند برابر پیدا کرده بودیم. شروع کردیم دوباره خواندن که یک گزوه سه چهار نفره که لباس پاسداری به تن داشتند در جلویمان سبز شندند و راه را بر ما بستند. گروه ما جمعا شش پسر وچهار دختر بود. آذر، خواهر من که دانشجوی رشته حقوق بود، همیشه ما را دلگرم میکرد، اگر یک وقتی دستگیر شدیم او که سال اخردانشکده حقوق بود، میتوانست وکالت ما را به عهده بگیرد و اگر هم نتواند اطلاعات لازم را دارد. اینها همه برای خنده و شوخی بود. نه ما فعالیت سیاسی داششتیم و نه آذر به این راحتی میتوانست مدرک وکالت بگیرد. سرتان را درد نباورم. پاسدارها ما را از نیمه راه برگردادند و یک راست به یک کمیته بردند. چندین شبانه روز آنجا بودیم بدون این که بگذارند به خانوادههایمان خبر بدهیم. اما در میان ما پسری به نام مرتضی با گروهی مربوط بود و همان کار ما را سخت کرد. من پس از دوماه با وثیقه خانه پدرم آزاد شدم. آذر یکی دوما ه بعد با وثیقهای سنگین ترآزاد شد. من چند ماهی ایران ماندم اما خدا پدر یکی لز دوستان پدرم را بیامرزد که توانست برای من و آذر آزادی مشروط بگیرد. وقتی بود که مادرم سکته مغزی کرده بود و نیمی از بدنش فلج شده بود. مادرم به فاصله شش ماه فوت کرد. و من و آذر توانستیم به کمک دوستی که قاچاقچی معتبری را میشناخت از ایران بیرون بیاییم. در این فاصله آزادی مشروط و زندگی در اندوه بیماری و مرگ مادر و دلهره گریز از ایران بر اعصاب من چنان تاثیر گذاشته که فکر نمیکنم تا آخر عمر از آن نجات یابم.
نوبت به من که رسید، نمیدانستم از چه بگویم. من هیچ یک از نزدیکانم را نه در انقلاب از دست داده بودم و نه زندانی شده بودند. خانواده من به قول معروف از مالکان قدیمی و تاجران امروزی بودند که دوستم زری میگفت، شما از فیودالی به سرمایه داری ارتقاع یافتید. گفتم، والله پدر بزرگ من مالک وپولدار بود و همه پسرانش را فرستاد تهران درس خواندند و بعد هم انان گویا ژن پولدار شدن پدر را داشتند و به قول معروف سوراح دعا را گم نکردند. اما من یکی هیچ ژنی از ژنهای آنان را به ارث نبردم. همیشه به حداقل راضی بودم.
ثریا بود که به من گفت، “تو چی؟ تو درد ناگفته نداری؟ “
راستش هیچ وقت دوست نداشتم از کودکیم بگویم و یا به قول روان شناسها از غقده هایی که در من گره شده و خیال باز شدن ندارند، حرف بزنم.. اما ناگهان انکار جرقهای ذهنم را روشن کرد، سال آخر دبیرستان را به یاد میآورم.
میگویم، سال آخر دبیرستان بودم. روزی سر کلاس معلم انشایمان میگوید، قرار است بهترین انشاهای کلاس را به یک مسابقه سراسری دبیرستانها بفرستد و انشاِی برنده نه فقط در مجله درج میشود بلکه یک دوره یک ساله مجله نیز به برنده جایره داده میشود ونیز یک سفر شیراز و اصفهان همراه شاگردان نخبه سایر شهرستانها به او هدیه داده میشود. باری این رویداد مرا چنان ذوق زده کرده بود که شب و روز در باره موضوع انشاء فکر میکردم. وقتی موضوع را دادند نزدیک بود شاخ در بیاورم، نه شعری از بزرگان بود و نه فواید درستکاری و صداقت و این نوع موضوعات باسمهای که بارها و بارها در باره آن نوشته بودیم. موضوع انشا نظرات مثبت و منفی ما در باره کادر آموزشی مدرسه بود فکر کردم اینها دارند ما را به جاسوسی وادار میکنند. و یا به این ترتیب دارند تفتیش عقاید میکنند. چند بار تصمیم گرفتم ورقه سفید بدهم. فکر کردم شاید کار خرابتر شود. راستش نصف بیشتر وقتم به آن گذشت که چه لحنی انتخاب کنم. آخر سر حرفهای ضد و نقیض زدم. در یک جمله مثلا از مدیر تعریف کردم و در جمله بعدی از ایراداتش نام بردم. خلاصه هیچ کس را نه کاملا کوبیدم و نه کاملا ستودم. به قول معروف طوری نوشتم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. وقتی بهترین نمره کلاس نصیبم شد، باورم نمیشد که نمره حق من بوده باشد. بعد هم فهمیدم که زیر کاسه نیم کاسهای است. چند روز بعد مدیر مرا صدا کرد و اول از انشایم تعریف کرد و بعد به من ماموریت داد که با شاگردان زیادی در مدرسه رابطه برقرار کنم و از زیر زبانشان بکشم که در چه گروه هایی فعالند. تازه فهمیدم قضیه از کجا آب میخورد. این انشای من نبود که مرا مامور این کار کرده بود. این محببوبیت من به عنوان یک شاکرد خوب و یک ورزشکار خوب بود و شاید هم سرو لباسم که همیشه کفشها و لباسهایم به قول بچهها از مارکهای معروف بود، که میتوانست در دل دختران جوان ساده نفوذ کند و برای من از زندگی پنهان خود بگویند. راستش آگاهی به این مسئله، ترس را در دل من جاری کرد. داستان را برای پدر ومادرم گفتم. پدرم توانست از یکی از پزشکان گواهی بگیرد که دچار بیماری شدهام و برای مدتی مدرسه نرفتم. بعد هم مرا به شهرستان نزد خالهام فرستاد. و همان سال ترتیب فرارم را از ایران داد و حال اینجا در کنار شما هستم. اما زندگی دور از خانواده و سپس در غربت باعث شد که به نوشتن پناه ببرم. نوشتههایم اکثرا ساخته و پرداخته ذهن خودم است. نمیخواهم بین شخصیتهای قصههایم و واقعیت شباهتی باشد.
حرفهای من جمع را به سکوت وامی دارد. انگار کسی انتظار نداشت که من هم تحربه هایی ازاین دست داشته باشم. چرا که در خانواده و اقوام من نه کسی اعدام شده بود و نه زندانی سیاسی..
مسعود برای شکستن فضای سنگین جمع میگوید؛ ” من فقط در برابر دلار نقطه ضعف دارم. “
کسی جرفش را جدی نمیگیرد و جوابی به او نمیدهد. من و ثریا منتظریم که مهین پرستویی شروع کند. ایرج بحث در باره سفر کوبا را شروع میکند که ثریا وسط حرفش میدود و از مهین میخواهد که قبل از آن که ایرج و مسعود مجال حرف به کس دیگری ندهند، او هم چیزی بگوید.
مهین پرستویی که تمام مدت در سکوت سر کرده است و چشمش از این به آن دو دو کرده است، معلوم نیست به حرفهای این و آن گوش کرده است یا نه. فرزانه که گفته ثریا را تکرار میکند، مهین میزند زیر گریه. ما به سکوت و احترام نگاهش میکنیم و میگذاریم تا هروقت بخواهد گریه کند. اما گریه مهین پرستویی به همان سرعتی که شروع شده بود، به همان سرعت هم تمام میشود. انگار حس میکند اگر فرصت را از دست بدهد، دیگر هیچ وقت نمیتواند از اندوه عمیق دل خود با کسی حرف بزند. و خود به خوبی آگاه است که غم دیگران هر چه هست در مقابل غم او هیچ است.
صدای مهین پرستویی مثل چهره و اندامش شکننده و ضعیف است. همان اندوه آشکاری که در چشمانش دیده میشود در صدایش نیز منعکس است.
“غم بزرگ من با انقلاب شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. “
در دل میگویم، مثل غم خیلی از مردم ایران. میدانم دو پسرش را انقلاب از او گرفته است اما جزییات آن را نمیدانم.
مهین پرستویی به یک یک ما نگاه میکند. گویی میخواهد از چهره و نگاه ما بفهمد جمله اولش چه تاثیری در ما گذاشته است. و بعد ادامه میدهد. “سال شصت را همه شما باید به یاد داشته باشید. آنان که جوانی در دانشگاه یا دبیرستان داشتند، باید بهتر به یاد داشته باشند، کمتر جوانی بود که درگیرمسائل سیاسی نشده بود. موجی آمده بود، موجی قوی که همه را به دنبال خود میکشید. اگر جوانی دنبال موج نمیرفت، راه به جایی نداشت ودیگران قبولش نداشتند. اما موج که فروکش کرد، یعنی به زور شکنجه و زندان و اعدام و کشتارموج را فرونشاندند. دست جوانان مردم خالی شد. دلخوشی نداشتند. پشتشان خالی شد. روبرویشان هم دشمن غدار تیغ به دست بود و جوانان مردم شدند طعمه بی دفاع این دشمن تیغ به دست. پسرهای من هم دو تا از این طمعهها بودند. فکرش را بکنید، پیمان من فقط شانزده سالش بود. هنوز ریش و سبیل درست و حسابی در نیاورده بود. پژمان من داشت دوره انترنیاش را میگذراند. شبهای انقلاب تا صبح توی بیمارستان میماند. اگر مریضی خون لازم داشت، خودش خون میداد. چند بار از کم خونی توی همان بیمارستان غش کرده بود. من و پدرش را هم به بیمارستان کشاند و ازمان خون گرفت. میگفت، به قوم و خویش و دوست و آشنا بگویید بیایند خون بدهند. انقلاب به خون نیاز دارد.
وقتی پژمان مجبور شد دانشگاه و بیمارستان را رها کند و فراری شود، آمدند سراغ پیمان. پیمان کارهای نبود. شاید یکی دو اعلامیه پخش کرده بود و با به این و آن کمک کرده بود. توی خانه به من باباش کمک میکرد. به نازلی در درس کمک میکرد و پولی از باباش میکرفت. همه را میداد به گروهی که پژمان عضوش بود با نبود، من نمیدانم. شاید فقط هوادار بود. به من و باباش که چیزی نمیگفتند.
یکی از شبهای اوایل زمستان سال شصت بود. دو هفتهای بود که هیچ خبری از پزمان نداشتیم. گفته بود پی جو نشوید. بگذارید ایز گم کنم. شاید به دستشان نیافتم. به زبان بی زبانی گفته بود، “اگر گرفتار شوم، کارم تمام است. ” و بود. شبی که ریختند خانه مان، اول خیال کردم آمدند دنبال پژمان. اما از همان لحظه اول که وارد شدند چشمهای پیمان را بستند و یک نفر را مسلسل به دست روبرویش نگه داشتند و به من و باباش و نازلی که آن موقع دوازده سالش بود، گفتند؛ از جایمان تگان نخوریم و الا به درک واصلمان میکنند. من مثل بید میلرزیدم وهمهاش از خودم میپرسیدم، با این بچه چه کار دارند؟ زبانم انگار بند آمده بود. حتی به پدر خدابیامرزش هم نمیتوانستم بگویم، لااقل تو ازشان بپرس، بگو این بچه هیچ کاره است. اما زبانم شده بود مثل یک تکه چوب.
یکی دوساعتی طول کشید تا خانه را حسابی گشتند. هرچه کتاب و دفتر و یادداشت و روزنامه را که فکر میکردند چیزی در آن باشد ریختند توی دو تا کیسه پلاستیکی و به پیمان گفتند که راه بیفت. پیمان اما مثل مسخ شدهها از جایش تکان نمیخورد. چشمانش را بسته بودند اما من حدس میزدم نگاهش به پنجره خیره یود.. یکی از پاسدارها تفنگ خود را بلند کرد که با قنداقش به سر پیمان بکوبد اما قبل از آن که ضربه را فرود آورد. برق پهنای پنجره را روشن کرد و پشت سرش تندر غرید.. و من از هوش رفتم. پیش از آن که بیهوش شوم مظمن شدم که آن شعاع نور پیمان بود که به ابدیت پیوست. وقتی به هوش آمدم، در بیمارستان بودم. نمیدانم چند روز گذشته بود.
داستان گویا به گوش پژمان رسیده بود. میآمده خانه که از ماجرا خبردار شود. صدای زنگ در را که شنیدم خودم را به سرعت به دم در رساندم. زنگ زدنش را میشناختم، کوتاه و پشت سر هم. در را که باز کردم، در آغوشش گرفتم. گفت، “فکر میکنم، دنبالم میکنند. ” واقعیت داشت. چند مرد هیکل دار مسلسل به دست وارد کوچه شدند. پزمان پا به فرار گذاشت و من هنوز در را نبسته بودم که صدای شلیک بلند شد. خیال کردم پسرم افتاد. اما هیچ ندیدم. خوشحال شدم که از دستشان گریخت. در همان لحظه صدای برق و تندر آسمان را شکافت و با صدای رگبار گلوله درهم آمیخت. و من باز بیهوش شدم اما در همان حال حس کردم که پزمان من با صاعقه درهم آمیخت و در پهنای آسمان گم شد..
مهیین پرستویی از سخن گفتن ایستاد و ما نیز در سکوت به او نگاه کردیم انگار خودش نبود که قصه از دست دادن پسرانش را برای ما گفت، بلکه شبحی از مهین پرستویی که با این اوهام دل خود را تسلی میداد.
وقتی سکوت ما به درارا کشید. باز هم مهین پرستویی بود که سخن گفت.
تا وقتی ایران بودم و شوهرم زنده بود، هرسال مرا به سر خاک پیمان و پژمان که میگفت، به فاصله کمی از هم دفن شدهاند، میبرد. خواهرها و برادرهایم هم بودند. و بعضی از دوستانشان که من یا نمیشناختم و یا به یاد نمیآوردم، هم بودند. اما من هرگز باور نکردم که زیر آن سنگها که نام و تاریخ تولد و مرگ پسرانم نوشته شده بود، پزمان و پیمان من خوابیده باشند. پسران من به ابدیت پیوستهاند و ما اینجا.
آوریل ۲۰۰۷
بازنویسی: سپتامبر ۲۰۲۰
شهره یلفانی دانشجوی رشته مهندسی شیمی در دانشکده فنی تهران، در مهر ماه ۱۳۶۰ زمانی که همراه مادر و برادر کوچکترش به دیدن داییاش میرفته است در خیابان دستگیر و پس از حدود دوماه در سوم آذر ۱۳۶۰ همراه گروهی در زندان اوین اعدام میشود بی آن که ملاقاتی با پدر و مادر خود داشته باشد.
*اشاره به شعر مولوی:ای قوم به حج رفته کحایید کجایید. معشوق همین جاست بیایید بیایید.