بهنام امینی − به تصویری که کمی پایین تر است نگاه کنید. شاید در نگاه اول انتخاب چنین عکسی برای این مطلب بی ربط به نظر برسد، اما بگذارید کمی دقیق تر شویم.

برای علاقه‌مندان آماتور سینما تشخیص چهره همفری بوگارت چندان نباید دشوار باشد، برای حرفه‌ای‌ترها هم این خانم خندان و رقصان یعنی لورن باکال، ستاره معروف هالیوود در زمان خویش و نیز همسر جناب بوگارت. اما هیچیک از این دو، سوژه این عکس نیستند. شخصیت اصلی در حقیقت کسی است که کمتر از هر کس دیگری در عکس حضور دارد، با عینک و نیمرخی ناتمام. به لورن باکال می‌گوید: شما مادرزاد رقاص هستید خانم باکال و در جواب می‌شنود: “موافقم، شاه”. درست حدس زدید. این آقای عینکی که در حال رقصیدن با باکال است، محمدرضا شاه پهلوی است. البته گویا لورن باکال کمی شیطنت و رندی هم به خرج داده و به جای گفتن اصطلاح مرسوم و ساده “موافقم” یعنی you bet، کمی تأکید کرده و گفته است:you bet your royal ass و به قول محمد قائد متلکی یا کنایه‌ای هم به “نشیمنگاه همایونی” زده است.[1]

نگاه رمانتیک به دوران پیش از انقلاب

چند صباحی است که به موازات تشدید فشارهای همه جانبه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی از سوی جمهوری اسلامی علیه مردم، نگاه رمانتیک به دوران پیش از انقلاب افزایش یافته و در این میان چهره‌ای متفاوت از شاه ترسیم می‌شود، حداقل متفاوت از آنچه انقلابیون و مخالفان شاه در دوران زمامداری او در سر داشند. آنکه دیکتاتوری خونریز و یکدنده پنداشته می‌شد، در میان بعضی از اقشار جامعه و نیز برخی فعالان سیاسی تبدیل به رهبری میهن‌پرست و دل‌نگران توسعه و پیشرفت کشورش شد؛ همان تصویری که رژیم پهلوی با جدّ و جهد تمام و صرف هزینه‌های هنگفت و حتی ضرب و زور قصد داشت از “اعلیحضرت” در اذهان عمومی جا بیاندازد. اینگونه بود که “شاه خائن” برای اینان “خدابیامرز” شد.

جدای از این تحولات گفتمانی نمی‌بایست برنامه‌ریزی‌های مشخص و آگاهانه‌ای را که با هدف هژمونیک شدن این رویکرد رمانتیک انجام می‌پذیرند از نظر دور داشت. از پخش مستندهای شاهنشاهی محور در کانال‌های ماهواره‌ای نظیر “من و تو” پس از کسب محبوبیت و اقبال عمومی در سطح جامعه تا فعال شدن “یادگار شاه”، رضا پهلوی، در سطح رسانه‌ها مثال‌هایی از این اقدامات هستند که در واقع در صدد مصادره به مطلوب کردن نارضایتی‌های عمومی به نفع دوران پیش ازانقلاب هستند.

تصویر کردن محمدرضاشاه به مثابه انسانی خوش نیت با منش و افکار مدرن که در عین حال مظلوم هم واقع شده است، در پیوند مستقیم با تخطئه انقلاب ۵۷ است که با تأکیدی مشخص و معنادار، همصدا با دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی، آن را “انقلاب اسلامی” می‌خوانند. تو گویی تمامی آنانی که به خیابان‌ها ریختند همین نظام سیاسی-اجتماعی را می‌خواستند که امروز در ایران مسلط است. نتیجه منطقی چنین تحلیلی، توصیف آن انقلاب در حکم “جنون جمعی” است که مردم را در خوشبینانه‌ترین حالت “فریب‌خورده” می‌داند و در بدترین حالت مجانین و دیوانگانی که زنجیر پاره کرده بودند.

به نظر می‌رسد با وجود چنان شاه خیرخواه و آبادانی‌گستری، شوریدن بر او کاری موافق خرد نبوده است. در این منظومه حتی دیکتاتور بودن شاه نه ضعف که حسن اوست و نه تنها انکار نمی‌شود که موجه هم بوده است. چه توجیهی مقبول‌تر از این که شاه خردمند معتقد بوده که ایران آن زمان و مردمانش هنوز مستعد دمکراسی نبوده‌اند. در نهایت هم قائلان به این دیدگاه در مواجهه شاه و نظام سلطنتی با انقلابیون و مردم، حکم به محکومیت دومی می‌دهند.

اصلی‌ترین و شک‌برانگیزترین ایراد این تحلیل، سوای صفاتی که به شاه نسبت می‌دهد، همان است که دقیقاً منطبق برنحوه بازنمایی شاه در دستگاه تبلیغاتی نظام پهلوی است وازاین رو تاریخ و جامعه را هم از چشمان آنها به نظاره می‌نشیند. به همین دلیل است که نمی‌تواند با آن مردم به لحاظ گفتمانی هم‌افق شود و جامعه و فرهنگ و سیاست و نظام مسلط و شاه را از دید آنها ببیند. قابل فهم است که زیستن در روزگاری که حکومتی اسلامی از هر نوع محدودیت و محرومیت و سرکوب در حق شهروندان دریغ نمی‌دارد، آدمیانی را به خشم و نفرت وادارد اما قابل تأیید نیست که بدل به مستمسکی له حکومتی نامشروع و علیه مردمانی محق شود که نه هزارها و صدها سال پیش بلکه تنها سی و اندی سال پیش به تعیین سرنوشت خود پرداختند. باید دید آن مردم شاه را چگونه می‌دیدند که حاضر نبودند به هیچ قیمتی حتی آن زمان که ” صدای انقلاب” آنان را شنید، حاکم بر خود ببینند.

شاه در مقام یک نشانه

کودتا در حیات سیاسی محمدرضاشاه همچون پدرش رضاشاه بدون شک نقشی بی‌همتا بازی کرده است. اگر برآمدن پدر منوط به آن بود، مشروعیت سیاسی پسر پس از سال ۳۲ به‌تمامی از آن ناشی شده بود. نقش نیروهای خارجی در طراحی، هدایت و موفقیت نهایی این کودتا‌ها هم دیگرغیر قابل انکار است. رضاشاه به یمن شرایط مساعد تاریخی و حمایت‌های آشکار و ضمنی دول خارجی به‌ویژه بریتانیا توانست اقداماتی انجام دهد و محبوبیتی برای خود دست و پا کند اما کودتای ۲۸مرداد با عوارض وخیمی همچون اعدام ها، تبعیدها و از همه مهم‌تر سرنگونی دولت ملی، چنان زخمی بر روان مخالفان و بعدها عامه مردم وارد کرد که داغ ننگش تا همیشه بر پیشانی شاه باقی ماند. علاوه بر این حمایت‌های مستقیم مالی و لجستیک آمریکا از شاه پس از کودتا به ویژه در تشکیل ساواک این زخم را عمیق‌تر هم کرد.[2] با این حال این تمامی ماجرا نبود.

محمدرضاشاه نه تنها سمبل وابستگی در روزگارخود بود بلکه نماد آن چیزی بود که می‌توانیم “عقده حقارت در برابر غرب” بنامیم. درواقع این دومی علت آن سنخ از وابستگی است که شاه سمبل آن بود. عقده حقارت جزئی برسازنده از گفتمانی بود که رفته رفته در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادی در میان روشنفکران ایرانی دست بالا را پیدا کرد و در زمان رضاشاه ایدئولوژی رسمی دولت شد. دراین گفتمان مسئله اساسی، عقب ماندگی ایران نسبت به غرب و لزوم پیشرفت و توسعه بود. این مسئله نوعی احساس شرمساری از هستی فرهنگی- اجتماعی آن مقطع مشخص تاریخی در میان روشنفکران ایرانی به وجود آورده بود که می‌توان آن را یکی از دلایل مهم رجوع به -و در واقع بازسازی- شکوه ایران باستان در روشنفکرانی نظیر آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی دانست. به همین دلیل بود که رابطه غرب و “ما” بمثابه رابطه فرادست و فرودست انگاشته می‌شد و یکی از راههای جبران عقب‌ماندگی و برهم زدن این رابطه، هر چه بیشتر شبیه فرادست شدن بود. جمله معروف تقی زاده را از این منظر می‌توان بازخوانی کرد: ” باید از فرق سر تا نوک پا فرنگی شویم”. این همان روایت غربی از مدرن شدن بود که متأثر از یافته‌های شرق شناسان اروپایی، از پیشرفتهای مادی و حقوقی برخی کشورهای اروپایی به نوعی برتری هستی شناختی و همه جانبه کلیتی به نام غرب در برابر کلیتی به نام شرق می‌رسید. رضاشاه هم در قالب مجموعه‌ای از سیاستهای رسمی دولتی همچون اجباری کردن کلاه فرنگی (شاپو) وکشف حجاب، این نوع نگاه را اجرایی کرد. مهدیقلی خان هدایت، صدراعظم رضاشاه، در خاطرات خود از وی نقل می‌کند که «آخر من می‌خواهم هم رنگ شویم که ما را مسخره نکنند». ناگفته پیداست که فاعل ناظر محذوف در این جمله اشاره به چه کسانی دارد[3].

 محمدرضا شاه هم سوژه‌ای محصول این گفتمان و پرورش یافته در دل آن بود و به دلیل تحصیلات و آموزش غربی، حتی بیش از پدر سعی در فرار از واقعیت تاریخی- فرهنگی خویش داشت. از این رو از یک سو به لحاظ سیاسی تا جایی که می‌شد خودرا به دول غربی بویژه آمریکا نزدیک کرد و از سوی دیگر با معیارهای مدرنیت با تعریف اروپامحور خود را منطبق کرد. او حتی نزدیکی به غرب را واجد ریشه‌های مشترک فرهنگی- نژادی و تاریخی می‌دانست. در اظهارنظری به آنتونی پارسونز، سفیر انگلستان در ایران، می‌گوید که ایرانی‌ها بمثابه آریایی‌ها در حقیقت جزئی از خانواده اروپایی بودند که صرفا به دلیل تصادفی جغرافیایی در خاورمیانه هستند وگرنه می‌بایست در کنار همسانان اروپایی­شان باشند.[4]

گذشته از تلاش برای همسان شدن با غرب، شاه برای فائق آمدن بر عقده حقارت نسبت به غرب سعی داشت که در نظر غربی‌ها مقبول جلوه کند و در نتیجه اقداماتی انجام داد و به دامان افسانه و اسطوره پناه برد تا خود را به آنان ثابت کند. برگزیدن عنوان آریامهر برای خود و برگزاری جشن‌های دوهزارو پانصدساله شاهنشاهی با تبلیغات و تدارکات فراوان، نمونه‌هایی هستند از تلاش‌های او برای به رخ کشیدن خود و درهم نوردیدن شکاف مفروضی که بین غرب و ایران می‌دید.

چنین نگاهی به هستی تاریخی- فرهنگی و جایگاه سیاسی خود، به همان میزان که نظام پهلوی و شاه را به غرب نزدیک می‌کرد، از بخش وسیعی از مردم که تعریفی متفاوت از واقعیت تاریخی-فرهنگی خود داشتند، دور می‌کرد. در چنین فضایی است که ایده غربزدگی آل احمد در میان روشنفکران و بعدها عموم مردم با استقبال مواجه می‌شود زیرا که فهم گفتمان مسلط و نماد آن، شاه، از مقولاتی همچون مدرن شدن، توسعه و نسبت ما با غرب را در فضایی پساکودتایی به نقد می‌کشید. ایرادات بسیاری به موضع غیرانتقادی آل احمد نسبت به سنت و بویژه روحانیت و نیزبرخی راههای پیشنهادی او برای مقابله با غربزدگی می‌توان گرفت اما توصیف او از وضعیت تاریخی که در آن می‌زیست و نقد موقعیت وابستگی و فرودستی نسبت به غرب، از نقاط درخشان کار اوست. از همین روست که استقلال نقشی یگانه در شعارهای مردمی و گفتمان انقلابی داشت. بدین معنا استقلال صرفا ابعاد سیاسی-اقتصادی نداشت بلکه جنبه برجسته فرهنگی هم داشت و گرچه با فهم مسلط و متداول ازغرب ضدیت داشت اما ضد مدرن نبود.

سلطنت‌طلب‌ها و نیز رمانتیک‌های شاه دوست مدام به برنامه‌های مدرنیزاسیون که شاه درپیش گرفته بود اشاره می‌کنند در حالی که از این نکته غافل هستند که بخش عمده مخالفان شاه هم خواهان توسعه ایران بودند با این شرط که به خودباوری ملی، به رسمیت شناخته شدن فرهنگی و قطع وابستگی بیانجامد. امری که در شاه نمی‌دیدند و در نتیجه او را از خود نمی‌دانستند. شاه هم به جای نزدیک شدن به جهان مفهومی و واقعی مردم، به خودشیرینی برای غربی‌ها مشغول بود مثل رقصی با زیبای آمریکایی.

پانویس‌ها

[1] از کتاب خاطرات دیوید نیون، به نقل از ” احیای حیثیت سیاسی: موردی بسیار نادر” نوشته محمد قائد، ص۱۲

[2] شرحی از مقادیر این کمکها در ” ایران بین دو انقلاب” نوشته یرواند آبراهامیان، نشر مرکز، چاپ دوم، ۱۳۷۸، صص ۳۸۲-۳۸۵

[3] خاطرات و خطرات نوشته مخبرالسلطنه هدایت،تهران،زوار، ۱۳۷۲، ص ۴۰۷

[4] به نقل از شرقی کردن خود و جابه‌جایی، کاربردهای مثبت و منفی گفتمان آریایی در ایران نوشته رضا ضیاابراهیمی، مطالعات ایرانی، شماره ۴۴، ۲۰۱۱، ص ۴۴۶