پوستر نمایش "مردگان بی‌کفن و دفن" − 2016 Théâtre des charmes
پوستر نمایش “مردگان بی‌کفن و دفن” − 2016 Théâtre des charmes

«مردگان بی کفن و دفن»[Morts Sans Sépultures] عنوان یکی از نمایشنامه‌های ژان پل سارتر است که در فاصله کوتاهی پیش از پایان جنگ دوم جهانی نوشته شده و برای اولین بار در سال ۱۹۴۶ در پاریس روی صحنه رفته است. زمان داستان نمایش اواخر حکومت ویشی است. پنج پارتیزان نهضت مقاومت که یکی از آنان دختر جوانی است، در اثر یک محاسبه اشتباه در حمله چریکی به مواضع آلمانی‌ها باعث جان شصت روستایی بی‌گناه شده و خود اکنون به بند افتاده‌اند و قرار است به زودی – احتمالا روز بعد از دستگیری – اعدام شوند، اما پیش از اعدام همه‌شان باید از اتاق بازجویی و شکنجه بگذرند تا نام فرمانده و محل استقرار تیم شان را اقرار کنند.

نمایشنامه شرح گفت‌وگوهای این پنج نفر پیش و پس از سئانس‌های شکنجه است و شرح ترس و تردیدهای این پنج نفر در تاب آوردن شکنجه. هیچ آلمانی ای در شخصیت‌های نمایشنامه وجود ندارد. اولین نمایش برصحنه این نمایشنامه، به کارگردانی سیمون بریو، در همان آغاز پرده دوم که بازنمایی جزء به جزء شکنجه روی یکی از زندانیان است با اعتراض تماشاگران و حتی غش و ضعف عده‌ای از زنان تماشاچی و در نتیجه قطع نمایش روبه رو شد. برای مردمی که تازه چند صباحی بود از جنگ به در آمده بودند، یادآوری چنین خاطراتی هنوزبسیار دشوار می‌نمود. اما توصیف سیمون دوبووار از واقعه متفاوت است: «معنای این رسوایی، آشکار است: بورژوازی داشت برای اتحاد دوباره خود را آماده می‌کرد و یادآوری خاطرات ناخوشایند را برنمی تابید.» با وجود این، سارتر چند روز بعد در مصاحبه‌ای مطبوعاتی از کار خود اظهار پشیمانی کرد و گفت بهتر بود که این داستان در فرم یک رمان یا سناریو برای سینما ساخته می‌شد، و نه برای تئاتر.

 ابتذال، شر است

باید سالیان سال می‌گذشت تا منتقدان آثار سارتر به اهمیت این نمایشنامه و مضمون فلسفی اش پی ببرند. یکی از اولین کسانی که این نمایش را مهمترین کار نمایشی سارتر دانست، آدورنو بود. وی در سلسله درس هایش با عنوان «متافیزیک» در پایان درس چهاردهم، پیش از آنکه وارد بحث مرگ شود، جمله‌ای از یکی از قهرمانان نمایشنامه نقل قول می‌کند و آن جمله را مهمترین پرسش فلسفی دوران پس از جنگ اعلام می‌کند.

درس پانزدهم نقد و تحلیل همه جانبه این جمله است. پرسشی که «آنری» یکی از پارتیزان‌ها به زبان می‌آورد، این است: «آیا می‌توانی هنوز احساس زندگی داشته باشی، وقتی شکنجه گران چنان کتکت می‌زنند که استخوان هایت خرد می‌شود؟ » آدورنو این جمله را این طور به زبان فلسفه ترجمه می‌کند: «آیا می‌توان در جهانی که استخوان‌های یک نفر را زیر شکنجه له و لورده می‌کنند، به حیات ادامه داد؟ » و در ادامه می‌نویسد که به نظرش هر اندیشه‌ای که نتواند این پرسش را به صورت نظری درونی خود کند و نتواند با این معیار خود را به سنجش بگذارد، شایسته نیست که بتوان نام اندیشه بر آن نهاد.

بدین سان می‌بینیم که بنیان حقیقی اخلاق در تفکر آدورنو رنج فیزیکی است که همانا رنج تحمل ناشدنی است. اصل اخلاقی خواستار زندگی راستین بودن تنها مگر در درون مایه‌های مادی بتواند چهره نشان دهد: آن اصل متافیزیکی مبنی بر اینکه تو نباید موجب رنج شوی! تنها در واقعیت مادی جسمیت می‌یابد و نه در قطب مخالفش یعنی ایده ناب.

آدورنو شعر نوشتن پس از آشویتس را ناممکن اعلام کرد. در برابر اعتراضاتی که به این جمله شد، گفت که این سخن را باید از منظر فلسفی مورد بررسی قرار داد ونه در معنای سطحی و لفظ به لفظ آن. و بعد با رجوع به نمایشنامه «مردگان بی کفن و دفن» به مسئله‌ای بس ریشه‌ای تر اشاره کرد و گفت: پرسش اصلی که امروز هر کس باید پاسخی به آن برای خود بیابد، این است که آیا هنوز می‌توان در عصر پس از آشویتس به زندگی ادامه داد؟ به نظر او احساس جرم که همه در دامش گرفتار اند، تنها به این دلیل که تداوم حیات دیگر نمی‌تواند با خود به آشتی برسد، این فکر که ادامه به زندگی به قیمت از دست رفتن زندگی‌های بسیاری به دست آمده است و در واقع زندگی فرد زنده، گونه‌ای سرقت از زندگی جان باختگان، و نیزازعده‌ی بسیار بیشتری است که همچنان در خطر از دست دادن جان خود اند، اراده به زندگی را سست می‌کند.

اما ما به زندگی ادامه می‌دهیم زیرا نمی‌توانیم هر لحظه در این خصوص اندیشه کنیم، که اگر می‌کردیم، اگر در هر لحظه می‌اندیشیدیم چه اتفاقی افتاده است و ما زندگی مان را مرهون چه‌ایم، اگر هر لحظه می‌اندیشیدیم که چطور زندگی مان همبافته‌ی فاجعه شده است، حتی اگر خطایی ازما مستقیما سر نزده باشد، و تنها از روی ترس، از کمک به دیگران در لحظه‌ای خطیر چشمپوشی کرده باشیم، اگر کسی به طور کامل از تمام اینها در هر لحظه آگاهی داشته باشد، محال است بتواند به زندگی ادامه دهد. اما آدمی طبق معمول دچار فراموشی می‌شود؛ فراموشی که خود نوعی احساس جرم است. آدمی با عدم موفقیت در آگاه بودن از آنچه در هر لحظه زندگی را تهدید می‌کند و از آنچه اتفاق افتاده است، شریک جرم می‌شود.

آدورنو با یادآوری جمله معروفی از هانا آرنت که گفته بود: شر و ابتذال عین هم اند، با تفسیر ظریفی راهی جدید بر اندیشه می‌گشاید: «من نمی‌گویم که شر، مبتذل است؛ می‌گویم: ابتذال، شر است.» و تعریف ابتذال از نظر او پذیرفتن و گردن نهادن به جهان و کار جهان است به همین صورتی که هست. یعنی آن ذهنیتی که مطیع اصل اینرسی شود، و این اصل اینرسی همانا چیزی جز شر نیست.

آیا مسافران هواپیما فرصت ترسیدن داشته اند؟ …

خبر انهدام هواپیما در آسمان تهران چنان ضربه‌ای به اعصاب عصبداران وارد کرد که در برابرش دردها و غم‌های شخصی کوچک می‌نمود، گرچه همین نیز باری بیشتر بر وجدان شد.

چه بسا از ذهن بسیاری از ما این افکار گذشته باشد بی آنکه جرأت کنیم حتی برای نزدیکترین یار خود بر زبان آوریم: آیا مسافران هواپیما فرصت ترسیدن داشته اند؟ آیا دردی حس کرده اند؟ یا مثل رفیق کشی‌های فیلم‌های مافیایی همه چیز در یک آن اتفاق افتاده است؟ – پرسش‌هایی که جوابی برای آنها نداریم، اما از آن شب جهنمی تاکنون بارها و بارها خود را بر صندلی‌های آن هواپیما نشانده ایم و با آنان -زنده یا مرده- منهدم شده و سقوط کرده ایم.

انهدام هواپیما سهمناکانه نشان داد که در جهان امروز وقتی بیشتر می‌کوشی تا بیرون گود بمانی، احتمال محاصره شدنت در چمبر آتش بیشتر می‌شود. بین مهلکه گریزی و رستگار شدن دره‌ای عمیق و به سادگی پرنشدنی وجود دارد. می‌روند، جاگیر می‌شوند، پاسپورت دوم می‌گیرند و حتی همبافته جامعه میزبان می‌شوند، اما دوباره احساس نیاز به بازگشت در آنان ریشه می‌دواند. همیشه هم دقیقا نمی‌دانند چه چیز برشان می‌گرداند. چیزی هست که یادشان رفته با خود ببرند؛ چیزی که اگر هم بدانند، بردنش ناممکن بوده است. نیمه‌ای از آنان رفته و نیمه دیگر پا بر زمین می‌کشد.

باید این را اما خوب دانست که هیچکس خواسته و دانسته بی فشاری از برون تصمیم به مهاجرت نمی‌گیرد. آدمی مجبور به جلای وطن می‌شود. هیچ میراث باد آورده‌ای از پدر برایش به جا نمانده است؛ تا اینجا به پای خود آمده است و بعد از این هم جز پای خود تکیه گاهی ندارد. گزینه چهارمی برای عصبداران باقی نمانده است: یا کشته شدن در کوچه و خیابان، یا شکنجه شدن در بند، یا مهاجرت؛ که هر سه سر در راه بی بازگشت نهادن است. دو گروه درخانه ماندگان و مهاجران از گوشه چشم مدام یکدیگر را می‌پایند، اما وقتی با سرنوشت خود تنها ماندند، تنها به راه خود می‌اندیشند، با این تفاوت که در خانه ماندگان مسئولیت بس بزرگتری را متقبل می‌شوند وبی حتی یک ترقه درجیب به مصاف سپاهی تا دندان مسلح می‌روند تا فقط شور زندگی را از شاهرگ‌های شان به صورت‌های مرگپای ابتذال بپاشند.

در لحظه‌های پایانی نمایشنامه «مردگان بی کفن و دفن» یکی از پارتیزان‌ها می‌گوید: «ما باید زنده بمانیم.» و این درست همان لحظه‌ای است که آنان به کام مرگ فرومی روند؛ اما این مرگی است که دیگر از معنای خود تهی شده است.


از همین نویسنده