اوژن یونسکو – تآتر نمینویسم که داستانی نقل کنم. تآتر نمیتواند روایی باشد، چون دراماتیک است. برای من، تآتر فقط توصیف واقعه نیست: چون در این حالت، رمان یا فیلم خواهد شد. یک قطعه تآتر، ساختاری است از چندین موقعیت و وضعیت شعور انسان که دربرگیرندهی همهی آنهاست، اهمیتشان بیشترمیشود، به هم گره میخورند و سرانجام، یا گرهها از هم بازمیشوند و یا با پیچیدگی غیرقابل تحملی پایان میگیرند.
چیزی پیشنهاد نمیکنم. شکایت نمیکنم. من معتقدم تآتری که گرایش ایدئولوژی دارد و هدف دیگری جز خود تآتر دارد، فقط به پیشپاافتادهترین ماهیت وجود انسان میپردازد. معتقدم جامعهای که از تفکر منطقی جلوگیری کند، انسان را از اشتیاقهای واپسزده و سرکوبشدهاش، از مهمترین نیازمندیهایش، از حماسههایش، از بیم وهراسهای اصیل وجدیاش، از نهانیترین واقعیتها و آرزوهایش دور میکند. تآتری که در خدمت چیزی باشد، همین که بیهودگی ایدئولوژی که نمایندگی میکند به اثبات رسد، میمیرد. هیچ الزام و تعهدی، هیچ اجباری از خارج نمیتواند مانع من شود که در یک صبحدم ماه ژوئن، از تازهترین درک شعور و آگاهی خودم از وجود و هستی انسان شگفتزده نشوم.
من انتظار میکشم، روزی زیبایی، دیوارهای تیره و تار زندان روزانهام را روشن و شفاف کند. غل و زنجیرهایم، بیریختی و زشتی، غم و اندوه، فلاکت و پیری و مرگ است. کدام انقلاب میتواند مرا از اینها رها سازد؟ فقط هنگامی که اسرار وجودم مرا نگران نکنند، آنگاه کمی فراغت خاطر مییابم و اختلاف نطر با همسفران را در میان میگذارم.
آیا ایدئولوژیها را میبایست کنار گذاشت؟ ایدئولوژیها خودکامهاند. ایدئولوژیها فقط دیدگاهها و طرز نگرشها هستند. میدانم که به ما خواهند گفت: ایدئولوژی را عینیت تعیین میکند و انسان فقط بر مبنای شرایط عینی تاریخی آنچه را فکر میکند که میبایست به آن فکر کند. حقیقت ایدئولوژی دراین امر نهفته است. اما این امر اثبات نشده است.
اگرچه میشود در مورد یک اثر هنری، در مورد یک واقعه، در مورد یک نظام دولتی یا اقتصادی ادعا کرد که چنین و چنان است، اگر چند تفسیر منطبق با هم باشند و یکدیگر را تأیید کنند، اگر هگل، اشپنگلر، یا مارکس یا تونبی، یا رنه گنون، یا تئولوژی، یا تحلیل روانی، تاریخ را برای من به نحوی متقاعدکننده توضیح دهند، اگر هر ایدئولوژی الزاماً متقاعدکننده نیست، اگر هر ایدئولوژی امری انتخابی است و انتخاب میتواند عاقلانه نباشد و آدم عاقل هم میتواند خطا کند، آنگاه انواع طرزتفکرها و ایدئولوژیها یکدیگر را ختثی میکنند.
و بعد؟ چه چیز میتواند تصویر اصیلی از جهان به ما اهداء کند؟ هنر و دانش.
هر ایدئولوژی را میتوان پذیرفت، چون با فاکتها نمیشود آن را رد کرد و نیز با فاکتها هم تأیید نمیشود، همیشه میشود آن را نفی کرد. ایدئولوژی عبارت است از سیستم فرضیهها و نظراتی که قابل اثبات هستند و یا قابل اثبات نیستند، بسته به اینکه با شور و شوق و از صمیم قلب، یعنی به طور غریزی مخالف یا موافق آن ایدئولوژی بود. اما دانشمند باید جستوجو کند، تحقیق کند، آزمایش کند و دلایل عینی برای اثبات بیابد. فاکتها آن را رد میکنند و یا تأیید میکنند. او میبایست پیوسته تجدید نظر کند. فاکتها باید عینی باشند و نه جز آن.
اما ایدئولوژی عینی ( یعنی ایدئولوژی راستین، که در ذهنیت خودش عینی است) بس نادر است.« آدم متفکر» هرگز تابع قید و بند دقیق والزام و اجبار نمیشود. او میتواند هر چیزی را که میخواهد بگوید؛ میتواند هر ادعایی بکند، میتواند هر چیزی را توجیه کند و به ما ثابت کند که همه چیز مشمول سیستم او میشود؛ و واقعاً چنین بهنظر میرسد که همه چیز در سیستم او گنجانده شده است.
من ایدئولوگ نیستم، چون آدمی راستین هستم. بنابراین عینیگرا هم هستم. من هنرمندم، آفرینندهی شخصیتهایی هستم: شخصیتهایم نمیتوانند دروغ بگویند. اینها میتوانند فقط همانی باشند که هستند. شخصیتهایم مایل هستند دروغ بگویند اما واقعاً نمیتوانند: چون اگر دروغ بگویند، آدم خواهد دید که دروغ میگویند. اگر میبایست دروغ بگویند طوری باید باشد که تماشاگران بتوانند آن را مشاهده کنند. هنر دروغ نمیگوید. هنر راستین است. (حتی دروغ در هنر خودش را لو میدهد. دروغ در نزد ایدئولوگها نقابی است برای پردهپوشی عقدههایشان. در این مورد است که هنر با دانش همعنان میشود.)
حقایق ساده و نو را میبایست به شیوهای ساده بیان کرد: اثر هنری درس نیست. اثر هنری تخیل است، عرضهی دنیای تخیلی است. ارزش آن در منطق درونی آن است، در پیوستگی و انسجام و یکپارچگی عناصر آن است، ارزشش حقیقت آن است. اگر اثر هنری چیز دیگری جز تخیل باشد، اثر هنری نخواهد بود.
اثر تآتری، اثری است تخیلی. دنیایی است که عرضه میشود. هنر ـ کلیشهای که بارها و مدام فراموش شده است و باید دوباره به یاد آورد ـ تقلید طبیعت و جهان نیست. اثر تآتر، طبیعت مخصوص به خودش را دارد. تآتر دنیای دیگری است.
من نمیگویم که دنیای خلاقیت شعر و شاعری هیچ شباهتی با به اصطلاح دنیای واقعی ندارد. این دنیای تخیلی مصالح خود را از به اصطلاح دنیای واقعی برداشت میکند. این امر زائیدهی پیوند من هنرمند با دنیاست. کودکی است زائیدهی این پیوند. به این معنا، اثر هنری سند یا گواهی است، زیرا این دنیای نوین آفریده شده (اثر هنری) خصوصیات پدر و مادرش را در خود نهفته دارد، اگرچه در عین حال، در تقابل با آنهاست و کپی آنها نیست: «دنیای دیگری» است.
شگقتزده میشوم که میبینم بین فیدو (Feydeau ) و من شباهت زیادی وجود دارد. این شباهت در موضوعها نیست، در وقایع نیست، بلکه در ریتم و در ساختار است. در ساختار قطعهای چون «پشهای در گوش»، آهنگِ روندِ آن بسیار شتابان است و تحرک چنان سرعت میگیرد که تا مرز جنون میرسد.
معتقدم در اینکار، وسواس و ول زدن من و تکثر تشخیص داده میشود. شاید کمدی همین است: درنگ نامنظم شتاب تحرک.
در تراژدی و در دردرام، نوعی توالی و روی هم چیدن تأثیرات ناگهانی وجود دارد: در درام، آهنگ روندِ واقعه کند و آهسته است، ترمز میشود و بهتر پیش میرود. در کمدی آهنگ روندِ واقعه مستقل بهنظر میرسد و خالق اثر پیدا نیست. او دیگر ماشین را هدایت نمیکند، بلکه ماشین است که او را هدایت میکند. شاید تفاوت آنها در این است.
کمدی یا تراژدی: یک اثر تراژدی را در نظر آورید که روند تحرکش سریعتر شود: از این تراژدی یک کمدی حاصل میشود. اگر محتوای روانشناسانه ازشخصیتها تهی شود، آنگاه یک کمدی خواهید داشت. از قهرمان، آدم اجتماعی ناب بسازید که وارد حقیقت اجتماعی و چرخههای آن شود، آنگاه بار دیگر کمدی خواهیم داشت. قطعهای تراژیک ـ کمیک.
برخی منتقدان بر من خرده میگیرند که من هومانیسم انتزاعی (آبستره) را نمایندگی میکنم: انسانی که هرگز وجود ندارد. در واقع من طرفدار انسان در همه جا هستم، خواه دوست من باشد و خواه دشمن من. انسانی که در همه جا هست، انسان مشخص (کنکرت) است. آدم انتزاعی (آبستره)، انسان ایدئولوگهاست: انسان ایدئولوگها در هیچ کجا وجود ندارد. موقعیت و وضعیت اساسی انسان، موقعیت و وضعیت شهروندی او نیست، بلکه موقعیت و وضعیت اساسی انسان میرایی است. موقعی که من از مرگ سخن میگویم، همه آن را می فهمند. مرگ نه بورژوازی است و نه سوسیالیستی. آنچه از درون وجودم سرچشمه میگیرد، بیم و هراس عمیق من است که معتبرترین و عامترین چیزهاست.
تآتر دیگری هم امکان دارد که قویتر و غنیتر است. این تآتر، تآتر سمبولیک نیست بلکه سمبل است، تمثیلی نیست بلکه اسطورهای است. تآتری است که منبعاش بیم و هراسهای دایمی ماست که پنهان است ولی هویدا و قایل رؤیت میشود. جایی است که ایده به شکل مشخص (کنکرت) تحقق مییابد. تآتری است که تجسم بیم و هراسهای ما، به نحوی آشکار، زنده و فوقالعاده تجلی مییابد. چنین تآتری جامعهشناسان را گمراه میکند ولی پژوهشگران را به فکر وامیدارد.
باید اعتراف کنم که اکنون، در مورد آثار ادبی و دراماتیک امر غریبی جریان دارد. به نظرم مباحثات بهندرت در مورد خودِ آثار است، بلکه اغلب در حاشیهی جزئیات اثر جریان دارد. ظاهراً خود آثار بهانهای است برای اینگونه مباحثات. ابتدا از مؤلف اثر درخواست میشود چیزی در مورد کارش اظهار کند و توضیحاتش بیش از خود اثر، که فقط به خودی خود وجود دارد، جلب توجه میکند، در حالیکه فقط خود اثر است که خودش را توضیح میدهد.
ژاندارمهای چپ و ژاندارمهای راست، مایلاند وجدان ما را ناراحت کنند، چون ما بازی میکنیم. اما وجدان آنها میبایست ناراحت باشد، چون عقل و خرد را از فرط بیحوصلگی تباه میکنند.
به ما میگویند همه چیز سیاسی است. از جهاتی آری. اما هر چیزی سیاسی نیست. سیاستمداران حرفهای تمام مناسبات عادی بین انسانها را ویران میکنند. پرداختن به امور سیاسی، هنرمند را از خود بیگانه میکند و او را فریب میدهد.
فقط برای آدمهایی که عقل ناقص دارند، تاریخ پیوسته محق است. هنگامی که یک ایدئولوژی مسلط شود، ناحق است.
نه چپها و نه راستها، هیچیک از پیشاهنگان خوششان نمیآید، چون پیشاهنگ ضد بورژوازی است. جوامع متحجر و جوامعی که رو به تحجرند قادر نیستند این امر را بپذیرند. تآتر برشت، تآتری است که به حماسهی یک مذهب مسلط چسبیده و مفتشان عقاید از آن دفاع میکنند. این آتر درحال متحجر شدن است.
باید به تآتر رفت، مانند رفتن به مسابقهی فوتبال یا مسابقهی بکس و تنیس. این مسابقات واقعاً تصویر دقیقی از تآتر ناب را به ما نشان میدهند: رودررویی ستیزهگری، پویایی متقابل، برخوردِ نیروی ارادهی دو طرف، بدون دلیل.
تز آبستراک درمقابل آنتی تز آبستراک، بدون سنتز: طرف مقابل بر حریف چیره میشود، چون قدرت دارد او را از صحنه بهدر برد و یا بدون اینکه به هم برسند همزیستی میکنند.
مأخذ ترجمه:
اوژن یونسکو (Eugène Ionesco ) برگرفته از نشریه «اکسنته» (AKZENTE) شماره ۹، سال ۱۹۶۲ در برلین