امین بزرگیان − فیلم انتشار یافته از نمایندگان معترض مجلس ششم در حول وحوش تحصن شان در اعتراض به ردصلاحیت‌ها یادآور لحظه‌ای است که می‌توان به وضوح شکاف سیاست را درآن مشاهده کرد. برای توضیح دادن این شکاف اشاره به مقدماتی لازم است. (لینک فیلم)

 
درنوع سیاست حاکم بر جهان نئولیبرال، رابطه حزب با مردم از جنسِ رابطه بامیانجی و سلسله‌مراتبیِ دولت با مردم است. حزب، “سیاست” را با “مدیریت” اینهمان ساخته ودست به کار مهندسی‌کردنِ امور عمومی و اداره کارشناسانه همه چیزمی زند. نتیجه این کارشناسی چیزی نیست جز غیر سیاسی شدن توده‌ها وتبدیل آن‌ها به ابزارهایی صرف برای رأی دادن. در این میان آنچه از دست می‌رود جان مایه سیاست وآنتاگونیسم موجود در جامعه است. واقعیتی که هم در پارلمانتاریسم غربی و هم در حکومت‌های اقتدارگرا وپوپولیستی جهان سوم به چشم می‌خورد. سرشت مشترک اینجاست که در همه این مدل ها، سیاست به یک رشته تخصصی بدل شده که فقط کارشناسان قادرند از آن سر درآورند. فرمان “خیابان‌ها را رها کنید” در واقع طنین صدای مشترک پلیس وسیاست منفعل است. درحالی که سیاست به واقع کنشی مخالفت جویانه است؛ مخالفت جویی با پلیس یا همان مکانیزم توزیع امر محسوس. توزیع امر محسوس نظامی است که حدود کنش سیاسی را به گونه‌ای که وضعیت کلی آحاد مردم را بر اساس محول ساختن جایگاه و نقش هر یک در ساختار اجتماعی تعیین می‌کند، مشخص می‌سازد : مردم باید در انتخابات شرکت کنند وسپس کنش سیاسی را به نمایندگانشان محول سازند (یعنی اینکه بچپند در خانه و اگر حرفی دارند از مجرای قانونی اش! که سیاستمداران هستند پیگیری کنند). به‌واقع حزب، در این جا، چیزی جز نوعی پلیس نقاب ‌دار نیست.
 
“سیاست” به تعبیرهانا آرنت دردومعنا به کار رفته است: یکی حکومت کردن وتحت حکومت قرارگرفتن ودیگری مشارکت عموم در امرخود. این دوگانگی ریشه درفلسفه یونان دارد. افلاطون، سیاست را امر شبان یا فیلسوف- پادشاه می‌داند وپروتاگوراس آن را امرهمگان یا جوانان- شهروند. با وجود این، جورجوآگامبن استدلال می‌کند که سیاست درطول تاریخ همواره به معنای صورت‌های متعالی و نیک حیات پنداشته شده است. به همین سبب، حیات برهنه که مشترک مابین انسان و دیگر موجودات است، به مثابه امری بیرونی از حوزه سیاست طرد شده و در حاشیه آن قرارگرفته است. از این رو از “پولیس” ارسطو گرفته تا قوانین مدنی روم باستان و دولت‌های مدرن امروزی همه حاصل این برخورد دوگانه با زندگی هستند واین سرشت متناقض حیات سیاسی است؛ بدین معنا که آدمی برای سیاسی شدن باید از زندگی حیوانی خویش دست بردارد تا جامه شهروندی بر قامتش متناسب و استوارشود و شایسته دریافت عنوان انسان سیاسی شود.
 
آگامبن ریشه‌های این تلقی را به یونان باستان برمی گرداند که درزندگی مصرفی مدرن نیز تجلی یافته است. آگامبن می‌نویسد که یونانیان برای بیان زندگی از دو واژه متفاوت از لحاظ معناشناسی و ریخت شناسی- اگرچه از یک تبار مشترک ریشه شناختی- بهره می‌بردند:
Zoe که دلالت دارد بر واقعیت صرف زیستن در اشتراک با همه موجودات زنده (حیات ناب یا برهنه به تعبیرآگامبن)،
و bios که اشاره به صورت یا شیوه‌ای از زیستن دارد که خاص یک فرد یا گروه است.
به همین دلیل هم افلاطون که در “فیلبوس” ازسه نوع حیات سخن می‌گوید و هم ارسطو که در “اخلاق نیکوماخوس” حیات متفکرانه فیلسوف را ازحیات لذت جویانه وحیات سیاسی جدا می‌انگارد، هیچ کدام هرگز ازواژه Zoe استفاده نکرده‌اند.
 
به نظر آگامبن این مسئله از این واقعیت ساده حکایت می‌کند که آنچه برای این دو فیلسوف اهمیت داشت، ابدا زندگی شخصی وطبیعی نبود، بلکه یک شیوه خاص حیات مدنظر بود. به همین دلیل ارسطو در کتاب سیاست خود، غایت سیاست را زندگی منطبق باخیر می‌داند. از دیدگاه آگامبن از دنیای کلاسیک تابه امروز، زندگی عادی و طبیعی از سیاست رانده و طرد ، و در محدوده خانه، حبس می‌شود. چون هدف جامعه کامل یا سعادتمند از دیدگاه ارسطو عبارت است از تضاد واقعیت صرف زیستن با سیاست، به همین سبب، ارسطو در کتاب سیاست خود سازوکاری از سیاست عرضه می‌کند که در سنت سیاسی، حاکم می‌شود؛ آنجا که وی درباره سیاست می‌گوید: “سیاست برای زندگی به وجودآمده، ولی ذاتا به خاطر زندگی نیک تدوام می‌یابد.” شکل جدید این روایت حاکم را در دوره مدرن می‌توان در سیاست زدایی شدن جوامع جدید وحاکم شدن نوعی دموکراسی نمایندگی مشاهده کرد که مردم، کنش سیاسی را تماما به نمایندگانشان می‌سپارند وبه خانه می‌روند. این تجربه را ما در دوره خاتمی وحاکمیت اصلاح طلبان به وضوح داشتیم. کنش سیاسی نابی (رای اکثرجامعه به تغییروضعیت شان) که تداوم نیافت وهمه را به زندگی شخصی شان بازگرداند.
 
مسئله سیاست- زندگی این است که برای رهایی می‌باید این شکاف تاریخی بین زندگی برهنه وسیاست ازمیان برود. آرنت به ما یادآوری می‌کند که هر نوع سرکوبی نتیجه تقلیل سیاست به معنای “حکومت کردن” است. درواقع تنها با ورود Zoe به مفهوم سیاست است که مقاومت دربرابر بازتولید سرکوب درزندگی شهروندان، ممکن می‌شود. این فرایند مکانیزمی است که ازفروکاستن سیاست به نهادهای سیاسی درمقام یک تخصص مقابله می‌کند.
 
 آنچه تحت عنوان سیاست درجهان امروز نئولیبرال اتفاق می‌افتد، مجموعه‌ای از رویه‌هاست که از طریق آنها رضایت مردم حاصل می‌شود، قدرت‌ها سازمان می‌یابند، جایگاه‌ها و نقش‌ها توزیع می‌شوند و نظام‌های مشروع سازی استقرار می‌یابند. دراین حال حاکمان در کوشش برای صیانت از وضع موجود تمام راه کارهای دفاعی را به کار می‌بندند و در تلاشی اساسی، سیاست را امری دور از دسترس و در لایه‌های نهان هرم قدرت پنهان می‌کنند. ژاک رانسیر این سیاست نئولیبرال و رایج را، سیاست منفعل می‌نامد. انتخابات، پارلمان سازی وتفکیک قوا دربسیاری از جوامع به اجرا درمی آید اما سیاست فعال؛ سیاستی است که بر برابری همگان و همه کس توجه دارد. رانسیر معتقد است برابری منفعل که مبتنی بر عدالت توزیعی است، سیاست نیست، انتظامی گری  (policing) است.
 
تاکید رانسیر بر برابری در آغاز جنبش سیاسی است. او سیاست نئولیبرالیستی را متهم می‌کند که وعده برابری را در انتهای کنش سیاسی می‌گذارد و مانع بروز تمایلات فعالانه و برابری خواهانه مردمی می‌شود که در تصمیم گیری نقشی ندارند. هدف سیاست مدیریتی آن است که با توسل به انتظامی گری یا همان پلیس، این واحد را از بین ببرد و بخشی از آن را بر بخش‌های دیگر مسلط گرداند؛ مثلا درتلقی پارلمانتاریستی، نخبگان سیاسی را به جای مردم جا بزند . دقیقا به همین دلیل است که رانسیر می‌گوید، سیاست در معنای نئولیبرالش در واقع امتدادهمان پلیس است. منطق پلیس مدیریت مدنی است: تقسیم فضا- زمان‌ها و شیوه‌های بودن و انجام امور که به طور تحت‌الفظی یعنی تفکیک آنها به مجاز/ممنوع، گفتنی/ نگفتنی و در عین حال سهیم کردن شهروندان در این فضا- زمان‌ها و شیوه‌های تفکیک شده بروز وظهور درجامعه. پلیس از سویی درکار متفرق ساختن مردم در خیابان است (تصویر آشنای گاردی ها) و ازسویی دیگربا تخصصی کردن فضای سیاسی، آنها را از سیاست جدا می‌سازد . پلیس می‌خواهد در نظم سیاسی موجود، همه اجزا جامعه شمرده شده، به حساب آمده و به آنها جایگاه مناسب‌شان اختصاص داده شود. خلاف آمد این داستان ظهور مردمی است غیرقابل تقسیم که با استانداردهای توزیع و تقسیم امور محسوس، اختلاف نظر دارند. در این صورت قابل درک است که چگونه سیاست غیر مردمی و نخبه گرا می‌تواند نقش پلیس را تداوم بخشد هرچند در تضاد با پلیس واقعا موجود باشد.
 
سیاست به معنی راستین‌اش، کنش مردم طرد شده‌ای است که می‌خواهند برابری خود را به انتظامی‌گری ومنطق پلیس اعلام کنند. سیاستْ قلمرو طبقه‌ای خاص و مباحثه پارلمانی نیست، بلکه در مقامِ کنشی سوبژکتیو خطابش به تمامی بی‌صدایان و مطرودان است. مداخله‌ای است که برابری را از همان آغاز اعلام می‌کند و منتظر باقی نمی‌ماند که عدالت توزیعی، برابری را در آخر به او هدیه کند. مردم واحدند و سیاست دموکراتیک آن است که آنان از همان ابتدا در مداخله‌ای که همگان در آن برابرند، سیاست دموکراتیک را خلق کنند. از این حیث تاکید صرف بر رویه‌های مرسوم سیاست پلیسی از قبیل رای دادن و شرکت در جلسات حزبی و جز آن، کامل نیست و امر سیاسی را مخدوش می‌کند.
 
تبدیل سیاست مردم در دوم خرداد به بوروکراسی سیاسی
 
شاید اینجا مناسب باشد که به اتفاقات سال‌های پایانی دوره اصلاحات باز گردیم. اقدام شجاعانه نمایندگان معترض مجلس در آن روزها راوی شکست سیاست پارلمانی و نئولیبرال برای آزادی مثبت بود. داستان تبدیل سیاست مردم در دوم خرداد به بوروکراسی سیاسی از نگاه سیاسی خود متحصنین برخاست. دوم خرداد لحظه‌ای بود که دموکراسی به معنای راستین آن رخ داد. مردم، سیاست را به گونه‌ای رهایی بخش تجربه کردند وبرای بهبود وضعیت شان دست به کنشی عمومی زدند. به زبان رانسیری دوم خرداد اگرچه رای گیری و انتخابات بود، اما در کلیت انضمامی خود مداخله و کنشی بود غیر مرسوم که مردم از همان آغاز به عنوان انسان‌های برابر، دست به کنش سیاسی زدند. آنها در کنشی سیاسی که برابری پیش فرض آن بود، به خاتمی رای دادند.اما بعدها این برابری در جریان اندیشیدن به برقراری یک نوع پلیس سیاسی فراموش شد. درست بی معنا شدن سیاست ازفردای انتخابات آغازشد؛ جایی که سیاست درسیستم بروکراتیک دولت اصلاح طلب ادغام شد. ازمردم بابت رای شان تشکربه عمل آمد وازآن هاخواسته شد به خانه هایشان بازگردند و سیاست‌های رهایی بخش را به نمایندگانشان واگذارند؛ بی توجه به اینکه هیچ رهایی ای توسط “نمایندگان”ممکن نمی‌شود و رهایی متضمن حضور عینی وتنانه همگان در سیاست است به گونه‌ای که پلیس را به عکس العمل وادارد.
 
نگاه نئولیبرال – اصلاح طلب به این مسئله توجه نداشت که تمامی پروژه اصلاحی زاییده کنش مردمان طردشده‌ای بود که در مداخله‌ای همگانی وبرابر، سیاست را به میان کشیدند. سال ۷۶، انتخابات، این فرصت را برای آنان گشود و سال ۸۸ این فرصت را ازآنان گرفت وبه خیابان‌ها سرازیر کرد.
 
نگاه پارلمانتاریستی به سیاست، وضعیتی را شکل می‌بخشد که مردم در آن نه تنها فاعلان اصلی سیاست نیستند که با به حاشیه‌ رفتن از صحنۀ سیاست، روند امور، مشخصاً در دست نخبگانی قرار می‌گیرد که به واسطه همین ویژگی‌شان، یعنی نخبه‌بودن، خود را کارآمد‌تر از آحاد مردم می‌دانند، و لذا در باب سازوکار مدیریت کلان واقعه‌ای که خود مردم خلق کرده اند، پشت دیوارها تصمیم گیری می‌کنند. تصاویر گفت وگوی نمایندگانِ- حال امروز زندانی پلیس- در پشت درهای مجلس، باهم وبا نمایندگان دولت واعتراض بدون مفصل بندی با مردم، تنها مقدمات حذف خود آنها را فراهم ساخت. در برابر ساختاری که حتی سیاست تقلیل یافته به نمایندگی (نئولیبرال) را تحمل نمی‌کند، حذف کردن مردم از سیاست از سوی دموکراسی خواهان در واقع تنها خود آنها را قربانی می‌کند.
 
فروکاستن دموکراسی یا سیاست به نمایندگی حاوی این پارادوکس است که درهر دولتی اصل “حفظ دولت” از بنیادی‌ترین اصول است که در نتیجۀ آن نخبگانی که در مقام نمایندگان خواست و ارادۀ مردم معرفی می‌شوند تحقق چنین خواستی را فرع بر اصل فوق می‌دانند.درواقع گرچه دموکراسی پارلمانتاریستی داعیۀ نمایندگیِ کلیت جامعه را دارد، لیکن آن‌چه همواره در عمل اتفاق می‌افتد حذف بخش‌هایی از این کلیت از عرصۀ شهروندی است. این حذف وادغام سرشت سیاست نئولیبرال است. افراد درمکانیزمی ادغام می‌شوند که پیشاپیش ازآن حذف شده‌اند.
 
در طی این تقسیم کار بورژوایی بین نخبگان سیاسی و مردم، که در هم‌نظری با رانسیر می‌توان آن را تابعی از منطق توزیع امر محسوس قلمرو پلیس دانست، عملاً منافع نخبگان سیاسی و اقتصادی به‌ مثابه منافع “مردم” بازنمایی می‌شود. این داستان سرشت مشترک تمامی کنش‌های بی چیزان بوده است. پس ازطغیان و بروز صدای مطرودان در برابر حاکم، سروکله نمایندگان پیدا می‌شود. “نمایندگی” در واقع چیزی نیست جز برهم خوردن “هم‌ارزی” و برابری مردم. گروهی از مردم ازبدنه جدا می‌شوند وسعی می‌کنند راهبری مردم را به عهده بگیرند. دراینجاست که سیاست رسمی، کارشناسی، علمی وتجملاتی شکل می‌گیرد. در واقع سیاست از دسترس عموم خارج شده (سیاست زدایی) وبه نمایندگان سپرده می‌شود. در این وضعیت دستگاه‌های مختلف فرهنگ سازی و اقتصادی سعی می‌کنند شکاف ایجاد شده به سبب فقدان سیاست را با چیزهای دیگری پرکنند.
 
 تمامی داستان استحاله سیاست مردم را می‌توان در این تعبیردرخشان کورنلیوس کاستوریادیس درباره انقلاب فرانسه خلاصه کرد که: “در فاز اول انقلاب فرانسه، انقلابیون هیچ می‌بودند اگر مردم در صحنه نمی‌‌بودند. در فاز دوم، انقلابیون هیچ می‌بودند اگر مردم در صحنه می‌بودند.” هنگامی که تکیه از “مردم” برداشته می‌شود، فی‌الواقع، سیاست از مردم جدا می‌شود. در این صورت است که سیاست شکل رسمی به خود می‌گیرد و “سیاست- مردم” منحل می‌شود.
 
 سیاست در معنای رهایی بخش ، عرصه‌ی اعتراض و حضور مردم‌ در جامعه‌ است که‌ صدای خود را همپای صدای قدرتمندان جامعه‌ برمی‌سازند. جایی است که‌ حذف‌شدگان جامعه‌ به‌ نمایندگی از کل جامعه به‌ میان می‌آیند. به تعبیر ژاک رانسیر، سیاست راستین ، آن جایی است که اجحاف وجود دارد؛ نقطه‌ای که، توده‌های مورد اجحاف قرار گرفته را به صحنه می‌آورد و بساط حاکمان را بر هم می‌ریزد. سیاست در درون دولت شهر یونانی، در نقطه‌ای شروع می‌شود که مردم با زور و فشار بر الیگارشی حاکم ، خواسته‌های خود را به او تحمیل می‌کنند. به این ترتیب برای رانسیر ، سیاست مقابله‌ی محکومان با حاکمان برای مطالبه‌ی آن چه از آن باز داشته شده اند، است.
 
از این منظر بدون وجود تفاوت میان حاکمان و محکومان، سیاست ممکن نیست. از این طریق است که محکومان، آن‌ها که “هیچ” اند، خود را به عنوان “کلیت” جامعه مطرح می‌کنند. سیاست راستین، مذاکره بین صاحبان قدرت که‌ در مورد تعیین مسائل با هم مذاکره‌ می‌کنند نیست، حتی اعمال قدرت نیز نیست : بلکه‌ سیاست، لحظه‌ای است که‌ حذف‌شدگان و مطرودان جامعه، صدا پیدا می‌کنند. رانسیر در این مدل با ترسیم ) demos مردم عامه) در برابرpolis ، سیاست راستین را پیکار صدای مطرودان یا همان طبقه‌ی فرودست- در برابر حاکمان می‌داند. لحظه نمایش مردمانی که در نظام پلیس سهمی ندارند و به سهولت “مجرم”، “اوباش” یا ” تروریست” خوانده می­شوند و از عدالت در نظام اجتماعی ­سیاسی بهره‌ای نمی­برند؛ مردمی که آرمان­شان چیزی نیست جز برابر شمرده­شدن وتعلق داشتن.
 
جنبش سبز
 
جنبش سبز در این صورت بندی لحظه‌ای بود که سیاست در ایران به نوزایی دست زد و نمایندگان دیروز باور کردند که حذف مردم در سیاست برای سیاست وآزادی مخاطره آمیز است. هرچند همواره میل به نمایندگی و مدیریت کردن سیاست در شرایط جدید نیز قابل ردیابی است.
 
رهبران جنبش سبز تا به امروز دربرابر تقلیل سیاست بروز یافته در جامعه ایران به نهادهای نمایندگی مقاومت کرده‌اند. آن‌ها سعی نکرده‌اند در مقام نمایندگان مردم خود را جا زده و به گونه‌ای تکین برای آینده تصمیم بگیرند. اصرار آن‌ها بر بخشی از بدنه مردم بودن؛ بدنه‌ای هم ارز و تن ندادن به نقش تصمیم گیرنده بزرگ (نخبه سیاسی) به جای همه مردم (چیزی که سیاستمداران نئولیبرال اپوزیسیون ازآن‌ها انتظار دارند) جنبش سبز را همچنان برای پلیس مخاطره آمیز نگه داشته است. موسوی با برقراری پیوند میان سیاست و زندگی (جنبش سبز را زندگی کنیم) و تاکید بر سیاست مردم (جنبش سبز رابه درون خانواده‌ها ببرید)بار دیگر توانسته است تجربه زیست سیاسی فعال را برای مردم زنده کند. در واقع موسوی “وفاداری” خود به انقلاب و دوم خرداد را با اتکا بر دموس، در جنبش سبز نشان داده است. او با حمایت از مردمی که به تسخیر سیاسی خیابان‌های شهرشان آمده بودند به آنها برابری شان را یادآوری کرد و عملا با حضور دربین جمعیت، به تک تک تن‌های طغیان کرده نشان داد که با آن‌ها برابر است. او بدن‌ها را پشت هیچ در بسته‌ای به “پلیس” تحویل نداد وبی شک این راز آگاهی سیاسی ای است که همچنان کنشگران را در صحنه سیاست راستین نگه می‌دارد. مسئله مهم اینجاست که اگر چنانچه روزی موسوی یا کروبی بخواهند به عنوان نمایندگان مردم مذاکره‌ای با پلیس داشته باشند آنچیزی که باعث می‌شود، بتوانند امتیازی به نفع زندگی مردم بگیرند تنها طنین صدای کنشگران در خیابان سیاست است.
 
پانویس‌ها:
• دیدگاه هانا آرنت در: وضع بشر. نویسنده : هانا آرنت. مترجم : مسعود علیا. ناشر : ققنوس
• دیدگاه آگامبن در: قانون و خشونت. گزیده مقالات جورجو آگامبن، کارل اشمیت، والتر بنیامین و… . مترجم:مراد فرهادپور ودیگران
Homo sacer. I, Le pouvoir souverain et la vie nue, traduit par Marilène Raiola, Paris, Le Seuil, 1997
• دیدگاه رانسیر در: ده تز درباره سیاست. نویسنده : ژاک رانسیر.مترجم:امید مهرگان
 
عکس‌ها:
تحصن نمایندگان اصلاح طلب مجلس ششم؛ عکس آخر: تظاهراتی در تهران، “جنبش سبز”