حسن یوسفی اشکوری، نواندیش دینی، نماینده مجلس در دور اول. پس از حضور در “کنفرانس برلین”  (فروردین ۱۳۷۹) و بازگشت به ایران، دستگیر و محاکمه شد. اتهام او ارتداد بود و حکمش اعدام. پس از چندی اتهام او تبدیل شد به شرکت در کنفرانس برلین، نشر اکاذیب درباره قتل‌های زنجیره‌ای، توهین به مقدسات. در مجموع به هفت سال زندان محکوم شد. پس از گذراندن پنج سال زندان، در بهمن ۱۳۸۵ آزاد شد.

حسن یوسفی اشکوری − عکس از: kossof.com
حسن یوسفی اشکوری − عکس از: kossof.com

انفرادی ۲۴۰ اوین

…با مأمور، که سربازی بود، پیاده به طرف بالای اوین راه افتادیم. مأمور زندان به صورت آشنا با من حرف می‌زد. پرسیدم انفرادی کجاست؟ گفت ۲۴۰. گفتم ۲۴۰ کجاست؟ گفت در آموزشگاه. با نام و محل آموزشگاه آشنا بودم. راه کمی نبود. شاید بیست دقیقه تا نیم ساعت راه طی کردیم. به آموزشگاه رسیدیم. وقتی دیوارهای سیمانی تیره و بلند را دیدم، خیلی هراسناک جلوه کرد. وارد ساختمان شدیم. داخل آن نیز بیشتر هراسناک می‌نمود. همه جا نیمه تاریک بود. ساکت و آرام اما دلهره آور. دچار اضطراب شدم. با اشاره مأمور راه پله‌ها را به طرف بالا در پیش گرفتیم. فکر می‌کنم در طبقه دوم بودم که احساس کردم پشت سر ما نیز کسی به طرف بالا می‌آید. یک لحظه سرم را برگرداندم دیدم زیدآبادی است که با ساک در گردن، پله‌ها را طی می‌کند. خیلی خوشحال شدم. دستی تکان دادم و به رفتن ادامه دادم. با قانون انفرادی کم و بیش آشنا بودم. می‌دانستم نمی‌بایست با یک زندانی سیاسی دیگر حرف بزنم.

مأمور مرا در اول طبقه سوم تحویل کسی داد که زود فهمیدم افسر بند است. وقتی مأمور رفت افسر بند با من سلام و علیک و احوالپرسی گرمی کرد، کمی تعجب کردم که چگونه افسر بند انفرادی اوین با من با احترام و حتی دوستانه برخورد می‌کند. مگر جز این بود که افرادی چون مرا به اینجا می‌آورند تا آزارمان بدهند و تحقیرمان کنند تا عبرت بگیریم و تسلیم شویم؟ قبل از آن که به طرف سلول برویم، گفتم: ببخشید می‌توانم اسم شمارا بدانم؟ گفت: من خلیل هستم. حدس زدم که باید مستعار باشد اما مهم نبود (هرچند بعدها دانستم که خلیل نام واقعی او بوده است). گفتم: آقا خلیل! می‌خواهم چند دقیقه با شما صحبت کنم، ممکن است؟ گفت: بفرمایید! ما ارادت داریم. از آنجا که فکر نمی‌کردم او مرا (آن هم در لباس شخصی) بشناسد، گفتم: شما مرا می‌شناسید؟ گفت: بله، من بارها پای سخنرانی شما بوده ام. بر تعجب من افزوده شد. گفتم: سخنرانی من؟ کجا؟ گفت: در جاهای مختلف از جمله در مراسم مهندس بازرگان در حسینیه ارشاد. بیشتر تعجب کردم. اظهار خوشحالی کردم و تشکر و یک لحظه یادم رفت که در انفرادی هستم. گفتم: من دیابتی هستم. فورا گفت: می‌دانم. گفتم: من هر روز دو بار انسولین تزریق می‌کنم. صبح و شب. حال می‌خواستم بدانم در اینجا چه کار باید بکنم؟ گفت: از چه نظر؟ گفتم: شما باید شیشه‌های انسولین را در یخچال نگه دارید و به موقع به من برسانید. اما سرنگ می‌تواند پیش من باشد. گفت: خودتان تزریق می‌کنید؟ گفتم: بله. آقا خلیل گفت: اینجا تزریق باید در بیمارستان انجام شود و یا از بهداری کسی بیاید و این کار را انجام دهد. گفتم: حرفی نیست، من تابع مقرراتم، اما این کار به طور منظم دشوار است. او گفت در هرحال باید مسئول بهداری تصمیم بگیرد. قرار شد یک ساعت دیگر به بهداری برویم.

پس از آن که قرار شد به سلول بروم. وقتی دیدم آقا خلیل مهربان است و در واقع تا حدودی «خودی» است، گفتم: آقا خلیل! از آنجا که من کتاب به همراه دارم و می‌خواهم مطالعه کنم، اگر ممکن است سلولی را در نظر بگیرید که نور بیشتری داشته باشد. گفت باشد. مرا به داخل سلولی راهنمایی کرد و گفت موقت است و درب را بست و رفت. شاید نیم ساعت دیگر برگشت. مرا به سلول دیگری برد. چند پتوی تازه و تمیز (ظاهرا از انبار) آورده بود. نور هم خوب بود. وقتی دیدم که این آقا خلیل با محبت است، به فکر زیدآبادی افتادم و با خود گفتم «سنگ مفت، گنجشک مفت». گفتم: آقا خلیل! می‌خواستم اگر ممکن باشد، یک لطف دیگری هم بکنید و آن این که یکی از دوستان خیلی نزدیک من به نام احمد زیدآبادی همزمان با من به اینجا آمده و من او را در پله‌ها از دور دیدم، اگر لطف کنید هوای او را داشته باشید، بسیار ممنون خواهم بود (در انفرادی و آن هم در آغاز آشنایی با افسر بند، در شرایطی قرار می‌گیرم که سفارش دیگری را هم می‌کنم! «منت خدای را عزّ و جلّ»! ). پس از چند دقیقه صحبت او رفت. من ماندم و سلول کوچک و فضای محدود و آزار دهنده. بند ۲۴۰ اوین در اواخر عمر رژیم گذشته ساخته شده بود. حدود شش متر بود (بعدها وقتی به انفرادی زندان سپاه در ۵۹ رفتم تازه متوجه شدم که سلول ۲۴۰ اوین چقدر بزرگ و خوب است). دستشویی و توالت فلزی در داخل سلول بود. این هم خوب بود و هم بد. خوب برای آن که رفتن به دستشویی (به ویژه کسانی که به دلایلی تکرر ادرار دارند و یا گاه اسهالی می‌شوند) مشکل بزرگی است و در اینجا هیچ مشکلی وجود ندارد؛ بد از این جهت که زندانی را از نعمت خروج از سلول محروم می‌کند، به ویژه زندانیانی که مدتی طولانی در سلول می‌مانند و از آن خارج نمی‌شوند. خروج گاه و بیگاه از سلول به هر بهانه‌ای خود نعمتی است بزرگ و عطیه‌ای است آسمانی. من این وضعیت را در پیش از انقلاب در زندان کمیته تجربه کرده بودم (و بعدا نیز در ۵۹ تجربه کردم). لحظاتی قدم زدم. خسته شدم. هر لحظه تنهایی و سکوت سلول را بیشتر احساس می‌کردم. کمی دراز کشیدم. باز هم راه رفتم. در هرحال دلم خوش بود که کسی چون خلیل افسر بند است. هرچند نمی‌توانستم اعتماد و اطمینان کامل داشته باشم. ولی هرچه بود مایه امید بود ولو مصنوعی و ظاهری. شاید یک ساعتی گذشت و آقا خلیل آمد و اعلام کرد باید به بهداری برویم. راه افتادیم به طرف بهداری. مسافتی طی شد. از ساختمان خارج شدیم. آقا خلیل حرف می‌زد و من تلاش می‌کردم کمتر حرف بزنم و بیشتر بشنوم. او گفت که گنجی مدتی (فکر می‌کنم گفت هشتاد روز) در سلول فلان (شماره اش را گفت که الان به یاد نمی‌آورم) بوده است. مطالبی در این مورد گفت که اکنون فراموش کرده ام. آقا خلیل نشان می‌داد که حامی اصلاح‌طلبان است.

اوین، سلول‌های انفرادی
اوین، سلول‌های انفرادی

وارد حیاط بزرگ آموزشگاه شدیم. هرچند خوب ندیدم و الان هم چندان چیزی از حیاط و خصوصیاتش را به یاد ندارم، اما در وسط حیاط یک استخر نسبتا بزرگ بود. چمن و درخت هم داشت. زندانیان داشتند فوتبال بازی می‌کردند. وارد ساختمان بهداری شدیم. به محض ورود چند نفری که در هال و راهرو بودند به طرف من آمده و به گرمی با من احوالپرسی کردند. تعجب کردم چگونه مرا (به ویژه با لباس شخصی) شناخته‌اند. بعد وارد اتاق دکتر بهداری شدیم. برخورد دکتر پشت میز نشان می‌داد که مرا نشناخته و آقا خلیل مرا معرفی کرد (شاید هم شناخته بود و به مصلحت نمی‌دید جلو افسر بند تظاهر کند). از پشت میز بلند شد و دست داد و احوالپرسی کرد. نشستیم. خلیل مسئله را مطرح کرد. دکتر شرحی داد و همان حرف خلیل را تکرار کرد و گفت تزریق انسولین باید در بهداری و یا با اعزام مأموری از بهداری انجام شود. گفتم با توجه به این که من هر روز صبح ساعتی پیش از طلوع آفتاب باید به دادسرا بروم، این کار عملا ممکن نیست و حداقل دشوار است. گفت هرچند طبق مقررات زندان بهتر است دیگران تزریق کنند ولی با توجه به مشکلات عملی همانجا خودتان تزریق کنید اما بگذارید سرنگ نزد افسر بند باشد و هر وقتی خواستید همراه با شیشه انسولین به شما بدهند. گفتم: اشکال ندارد، فرقی نمی‌کند، اما اگر سرنگ نزد من اشد اشکالی دارد؟ گفت: ممکن است برای شما دردسر درست بشود. گفتم: چطور؟ گفت: آخر اینجا زندان است، ممکن است سرنگ شما در دست معتادها بیفتد و از آن استفاده کنند و این برای شما بد می‌شود. با تعجب گفتم: آقای دکتر! اولا من در انفرادی هستم و با کسی در ارتباط نیستم و ثانیا من همیشه سوزن سرنگ را پس از استفاده می‌شکنم و دیگر قابل استفاده نیست. نگاهی به خلیل و من کرد و لبخندی زد و گفت: در اینجا همان سرنگ شکسته شما تا بیست هزار تومان خرید و فروش می‌شود! این نوع حرفها را تازه می‌شنیدم؛ هرچند بعدها همه چیز برای من عادی شد و دانستم او درست می‌گفته است. در هرحال توافق شد و ما خداحافظی کردیم و از دفتر دکتر خارج شدیم.

در هال دیدم که تعداد بیشتری جمع‌اند و گویا منتظر خروج من بودند. به محض دیدن من اول صلوات فرستادند و بعد دور من جمع شده، سلام و علیک و احوالپرسی گرمی کردند و از وضعیت من می‌پرسیدند. تعجب کردم که اینها از کجا آمده‌اند و چرا با من چنین با محبت برخورد می‌کنند. در آن روز فکر می‌کردم اینها مأمور زندانند و همین امر موجب شگفتی من بود اما بعدها متوجه شدم که اینها زندانیان «رأی باز»اند و در زندان کار می‌کنند. در همان اول دیدم که یکی رفت و درب ورودی هال را بست. چند دقیقه بعد در همان حال که این افراد دور من حلقه زده و یا آنان حرف می‌زدم، یک دفعه دیدیم که درب با شدت باز شد و کسی وارد شد. من که پشتم به درب بود، سرم را برگردانم و چشمم به آقای [اکبر] گنجی افتاد. از دیدن هم یکه خوردیم و لحظه‌ای به هم خیره شدیم. هیچ کدام انتظار نداشتیم در آنجا همدیگر را ببینیم. با هیجان در آغوش هم فرورفتیم. ماچ و بوسه و احوالپرسی درست و حسابی. دیدم گنجی پاچه شلوارش را بالا زده، گفتم چه شده؟ گفت: ببین! با من چه کرده‌اند! داشتیم فوتبال می‌کردیم، پایم را مضروب و مجروح کرده‌اند. پایش آسیب دیده و زخمی شده بود، البته نه چندان جدی. دستی به پشتش زدم و گفتم: برادر اکبر! همین است دیگر، بالاخره بازی اشکنک داره! گفت: کجایی؟ گفتم: انفرادی، در خدمت آقا خلیل. نگاهی به خلیل کرد و سرش را آورد زیر گوش من و خیلی آهسته نجوا کرد که: این آقا خلیل آدم خیلی خوبی است، می‌توانی کاملا به او اعتماد کنی، حتی اگر چیزی می‌خواهی بیرون بفرستی، از طریق او بفرست؛ اما به آن یکی در شیفت دیگر اعتماد نکن. خدا حافظی کردیم و گنجی به طرف دکتر رفت و من هم با بچه‌ها خداحافظی کردم و به بند بازگشتیم و من به سلول خودم رفتم و خلیل به اتاق نگهبانی خود.

انتقال از بند ۳۲۵ روحانیت اوین به زندان انفرادی ۵۹ در عشرت آباد

… در چهارشنبه ۲۲ فرورین ۱۳۸۰ با خبر شدم که در ارتباط با پرونده تازه گشوده ملی-مذهبی‌ها مرا از اوین به انفرادی ۵۹ منتقل می‌کنند. روز پنجشنبه خبری نشد و روز جمعه هم طبیعی بود خبری نشود. روز شنبه هر لحظه منتظر بودم مأموری برای بردنم بیاید. تا ظهر خبری نشد. ناهار صرف شد و طبق معمول روزانه ساعتی استراحت کردم و پس از آن، حدود ساعت ۳ بعد از ظهر، رفتم در کتابخانه تا بازی فوتبال را تماشا کنم. از قضا بازی استقلال با تیمی دیگر بود. به دلیل حضور استقلال علاقه‌مند بودم حتما بازی را ببینم. اوایل بازی بود که مأموری آمد و دم درب ایستاد و گفت با من بیایید. گفتم: کجا؟ گفت نمی‌دانم ولی افزود که وسایل شخصی و ضروری‌تان را هم بردارید. هیجان و استرس زیادی به من دست داد. گویی مرا برای اعدام صدا کرده‌اند. لباس پوشیده و ساک را برداشتم و با آقای [عبدالله] نوری و دوستان نزدیک دیگر خداحافظی کردم و با مأمور راه افتادم. به دم درب بزرگ زندان اوین (درب آهنی بزرگ ورودی) رسیدیم. مأمور را مرا تحویل آقایی داد که در آنجا ایستاده بود. آن آقا که جوانی بود، با من دست داد و سلام و علیک و احوالپرسی نسبتا گرمی کرد. او مرا به داخل اتومبیل پیکانی راهنمایی کرد که در گوشه‌ای پارک شده بود. هنگام سوار شدن دیدم دو نفر دیگر هم در اتومبیل نشسته‌اند. من و یک جوان دیگر در صندلی عقب نشستیم و راننده و آن آقایی که مرا به داخل هدایت کرده بود در جلو نشستند.

پس از حرکت اتومبیل و خروج آن از درب بزگ اوین، آقایی که در جلو نشسته بود، بار دیگر از من احوالپرسی کرد و از وضعیت بیماری ام پرسید و من پاسخ دادم. بعد گفت‌وگوها به مسائل دیگر کشیده شد و از جمله به کنفرانس برلین و من هم به تناسب جواب‌هایی دادم. گفت‌وگو چنان عادی و دوستانه بود که من فراموش کردم که کجا هستم و به کجا می‌روم و اینان چه کسانی‌اند. به ویژه دیدن خیابا‌نها و ماشین‌ها و آدم‌ها برای من خیلی جذاب و نشاط آور بود.

مسیر شمال به جنوب را از طریق بزرگراه مدرس طی می‌کردیم. وقتی به زیر پل مدرس-مطهری (بالای میدان هفت تیر) رسیدیم، همان آقا که در جلو نشسته بود به عقب پیچید و پارچه‌ای را به طرف من گرفت و گفت: حاج آقا، ببخشید! این چشم بند را بزنید تا به ما ایراد نگیرند! یکه خوردم. کاملا غیر منتظره بود. پس از لحظه‌ای سکوت گفتم: چرا چشم بند؟ چه نیازی به این هست؟ گفت: ببخشید! دست من نیست، مقررات است! چشم بند را جوانی که در سمت راست من نشسته بود گرفت و روی پیشانی و چشمان من گذاشت و محکم بست. بعد همان آقای جلویی، البته باز هم به نرمی و مهربانی، گفت: ببخشید حاج آقا! سرتان را خم کنید و روی زانوی ایشان (اشاره به جوانی که کنار من بود) بگذارید. من هم اطاعت کردم. پس از آن سکوت کامل برگزار شد. هرلحظه بر فشار و استرس من افزوده می‌شد. هم احساس توهین می‌کردم و هم احساس خفقان. لحظاتی بعد این فکر در من پیدا شد که خیابان‌ها را تصور کنم و مثلا تصور کنم که در کدام خیابان و در کجای خیابان هستیم. چون اولا خیابان‌ها را می‌شناختم و ثانیا خیابان‌ها چندان زیاد نبودند و ثالثا مقصد را دقیقا می‌دانستم کجاست. از این رو تصور و تشخیص مسیر حرکت چندان دشوار نبود. پس از لحظاتی نفس گیر اتومبیل ایستاد و روشن بود که به مقصد رسیده است. محاسبه من هم با اندکی اختلاف درست بود. در مسیر حرکت تصور می‌کردم که از کدام خیابان به کدام خیابان پیچیده‌ایم و حالا کجا هستیم. تقریبا با چند دقیقه اختلاف محاسبه به مقصد یعنی پادگان عشرت آباد رسیده بودیم که حالا میدان سپاه خوانده می‌شود.

چند دقیقه پس از توقف اتومبیل یکی از همان مأموران دست مرا گرفت و وارد ساختمان کرد. چشم‌بند چنان پهن و محکم بسته شده بود که هیچ جایی را نمی‌دیدم. در اتاقی مرا روی صندلی در گوشه‌ای نشاندند. از حالات و گفت‌وگوها روشن بود که آنجا اتاق است (احتمالا اتاق نگهبانی) و افرادی در آنجا حضور دارند. پس از لحظاتی اتاق خلوت شد و کمتر کسی رفت و آمد می‌کرد. حالم لحظه به لحظه بدتر می‌شد. چنان احساس خفقان می‌کردم که واقعا داشتم خفه می‌شدم. زخم تحقیر از یک سو و بسته بودن اجباری چشم از سوی دیگر به شدت آشفته‌ام کرده بود. اولین بار بود که به من چشم‌بند می‌زدند. مصلحت دیدم خویشتن‌داری کنم و چیزی نگویم. شاید نیم ساعتی گذشت و من همچنان با رنج و استرس و خفقان دست و پنجه نرم می‌کردم. اما در نهایت توانم تمام شد و به ویژه دیدم که دارم بالا می‌آورم. با صدای بلند چند بار گفتم: نگهبان! صدایی نیامد و بلندتر فریاد زدم. کسی آمد و پرسید: چیه؟ چه کار داری؟ گفتم: اولا چرا به من چشم بند زده اید؟ و ثانیا، حالم بد است و دارم بالا می‌آورم! آخر تا کی باید در اینجا بنشیم؟ آن شخص رفت و چند دقیقه‌ای دیگر بازگشت و دستم را گرفت و با هم حرکت کردیم. از اتاق خارج شده پای در حیاط گذاشتیم. فضا باز بود و نسیم هوی آزاد به مشامم خورد و کمی حالم بهتر شد. لحظه‌ای بعد وارد اتاق دیگر شدیم که ظاهرا در طرف مقابل حیاط بود. چند نفری در اتاق بودند. آقایی شروع کرد با من صحبت کردن. من اول به چشم بند اعتراض کردم. او گفت این قانون است. گفتم: هرچند اگر قانون هم بود غلط بود ولی کدام قانون چنین چیزی می‌گوید؟ گفت: ما که خلاف قانون کاری انجام نمی‌دهیم. گفتم: بسیار خوب! ممکن است بفرمایید در کجای قانون چنین چیزی آمده است؟ بعلاوه اگر هم در مواردی لازم باشد، در مورد آدمی چون من چه نیازی است به چشم بند؟ من در انفرادی اوین هم بوده‌ام، در آنجا از چشم بند خبری نبود! آن آقا که کلافه شده بود، با کمی عصبانیت گفت: این قانون اینجاست! با لحن جدی-شوخی گفتم: حالا درست شد، این قانون شماست! بلافاصله شروع کرد به پرسیدن مشخصات. ظاهرا داشت در دفتر یادداشت می‌کرد. پرسید اسم کوچک؟ باز هم با لحن شوخی گفتم: شما که مرا به اینجا آورده‌اید، حتما نام و دیگر مشخصات مرا می‌دانید! نشنیده گرفت و باز پرسد: اسم کوچک؟ گفتم: حسن. پرسید: نام فامیلی: گفتم: یوسفی اشکوری (که البته اشکوری در شناسنامه ام نیست). لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: کدام اشکوری؟ گفتم: شما بفرمایید دنبال کدام اشکوری هستید؟! باز هم لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: شما همان اشکوری مشهور هستید؟ بعد افزود: فکر می‌کنم که اسمش حسن بود. خندیدم و گفتم: حسن را که الان خودتان نوشتید! باز هم سکوت کرد و بعد با لحنی کاملا متفاوت و تا حدودی دوستانه گفت: شما حاج آقا اشکوری هستید؟ گفتم: ظاهرا! منفعلانه و پوزش خواهانه گفت: ببخشید حاج آقا! شما را نشناختم! من هم از فرصت استفاده کرده گفتم: خیلی ممنون! حالا که من را شناخته‌اید و می‌دانید که اگر شما را ببینم ترورتان نمی‌کنم، لطفا این چشم بند را بردارید تا من هم شما را ببینم! باز عذرخواهی کرد و گفت: ممکن نیست، قانون اینجا این است.

در هرحال کارهای دفتری مربوط به ثبت مشخصات انجام شد. جز لباس زیر و دو قطعه ملافه بقیه چیزهایی را که از اوین آورده بودم گرفتند. یعنی کتاب و دفتر و خودکار و ساعت و هرچیز دیگر را. البته لباس و ملافه را تخفیف دادند و گرنه در انفرادی معمولا جز لباس و وسایل دیگر زندان (مانند چند قطعه پتو) چیز دیگری در اختیار زندانی نیست. من از مسئول زندان خواستم که وسایل شخصی را به من بازگرداند ولی او گفت ممنوع است و فقط بازجوی شما می‌تواند چنین اجازه‌ای بدهد، به او بگویید.

مسئول زندان مرا به دست مأموری داد تا به داخل بند هدایت کند. مأمور دست مرا گرفت و داخل بند شدیم. او مرا به داخل سلولی هدایت کرد. پیش از آن که درب سلول را ببندد، گفت شماره شما ۷۷ است و پس از این در اینجا به این نام شناخته می‌شوید و هر وقت کاری داشتید این کاغذ (یک قطعه مقوایی را به من داد) را زیر درب بگذارید، نگهبان به سراغ شما خواهد آمد و لذا هیچ حرفی نمی‌زنید. گفت: هر وقت داخل سلول شدید، چشم بند را بردارید و پشت درب بگذارید و هر وقت خواستید خارج شوید چشم بند را بگذارید و خارج شوید. یک سلسله از این نوع سفارش‌ها کرد و رفت.

سلول کوچکی بود. کوچک تر از سلول‌های انفرادی ۲۴۰ اوین که یک هفته‌ای را در آن بودم.. شاید حدود چهار متر و نیم و یا حداکثر پنج متر. انفرادی اوین شش متر است. دستشویی نیز در داخل آن است. یک قطعه موکت نسبتا مندرس در کف سلول بود. سه تکه پتوی مندرس نیز در منتهی‌الیه سلول پای دیوار بود. طبق معمول انفرادی ها، لامپ کوچک کم نوری در بالای درب ورودی در داخل دیوار در محفظه‌ای و محدود به چند میله فلزی قطور قرار داشت که اتاق را اندکی روشن می‌کرد. در واقع اتاق نیمه تاریک بود. بیشتر دیوار روبروی درب روشن بود و داخل اتاق سایه-روشن می‌نمود.

پس از نیم ساعت کاغذ گداشتم و نگهبان آمد. گفتم می‌خواهم به دستشویی بروم. او مرا به دستشویی برد ولی تذکر داد که در اینجا دستشویی هر چهار ساعت یک بار است. وقتی که بازگشتم و وارد سلول می‌شدم، به یاد بازی استقلال آفتادم؛ به نگهبان گفتم: راستی می‌توانم چیزی بپرسم؟ گفت: بفرمایید! گفتم: بالاخره بازی استقلال و… به کجا رسید و نتیجه چه شد؟ لحظه‌ای تقریبا طولانی سکوت کرد و بعد با لحن معترض و طعن‌آمیزی گفت: من چه می‌دانم! عجب آدم‌هایی هستند، ها!! درب را بست و رفت. وقتی نگهبان دور می‌شد، با خود اندیشیدم که راستی این چه سئوالی بود که من کردم! آن هم در کجا و از چه کسی! با این فکر، خنده‌ام گرفت و بی اختیار شروع کردم به خندیدن. هرچه بیشتر می‌خندیدم، خنده‌ام شدیدتر می‌شد. تلاش کردم که صدای خنده‌ام به بیرون درز نکند. لابد نگهبانان فکر می‌کردند که دیوانه شده‌ام! اما چند لحظه بعد، خنده (که بی گمان برآمده از شادی و نشاط نبود) تبدیل شد به احساس رنج و تلخی تنهایی و سلول و زندان انفرادی. هیجان و استرس و بیم و هراس به سراغم آمد. لحظاتی با شتاب طول سلول را که کمتر از دو متر بود طی کردم اما این راه رفتن نه تنها از هراسم و هیجان کم نکرد بلکه بر آن افزود…


از مجموعه خاطرات اوین

تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی

وقتی که “اوین” شبیه “قزل‌حصار” بود − حامد فرمند

اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی

 بیشتر بخوانید:

کشتارهای دهه ۶۰