آنچه می‌خوانید برگرفته از اوایل کتابی است در دست انتشار که در آن خاطرات زندانم در دوران جمهوری اسلامی را بازگو کرده‌ام. من زندانی سیاسی دو رژیم شاه و شیخ بوده‌ام: ازتابستان ۱۳۵۵ تا آبان ۱۳۵۷ در زندان شاه بوده‌ام و ازآبان ۱۳۶۲ تا اسفند ۱۳۶۷در زندان خمینی.

Evin-Prison

 ورود دوباره به اوین

… مرا داخل ماشین کردند و حرکت کردند نمی‌دانستم به کجا می‌برندم. پس از چند لحظه یک دفعه متوجه شدم به سمت اوین دارند حرکت می‌کنند و درست در همان لحظه بود که احساس کردم انگار از یک بلندی به قعریک چاه سقوط کرده‌ام. دیگر همه چیز تمام شد. مرا دستگیر کردند، به همین سادگی. بدون آنکه متوجه شده باشم بی اختیار گفتم حیف! پاسدارها به سرعت پرسیدند: چی حیف، چه گفتی؟ فوراً پاسخ دادم: هیچی منظورم اینه که حیف شد که شما هنوز در سوءتفاهم هستید و دوباره مرا به جای دیگری می‌برید. آن هاهم چندتا متلک گفتند که یادم نیست.

به اوین که رسیدیم دیگر هوا تاریک شده بود. مرا وارد ۲۰۹ یعنی بند بازجویی کردند و در اتاقی نشاندند. برایم نان و کره وتخم مرغ پخته آوردند. گویا موقع پخش شام بود. با آنکه به کره خیلی علاقه داشتم، آنقدر بی‌اشتها بودم که دست به آن نزدم و از همان روز تا کنون که سالها از آن می‌گذرد هیچوقت از تخم مرغ پخته و کره خوشم نیامده و این دو را با هم نمی‌توانم بخورم. چند لحظه بعد بازجو آمد و ورقه سؤال‌ها را جلویم گذاشت. سؤال‌ها چاپی بود و جنبه عمومی داشت. از این لحاظ خوشحال شدم و احساس کردم این‌ها برای من بسیج نشده‌اند وگرنه همان لحظه اوّل برای لو دادن قرار مرا باید زیر فشار بگذارند و وقت خودشان را با این سؤال‌های عمومی نگیرند. اما این خوشحالی دیری نپایید. سؤالات در صفحات اول اسم و فامیل و این که چه کسانی از فامیل‌ها‌یتان “گروهکی” یا فراری هستند و.. و من هم جواب‌ها را می‌نوشتم در قسمت منسوبین سیاسی و فراری نوشتم: چنین منسوبینی ندارم.

امیرحسین بهبودی
امیرحسین بهبودی

بازجو دوباره وارد اتاق شد و گفت: یک لحظه چشم بندت را برمی‌دارم، چشمت را باز نکن، اگر کردی پدرتو در می‌آرم. چیزی نگفتم. او چشم‌بندم را برداشت و من چشمم را بسته بودم. شاید نیم دقیقه‌ای شد دوباره چشم‌بندم را گذاشت. از صدای پاها فهمیدم که به احتمال زیاد کسی را که مرا می‌شناسد، برای شناسایی‌ام آوردند. قبل از دستگیری آخرین خبری که از زندان داشتم، این بود که سه تا از رفقای قدیمی سازمان را زیر فشار‌های شدید قرار داده‌اند و دونفر مصاحبه کرده‌اند و یک نفر هنوز مقاومت می‌کند.

دوباره بازجو وارد اتاق شد و مرا به اسم سازمانیم صدا کرد. گفت: خب رفیق جمشید حالت چطوره؟ من به روی خودم نیاوردم و جوابی ندادم؛ گویی او با من نبوده و مخاطبش شخص دیگری است. اوّلین سیلی محکم را نواخت. پس از ۵ سال اولین باری بود که دوباره گذارم به ۲۰۹ اوین افتاده بود. دنیای کوچکی داریم ما. دوباره باید بازجویی پس دهم، دوباره وارد جهنم شدم. چه لحظه دردناکی! اعتراض کردم.

چرا می‌زنی مگر چه کار کردم؟

− خفه شو خودتو به اون راه نزن! پس تو جمشید نیستی!

نه، من حسین هستم.

بازجو رفت و من این سؤال را در مقابل خود دیدم: رده‌ی تشکیلاتی خود را بنویسید، تمامی مسئولیت‌هایی که تاکنون داشته‌اید، با ذکر تاریخ و افراد تحت مسئولیت اسم اصلی و آدرس فعلی همگی را با کشیدن کروکی بنویسید.

خودکار را زمین گذاشتم. خنده تلخی برلبانم نشست به خود گفتم. امیر، همه شخصیت و جوهرت، همه حیثیت و عاطفه‌ات، آنچه که انسانی است و ترا امیر کرده است، همه را در قلب و مغز و دلت و پایت، درجان و بدنت گرد آور. امشب، شب زندگی و مرگ است. امشب شب مرگ تو و زندگی انسان‌های باشرف و مردم زحمتکش ایران و چرا ایران که تمام جهان است. هرچه نیرو داری در کف پایت متمرکز کن.

این سؤال جواب دادنی نیست! قلم را روی میز گذاشتم. احساس کردم بازجو پشت سرم ایستاده، گفتم: آقا من کاره‌ای نیستم، این سؤال‌ها چیست؟ چرا از من این سؤال‌ها را می‌کنید؟ سربازجو [1] سر رسید و گفت: این، آدم نمی‌شود؛ این طوری حرف نمی‌زند؛ ببریمش زیرزمین!

هر دو از اتاق خارج شدند. پچ پچ‌هایی کردند. تمام گوش و هوشم به حرف‌های آنها بود. بین پچ پچ‌هایی که نامفهوم بود دو کلمه شنیدم که بسیار خوشحال کننده و درعین حال عذاب‌آور بود. این دو کلمه، دوتا از مسئولیت‌هایم بود که قبلاً درسازمان داشتم. حدس می‌زدم همان کسی که مرا شناسایی کرده گفته و یا شاید دیگران. همان لحظه تصمیم گرفتم، اگر دیگر طاقتم طاق شد، همین دو تا مسئولیت کمرنگ‌تر را قبول کنم. از تجربه بازجویی در زمان شاه این را فهمیده بودم که نمی‌شود تا آنجا پیش رفت که در زیر بازجویی‌های این چنینی “لب از لب نگشود”؛ نمی‌شود گفت “هیچی نمی‌گویم، مرا بکشید من لب از لب نمی‌گشایم!” می‌دانستم که در تاریخ مبارزات ایران و شاید جهان، افرادی که اطلاعات زیادی داشتند و در زیر بازجویی‌های بسیار وحشیانه هیچ نگفته باشند، انگشت‌شمارند، اما این را هم می‌دانستم که انسان قدرت آن را دارد که در زیر کابل و بی‌خوابی و فشارهای طاقت‌فرسای دیگر عملاً هیچ اطلاعات مفید و بدردخوری به بازجوها ندهد، ‌و دریک کلام، بازجوها را برای ضربه زدن به سازمانش ناکام بگذارد. و این اگرچه دشوار است و بسیارهم دشوار است، اما ناممکن نیست، شدنی است، باید بشود، تاکنون شده است. ازاین که دوتا از مسئولیت‌هایم را در پچ‌پچ بازجوها شنیده بودم، هم ترسیده و هم خوشحال بودم. ترسیده‌ بودم، چون معلوم شده بود که مرا شناخته‌اند و دیگر جایی برای ادامه آن بازی‌‌ای نیست که تا آن موقع پیش برده بودم. خوشحال بودم، چون فهمیده بودم که بازجو از من چه می‌داند؛ لااقل برخی از اطلاعات بازجو را بی هیچ تحمل شکنجه‌ای به چنگ آورده بودم.

به یادِ دکتر (انوشیروان لطفی) افتادم که در زمان شاه به سمبل مقاومت در زیر شکنجه‌های ساواکی‌ها معروف شده بود. وقتی چند ماه قبل راجع به بازجویی با هم حرف می‌زدیم می‌گفت: «وقتی نمی‌دانیم بازجو از ما چه می‌داند، بازجویی پس دادن خیلی مشکل است، چون آدم مجبور است آنقدر کابل بخورد تا خود بازجو اطلاعاتش را رو کند تا به قربانیش وانمود کند که همه چیز را می‌داند و بهتر است که دیگر حرف بزند؛ آدم میتونه همان اطلاعاتی را که بازجو داده دوباره به اون برگردونه.»

اینها را می‌دانستم اما این حقیقت تلخ را هم می‌دانستم که بازجوها هم همه‌ی این قانونمندی‌ها و شگردها را می‌شناسند. اما مگر می‌شود ازهمان ابتدا لب به سخن بگشایم، آن هم با تلقین این موضوع به خود که آنها به هر حال ممکن است با شکنجه شدید مرا به حرف بیاورند.به صرف اینکه آن‌ها زیر فشارِ وحشیانه‌ای که وارد می‌کنند بسیار امکان دارد مرا به حرف آورند. نه نمی‌شود! باید به زیرزمین رفت باید این جنگ نابرابر و تحمیلی را تحمل کرد و به جان خرید!

مرا به طرف زیرزمین کشاندند. از پله‌ها که پایین می‌رفتیم به این فکر کردم چه وقت و به چه صورتی از پله‌ها بالا خواهم آمد و یا بالا خواهندم آورد. درعین حال که در درون مصمم به مقاومت بودم و احساسم حاکی از استحکام بود، اما تجربه زندگی و بازجویی‌ها در زمان شاه تصمیمم را زمینی‌تر می‌کردند؛ و من این را دوست نداشتم، دلم می‌خواست فقط نه بگویم؛ آن قدر ساکت بمانم و یا فریاد بکشم که روی تخت شلاق بمیرم. واقعاً در آن لحظات می‌خواستم زلزله بیاید. ایکاش یکبار دیگر با ماشین مرا بیرون ببرند. هر طور شده اسلحه را از دستشان می‌گیرم و خودم را خلاص می‌کنم حتی به این وسوسه نمی‌افتم که لااقل اول یکی از این جلاد ها را بکشم و بعد خودم را و با این ماجراجویی کار را خراب کنم و به آنها فرصت دهم تا دستگیرم کنند.

به تخت شلاق رسیدم، برخلاف زمان شاه بدون هیچ تشریفات خاصی: یک تخت لخت و ساده، کابل‌هایی درکنارش روی زمین افتاده، کمی هم خون درجایی نزدیک تخت روی زمین ریخته.

سرو صدای قدم‌های چند نفر آمد که به سرعت به اتاق وارد شدند. احساس کردم دوسه نفر بازجو و چند نفر پاسدار در آنجا حاضرند. بازجویم گفت بخواب، من هم به پشت روی تخت دراز کشیدم. چون زمان شاه برای شکنجه شدن همیشه به پشت یعنی طاق باز روی تخت می‌خوابیدیم اما این بار بازجو گفت: به رو بخواب! یک آن جا خوردم؛ چرا به رو؟ اما آن‌ها معطل نکردند وبه سرعت مرا به رو خواباندند. کفشم را که هنوز به پا داشتم درآوردند وجوراب را هم. در همین اثنا یکی از بازجوها گفت: به به، کابل هم که خورد‌ه‌ای، پس مزه شو می‌دونی. او علامت زخم کهنه کابل‌های ساواک را بر هر دو کف پایم دیده بود و خوب می‌دانست این علایم حاکی از چیست. بی اختیار گفتم: آره، شما هم همان جایی رامی خواهید بزنید که “حسینی” زد. بازجوی جمهوری اسلامی که انتظار چنین جوابی را نداشت و به هیچ وجه خوش نداشت به او بگویند ساواکی یا حسینی شکنجه‌گر معروف شاه، با عصبانیت و خشم هیستیریکی مرا به باد مشت و لگد گرفت و گلویم را فشار داد و به سر و صورتم محکم ‌کوبید. اولین ضربه کابل فرود آمد. آنقدر خودم را آماده کرده بودم که بجز صدای خشک وخشن و بلند کابل چیزی احساس نکردم؛ ضربه دوم اما دردناک بود، آن هم به شدت؛ همان کابل خودمان بود. ۵ سال زنگ تفریح تمام شد، دوباره همان آش و همان کاسه. آخ، چه دردی! چگونه می‌توان درد کابل به کف پا را توضیح داد. شلاق به پشت در مقابل کابل به کف پا مثل یک سیلی در مقابل سوختن تمام پا بوسیله آبجوش است. نه نمی‌شود اینگونه مقایسه کرد این مقایسه فقط میزان درد را می‌رساند. اما تحمل این درد در چه لحظه‌ای، به خاطر چه و تا چه مدتی؟ این‌ها کیفیت‌هایی هستند که تبیین آنها شاید ناممکن باشد. اگر همان کابل به کف پا را − که به اعتراف شکنجه شده و شکنجه‌گر، مؤثرترین شکنجه‌ی جسمی و روحی است − در شرایط دیگری بزنند، تحملش به مراتب آسان‌تر است. مثلاً اگر بگویند به علت توهین به پاسدار یا به علت اعتصاب غذا و خلاصه به هردلیل دیگری که ازنظر بازجو وزندانبان جرم محسوب می‌شود توباید ۳۰ ضربه شلاق بخوری، آدم می‌داند که فقط کافی است ۳۰ باردرد جانکاه را تحمل کند و بعد از آن تا ساعت‌ها درد کمتری بکشد وچند روزی هم احتمالا زخم‌هایش را پانسمان کند. اما اگر بگویند ما می‌دانیم تو مسئول حسن و علی و احمد هستی، راست هم بگویند، و بعد بگویند که می‌دانیم یک سال با آن‌ها قرار و جلسه داشته‌ای،‌ آن هم مسلماً نه در خیابان که در خانه آنها؛ حال بگو خانه‌شان کجاست، و تا زمانی که انگشت دستت را به معنای لودادن خانه‌ی آنها بالا نبری، کابل زدن ادامه خواهد داشت، آنوقت تحمل ضربات نامحدود و نامعین این کابل چیز دیگری است. نامحدود. نامحدودی که مرگ هم محدودش نمی‌کند، یعنی مرگ به ندرت در چنین لحظاتی به سراغ آدم می‌آید که لااقل نقطه پایانی بر آن عذاب الیم بگذارد. یا اگر بگویند تو جیره داری روزی ۴۰ یا ۵۰ ضربه، ۲۰ ضربه صبح ۲۰ ضربه عصر؛ و سپس شب، تا زمانی که حاضر به مصاحبه تلویزیونی بشوی و خودت وگذشته وسازمان و همه چیزت را در ملأ عام لجن‌مال کنی. بودند کسانی که گفتند آنقدر کابل بزن که بمیرم و واقعاً هم حاضر بودند اما بازجو می‌گفت: من یکباره نمی‌زنم، روزی ۵۰ ضربه، واگر حالت بد شد و احتیاج به دیالیز داشتی همین جا بهداری مجهز داریم؛ خوبت می‌کنیم و دوباره می‌خوری! روی پای پانسمان شده کابل می‌زنند. پانسمان در ضربات پنجم وششم پاره می‌شود. گوشت کنده می‌شود، ساولن ومرکورکرم روی پا می‌ریزند کابل را ضدعفونی می‌کنند و روی زخم دوباره کابل می‌زنند و روی پای جراحی شده با تمام قدرت کابل می‌زنند. نمی‌توان مرد؛ ایکاش بمیرم. آدمیزاد چه جان سخت است! چرا بیهوش نمی‌شوم، چرا قلبم نمی‌ایستد؟ قلبی که بعد از چند ضربه مثل طبل صدا می‌کند. ازجایش دارد کنده می‌شود اما نه، بازهم کار می‌کند. بازجوی یکی از بچه‌ها گفته بود: می‌خواهی بمیری و راحت شوی نه؟ بگو مصاحبه می‌کنم تا بکشمت!

شاید خیلی‌ها فکرکنند کسانی که درهم می‌شکنند، زنده ماندن را از حیثیت وشرف و زندگی دیگران بیشتر دوست دارند اما در مورد بسیاری از کسانی که درهم می‌شکنند، اینطور نیست. از استثناها که بگذریم، بسیاری از”شکسته‌ها” آرزوی مرگ داشتند و بارها کوشش کردند خودشان را بکشند، اما بازجوها نمی‌گذاشتند تا آن‌ها بمیرند. “بگو تا بکشم!” این فریاد بازجوست که از لابلای نفیر شلاق به گوش آدم می‌رسد. بازجو نمی‌گوید: “اگر نگویی همین جا می‌کشیمت!” ایکاش این جمله را بگوید: “اگر نگویی می‌میری”؛ این جمله پیام زیبایی است در زیر کابل.

آن شب احساس می‌کردم خمینی‌چی‌ها کابل زدنشان تفاوت‌هایی با ساواکی‌ها دارد. تا آنجا که به خاطرم مانده بود ضربات حسینی، بازجو و شکنجه‌گر پرآوازه ساواک، منظم و با آهنگ زمانی تقریباً یکنواخت بود. و با هربار فرود آمدن نعره‌ای از اعماق قلب و جان انسان بیرون می‌ریخت. این خود یک هوشیاری نسبی به قربانی می‌داد، یعنی آدم بین دو ضربه کابل که ممکن بود یک دوم ثانیه طول بکشد، نعره‌ای می‌کشید و تمام سلول هایش برای دریافت ضربه بعدی آماده می‌شد اما در شکنجه گاه حزب‌الله قضیه به صورت دیگری بود، در آن شب دو نفر با هم کابل می‌زدند به محض آن که ضربه اول نواخته می‌شد ضربه دوم می‌آمد، در عمل هیچ توالی و نظمی در کار نبود وبرای دستگاه دفاعی و عصبی اسیر، حتی برای اینکه بتواند بین دو اوج درد یک دهم ثانیه، بادرد کمتر وحشتناک استراحتی بکند، وجود نداشت. این بی نظمی در کابل خوردن نمی‌توانم بگویم وحشتناک بود اصلاً خفه کننده بود، ‌نفس نمی‌توانستم بکشم.

ـ بگو، تمام فعالیت‌ها و قرارهایت را بگو.

ـ اما من که دیگر فعالیتی نداشتم، از من چه می‌خواهید؟

ـ هیچی ما چیزی نمی‌خواهیم فعلاً فقط قرارها را بگو، بعد می‌رسیم سر چیزهای دیگر.

ـ من قراری نداشتم، من دیگر فعالیتی ندارم،

ـ هر وقت خواستی بگی انگشتت را بالا ببر، ضربه پشت ضربه.

ـ پاسدارها و بازجوها فریاد می‌زدند شعارمی دادند، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر… شعار – کابل − شعار − مشت به سرو صورت ….

نمی دانم چه نیروی عجیبی در من زنده شده بود که در اوج این جنگ مغلوبه درست درجایی که شعارمی دادند “مرگ بر آمریکا”، می‌گفتم دروغ می‌گید. و وقتی که می‌گفتند “مرگ برکمونیسم”، می‌گفتم راست می‌گید. پیش خودم حساب می‌کردم این‌ها در شعار اول دروغ می‌گویند و دشمنی اصلی‌شان با کمونیسم است. اکنون کاری ندارم که تشخیصم درست یا غلط بود − احساسم در آن لحظه اینگونه بود. وقتی هجوم وحشیانه‌شان را دیدم، ناگهان فریاد زدم، شما پَست‌اید، شما آدم نیستید، حیوان‌اید. بعدها که به این جملات فکر می‌کردم وحشت می‌کردم: آیا این من بودم که درست زیر شکنجه این حرف‌ها را زده بودم؟ آیا این چپ‌روی نبود؟ این کار فایده‌ای نداشت جز تحریک آن‌ها به شکنجه بیشتر و مصمم کردن‌شان به این که با تمام قوایشان روی درهم شکستن ومسخ کردن من متمرکز شود. اما در عین نگرانی و اضطراب، با زدن آن حرف‌ها، دلم خنک می‌شد.

به هر حال روی تختِ شلاق، توی رویشان ایستاده بودم. این لذت بخش بود، اما پایداری و ادامه این راه به همین صورت، کاری بود کارستان. دشواری این راه پر مخافت و طوفانی مرا غمگین و ناامید می‌کرد.

بازجو چنان خشمگین شده بود که نمی‌دانست چه کند، روی کمرم نشست با پتو جلوی دماغ و دهنم را گرفت ضربات با همان قدرت و بی نظمی مفرطش ادامه داشت. دست‌هایم به جلوی تخت بسته بود پاهایم را با طناب به ته تخت بسته بودند و کابل می‌زدند. راه نفس کشیدنم مسدود بود. خفگی و درد با هم جان کندن واقعی بود. درست لحظاتی که داشتم از حال می‌رفتم پتو را برمی‌داشتند که نفس بکشم وبعد از یک نفس عمیق دوباره پتو را می‌گذاشتند جلوی دهانم. کابل زدن، در حالی که جلوی دماغ و دهن را بسته بودند و در آخرین لحظه رها کردن من برای یک لحظه که نفس بکشم، چندین بار تکرار شد.

یکبار یکی از بازجویان با صدای بلند ‌گفت: تو می‌خواهی من بگویم و تو بفهمی که ما از تو چه اطلاعاتی داریم؛ هان کور خوانده‌ای؛ این جا ساواک نیست؛ این درس‌ها کهنه شده، ما مثل بازجوهای شاه نیستیم؛ مارو نمی‌کنیم، خودت باید بگویی؛ ما همه چیزت را می‌دانیم، فقط می‌خواهیم خودت آن‌ها را بگویی‎‏‎‏. جمله‌ی آخرش عین جملات بازجوهای شاه بود. شاید این جمله جزو ذات بازجویی همراه با شکنجه است و ربطی به رژیم و زندانی ندارد. در همین لحظات بود که به نظرم رسید درد ضربات کمتر شده، شاید پاهایم دارد کرخت می‌شود و حساسیتش کمتر شده برای لحظاتی خوشحال شدم اما به زودی فهمیدم وقتی قدرت ضربه را بیشتر می‌کنند درد به همان شدت سابق می‌شود. به ذهنم رسید خودم را به بیهوشی بزنم، شاید لحظاتی ضربات راقطع کنند. تمام نیرو و اراده‌‌‌‌‌ام را در پاهایم متمرکز کردم، به تمام بدنم فرمان دادم؛ خواهش کردم، التماس کردم: بیایید برای یک لحظه هم که شده بی حرکت شوید، من می‌خواهم بیهوش شوم! پاهای من حرکت نکنید؛ آرام باشید!

موفق شدم. بله واقعاً توانستم بی حرکت بمانم؛ بدنم را لخت کردم؛ نه تکانی، نه فریادی و نه هیچ عکس العملی. چند ضربه دیگر هم زدند، من ساکت بودم و ظاهراً بیهوش؛ هیچ نگفتم. یک بازجو خیلی یواش به همکارش گفت: دیگه نزن، بیهوش شده؛ زود بازش کن. اما دو سه ثانیه بعد، تجربه غنی‌ای که این انسان نماها داشتند به آنها کمک کرد. یک ضربه ناگهانی با صدای بلند به بغل تخت فرود آمد. همین مرا فریب داد و من که انتظار چنین ضربه وصدایی را نداشتم بی اراده پاهایم را کشیدم. بازجوها با عربده‌های وحشیانه دوتایی روی من افتادند: خبیث! حالا برای ما فیلم بازی می‌کنی؟ خودتو به بیهوشی می‌زنی؟ بزنش هنوز هفتاد تا جون داره این خبیث!

مرا از تخت پایین آوردند و گفتند: درجا بزن! من نتوانستم روی پاهایم که خیلی گنده شده بود بایستم. یک بازجو ‌گفت: نمی‌تونی وایسی، هان! الآن سر پا می‌ایستی؛ غیر ممکنه نه؟ اما آلان میبینی چطور روی این دو تکه چوب می‌ایستی.

شروع کردند به زدن با کابل به ران و باسن و کمر، ومن بی اختیار روی دو پایم جهیدم. گفتند: دیدی ما غیر ممکن را ممکن می‌کنیم! پس از چند قدم به زمین افتادم. دوباره بلندم کردند وگفتند: درجا بزن، راه برو برای خودت خوبه بیچاره وگرنه پاهات داغون می‌شه! این صدای یک حاج آقا بود که مسن‌تر به نظر می‌رسید.

ای کاش پاهایم را همین امشب از دست بدهم؛ باشد که دیگر کف پایی نداشته باشم تا این‌ها به آن کابل بزنند؛ حالا که این‌ها می‌خواهند پایم خوب شود پس بگذار پایم داغان شود. این بود احساس درونی‌ام در آن لحظه. اگر چه ایستادن برایم سخت بود، اما بعد از حرف‌های آن حاج آقا آگاهانه سعی کردم اگرهم بتوانم بایستم نایستم و درجا نزنم. دوباره مرا بستند اما این بار به گونه‌ای دیگر. مچ یکی از دست هایم را به یک دستبند قفل کردند و نمی دانم به چه نحو مرا آویزان کردند به طوری که از یک دست آویزان بودم، اما نوک انگشتان پا با زمین تماس داشت.

− بگو قرارت را بگو.

− آخه من قراری ندارم.

− خب پس بکشیدش بالاتر.

درعین حال که درد زیادی در مچ دست و کتفم احساس می‌کردم، اما قلباً راضی بودم. فکر می‌کردم آویزان شدن بهتر از کابل خوردن است. یاد زمان شاه افتادم که آن‌ها هم درست به همین نحو با یک دست مرا آویزان کرده بودند. منتها زیر پایم یک چهارپایه گذاشته و به طور ناگهانی چهارپایه را با لگد دورکرده بودند و بعد درهمان حال بطور ناقص به کف پایم کابل می‌زدند. من در بیم و امید آنکه در همین حال مثل آنوقت‌ها کابل راهم چاشنی خواهند کرد و یا به همین آویزان کردن رضایت خواهند داد چند دقیقه‌ای به سر بردم. بازجوها گویا به کار دیگری مشغول بودند و یا آنطور وانمود می‌کردند. ناگهان احساس کردم تمام بدنم به طرف بالا خیز برمی‌دارد کاملاً غیرعادی. بله این خودم بودم که یک دستی بارفیکس می‌رفتم و علتش هم درد جانکاهی بود که دوباره در کف پایم احساس می‌کردم. در واقع آقایان شروع کرده بودند به کابل زدن به کف پا منتها بطورناقص، چرا که کف پا کاملاً بسته در اختیار آنها نبود، بلکه مثل بالرین‌ها نک پا روی زمین وکف بسمت بالا قرار گرفته بود. جهشی به بالا و بعد شل شدن و به سمت پایین افتادن و سپس با تمام وزن با شدّت روی کتف و بازو فشار آوردن. اگر اهل ورزش نبودم کتف و گردنم آسیب جدی می‌دید، چنانکه بعدها در زندان عمومی چند نمونه از بچه‌هایی را که دیدم که به خاطر دستبند قپانی و یا اینگونه شکنجه شدن یک دستشان فلج یا نیمه فلج شده بود.

دوباره بستندم به تخت، وضربات کابل باریدن گرفت. بازجو گفت: یوسف، جعفر. جانمی، عالی شد! بازجو به حرف آمد. اما آخر یوسف دوماه پیش دستگیر شده و جعفر یکی از اسمهای سازمانی یوسف بود. تا آنجایی که من می‌دانستم یوسف مقاومت کرده بود. حالا چرا اسم او را می‌آورند؟ از من چه می‌خواهند؟ باید هیچ نگویم. هنوز چیزی برایم مشخص نشده بود، به این خاطر انگشتم بالا نرفت. چقدر سخت است که باید بازهم بخورم ومنتظر باشم. اما بازجو دیگر چیزی نگفت. به زدن ادامه دادند.

آن شب سیاه وجهنمی که نه تنها خاطره‌اش بلکه خودش و تمامی لحظاتش همیشه در جسم و جانم حاضر وملموس است، همین طور به سنگینی می‌گذشت. نمی‌دانم چه هنگام بود که واقعاً بیهوش شدم. زمانی به هوش آمدم که حس کردم مرا از پله‌های زیرزمین کشان‌ـ‌کشان به بالا می‌برند. در آن لحظه به یاد حرف‌های همسرم که زندانی سیاسی زمان شاه بود افتادم که این گونه تجربه‌ای را بیان می‌کرد: در دوره بازجویی و شکنجه هیچ لحظه‌ای شیرین تر از لحظه‌ای نیست که ترا از تخت شلاق پایین می‌آورند اما تو تا آن لحظه چیزی نگفته‌ای. من تا آن لحظه چیزی نگفته بودم و این انسان‌نماها مجبور شده بودند مرا به بهداری ببرند؛ یعنی چاره‌ای جز این نداشتند. آن‌ها برای اینکه بتوانند دوباره مرا شکنجه کنند و به اصطلاح خودشان اطلاعاتم را بگیرند می‌بایست مرا به دکتر برسانند.

بازجو فهمید که من به هوش آمده‌ام. به من نزدیک شد و گفت: فکر نکن تموم شده‌ها؛ این تازه برای دست‌گرمی بچه‌ها بود، به زودی دوباره نوبتت میشه، فعلاً وقت ترا نداریم. این کلمات اگرچه در نگاه اوّل تلخ وناراحت‌کننده بود، اما به من روحیه ‌داد. می‌دانستم که بازجو مزخرف می‌گوید که وقت نداریم. اکیپ چندنفره و تمرکز نیرویشان تا پاسی ازنیمه شب روی من نشان می‌داد که برای به چنگ آوردن قرارهایم عزمشان را جزم کرده‌اند و دلیل قطع شکنجه، غیرقابل شکنجه شدنم بود، البته در آن لحظه بود. می‌بایست به بهداری منتقل می‌شدم، همین! نه چیز دیگری.

در بهداری سرُم وصل کردند. دکتر که بالای سرم آمد گفت ادرار کنم، نتوانستم. سوند زدند و قرارشد قسمت دیالیز [2] آماده باشد که اگر لازم شد دیالیز بشوم. که البته لازم نشد. نمی‌دانم ذاخل سرُم چه دارویی بود که با تمام آن دردها به خواب رفتم. خوابیده بودم که با صدای پرستارها که پاسدارهای مرد بودند، بیدار شدم. صدای یک بازجو را شنیدم که به دکتر گفت: باید ببریمش. دکتر با صدای آرام جواب داد: الآن اگر بیاید خیلی سریع دوباره مثل دیشب می‌شود؛ باید حداقل تا۲۴ ساعت همینجا باشد. بازجو رفت و خیالم راحت شد. چه سعادتی!

آن ۲۴ ساعتی که باید زیر فشار مستقیم می‌بودم، در اتاق بهداری روی تخت وصل به سرُم زیر پتو می‌خوابم، چه شانسی از این بهتر. پاهایم اما درد می‌کرد. پانسمان تا زانو بود. انگار پاها را گچ گرفته‌ باشند. در همان اتاق دو نفر دیگرهم بستری بودند. یکی حالش خیلی وخیم بود و گویا یکی دو ماهی بود که بستری بود او مجاهد بود و با گفت‌وگویی مختصر دریافتم گویا راننده ماشینی بوده که در یک عملیات مسلحانه شرکت داشته است. اسم دومی که حالش بهتر بود و می‌توانست حرف بزند، حسین شجاعی بود. قیافه‌اش برایم آشنا بود، اما چون روز اوّل دستگیریم بود سعی نکردم ابراز آشنایی کنم. پرسید از چه سازمانی هستم. گفتم این‌ها مرا به جرم هواداری از “اکثریت” دستگیر کرده‌اند. همین طور اتفاقی. (البته معمولاً اغلب تازه ‌دستگیر ‌شده‌ها خودشان را غیر وابسته به سازمان‌های سیاسی نشان می‌دادند.) حسین اگرچه پاهایش پانسمانی بود اما گویا مدت‌ها پیش شکنجه شده بود ومی‌توانست با عصا راه برود. او به من برای ادرار کردن کمک ‌کرد. هنوز چیزی نخورده بودم و گویا همان سرُم به من غذا می‌رساند. صدایم گرفته بود. به تدریج درگلو و سر و صورتم احساس درد می‌کردم. از حسین پرسیدم شما خیلی وقت هست اینجا هستید، گفت دو ماهی می‌شود. من قبلاً هم اوین را دیده ام. زمان شاه ۷ سالی زندانی سیاسی بودم. دیگر فهمیدم او کیست اما اسمش را به خاطر نمی‌آوردم به او گفتم. من هم زمان شاه زندانی سیاسی بودم. خندید و گفت کدام بند بودی؟ برایم آشنا به نظر آمدی اما درست به جا نمی‌آورم. گفتم ما مدت کمی شاید دوسه ماهی با هم بودیم. زندان شماره ۳ قصر همان حیاط مثلثی که حوض دایره‌ای داشت. گفت درست است من آن جا بودم. از آن لحظه به بعد با هم خیلی صمیمی شدیم او یکی از اعضای مرکزیت راه کارگر بود. او و همسرش با هم دستگیر شده بودند. می‌گفت به احتمال زیاد اعدام خواهیم شد. در مورد دکتر غلام که در زندان شاه می‌شناختمش پرسیدم گفت او در حالیکه می‌خواست از ایران خارج شود دستگیر و شهید شد. فردای آن روز یک تلویزیون به اتاق ما در بهداری آوردند تا مصاحبه‌های رهبری حزب توده ایران را ببینیم. آن به اصطلاح میز گرد را دیدم. بعد تلویزیون را بیرون بردند. حسین به من گفت به برخورد عمویی و عباس حجری توجه کردی؟ گفتم آره منظورت چیه؟ گفت: از نظر من این دو برخورد کاملاً متفاوت بودند. من این دو نفر را از زندان شاه بخصوص در زندان شیراز می‌شناسم. حجری شخصیت با صلابتی داشت و در مجموع صادق بود. اگرچه فشار زیادی روی آنها آورده‌اند، اما حجری توانست مقاومت کند و تن به مصاحبه‌ی آنچنانی ندهد.

مصاحبت با حسین برایم دلگرم کننده بود. او آدم محکم و مهربانی به نظرم آمد. به تدریج ترس از شکنجه دوباره بر قلب و جانم می‌نشست وقتی به یاد می‌آوردم که همین فردا با همین پاهای پانسمانی مرا به تخت خواهند بست از زنده بودنم بیزار می‌شدم. به فکر خودکشی افتادم. هنوزیک کلمه نگفته‌ام. اینها نهایتاً مرا می‌کشند. پس چرا خودم الان که هنوز هیچی نگفته ام خودم را نکشم. این یک شکست نیست این اوج ناامیدی ونفرت از زندگی نیست. من زندگی را دوست دارم، من مردمم را، همسرم را و فرزند کوچولو و قشنگم را، مادر سالخورده و بیمارم را دوست دارم. اما کابل و شکنجه واقعی است. من حاضرم به خاطر همه ‌چیزهایی که دوست دارم شکنجه بشوم، اما آخر این شکنجه باید حدّی داشته باشد. من حتی حاضرم حد این شکنجه مرگ باشد، اما مرگ که به این زودی فرا نمی‌رسد. اینها دستگاه دیالیز دارند. این‌ها آدم محتضررا زنده می‌کنند. زنده می‌کنند که بتواند شکنجه بشود، که بتواند مثل سگ زیر کابل پارس کند، که بتواند هرچه را آنها می‌خواهند راست و دروغ در تلویزیون سراسری بگوید، که بتواند نماز بخواند، که بتواند تواب بشود ودیگر زندانیان را به باد کتک بگیرد و حتی اعدام کند، که بتواند آدرس همه‌‌ی دوستان و رفقای خودرا به آن‌ها بگوید وهمگی را روانه قلتگاه کند، و نه تنها همه را به کشتن بدهد که حیثیت و انسانیت آدم‌ها را از آنها بگیرد و تبدیل‌شان کند به تواب، به انسان‌های مسخ شده. نه، هزار بار مردن بهتر از طی این مسیر است. من دیگر با قاطعیت در فکر خودکشی بودم. اما تنها یک چیز، تردیدی کمرنگ دردلم می‌انداخت و آن اینکه شاید اطلاعات این آقایان ازمن زیاد نباشد ومن بتوانم طوری برخورد کنم که فکر کنند طعمه دندان‌گیری برای آنها نیستم ولزومی ندارد مرا بکشند. در آن صورت پروسه‌ی فشار روی من دیگر بینهایت نیست خلاصه تمام می‌شود و با این حساب من نباید برای شکنجه‌ای که به هر حال نهایت دارد، خودم را بکشم. همسرم به خاطرم می‌آمد، نگاه عمیق و مضطربش را مجسم می‌کردم، قیافه معصوم پسرخردسالم به یادم می‌آمد. و مادرم، او چه گناهی کرده بود که باید با آن همه رنج و مرارت و اضطراب این خبر را که پایان همه چیزش بود بشنود. اگرچه آن‌ها خبر از این با‌ریک‌اندیشی‌ها و حساب‌وکتاب‌هایم ندارند، اما من حق ندارم کسی را که تنها خود نیست، چون شوهر است، پدر است و فرزند است، به خاطر اینکه نمی‌خواست زیاد شکنجه شود، بکشم.

البته این مطلب در مقابل منطق اوّل که حکم خودکشی راصادر می‌کرد، چندان قوی نبود. ومن فکر می‌کردم این احساس‌ها از حسابگری به دور اَند و ناشی از عشق به زندگی و خوش‌بینی کاذب ناشی از این و آن اَند. اما به هر حال نمی‌توانستم از این حالت که چندان تخیلی هم نبود درگذرم. هرچه به فردا نزدیک می‌شدم بیشتر به خودکشی راغب می‌شدم. خلاصه تصمیم گرفتم فعلاً ابزار لازم را فراهم کنم. اوّلین چیزی که دنبالش بودم یک پیچ یا سوزن یا هرچیز فلزی بود که بتوان وارد پریز برق کرد چون برخلاف زمان شاه پریز برق هم در اتاق بازجویی وهم در بهداری پیدا می‌شد. اما در اتاق بهداری حسین و زندانی دیگر هم بودند که نمی‌شد جلوی آن‌ها و به طور آشکار این کار را بکنم. من می‌دانستم که اگر بازجوها یک نفررا که قصد خودکشی داشته در حین عمل بگیرند، او را به سرعت نجات می‌دهند و به احتمال زیاد فشار بر او را افزایش خواهند داد. یعنی در این مورد هم قانونمندی بازجویی در زندان سیاسی متفاوت با قانونمندی زندگی عادی بود. در حالت عادی تهدید به خودکشی سبب می‌شود فشار بر شخص تهدیدکننده کمتر شود. اما در بازجویی‌های سیاسی، به خصوص در ایران، خودکشی توجه بازجو را به افزایش شکنجه جلب می‌کند. منطق بازجو خیلی ساده و در عین حال صحیح است. او می‌گوید: کسی که حاضر است برای حفظ اسرار سازمانیش خود را بکشد یا آدم مهمی است و اطلاعات زیادی در سینه دارد و یا در حال بریدن است و امیدی به مقاومت بیشتر ندارد، اما چون وجدانش قبول نمی‌کند کسانی را لو بدهد، دست به انتحار زده، شاید هم به شدت از شکنجه ترسیده، بی‌طاقت شده و مرگ را بر زندگی در زیر شلاق ترجیح می‌دهد. بازجوها عمدتاً دو شق اوّل را در نظر می‌گیرند، به سرعت زندانی را نجات داده، اما سپس زیرشکنجهِ متمرکزتر و وحشیانه‌تری قرارش می‌دهند.

در یک فرصت کوتاه سوزن سرمی را که هنگام پانسمان شدن روی میز پرستار بود کش رفتم و زیرِ پیراهنم جادادم. فردای آن روز حال عمومی‌ام بدتر شد. اگرچه آنتی بیوتیک به من تزریق می‌شد اما پاهایم عمیقاً چرکی شده وعفونت زیاد دکتر را مجبور کرده بود که به قول خودش عمل مختصری روی پاهایم انجام بدهد. در اتاق عمل، مرا بیهوش نکرده بودند، اما با بی‌حسی موضعی دیگر دردی احساس نمی‌کردم. به همین دلیل فرصتی پیداشد تا یک پیچ هرز شده را از پریزی که به من نزدیک بود دربیاورم و در جیب شلوارم بگذارم. فکرکردم اگریک پریز برق پیدا کنم که هم سوزن وهم پیچ رادریک لحظه وارد دوسوراخش کنم کار تمام می‌شود اما چنین فرصتی دست نمی‌داد. دکتر خودش یک زندانی بود. پنجاه‌ساله به نظر می‌رسید. بعدها فهمیدم که متخصص جراح است. می‌گفتند باتجربه است. برخوردش بسیار با محبت ومسئولانه بود. ابتدا فکر کردم کسی که این جا کار می‌کند و اینهمه افراد شکنجه شده را می‌بیند، باید ازنظر رژیم فردِمطمئنی باشد یعنی خلاصه باید ازخودشان باشد. اما با رفتاری که از این پزشک دیدم، برایم مشخص شد که نظرم اشتباه بوده است. یک بار دیگر هم در بهداری بستری شدم و او را بهتر شناختم.[3]

در راهروی ۲۰۹

پس از شاید سه روز مرا از بهداری بیرون آوردند وبرخلاف انتظارم مرا به جای زیرزمین به راهروی ۲۰۹ بردند. ۲۰۹ یک راهروی اصلی بود که در یک سمتش اتاق‌های بازجویی قرار داشتند و در انتهای همان سمت یک در باز می‌شد که انفرادی نبود و مختص زنان زندانی بود. در سمت دیگر راهرو اصلی، نه راهروی باریک تر عمود بر راهرو اصلی وجود داشت که در یک سمتشان سلول‌ها قرار داشتند. در ابتدای هر راهروی باریک دری با میله‌های آهنی قرار داشت که همیشه باز بود و دَمِ تقریبا هر یک از این درهای میله‌ای یک زندانی ایستاده بود. همه چشم بند داشتیم و اجازه نداشتیم بجز زیرِ بینی خودمان جای دیگری را نگاه کنیم. من با کمی کنجکاوی فهمیدم که آن زندانی‌ها را با دستبند به میله‌های درآهنی بسته‌اند، یعنی دستها بالای سر و کشیده، به وسیله دستبند به میله‌ها قفل شده بود وزندانی فقط می‌توانست کاملاً راست بایستد، نه خم شود و نه بنشیند. این کار برای بیخوابی دادن بود. در نگاه اول این حالت شبیه شکنجه نبود؛ خوب، آدم می‌ایستد، حتی چندین ساعت یا یک شبانه‌روز. اما مسئله این بود که اولاً آن حالت، ایستادن معمولی نبود و دست‌ها به طرف بالا محکم کشیده شده بوند. افزون بر این، این کار به خاطر ممانعت از خوابیدن زندانی بود، یعنی زندانی، به جز در هنگام وعده‌های صبحانه و نهار وشام که هر کدام کمتر از ۱۰ دقیقه طول می‌کشید، می‌بایست در بقیه اوقات شبانه روز می‌ایستاد و نمی‌خوابید. اگر هم می‌خواست بخوابد، نمی‌توانست. بعدها که این بلا را بر سر خودم آوردند، فهمیدم که تقریباً بعد از دو شبانه روز (بستگی به وضعیت عمومی آدم هم دارد) تعادل انسان به هم می‌ریزد، نیاز شدید به خواب و دراز کشیدن آدم را کلافه می‌کند، اما هر بار که بدن لَخت می‌شود و می‌خواهد به خواب رود، تمام وزنِ آدم به دستبند و در واقع به مچ‌های دست فشار می‌آورد وآنگاه درد و کلافگی غیرقابل وصفی فرد را از حالت کرختی در می‌آورد. او دوباره راست و محکم می‌ایستد. این زجر و بی‌خوابی، شکنجه‌ای دایمی و به راستی انسان‌شکن بود. از روز سوم به بعد آدم هذیان می‌گفت؛ در اوج بیداری کابوس می‌دید. در روز چهارم پاها از کف تا زانو به شدت درد می‌گرفت. وقتی دستبند را باز می‌کردند که غذا بخوری در همان دم به خواب عمیقی فرو می‌رفتی، اما پاسدارِ نگهبان با لگد زدن و ناسزا ومتلک‌های پشت سرهم نمی‌گذاشت به خواب بروی؛ غذا را با وضع اسفناکی می‌خوردی. در تمام مدت روز که آویزان بودی، صدای فریاد دیگران امان نمی‌دادند، صدای شلاق، غریو تهدید و آمیخته با آنها متلک‌های بازجوها و پاسدارها. روزهای عزا، شب‌های جمعه، ساعت ۴ صبح. سر نهار وشام، علاوه بر دعا و اذان، نوارهای چندش‌آور آهنگران، خواننده معروف مرگ، از بلندگوهای راهرو به گوش می‌رسید. زندانیانی بودند که ۱۲ شبانه روز و در مواردی استثنایی حتی ۱۴ روز در این وضعیت قرارگرفته بودند. معمولاً کسی که ۱۲ یا ۱۴ شبانه روز نخوابد می‌میرد، حتی خیلی زودتر. در واقع چنین افرادی در حالت آویزان و در حالتی که مچ دستشان دیگر خشک شده بود به صورت بسیار زجرآوری به خواب می‌رفتند. آن حالت خواب نبود بلکه قطره‌ای بیهوشی در دریایی از عذاب بود. طبیعت لعنتی انسان برای گریز از مرگ به این قطره چنگ می‌انداخت، تا او را باز هم زنده نگه دارد. من در آن سه روز اوج وحضیض انسان‌ها را از زیر چشم بندم لحظه به لحظه می‌دیدم و می‌شنیدم:

− برادر به خدا من آدرسشو نمی‌دونم، خواهش می‌کنم اتاق تعزیر نه، من دیگر نمی‌تونم

− خفه شو، قسم نخور (صدای محکم چند سیلی! ) اسم خدارا نیار، سگ کمونیست! (صدای محکم کابل همانجا در اتاق بازجویی به کف پا).

− آ……خ غلط کردم، گُه خوردم، دیگه نزن، می‌گم می‌گم!

− نمی‌خوام بگی، بخور تا دروغ نگی.

− می‌گم می‌گم، آدرسشو می‌گم، نزن.

− فقط آدرسشو نه! کل کروکی تشکیلاتی. با آدرس همه شون!

قدرت شکنجه وضعف گوشت و پوست انسان را با تمام تار و پود وجودم حس می‌کردم. شکستن یک انسان مبارز را، درهم کوبیده شدن یک انسان آزادی‌خواه را، آن هم به این صورت. خشم، خشم، ناامیدی، حرمان، دلتنگی، ترس، تنهایی و بی کسی و دوباره خشم. احساس‌هایی که به دنبال هم می‌آمدند و گاه با هم می‌شدند و در هم می‌آمیختند. برای این آمیزه نمی‌توان کلمه‌ای یافت. شب‌ها، با تمام عذابی که از بیخوابی می‌کشیدم، احساس خوبی داشتم. چرا که اکثر شب‌ها از ساعت ۷ شب معمولاً بازجویی‌ها تعطیل بود، مگر پای دستگیری جدیدی در میان بود و یا به علتی دیگر بازجو تا ۲ شب هم می‌پرسید و می‌زد و می‌پرسید.

یک بار ساعت حدود ۱۰ شب بود که صدای زن جوانی را شنییدم که بازجویی می‌شد.

بازجو پرسید: چشم هایش چه رنگی بود؟

− آبی.

− تمام مشخصاتش را بگو.

دختر با دقْت همه مشخصات را گفت. بازجو پس از مدتی پرسید: این تصویر شبیه اونه؟ دختر گویا اشکالاتی به تصویر گرفت و تصحیحش کرد. لحن بازجو با دختر خودمانی و محبت‌آمیز بود. دختر هم به همه پرسش‌ها‌ با لحنی پاسخ می‌داد که گویی آماده همه نوع همکاری با بازجو است. برای من دیگر مسجل شده بود که باز با سقوط و دنائت یک انسان مواجه می‌شوم. در همان حال سعی می‌کردم بیشتر از بازجو متنفر باشم تا از قربانیش، اما در آن لحظه واقعاً از دخترزندانی بدم می‌آمد. بار دیگر بازجو از دختر پرسید خب آن روز که با مهدی و رویا به خانه اش رفتید و جلسه داشتید، خانه اش کجا بود؟

دختر گفت : من چشم بسته بودم و آدرس را متوجه نشدم.

لحن بازجوپس از شاید یکی دو ساعت که با هم خیلی گرم صحبت می‌کردند یک دفعه عوض شد و گفت: باز هم شروع کردی؟ می‌گم آدرسشو بده، می‌گی چشم بسته بودم؟

− آخه واقعاً ندیدم.

− پس بریم پایین.

دختر به گریه افتاد. التماس می‌کرد.

− نه دیگه منو پایین نبرین، من آدرسشو نمی‌دونم.

بازجو دختر را کشان کشان از اتاق بیرون آورد. پاهای دختر پانسمان بود. در آن لحظه بود که از قضاوت نسنجیده‌ام نسبت به دختر منزجر شدم؛ او داشت مقاومت می‌کرد و در تمام آن مدتی که من فکر می‌کردم دارد با ناز و غمزه اطلاعات می‌دهد، داشت ایستادگی می‌کرد، آن حرف‌ها و شیوه بیان به اصطلاح تاکتیکی بود که پیش گرفته بود. این هم البته به ذهنم رسید که شاید دختر دارد راست می‌گوید، واقعاً آدرس را نمی‌داند و شکنجه شدن دوباره‌اش به خاطر بی‌رحمی بازجوست و نه مقاومت خود دختر. اما وقتی پچ پچ‌های دو بازجویی را شنیدم که از دختر دور بودند، دیگر برایم مسلم شد که او هنوز هم دارد مقاومت می‌کند. بازجوها به هم می‌گفتند: « ناکس نشونی‌هایی که می‌ده مربوط به بهزاده که مدت هاست خارج شده و اصلاً ربطی به بهروز نداره.»

روز سوم بود که حالم به هم خورد؛ رنگم گویا کاملاً پریده بود وضربان قلبم کم شده بود. دوباره مرا به بهداری بردند و چند ساعتی سرم به دستم وصل کردند. به خواب عمیقی رفتم. بیدارم کردند و دوباره به راهرو برگرداندند. اما این بار گذاشتند روی زمین بنشینم. دستم را به شوفاژ بستند تا نتوانم دراز بکشم، یا به هر طرف که خواستم برگردم. از صبح تا شب بازجوهادر راهرو به این طرف و آن طرف می‌رفتند، ایجا و آنجا روی کف راهرو لکه‌های خون بود. راهرو را صبح‌ها و گاهی دوبار در روز تمیز می‌کردند. کتک، ناسزا، مقاومت، شکسته شدن افراد، نوار آهنگران، دستشویی بردن افراد، فریادهای جانخراش که نمی‌شد بفهمی مرد است یا زن، بچه است یا بزرگسال، یا حتی حیوانی است که زوزه می‌کشد.

وقتی بازجوها از کنارم رد می‌شدند، ناخودآگاه پایم را جمع می‌کردم. واین عادت از زمانی به وجود آمد که یکبار بازجوها به من نزدیک شدند و یکی یواشکی به دیگری گفت: «می‌دونی کیه؟ جمشیدِ دیگه»، و بعد با کفشش به پای پانسمان شده‌ام فشار داد. دردی جانکاه در وجودم زبانه کشید، و چرک و خون سرازیر شد. بعد از آنکه چندین بار چنین رذالتی را به خرج دادند، دیگر هر وقت به من نزدیک می‌شدند، به صورت انعکاسی پاهایم را زیر خودم جمع می‌کردم.

یکبار بازجو به من نزدیک شد و زیر گوشم گفت آدم شدی یا نه؟ پایش را روی زخمم فشار داد. جواب ندادم دوباره فشار داد و گفت آدم شدی یا نه؟ فریاد کشیدم: من آدم بودم؛ من آدم هستم! او فشار را بیشتر کرد، چند بار مرا به دیوار کوبید و رفت…

پانویس‌ها

[1] نام مستعارش حاج رحیمی بود، سربازجوی شعبه‌ی پنج در سال ۱۳۶۲. سالها بعد نامش مطرح شد: «مهرداد عالیخانی»، یکی از عاملان معروف قتلهای زنجیره‌ای.

[2] دیالیز دستگاهی است که بطور موقتی وظیفه کلیه را که تصفیه خون است، انجام می‌دهد. وقتی به کف پا کابل می‌زنند پا متورم و کبود می‌شود. خون مردگی حتی تا زانو می‌رسد. وقتی شکنجه ادامه یابد دیگر کلیه نمی‌تواند خون را به درستی تصفیه کند و اگر دستگاه دیالیز وجود نمی‌داشت، همین عدم توانایی کلیه سبب مرگ می‌شد. اما با دیالیز خون را تصفیه می‌کنند و آدم به حالت طبیعی برمی گردد وعملاً می‌تواند بازهم شلاق بخورد.

[3] خوشبختانه این پزشک محترم اعدام نشد. ترجیح می دهم اسمش محفوظ بماند.


بیشتر بخوانید:

کشتارهای دهه ۶۰