نزدیکترین دوستش فریدریش انگلس، پیشبینی کرده بود که «نام او در گذر قرنها زنده میماند، و آثارش نیز …» پیشبینی انگلس بدان شکل که احتمالا مطلوب مارکس نبود، به حقیقت پیوست. او بیش از پیش تبدیل به نامی برای خیابانها، مدرسهها، شهرها و تصویری بزرگ شد که همه جا حضور دارد و همه او را میشناسند؛ بی آنکه با نگاه تحلیلگرانه، پژوهشی و آزادیخواهانه او آشنا باشند.
همسر و چهار فرزندش پیش از او درگذشتند. مارکس ۶۴ ساله ۱۴ مارس ۱۸۸۳ در تنهایی مهاجرت، در لندن مرد و سه روز بعد در گورستان هایگیت با حضور ۱۱نفر از همرزمانش به خاک سپرده شد. در این هنگام، انقلاب آلمان، کمون پاریس و انترناسیونال شکست خورده بودند، و سرمایه او ناتمام بود.
«همه میدانند که تواناییهای ذهنی نوک شست پای او بیشتر از همه آن چیزیست که بقیه مردم اجتماع در سرشان دارند.» این بخشی از گزارش هینکلدی، رئیس پلیس برلین به تاریخ ۱۸۵۲در باره مارکس است. در این زمان کارل مارکس پناهنده بدون تابعیت، ساکن لندن، منطقه سوهو، دین استریت پلاک ۲۸ بود و با فقر و سختی روزگار میگذراند.
واکنش مارکس در زمان حیاتاش به فرمولهای ثابت، شعارهای قالبی، مقدسسازی، کیش شخصیت و دگمها چیزی غیر از تحقیر نبود.
فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم دولتی، موجب مطرحشدن اندیشههای مغفول مارکس شد. او دیگر تئوریسین اردوگاه مقابل نیست، بلکه اندیشهورزیست که تفکر دیالکتیکیاش همچنان موجب شیفتگی میشود: حتی فعالان بانکی و بازار سهام، آثار او را به عنوان متخصص سرمایهداری مطالعه میکنند. مخالفان جهانیشدن و طرفداران محیط زیست به ارزش او به عنوان تحلیلگر رکگوی جامعه سرمایهداری واقف هستند.
زندگی خصوصی
۵ ماه مه ۱۸۱۸ در شهرستانی با ۱۲ هزار نفر جمعیت به نام ترییر در خانوادهای یهودی/آلمانی زاده شد. پدرش حقوقدانی اهل مطالعه بود و خانوادهاش در پی قوانین سرکوبگرانه پادشاهی پروس در دوران بعد از ناپلئون، اجبارا مسیحی شدند. کارل مارکس در سنین جوانی اما همه مذاهب را رد کرد. انتقاد او به مذهب، انتقاد از نبرد بر سر ثروت و تقسیم قدرت و انتقادی اجتماعی بود که برندگان آن خوشبختی خیالی را برای بازندگان به جای گذاشته بودند.
مارکس در بن و برلین حقوق خواند. در شهر ینا به درجه فیلسوفی رسید و در ۲۶ سالگی کمونیست شد. کمونیسم را کمال انسانگرایی میدانست و این گرایش را بر دلایل مذهبی، حقوقی و اخلاقی بنا نکرده بود.
مارکس عاشق جنی فون وستفالن شد. نامزدیاش با دختری که چهارسال از خودش بزرگتر بود و او را «مارکس سیاه سوخته» خطاب میکرد، هفت سال طول کشید. آن دو بالاخره در سال ۱۸۴۳ ازدواج کردند و همان سال به پاریس رفتند؛ جایی که مارکس به عنوان روزنامهنگار مشغول فعالیت شد. ماه مه ۱۸۴۴ اولین فرزندشان به دنیا آمد. از ۷ فرزند تنها ۳ دختر زنده ماندند. زندگی جنی و کارل با رنج دائمی عدم امنیت مالی فرزندانشان همراه بود.
در سال ۱۸۴۵ مارکس از فرانسه اخراج شد. خانواده او از سال ۱۸۴۹ در خانهای محقر با تنگدستی در لندن دست و پنجه نرم میکرد. تالیفهای مارکس یا بایکوت میشدند و یا پول ناچیزی نصیب خانواده میکردند.
در نامه ۸ سپتامبر مارکس به انگلس چنین آمده: «همسرم بیمار است، دخترکم جنی هم بیمار است، لنشن هم دچار نوعی تب عصبیست. امکان آوردن دکتر را هم نداشتم و ندارم، چون پول دوا درمان موجود نیست. از ۸ تا ۱۰ روز پیش شکم خانواده را با نان و سیبزمینی پر کردهام، چیزهایی که معلوم نیست امروز هم بتوانم تهیه کنم.»
هر از گاهی این نامهنویس پرشور، پول تمبر یا حتی چند پنی برای خرید روزنامه نداشت. در نامهای به انگلس نوشته بود که به نانوا، شیرفروش، قصاب، سبزیفروش بدهکار است، با این همه طبق معمول از این اوضاع «گه» با بیتفاوتی عبور میکند.
او برای تالیف اثر مهم اقتصادیاش ملزم به تورق کتابهای بیشماری بود اما گاهی پول تهیه کارت مطالعه موزه بریتانیا یا خرید کاغذ برای یادداشتبرداری را هم نداشت. یک بار اجبارا بالاپوشش را نزد بنگاهی به رهن گذاشت. مارکس در زندگی خصوصیاش از کارکردن با پول عاجز بود اما حقیقت دارد که هیچ کس مانند او، با چنین سرمایه اندکی، «سرمایه» را بررسی نقادانه و بنیادین نکرد. مارکس در همان سال اسفناک ۱۸۵۲، اثر درخشان خود «هجدم برومر لوئی بناپارت» را نوشت.
مارکس انبانی از نیش، کنایه، تمسخر و تحقیر در اختیار داشت. جدلهای سیاسی او بیرحمانه و درخشان هستند. اما کسانی که بعدها در جایگاه قدرت سیاسی مدعی پیروی از مارکس بودند، بارها در «نابودی» مخالفان سیاسی فراتر از نقد سیاسی رفتند.
هنگامی که آگوست ببل، ویلهلم لیبکنشت و آدولف هپر از اعضای حزب سوسیال دمکرات در ۱۷ دسامبر ۱۸۷۰ در لایپزیک به جرم توطئه و خیانت بازداشت شدند، به پیشنهاد مارکس، در شورای عمومی انترناسیونال برای خانوادههای زندانی کمک مالی جمعآوری شد. از آنجا که یکی از موارد اتهامی متهمان ارتباط با انترناسیونال بود، قرار شد که این حرکت به نام کمک مالی انترناسیونال نامیده نشود. به همین منظور مارکس نامهای به همسر لیبکنشت نوشت: «خانم لیبکنشت عزیز، مبالغ ناچیزی که من برای خانوادههای زندانیان فرستادم، به هیچ وجه به شورای عمومی انترناسیونال مربوط نیست که اساسا صندوقی برای چنین اهدافی ندارد. شورای عمومی فقط به عنوان «ضمانت» ارسال درست از طرف کمککنندگان انتخاب شده بود.»
مانیفست حزب کمونیست
اوایل سال ۱۸۴۸ مارکس ۲۹ ساله و دوست ۲۷ ساله او انگلس، ده روز تمام در خانه واقع در بروکسل درگیر تدوین برنامهای برای تغییر جهان بودند: مانیفست حزب کمونیست. تنها صفحه اصل باقیمانده مانیفست، به دست جنی همسر مارکس نوشته شده است.
نتیجه کار متنی ادبی با زبانی تند و قدرت سیاسیست. جمله آغازین آن از یادنرفتنیست: «شبحی در اروپا در حال گشت و گذار است؛ شبح کمونیسم.» و دستآورد بزرگ در آغاز میآید: «تاریخ همه جوامع تا کنونی، تاریخ نبرد طبقاتیست.» این دو به سادگی نقش حکومتها را روشن میکنند: «اختیارات مدرن دولتها تنها در حد کمسیونی برای اداره تجارت مشترک کل طبقه بورژوازی است.»
جملهای که در پی میآید هر گونه ظنی را از بین میبرد، که آنها قصد سرزنش اخلاقی ثروتمندان را داشتند: «بورژوازی در تاریخ نقشی فوقالعاده انقلابی ایفا کرده است.» دلیل این تعبیر البته با زبانی تحلیلی و ادبی بیان شده است: «بورژوازی لرزش مقدس شور متعصبانه، شیفتگی شواليهمآبانه و غرور تنگنظرانه افراد را در آب يخ حسابگری خودخواهانهاش غرق کرد.»
نوع نگاه مارکس و انگلس به فرد نیز قابل توجه است؛ چیزی که بعدها مدعیان مارکسیسم مخالف آن عمل کردند. در مانیفست حزب کمونیست آمده است: «به جای جامعه کهنه بورژوازی با طبقات و تناقضات طبقاتیاش، اجتماعی پدید خواهد آمد، که در آن رشد آزاد تکتک افراد، شرط رشد آزاد همه است.»
انتشار مانیفست با اشاره به حضور «شبحی» در اروپا و پیشبینی «مقاومت تودههای کارگری» چند روز پیش از انقلاب ۱۸۴۸ از چشمان جاسوسان همهجا حاضر دولت پروس پنهان نمانده بود. وصول ۶ هزار فرانک توسط مارکس بابت میراث پدری، موجب هشدار به پلیس بلژیک و بازجویی از مارکس شد. آنها مدعی بودند که او خرید اسلحه برای شورشیها را امکانپذیر کرده است.
برای کارل مارکس هیچ تصوری نمیتوانست مضحکتر از این باشد که با یک گروهک شورشی مسلح، انقلابی بیسرانجام را آغاز کند.
مارکس، متفکر و فیلسوفی با مدعای علمی بود که سعی کرد قوانین عام حرکت تاریخ را توضیح دهد. او معتقد به قانونمندی تحولات تاریخی بود و درست به همین دلیل، تحمیل ارادهگرایانه و خشونتآمیز آینده بشریت را یک جاهطلبی تمسخرآمیز میدانست. او اعتقاد داشت که پیشرفت، نیرویی غیرقابل توقف است. و نه با ایدههای جسورانه، بلکه به واسطه نیروی محرکی به غایت ماتریالیستی به حرکت میآید.
ارگان دمکراسی و انقلاب
با آغاز انقلاب ۱۸۴۸ آلمان، دولت جدید فرانسه خواستار بازگشت مارکس و انگلس به فرانسه شد، آنها اما در پاریس از همکاری با گروهی پارتیزانی که انقلاب را به آلمان صادر کند، سر باز زدند و به کلن رفتند تا روزنامه «نویه راینیشه تسایتونگ» را منتشر کنند که عنوان دوم آن «ارگان دمکراسی» بود. این روزنامه تبدیل به صدای انقلاب شد. بعد از انتشار همان چند شماره اول، حامیان مالی روزنامه به دلیل مواضع رادیکال آن خود را کنار کشیدند و روزنامه تا پایان عمر کوتاه خود از قید مشکلات مالی رها نشد.
انتشار روزنامه با پایان انقلاب در سال ۱۸۴۹ بعد از ۳۰۱ شماره متوقف شد. آخرین شماره روزنامه در ۱۹ ماه مه کاملا به رنگ قرمز و حاوی هشداری به کارگران کلن بود که مراقب کودتا باشند «زیرا مطمئنا بورژوازی در همدستی با اشغالگران پروسی به آنها خیانت خواهد کرد.» هئیت تحریریه با این تذکر به خوانندگان خود بدرود گفت که آخرین سخناش «رهایی طبقه کارگر» خواهد بود.
ماه مه ۱۸۴۹ مارکس موفق شد که با فروش ماشین چاپ روزنامه، آخرین دستمزد کارگران را بپردازد. او مجددا به مهاجرت رفت و ساکن لندن شد.
مارکس هر روز ساعتها در موزه بریتانیا غرق در کتابهای بیشمار میشد و خستگیناپذیر یادداشت برمیداشت تا نظریهاش را بارها اصلاح و نوسازی کند. عصرها به خانه میرفت و تا پاسی از شب در اتاق کار پر از کتابها، ورقهها و دستنوشتهها میخواند و مینوشت. برای اعضای خانواده، کار سختی بود مارکس را که سیگاری قهاری بود و هر از گاهی بدمستی میکرد، به غذای منظم و نسبتا سالم عادت دهند.
توهمزدایی از سرمایهداری
توجه اصلی مارکس به جامعه بورژوایی، دینامیسم درونی کاپیتالیسم بود. او عمیقا تحت تاثیر این امر بود که شیوه تولیدی سرمایهداری با چه قدرتی فراتر از مرزهای ملی گسترش بینالمللی مییابد. هیچ کس جهانیشدن را چنین زود و به وضوح ندیده بود، آن هم زمانی که بخش اعظم ملتهای اروپایی هنوز در مناسبات فئودالی زندگی میکردند.
به نظر مارکس، لوکوموتیو رشد سرمایهداری رقابت بین افراد است. بازیگران این عرصه به دلیل جبر «جزای بازندهها»، باید به شیوه تولیدی جدید که موجب کاهش هزینه شود روی آورند و محصولات جدیدی تولید کنند. فقط کسانی که از عهده این کار برآیند در نبرد رقابت زنده میمانند. هماهنگی تقسیم کار موسسات تولیدکننده، پیرو وابستگی متقابل به بازارها و قیمتها است. به دلیل خصلت آنارشیستی این سیستم، دورانهای بحرانی پیش میآید و رشد آن تناوبیست.
هسته اصلی نظر مارکس در باره سرمایهداری نوین را میتوان اینگونه جمعبندی کرد: از یک طرف با مولدترین و پیشرفتهترین روش تولید تاریخ بشری روبرو هستیم و از طرف دیگر این سیستم، خودتخریبگر است و موجب بیگانگی، استثمار و فلاکت میشود. سرمایهداری تکتک انسانها، مناسبات اجتماعی و طبیعت را تخریب میکند.
امید مارکس به سوسیالیسم این بود که به استثمار انسان از انسان برای همیشه پایان دهد. اما در پایان دوره حکمفرمایی کاپیتالیسم سودجو از سیاره ما چه باقی میماند؟ مارکس در تحقیقات جغرافیایی خود، زمین و بشریت را به عنوان دو ارگانیسم زنده میبیند که بر هم تاثیری متقابل دارند و سوال میکند: آیا با هم کنار خواهند آمد و یا نهایتا زمین تکانی به خود میدهد و انسانها را مانند غباری از تن خود میتکاند؟
مارکس همچنین نقش مهمی در پایهگذاری علوم اجتماعی داشت. مارکس و انگلس از ۱۸۴۵ به مسائلی اجتماعی پرداخته بودند که تا کنون هم به عنوان مبانی جامعهشناسی مدرن شناخته میشوند. آنها برای اولین بار به موضوع شکلگیری جوامع انسانی، اشکال زیست مشترک و روند تکامل اجتماعی پرداختند که امروزه بخش بزرگی از دیدگاه آنها جزء بدیهیات است.
اکنون ۶۰ پژوهشگر از ۹ کشور جهان حول پروژه «MEGA» (مجموعه آثار مارکس و انگلس) برای انتشار مجموعه آثار ۱۲۲ جلدی این دو همکاری میکنند. هدف این پروژه، رمزگشایی و دستیابی به لغتها و جملههای اصلی آثار مارکس است، زیرا انگلس بعد از مرگ مارکس در کتاب «سرمایه» تغییرات و پیوندهای جدیدی وارد کرد. علاوه بر این، دستگاههای تبلیغاتی بسیاری از کشورهای سوسیالیستی و احزاب کمونیست از مارکس تحلیلگر و منتقد سرمایهداری، فردی متعصب ساختند. چنین چیزی به واسطه تحریف و سادهسازیهای نادقیق انجام شده است.
مارکس در اصل فعال سیاسی نبود. پروفسور بئاتریکس بوویه، مدیر خانه مارکس در زادگاهش ترییر میگوید: «او مبلغ، سخنور سیاسی و سخنران مشهوری هم نبود. ابزار او نوشتن بود.» با این وجود مارکس برای تکمیل متنهایش دچار زحمات بسیار میشد. به عنوان محققی درستکار مدام در حال مدلل کردن نظراتش بود: «وقتی امری جدی روی میداد، از اول شروع میکرد.»
هنگامی که جنی مارکس در ۲ دسامبر ۱۸۸۱ بعد از دوره سخت بیماری در لندن درگذشت، ویلهلم لیبکنشت دوست مارکس نوشت: «با درگذشت جنی، او هم مرد.» مرگ واقعی مارکس اما در ۱۴ مارس سال ۱۸۸۳، یک سال و سه ماه پس از درگذشت جنی روی داد. مارکس سرش را روی میز کارش گذاشته و به خواب ابدی رفته بود. دو ماه پیش از آن هم دختر محبوبش را از دست داده بود. مارکس در لندن دفن شده است.
جنایت های استالین، قتل و کشتار پل پوت (کامبوج) و کشتن میلیون چینی در انقلاب فرهنگی چین را ما مدیون ” ذهن زیبای ” ، یا بهتر، تئوری مارکس هستیم. فیلسوف قرن گذشته آلمان ارنست بلوخ (Ernst Bloch) اشاره میکند: سوال این است که آیا استالین چهره مارکسیسم را تغییر، یا اینکه چهره واقعی آنرا نشان داد؟ چند نقل قول ” زیبا ” از مارکس:
باید تمام سرمایه و ابزار تولیدی سرمایه دار را مصادره کرد و آنها را در اختیار دولت طبقه کارگر قرار داد » (مانیفست )
» انقلاب یک عمل کردی است که یک بخش از مردم خواستههای خود را به وسیله اسلحه، توپ و سرنیزه، یعنی باتمام ابزار سرکوب، به بخش دیگری از مردم تحمیل میکنند و از آنجا که این نبرد برای حزب برنده به یک نبرد بیهوده تبدیل نگردد باید حزب برنده با زور و ایجاد رعب و وحشت بین نیروهای ارتجاعی قدرت خود را به آنها نشان دهد » (مارکس جلد ۱۸)
«،فقط به وسیله ترور انقلابی میتوان هم روند درد مرگ جامعه قدیم را کوتاه کرد و هم درد تولد جامعه جدید را » (مارکس جلد ۵، صفحه ۴۵۷، بزبان آلمانی)
تئوری مارکس بوی خون می دهد
مارکس ضد شرق و ضد یهود نیز بود، نگاه کنید به این نوشته کوتاه:
http://www.chubin.net/?p=4349
امیرخلیلی / 16 March 2015
نتیجه ذهن زیبا ی مارکس را در کره شمالی که مردمانش علف می خورند و یا در کوبا که مردمش از شدت فقر ناموس فروشی می کنند(برای خارجیها) را همه دیده اند .مکتب کمونیسم باعث عدم پیشرفت افراد( با توجه به ظرفیت متفاوت مغز افراد)می شود و به عبارتی دیگر همت کش است کافی است وضعیت کره شمالی با کره جنوبی و المان شرقی (قبل از اتحاد)با المان غربی مقایسه شود تا خیلی از واقعیتها روشن شود که البته همگان اگاهی دارند
شهرام / 16 March 2015
در جهان امروز، اتفاقات دیروز را با صدها داستان واقعی و غیر واقعی میخوانیم و میشنویم، چطور میتوان در مورد مارکس قضاوت کرد ؟ اخبار متناقضی در مورد مارکس وجود دارد که دارای زندگی طبقه متوسط آنزمان و
خدمتکار خانه بوده و زن او یکی از اشرافزادههای آلمان بوده است، اینکه جناب مارکس ، مستخدم خانه را حامله کرده و انگلس، بخطر آبروریزی، گناه همخوابی؟ را بعهده گرفته و با مبلغی سر و ته قضیه را هم آورده است، اینکه انگلس عالم و تئوریسین مدیریت حزبی و اشتراکی، که خرجی مارکس را میداد حتا کارخانه نساجی که ارث پدری بود را نتوانست مدیریت کند و به ورشکستگی کشند و… مارکس کاشف ارزش اضافی در نظام سرمایه داری است ولی مخالفین سیاسی او در غرب با رفرم اقتصادی- سیاسی- تکینیکی، خطر اندیشههای او را دفع کردند. ایدئولوژی مارکسیسم با ذات انسانها و عملکرد آنها در جامعه سازگار نیست و تاریخ کاملا نشان دهنده فجایع این نظریه است. این مقاله بخوبی به امانیسم نهفته در مرام کمونیسم که “برابری” را تبلیغ میکند اشاره دارد ولی در مجموع بسیار یک جانبه و رمانتیک است !
جمهوریخواه / 17 March 2015
“ذهن زیبا و راز ماندگاری کارل مارکس”
ذهن زیبا، جان ۱۰۰،۰۰۰،۰۰۰ انسان را گرفت.
Behrouz / 17 March 2015
اکنون میراث مارکس از تاب و توان افتاده است از اینرو می توان جدا از تبلیغات یا ضد تبلیغات سیاسی متعصبانه بر سایر جنبه های کشف او نگاه کرد . مارکس دو کشف بزرگ کرد که هردو از سوی کسانی تایید شده است که هوادار او نبوده اند . هواداران عموما بر اندیشه ها و گفتارهایی تاکید کرده اند که غلط از کار در امده است .
نقش کار بر جهان در شکل دادن به ذهن .ژان پیاژه روانشناس ژنتیک در مقدمه کتاب “نظریه هوش “انرا کشفی دوران ساز می داند که نگرش در باره شکل گرفتن ذهن را تغییر داد.
نقش تکنولوژی در تغییر فرهنگ . کارل ریموند پوپر در کتاب “جامعه باز و دشمنان ان” انر کشفی بسیار مهم از مارکس می داند که بر جامعه شناسی موثر بود
اما هانا ارنت در و ضعیت بشری بخوبی نشان می دهد مارکس به پیروی از اقتصاد دانان پیش از خود “کار ” را به رابطه ای فیزیولوژیک بین اسان و طبیعت فرو می کاهد و جامعه انسانی را به “جامعه زحمتکشان و رنجبران ” . در زمانه مارکس که کار گران انگلیسی و سایر مناطق اروپا برای زنده ماندن باید روزانه شانزده ساعت کار می کردند نطریه ” جامعه زحمتکشان ” می توانست برای کمک به گرد امدن انان و تشکل اتحادیه ها و بهبود شرایط زندگی نقش مهمی بازی کند که کرد . اما کوشش پیروان متعصب مارکس به کاهش کل جامعه به ” جا معه زحمتکشان ” که با اجبار و کشتار همراه شد به فجایعی بزرگ انجامید که موجب شد نطریه های درست مارکس هم در اوار ان فجایع از دست برود .
شاهد / 17 March 2015
متاسفانه، در کل، مارکسیسم در شکل استالینیسم آن وارد وطن ما شد(تقریبا چیزی شبیه اینکه اسلام در شکل داعشی آن به دیگران معرفی شود.) بزرگترین سازمانهای چپ ما بیش از اینکه مارکسیست باشند استالینیست و لنینست بودند و اینگونه بود که در جریان انقلاب مانند دو لبه قیچی و در ظاهری متضاد، در از بین بردن آزادیهای ناشی از انقلاب در بهار انقلاب به یاری روحانیت استبداد طلب شتافتند:
لبه اول، چپهایی بودند که خود را لنین های ایران می دانستند و دولت بازرگان را کرنسکی و انقلاب ایران را در مرحله انقلاب فوریه روسیه دانسته و در پی تبدیل آن به انقلاب اکتبرخود، جنگ مسلحانه را بر انقلابی که با روشهای غیر خشن و جنبش عمومی پیروز شده بود تحمیل و اینگونه برای مذهبیان استبداد طلب توجیه کار برد خشونت بر علیه نیروهایی را که در انقلاب شرکت کرده بودند ایجاد کردند. به بیان دیگر تابوی کاربرد خشونت بر علیه نیروهای در انقلاب شرکت کرده را شکستند.
لبه دیگر آن را حزب توده که بعدا فداییان اکثریت به آن ملحق شدند بازی کردند که با این باور که اگر حزب جمهوری قادر به حذف نیروهای آزادیخواه(بقول آنها لیبرال) شود و از آنجا که کادر متخصص ندارد مجبور خواهد شد از آنها یاری بگیرد و اینگونه در حرکتی خزنده، آنها دولت را در دست خواهند گرفت و اینگونه به قول اقای کیانوری معلم حزب جمهوری شدند در حذف جریان مردم سالار.
نتیجه اینکه این دو لبه قیچی در حرکتی ظاهرا متضاد نقشی محوری در به پیروزی رساندن روحانیت استبداد طلب که مرحله نهایی آن در کودتای 30 خرداد 60 به نتیجه رسید بازی کردند.
بهمین علت بود که سه سال بعد از کودتا که از ایران خارج شده و به انگلستان رفتم نظری منفی نسبت به جریانهای چپ اروپایی داشتم، باید چند سال می گذشت و بعد از آموختن زبان و آشنایی با ادبیات چپ، متوجه تفاوت ماهوی بیشتر جریانهای چپ اروپا با چپی که در ایران دیده بودم می شدم.
خوشبختانه در حال حاضر ما شاهد رشد جریانی قوی از نسل جوان چپ در ایران هستیم که گفتمان چپ را گفتمانی می دانند که در آن آزادی، مردمسالاری و حقوق انسان(که عدالت اجتماعی را ممکن می کنند.) از عناصر اصلی شکل دهنده به این گفتمان هستند. امید که این جریان با بکار گیری هر چه بیشتر از عقل نقاد و در نتیجه مقابله با اسطوره سازی، به این حرکت وسعت و عمق بخشیده و بطور روز افزون بر غنای آن بیافزاید.
محمود دلخواسته / 17 March 2015
جناب دلخواسته سلام.
نخستین بار است که پس از خواندن یادداشتی دربارة مارکس گریه کردم. پیشتر، و بیشتر احساس غرور می کردم. هنوز هم تا همیشه چنین حسی داشتم و خواهم داشت. با این حال رنج بزرگ او در زندگی خصوصی، توانفرسا و کمرشکن بوده، و شما به درستی به آن اشارذه کرده اید. من به همان اندازه که مارکس را دوست دارم، از استالینیسمی که دامنگیر چند نسل از کمونیست های «مارکسیست لنینیست» شده بود و هنوز هم دست از سر تتمة آنها برنمی دارد، متنفرم.
همیشه جمله یی از مارکس ملکة ذهن من است: من مارکس هستم، اما مارکسیست نیستم.
دستتان را می فشارم و به در جایگاه انسانی که آرزومند رشد و تعالی بشر، و برابر حقوقی انسانهاست، سپاسگزار شما هستم.
جلال سرفراز / 17 March 2015
به محمود دلخواسته،
مارکسیسم، لنینیسم، استالینیسم و مائوئیسم اروپا فرقی با مارکسیسم، لنینیسم، استالینیسم ومائوئیسم ایرانی ندارد. اگر قدرت به دست هرکدام بیفتد یک فاجعه عظیم دیگر بشری به وجود می آید.
Behrouz / 17 March 2015
جناب دلخواسته چنان سخن گفته اند گه انگار اگر چپ ها رویایی لبیرال دموکراسی ایشان و جناب بنی صدر را اشفته نمی کردند حضرات مملکت ایران را به گلستان بدل می کردند . بیدار شدن از خواب دوران کودکی نشان از بلوغ است و جرات اندیشیدن یکی از مبانی فضلیت .
انزمان که ایشان و توده ای و فدایی و مجاهد و ملی مذهبی بر موج جنبش هویت گرایی سوار شدند که حاصل تضاد مدرنیته و سنت در نیرنگستان اریایی اسلامی بود بذر حاکمیت شبه توتایتری را کاشتند که که در فردای بیست و دوم بهمن همچون هیولایی رشد کرد .
سرنو شت جنبش هویت گرای مردمی با رفتاری انارشیستی و خود ویرانگر که حتی در تحصلیکرده ترین انان به عنوان نمونه دکتر محمد مصدق اشکار بود جز به فتح و ظفر ” انقلاب” اسلامی و حکومت “اسلامی” نمی انجامید .
ترس و خود بزرگ بینی شاه نگاه ملت ایران به خود و دیگران و همراهی همه روشنفکران از جمله جناب دلخواسته راه به بهشت نمی برد بلکه دروازهای جهنم را باز می کرد که کرد .
ادمی که هنوز مسئولیت خویش را نمی پذیرد و گناه را به گردن دیگران می اندازد هنوز به این سخن کانت نرسیده است “جرات اندیشیدن داشته باش”
شاهد / 17 March 2015
لشک کولاکوفسکی فيلسوف لهستانی که زمانی خود از نظريه پردازان نامدار مارکسيسم بود، در گفتاری به “ريشه های مارکسيستی استالينيسم” پرداخته است. به همۀ علاقه مندان خواندن آن را توصيه می کنم:
Leszek Kolakowski: Marxistische Wurzeln des Stalinismus
کتابی هم با عنوان “زندگی به رغم تاريخ” از کولاکوفسکی در ايران با ترجمۀ خسرو ناقد منتشره شده که نقدی جدی و منصفانه دربارۀ نظريه های مارکس است:
http://naghed.net/Ketab_ha/Kolakowski_Book_Naghed_2009.html
lکيوان / 20 March 2015
اگر از دید یک ایدولوگ به مارکس نگاه کنیم مارکس را یک خدا یا یک شیطان می بینیم. اما به نظر من بیش از هرچیز مارکس را باید یک متفکر دانست که ما را با را با فکر کردن آشنا کرد.
آنجا که می گوید ” تا آنجا به تاریخ آلمان مربوط است نقد مذهبی پیش فرض همه نقدهاست” و مواردی از این دست.
ali / 28 March 2015
این کس های گوناگون که پنداشت های (عقده ها) درونی شانرا در زیر نبشته ٫نوشته اند ٬ از ارزش نبشته و ارزش کارل مارکس نه می کاهد. سامانه سوسیالیستی اگر هر کمبود و بدی داشته باشد ۱۰۰۰۰۰۰۰۰ بار از سامانه گندیده ٫بهره کش ٫مردم کش ٬ستمگر سرمایه داری بهتر است. من اگر به امریکا زندگی نه می کردم این گزاره را هرگز نه می دانستم. کارل مارکس یک کس یا یک آدمیزاده ای بود ٫ برخی اندیشه های او درست و برخی نادرست در کردار دانسته شد. این گرفتاری از بدی سامانه ای امپریالیزم جهانخوار نه می کاهد. ۴۷٪ مردم امریکا بیمه بهداشتی ندارند. فرمانروایی امریکا مردم نادار و کس هایی که با اف. بی. آ همکاری رد کرده باشند به جای موش های آزمایشگاهی به کار می برد. ۱۲۰۰۰۰۰۰/ دوازده ملیون امریکایی بی خانمان اند. این است گوش ای از سامانه ای سرمایه داری. روسپی خانه های تنها شهر نیویورک از همه روسپی خانه های کوبا بیشتر است. درکوبا چند کس زیر پل یا میان خیابان یا میان خودرو زیر زمینی/ترن ٫ مانند امریکا می خوابند؟ ۲۴ سپتمبر ۲۰۱۵
Qudos Talash / 25 September 2015
مارکس به جامعه ای ایمان داشت که باید قبل از اینکه به مارکس ایمان وجود داشته باشد به آن جامعه که آرمان بشری هست ایمان وجود داشته باشد و انسان برای محقق شدنش بکوشد.
جامعه ای که عاری از هرگونه بهره کشی انسان از انسان هست.
ولی متأسفانه خیلی از روشنفکران بی عمل و یا مثل هر ایدئولوژی دیگری، عوام خود مارکس را بالا برده ولی افکارش را تا سطح فهم خودشان پایین آوردند.
و این مهمترین عاملی بود که پویایی را از دیدگاهی که مارکس داشت گرفت.
مارکس، فیلسوفی بود که برای تغییر آمده بود و نه فقط تفسیر تاریخ
سامان سحری / 05 May 2019
باید عادلانه قضاوت کرد.
۱- مارکس نحوه کار سرمایه و سرمایه داری را شکافت و با دلیل و استدال روند نهایی و
بحران درونی و ذاتی آنرا نشان داد.
۲- تئوری مبارزه طبقاتی بعنوان قوه محرکه جوامع بشری را تدوین کرد.
۳- چیزهایی که به مارکس و مارکسیسم نسبت داده میشود در واقع امر مربوط به دوران
بعد است که به لنینیسم معروف است که دیکتانوری پرولتاریا = دیکتاتوری انحصاری حزب لنینستی تلقی شد. البته مارکسیستهای پیرو مارکس خط مشی سوسیال دمکراسی را ادامه دادند و در جنایات احزاب لنینستی سهیم نبوده اند.
۴- البته کسی نمیتواند جنایات پیروان لنینیسم را در کشورهای به اصلاح سوسیالیستی انکار کند ولی چرا جنایات میلیونها میلیون انسان قربانی جنگهای امپریالیستی و استعماری تعمدا فراموش میشود
همین امروز صد ها وشاید هزاران نفر در دنیا تحت شرایط کار غیر انسانی سرمایه داری دچار سانحه و حادثه میشوند و میمیرند یا دچار نقص عضو یا بیماریهای لاعلاج میشوند. آیا اینهم نوعی جنایت از جانب
سیستم سرمایه داری نیست؟ تعجب آور است کسانی جنایات صورت گرفته در گذشته
را میبنند ولی جنایاتی که هر روز جلوی چشم آنها اتفاق میفند را نمیبینند یا نمی خواهند
ببنند.
گویا انسانیت، عدالت و وجدان با تعلقات ایدولوژی رنگ میبازد.
روزبه / 06 May 2019
جناب روزبه لطفآ دقت شود که در دوران حیات خود لنین, هیچ کس در هیچ وقتی از واژهء “لنینیسم” استفاده نکرد, و این واژگان و “مفهوم” فقط و فقط پس از فوت لنین و به منظور خود چسبانی به میراث وی اختراع شد.
مفهوم “دیکتاتوری پرولتاریا” نیز نه از سوی لنین بلکه اولین بار از سوی خود مارکس و انگلس, به معنای مثبتِ واژگان “دیکتاتوری” (گرفته شده از فرهنگ سیاسی رُم باستان, که در آن حاکمان بر اساس دیکتهء مردم انتخاب گشته و “دیکتاتور” می شدند ) که در قرن ۱۸ نیز چنین تعبیر مثبتی متداول بود مطرح شد.
نه مارکس و نه لنین هیچگاه “مارکسیست” یا “لنینیست” به معنای دارندهء یک سیستم نظری دگماتیک و جزمی نبودند, و در قرن ۲۱ از واژگان صحیح و درست “مارکسی” یا “لنینی” برای توصیف نظریات این دو متفکر رادیکال استفاده می شود.
پس از فوت لنین “گریگوری لوکاچ,” برجسته ترین فیلسوف مارکسی قرن بیستم, جزوهء کوتاه و مختصر مفیدی با عنوان “لنین و وحدت نظری او” نبشت, که در آن حتا یک بر نیز از واژهء “لنینیسم” استفاده نشده است.
شوربختانه لنین برخوردی ابزارگریانه به مردم سالاری و حاکمیت شوراها داشت (تراژدی کرونشدات), اما با اینحال لنین هیچگاه با انتقاد به خود تعارف نداشت و همواره از بزرگترین متنقدین به اشتباهات و محدودیتهای خود و بلشویکها بود. رجوع شود به نبشته های سالهای آخر لنین.
دلیل موفقیت لنین و بولشوویکها در جنگ اول جهانی, مخالفت اصولی آنان با قتل عامی بود که در دنیا جریان داشت, که بر مبنای شعار “صلح-نان-زمین” توانستند اکثریت سربازان, کارگران و کشاورزان روسیه را به سمت خود جلب کنند.
همانگونه که شما نیز اشاره کرده اید, تا به حال دو جنگ جهانی از سوی سیستم سرمایه داری در تاریخ ثبت شده است, و جنگ سوم جهانی نیز چندان غیر قابل تصور نیست.
هوشنگ / 07 May 2019
از آن گذشته تمامی جنگهای داخلی, نیابتی و غیره که در جهان ادامه دارد, روی هم رفته تلفاتی چندان کمتر از یک جنگ جهانی ندارد (سوریه, یمن,…).
جنایتی عظیم تر از همهء اینها تعداد کودکانی است که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه در دنیا, به خاطر امراض و دلایل کاملا قابل جلوگیری می میرند.
بر اساس آمار یونیسف, ۲۹,۰۰۰ کودک زیر ۵ سال (۲۱ کودک در هر دقیقه) به خاطرعلل قابل پیشگیری می میرند. که اگر مجموع این ارقام را در نظر بگیریم چیزی میشود متساوی ۶,۰۰۰,۰۰۰ کودک در سال. و این عظیم ترین هولوکاست و قتل عام نظام جهانی سرمایه داری است که تقریبا هیچ کسی در باره آن سخن نمی گوید.
هوشنگ / 07 May 2019
در بررسی افکار مارکس بد نیست دقت شود (همانگونه که لنین نیز در “سه منبع و سه جزء مارکسیسم” اشاره می کند) نبوغ وی در ترکیب و تلفیق دستگاه های فلسفی و نظریات سیاسی دوران خویش بوده است. که متاسفانه لنین چنین سنتزی را به یک “جهان بینی” تقلیل می دهد, در حالی که دستگاه نظری مارکسی بسیار عظیم تر از یک “جهان بینی” صرف (که برای هر پرسشی, پاسخی از قبل آماده دارد) یک روش تحقیق و نظریه ای انتقادی می باشد.
در مقدمهء “مانیفیست حزب کمونیست” (نسخه های انتقادی نورتون) می بینیم که سوسیالیستهای فرانسوی بسیار زودتر از مارکس و انگلس مانیفیستهای متفاوت ضد سرمایه داری را نبشته بوده اند, و مارکس و انگلس دقیقا و مستقیما تحت تاثیر این سنت سیاسی بود که “مانیفیست” خود را به رشته تحریر درآوردند.
یا مثلا بخش اول, فصل اول “داس کاپیتال” را در نظر بگیریم, که میتوان دید تقریبا یک کپی کامل از بخش اول کتاب “اصول اقتصاد سیاسی و مالیات” دیوید ریکاردو است.
با وجود تمامی دست آوردهای مارکس, میتوان دید که در نظریهء مارکسی آنچنان که باید و شاید به پرسشواره های جنسی, نژادی, محیط زیستی و مقولهء قهر و خشونت پرداخته نشده است.
در قرن بیست و یکم میتوان و باید با استفاده از تمامی ظرفیتها و دست آوردهای سیستم نظریهء انتقادی مارکسی (ماتریالیسم تاریخی) به پرسشواره های نژادی, جنسی, زیست محیطی و مقولهء خشونت پرداخت و آنرا کامل تر و تواناتر نمود.
هوشنگ / 07 May 2019
جناب هوشنگ از توضیحات شما ممنونم.
۱- آیا دیکتاتوری پرولتاریا به معنی دیکتاتوری یک حزب است یا یک طبقه؟ آیا بعد از انقلاب اکتبر دیکتاتوری یک طبقه برقرار شد یا دیکتاتوری یک حزب به اسم طبقه کارگر؟
۲- تصفیه دیگر نیروهای سیاسی چپ آیا زمان خود لنین شروع نشد . سوسیال دمکراتها
منشویکها در دوران خود لنین تصفیه شدند.
۳- با عملکرد دوران کوتاه از انقلاب تا مرگ ، لنین نشان داد که اگر زنده میماند با محکم
شدن پایه های حکومتش چه عملکردی میداشت.
روزبه / 07 May 2019
جناب روزبه, این حقیر نه “وکیل” لنین هستم و نه چنین شخصیت عظیم تاریخی ی احتیاج به “دفاع” دارد.
لنین نیز مانند هر متفکر انقلابی دیگری مقداری دست آورد و پیروزی ها داشته و مقداری محدودیت ها و اشتباهات.
نقد و سنجش این دستاوردها و اشتباهات وظیفه هر جنبش رادیکالی است که میخواهد از تاریخ درس بگیرد و گذشته برایش چراغ راه آینده است. در پاسخ به پرسشهای حساب شده و دقیق شما باید عرض شود که:
دیکتاتوری پرولتاریا, به آن مفهوم مارکسی (و مثبتی که در قرن ۱۸ داشت) به معنای حکومت و سلطهء طبقهء کارگر, زحمتکشان و متحدین شان است.
که در انقلاب روسیه و در اوائل کار نیز دقیقا به همین گونه بود, اما پس از بروز جنگ داخلی و جان باختن بهترین کادرهای کارگری و حزبی در جنگ, پس از شکست انقلابات در اروپا و منزوی شدن انقلاب روسیه, فرایند دیکتاتوری پرولتاریا در روسیه از سلطهء زحمتکشان و طبقهء کارگر تبدیل شد به سلطهء حزبی. دیکتاتوری یک حزب به اسم طبقه کارگر. شوربختانه لنین و بلشویکها نیز برخوردی ابزار گرایانه به مردم سالاری داشتند, که روزآ لوکزامبورگ نیز بیش از یک دهه قبل از انقلاب اکتبر به چنین گرایشات مخربی از سوی لنین انتقاد کرده بود.
تصفیهء دیگر نیروهای چپ (اس.ار ها, منشویک ها, انارشیستها,…) نیز از دوران خود لنین آغاز شد. لنین تا اخر عمرش با گلوله ای که از تپانچهء یک آنارشیست شلیک شد, اما دکترها نمیتوانستند از مغزش بیرون بکشند, زندگی کرد. و بر خلاف پوسترهای پروپاگاندیی شوروی بسیار بسیار نحیف, ضعیف و شکسته شده بود. تفسیر این حقیر از نبشته های سالهای آخر لنین (“بهتر است کمتر باشد ولی بهتر باشد,” نامهء هشدار در مورد استالین,…) این است که اگر زنده می ماند, شاید مسیر تحولات در شوروی فرق می کرد.
هوشنگ / 08 May 2019
اما نکتهء اصلی در این میان انزوای انقلاب اکتبر و ناممکنی “سوسیالیزم در یک کشور” است. میتوان گفت خود لنین نیز در موقعیتی غیر ممکن و امکان ناپذیر قرار داشت. از یک سو باید به جنگ جهانی و برادرکشی پایان می دادند, و به امید پیروزی انقلابات اروپا (سخنرانی لنین در ایستگاه فنلاندی) در روسیه انقلاب می کردند, اما انقلابات اروپا شکست خوردند و روسیه منزوی ماند. البته می شود تمامی این نکات را سر لنین و “لنینیزم” خراب کرد, اما یک سنجش همه جانبهء تاریخی قضیهء دیگری است.
و شاید از همهء اینها مهمتر, به نظر می رسد که دوران “حزب پیشتاز”, “احزاب ﻃﺮاز نوین طبقهء کارگر” و “شهریار نو” مدتی است که به پایان رسیده است. خود سازماندهی و خود آگاهی کارگران و زحمتکشان از طریق شبکه های افقی, و گروهها و سازمانهای صنفی و محلی شاید بهترین روش برای اجرا و استقرار مردم سالاری در ایران باشد.
هوشنگ / 08 May 2019