تاریخ بیهقی را که می‌خواندم‌ گاه برمی‌خوردم به صحنه‌هائی و نکته‌هاتی که نمی‌توانستم ساده از آن‌ها بگذرم. زیر جاهائی خط می‌کشیدم و جاهایی را با ماژیک رنگی می‌کردم و گاهی هم یادداشتکی می‌نوشتم حواشی صفحه‌ها، بیشتر برای خودم که ببینم وقتی خواندن کتاب را تمام کردم با نگاه دوباره به آن‌ها سر از کجا درمی‌آورم.

NASKHB02

بعد ازخواندن کتاب فکرهای زیادی را که به ذهنم آمده بود کنار گذاشتم و این یکی را دست به نقد شروع کردم تا با یادداشت‌ها و علامتگذاری‌هایم اگر توانستم بعد‌ها کاری دیگر کنم و اگر نشد، فبها، همین را داشته باشم.

هنگام خواندن اگر دوستانی به من زنگ می‌زدند، چون دوست زیاد دارم بطور معمول سه چهار نفری در طول یکی دو روز یا هفته به من زنگ می‌زنند یا من به آن‌ها زنگ می‌زنم، تشویقشان می‌کردم اگر وقت پیدا کردند، حتماً بروند تاریخ بیهقی را از نو بخوانند. و این را با تأکید می‌گفتم که حتماً چیزهای محشری در شناخت خودمان، گذشته و حال، در آن پیدا می‌کنند. و عجیب این کتاب آینه‌ای است بی‌زنگار برای نشان دادن چهره خودمان. انگار‌‌ همان آینه استاندال است که کنار راه گذاشته است. و از این حرف‌ها.

اول برای آن دسته از خوانندگانی که از موضوع کتاب زیاد مطلع نیسنند یا آن را نخوانده‌اند، شرحی می‌نویسم از موضوع اصلی کتاب، بعد می‌روم سر آن آینه ببینم چه چیزهائی در آن دیده‌ام. شاید در همین شرح مختصر یا مطول، آینه هم روی نشان دهد.

نسیم خاکسار، نویسنده
نسیم خاکسار، نویسنده

می‌دانید که سلطان محمود دو پسر داشت. بزرگه؛ امیر مسعود بود، کوچکه امیر محمد. دخترهایی هم داشت، که یکیش را به نام حُره زینب برای پیوند دوستی با خان ترکمانان، عقد کرده بود برای پسر او. البته بعد از مرگ سلطان محمود با آن مرافعه‌ها که بین امیرمسعود و ترکمانان پیش آمد، عروس بیچاره همانطور بی‌داماد ماند. تا چه وقت، معلوم نبود. منتظر بود عهد مودتی تازه پیش بیاید تا او هم به مراد دل برسد. اگر واقعاً مراد دل اینجا بکار بردنش درست باشد. می‌بینید که وضع زن در تاریخ ما حتا اگر طرف، دختر سلطان هم باشد باز از دور فلاکت و ادبار تحمیلی بیرون نمی‌رود. البته اگر در تعریف سلطان و پادشاه تعریفی دارید دست یا زبان نگه دارید تا کمی برویم جلو. چون ممکن است انگشت به ماتحت بمانید که این چه سلطان‌های قدر قدرتی بود که ما داشته‌ایم. زیرا سلطان‌های ما در آن دوره‌ها، آنطور که خیال می‌کردیم، خیلی خیلی هم سلطان نبوده‌اند. تاج و تختی داشتند و فتح و فتوحاتی می‌کردند اما نام و مقام و مثال را تا از خلیفه بغداد همراه به خلعتی نمی‌گرفتند، نه خودشان انگار سلطانی خودشان را قبول داشتند و نه رعیت از آن‌ها می‌پذیرفت. این دو تکه پاره زیر را از کتاب بیهقی سر همین موضوع اینجا داشته باشید که اگر از قلم افتاد بدهکار کسی نباشم. این‌ها را هم زیاد جدی نگیرید که چرا خلیفه وقت، اسم سلطان محمود را، یمین‌الدوله گذاشته بود- شاید چون از محمود عربی‌تر بود- یا چرا در مساجد اول به نام خلیفه خطبه می‌خواندند و بعد نام محمود یا مسعود می‌بردند. این یکی دو تکه زیر نشان می‌دهد که بندگی آن‌ها برابر خلفای بغداد کمی جدی‌تر است. تکه اول، وقتی است که خلیفه بغداد از حسنک وزیر خشم گرفته است.

حسنک از راه بازگشت از مکه به غزنین بجای آنکه از بغداد بگذرد و به دستبوسی او برود از مصر و سوریه گذشته و سر راه از فاطمیان خلعتی گرفته بود.
واقعیت این است که به دلیل راهزن‌های توی مسیر بغداد به غزنین و سابقه حمله آن‌ها به کاروان‌ها، آنطور که بیهقی گزارش می‌دهد، حسنک راهی جز آن نداشته که مسیرش را به سمت مصر کج کند. با قبول آن، باید گفت، حسنک گناهی که نکرده، هیچ، بسیار از خودش تدیبر و عقل نشان داده که راه دیگری را برگزیده است. قافله بزرگی همراه داشته که مسئولیت حفظ جان آن‌ها به عهده او بود. خلعت گرفتنش هم از فاطمیان ربطی به او نداشته. لطفی بود که امیر فاطمیان کرده بود به کاروان سلطان. اما خلیفه عباسی که از قدرت گرفتن فاطمیان هراس داشت برای چشم زهره گرفتن از مردم و هواداران مخفی آن‌ها که مخالف حکومت بغداد بودند، حسنک را دست بسته می‌خواست و سلطان محمود به خشم روی به دبیرش می‌کند و می‌گوید: «بدین خلیفه‌ی خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده‌ام در همه‌ی جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمومنین رسیدی که در باب وی چه رفتی..»

اگر حرف و عمل سلطان تا آخر همین طور پیش می‌رفت، به یک کف زدن مفصل نیاز داشت. اما واقعیت دیگر است. و دبیر و وزیر سلطان محمود، می‌دانستند که این‌ها هارت و پورت‌های سلطان در خلوت است. و خوب می‌دانستند که نمی‌شد با خلیفه یا امیرالمومنین وقت با کلماتی این چنینی از در گفت‌وگو درآمد. بیهقی از زبان استادش بونصر مشکان که دبیری سلطان محمود را داشت می‌نویسد:

«هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم و چنان نبشتم که بندگان به خداوندان نویسند.» یعنی در واقع عر و گوزهای سلطان محمود را که ممکن بود اگر برملا شود کار دستش بدهد تبدیل به حرف‌های جان‌نثارانه می‌کند که خلیفه از خر شیطان پایین بیاید. و بعد هم خلعتی فاطمیان به حسنک را همراه‌‌ همان نامه‌ بندگانه و چاکرانه می‌فرستند به بغداد تا در آنجا به آتش بکشند.

آن وقت‌ها مثل حالا وقتی می‌خواستند کسی را مفسد فی‌الارض کنند، یک چیزی برایش در‌می‌آوردند. محکومش می‌کردند به داشتن رابطه با بیگانه یا منتسبش می‌کردند به فاطمیان و قرمطی‌ها. و آنوقت جان و مالش برای ملت مسلمان حلال می‌شد.

این تکلیف اولی. دومی را وقتی به سلطنت مسعود رسیدیم می‌نویسم.

به هرحال، سلطان محمود وقتی داشت نفس آخر را می‌کشید دم گوشی به چند نفر از نزدیکانش از جمله حسنک وزیر و حاجب علی قریب و چند نفر دیگر می‌گوید من چشمم از این امیر مسعود کله‌خر زیاد آب نمی‌خورد و این دم آخر که دارم ریق رحمت را سر می‌کشم، برای عاقبت شما و این مُلک می‌ترسم. بیایید این امیر محمد را جانشین من بکنید و اصفهان و هر ایالت دورتری از هرات و غزنین و خراسان را بدهید به دست امیر مسعود، تا هر غلطی می‌خواهد همانجا‌ها بکند. امیر مسعود آنوقت‌ها در نزدیکی‌های سپاهان یا همین اصفهان حالا بود و رفته بود با لشکر و خدم و حشم تا پسرِ کاکوی دیلمی را که خیال سرکشی داشت سر عقل بیاورد و بعد برود همدان و ری و گرگان و بالاخره چند منطقه دیگر را هم بگیرد و ضمیمه کند به قلمرو زیر فرمانش که نامه عمه‌اش حُره ختلی رسید که زود‌تر بتاز بطرف پایتخت، والا دیر می‌شود. چون پدرت مرده و برادرت امیر محمد به کمک حاجب علی قریب جای او بر تخت نشسته است.

راستش هنوز نفهمیدم ختلی اسم عمه‌اش است یا منظور بانوی اهل ختل است که اسم بردن از او برای بیگانه‌ای که من و شما باشیم حرام است. در سرتاسر این کتاب جز در چند جا هرجا بیهقی آمد از زنان نام ببرد پوشاندشان در نام حُره و حُره‌ها. اسم دختران را هم گذاشت فرزندان سر پوشیده.

به هرحال امیر مسعود سر اسب را از ری و سپاهان کج می‌کند به طرف هرات و همانجا در بیابان خیمه و خرپشته‌ای می‌زند و بزرگان و نقیبان دور و برش را که از همه به او نزدیک‌تر بودند از طریق طاهر دبیر که آنوقت‌ها طرف اصلی مشورت اوست، صدا می‌زند و نامه عمه بر آن‌ها می‌خواند و نظر می‌پرسد که بروند به فتح سپاهان، یا برگردند به غزنین و تاج و تخت از برادر بگیرند؟

انگار که سپاهان مملکت دیگری است، نه ایالتی از همین میهن خراب شده.

همین جا تا یادم نرفته بنویسم که این عمه ختلی با همه حُره بودنش از قرار معلوم تو‌‌ همان پستو‌ها هوای خودش را داشته. الا قضیه عشق و عاشقیش با غلامی از سلطان محمود به نام نوشتگین خاصه آنطور نمی‌زد از درزهای حرم بیرون که بیهقی جائی در قضیه خیشخانه وقتی از نوشتگین خاصه می‌گوید که در ضمن مشرف یا جاسوس امیر مسعود بوده در بارگاه پدر، به صراحت بنویسد که این نوشتگین خاصه،‌‌ همان کسی است که عمه ختلی سوخته او بود. [۱]

این امیرمسعود عمه‌ای دیگر هم داشت به نام حُره کالجی که قبلاً زن امیر ابولعباس خوارزمشاهی شده بود. فکر می‌‌کنم اگر تا آنوقت توی حرم می‌ماند بین او و حُره ختلی سر نوشتگین خاصه گیس و گیس کشی می‌شد. [۲]

به هرحال بعد از خواندن نامه عمه ختلی که با همه سر پوشیدگیش، دلش همچنان برای جاسوس امیرمسعود می‌شنگیده، شاید هم برای همین می‌خواسته تاج شاهی نصیب این یکی برادر زاده‌اش شود تا او هم این وسط سودی ببرد، لشکریان مسعود از تازیک و ترک گرفته تا عرب و فارس همه فی‌الفور ناچخ‌ها یعنی‌‌ همان تبرزین‌های دسته کوتاه‌شان را برابر امیر مسعود بلند می‌کنند، بعضی هم حتماً پنهانی یا آشکار چماقهای کافرکوبشان را که مخصوص له کردن کله کافر‌ها به خصوص هندی‌های بت‌پرست بیچاره بود، تکان می‌دهند و یک‌صدا فریاد می‌زنند:
– پیش بسوی غزنین و هرات.

و تازیانه بلند می‌کنند برای هی کردن اسب‌هاشان، که خبر می‌رسد از غزنین، حاجب علی قریب، یعنی‌‌ همان که در نامه عمه ختلی، پشت به تخت نشاندن امیر محمد ایستاده بود، این‌بار زده است به خال. و امیر محمد را با اهالی حرمش محبوس کرده است در قلعه کوه‌تیز و منتظر فرمان امیر مسعود است که با وی چه رفتاری پیشه کند.

صفحه بعد:

امیر مسعود سر حاجب‌علی را در هرات زیر آب می‌کند