این ساقیان سیم ساق در جوانی که شغل و کارشان برای همه معلوم بود، پیر که میشدند و از رنگ و روی که میافتادند، حاجبی و سپهسالاری و حکمروایی ولایات را از امرا میگرفتند. همین نوشتگین نوبتی که در مجلس کوتاه امیر محمود و امیر محمد در ساقیگری خبره شده بود بعد از مدتی خدمت به امیر مسعود والی گوزکانان میشود.
قبلاً هم امیر مسعود میخواست ولایت ری را به ایاز که «عطسه پدر» بود، بسپارد که عقب انداخت و در این باب به وزیرش خواجه احمد گفته بود: «هرچند عطسه پدر ماست، از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است و هیچ تجربت نیفتاده است وی را، مدتی را باید که پیش ما باشد بیرون از سرای تا در خدمتی گامی زند و وی را آزموده آید آنگاه نگریم و آنچه باید فرمود بفرمائیم.»
با این حکایات باید از نو در باب پیشینه همه این امرا و نقیبان و حاجبان و سرلشکرهای آن دوره و دورههای بعد، مطالعهای دقیق کرد. البته اگر این حرفها جائی دیگر ثبت شده باشد. [۵]
دومین تصاویر، فکر میکنم اینطور که دارم پیش میروم به سومین و چهارمین هم برسم، که باز چشم ما را میگیرد، این شیوه مرضیه توطئهچینی برای دیگران و دروغبافی برای دوست و آشنا و رقبای شغلی بین این اجدادان ماست تا بتوانند یکی را به خاک سیاه بکشانند. از همه مشهورتر کار این بوسهل زوزنی دبیر است در مورد حسنک وزیر. این بوسهل تا آنجائی که بیهقی بیچاره ماجرا را دنبال کرده است، در جوانی یکبار که میرفته به سرای حسنک، پردهداری که او را نمیشناخت او را هل داده و حتماً چند قفا زده بود. حسنک آنوقتها وزیر سلطان محمود بود. همین استخفاف بهنظر بیهقی باعث شده بود که بوسهل به خون حسنک تشنه شود. و بعدها که امیر محمود میمیرد و حسنک از وزارت خلع شده است، این میرزا بوسهل زوزنی میرود سراغ یک پرونده قدیمی و توی گوش امیر مسعود میخواند که حسنک قرمطی بوده است و خلیفه از او شاکی است و او را در ردیف مفسدالارض میداند و آنقدر نامهنگاری میکند به بغداد تا حکم قتل و رجم او را میگیرد و بعد زیر گوش مسعود میخواند که به صلاح او نیست، آن هم در ابتدای حکومتش، فرمان خلیفه را فرمان نبرد و یا عقب بیندازد و از این حرفها تا حکم اجرای مرگ حسنک را میگیرد. از همین بوسهل زوزنی نقلی دیگر هست در آغاز همین کتاب. وقتی هنوز پای امیر مسعود به غزنین نرسیده اما خبر در بند شدن امیر محمد به همه جا رسیده است. از هر جا قاصدانی از راه میرسند برای امیر مسعود و نامههائی میآورند برای او. از جمله نامههایی میرسد به دست او که پدرش در چند سال پیش فرستاده بود برای بعضی از امرا و مسعود را عاق کرده بود. برخی از اطرافیان این امرا رونوشتی از آن نامهها را که جستهاند برای او میفرستند. امیر مسعود چند نامهای را نشان بوسهل زوزنی و دیگرانی که همراهش بودند میدهد که بخوانند و نظر بدهند. آنها از جمله بوسهل زوزنی به امیر مسعود پیشنهاد میکنند که نامهها را نگاه دارد چون مهم است که سلطان «دل و اعتقاد نویسندگان بدانند.» حقارت و خباثت طبع آنها در این پیشنهاد و نظر آنچنان آشکار است که سلطان مستبدی چون مسعود هم وقعی بر حرفشان نمیگذارد و در پاسخ میگوید: «نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمانبرداری چه چاره است، خاصه پادشاه، و اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه اسیتصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطفهها را پاره کردند.» و در کاریز انداختند.
بیهقی درباره شخصیت بوسهل مینویسد: «همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم.»
وقتی خواننده بیچاره بداند که این بوسهل زوزنی، دبیرپیشه یعنی جد قدیم با سوادان و فرهنگورزان این ملک بوده است، آنوقت میرود گوشهای مینشیند و از غصه زار میزند به حال سرزمینی که دبیر پیشگانش به این گهُی بودهاند.
در اوائل کار امیر مسعود آنقدر از این نوع ملطفهها از عوام و خواص به دست او میرسید از اطراف و اکناف مملکت و از سوی اصناف مختلف شهرها و دهات علیه یکدیگر و همه در لو دادن هم که کیها در همان روزگار کوتاه حکومت برادرش امیر محمد، از او حمایت کردند و یا کیها شهر را چراغانی کردند برای امیر محمد و نذر و نیازها کردند، که وقتی امیر مسعود فرمان میدهد همه آن ملطفهها را پاره کنند و در آب اندازند، بیهقی دست به دعا در بزرگداشت و بقای پادشاهی مسعود بلند میکند. و در آن فضای بگیر و ببند و دعواهای پنهان و آشکار بین محمودیان و مسعودیان، رحمت او را ناشی از رحمت الهی میداند که «پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای عزٌ و جلٌ باشد.» [۶]
چون حرف دور و بریهای امیر مسعود و رفتارهای او شد، بد نیست همینجا داستانی را برایتان از این پادشاه تعریف کنم که خیلی شنیدنی است. یکجائی هست توی این کتاب که امیر مسعود لشکر کشیده برای ترکمانان در مصاف با طغرل. فراموش نکنید که این طغرل همان کسی است که عاقبت کار مسعود را رقم میزند و بانی و باعث به وجود آمدن سلسله سلجوقیه یا سلجوقیان در تاریخ خدا هزار ساله سرزمین ما میشود. و این جنگی که میخواهم ازش نکتهای بیاورم آغاز شورش و نافرمانی این طوایف به رهبری طغرل است. امیر مسعود با دو هزار غلام سرایی و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام عزم کرده است کلک طغرل را بکند. جنگ هم حوالی نیشابور است. و امیر نقشه کشیده، نقشهای بسیار دقیق و عزمش به زبان بیهقی بر این قرار گرفته است «که سوی طوس رود تا طغرل ایمن گونه فرا ایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق (اسم جائی است) تاختنی کند سوی استوا (اسم جائی است) و راه فروگیرد چنانکه نتواند که اندر نسا (اسم جائی است) رود. و چون نتواند بر آن راه رفتن، اگر به راه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن.» با این توصیف نقشه اعلیحضرت از هر جهت کامل است و احتمال در دام افتادن طغرل بالاست. امیر شب پیش از حمله چون مزاجش خوب کار نمیکند داروی مسهل خورده است و خوابیده. بحمداله وضع مزاجش خوب میشود و بعد خواب سبکی میکند و نماز دیگر از خواب بیدار میشود و بر پیل مینشیند و به لشکریان هزار هزارش از پیاده و سوار و غلام سرائیها طبق همان نقشهای که در کله دارد دستور حمله و پیشروی به سمت قلب دشمن میدهد.
بیهقی مینویسد: «و طغرل سواران نیک اسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که امیرسوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فرو خواهد گرفت، به تعجیل سوی اون (حتماً اسم ناحیهای است) کشید. (تا اینجا نقشه سلطان خوب و محشر پیش رفته است. اما بقیه را که بخوانید میفهمید سلطان چه زرتی زده است.) از اتفاق عجایب که نمیبایست که طغرل گرفتار آید آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته، پس از نماز خفتن بر پیل بخواب شد و پیلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پیل را بشتاب راندن و به گام، خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد.»
سلطان که بیدار شده است، طغرل با استفاده از چُرت طولانی سلطان از محاصره جهیده و سلطان بعد از آن هرچه میتازد به گرد او هم نمیرسد. و از عصبانیت سر فحش را میکشد به پیلبانان و همراهان که چرا او را از خواب بیدار نکرده بودند. و به چنان ضُجرتی میافتد که بیهقی مینویسد تا پیش از آن هرگز در او ندیده بود. بیچاره پیلبانان که تمام کاسه کوزهها سر آنها شکسته شده بود و جرأت هم نمیکردند به او بگویند مردک تو خودت وقت جنگ تریاک خوردهای و خوابت رفته آنوقت سر فحش را به ما میکشی. [۷]
البته پیلبانان از روی غریزه و تجربه اجدادی میدانستند، بیدارش هم که میکردند باز فحش میخوردند. چون بیهقی جائی دیگر مینویسد در همان تعقیب و گریزهای آنروزهای طغرل، یکروز امیر مسعود در تعقیب او قصد رفتن به مرو را میکند و همه از سرداران و حاجبان بزرگ و کوچک به او میگویند وقت خوبی نیست و ستوران خستهاند و بیعلف و بهتر است اول به هرات رود و در وقت دیگر اینکار را بکند. شاه خشمگین میشود و باز زبان به دشنام میگشاید که: «شما همه قوادان زبان در دهان یکدیگر کردهاید و نمیخواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی میکنید، من شما را جائی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما برهم و شما نیز از ما برهید.» و هشدار میدهد که «دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم.» [۸]
این امیرمسعود یکجای دیگر هم باز به نصایح اطرافیان فهیم و درست و حسابیش گوش نکرد و وقتی با لشکریانش در آمل خیمه و خرگاه زده بود به توصیه چند دبیر ابنالوقت چنان خراج سنگینی به مردم آمل بست که مردم بیچاره از ترس جان و مال به کوهها پناه بردند. و مبلغ آنقدر زیاد بود که وزیرش به او گفته بود «اگر آن نواحی بکنند و بسوزند سه هزار درم هم نیابند.» گوش نکرد. کند و سوخت و چیزی نیافت. و حاصل آن، شد کشت و کشتاری که سپاهیان او برای گرفتن آن خراج سنگین در شهر راه انداختند. و وضع رقتبار مردم از آنهمه جور به جائی رسید که بعد خودش از دیدن صحنههائی از آن، در راه بازگشت از آمل، از کرده پشیمان شد: «پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند. پرسید که اینها کیستند؟ گفتند آملیانند که مال ندادند. گفت رها کنید که لعنت بر آنکس باد که تدبیر کرد به آمدن اینجا.»
با این خرابکاریها که میکرد معلوم بود از دید بیهقی «راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن»اش کرده و استوار میکشید. این امیرمسعود در همان وقتهای جنگ و گریز با ترکمانان، یکباری هم به عادت پدرش لشکر کشید به طرف هندوستان تا با شکستن بتخانهها در سرزمین کفر، و کشتن و غارت هندیهای بیچاره بختش در جنگ با طغرل باز شود که افاقه نکرد و کارش به آخر رسید.
از من میشنوید در پی اهداف گنده گندهای برای حملات پی در پی این پدر و پسر به هندوستان نگردید. اینطور که بیهقی نوشته وقتی اینها بواسیرشان عود میکرده یا قولنج روده میگرفتند و بعد بهبود پیدا میکردند برای رفع قضا و بلا به آیتالههای آن وقت که به آنها قاضی میگفتند، باید پولی میدادند که حلال بیشبهت باشد. و این درمهای حلال بیشبهت همه در لشکرکشی به هند نصیبشان میشد.
در جائی، امیر مسعود بعد از برخاستن از بستر یکی از آن بیماریها و خوب شدن، ابوالفضل بیهقی را صدا میزند و چند کیسه زر به او میدهد که به بونصر دهد که ببرد برای قاضی بوالحسن. و در وقت سپردن کیسهها به او میگوید «بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضیالله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلالتر مالهاست. و در هر سفری ما را ازین بیارند تا صدقهیی که خواهیم کرد حلال بیشبهت باشد.»
امیرمسعود دو پسر داشت بنام امیر سعید و امیر مودود. به امیرسعیدش الفت بیشتری داشت و همو را هم کرده بود ولیعهد خودش. اما این پسر بعد از یکبار گرفتن بیماری آبله از مردی افتاده بود. زنان حرم گفته بودند این خداوندزاده را بستهاند یعنی طلسم کردهاند و پیرزنی با جادو و جنبل میخواست بندهای امیرزاده بگشاید که موجب مرگش شده بود. بیهقی مینویسد بیماریش اینبار «آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد. و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنین نبود، و افتد جوانان را ازین علت. پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افکند و بدین عزیز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن، و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد.» [۹]
در ماه و روزهای نزدیک به پایانِ کار امیر مسعود، بیهقی یک اتفاق کوچک را برای نشان دادن وضع مردم و چگونگی زندگیشان، در چهره پیرزنی جائی در کتابش ثبت کرده که فراموشنشدنی است. و نمیدانم چرا من را یاد پیرزن داستان گدای ساعدی میاندازد.
یکی یکی شهرها و ایالات زیر حکومت غزنویان، از گرسنگی و فشار خراجگیران حکومتی سربه طغیان برداشتهاند و خبر قوت گرفتن ترکمانان و حمله آنهاست به خراسان، و از دست رفتن این ناحیه بزرگ از زیر قدرت غزنویان که خبر میرسد:
«مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان. چنانکه در نامهای خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای، تبری در دست.
پرسیدند از وی که چرا آمدی؟
گفت، شنودم که گنجهای خراسان از زیر زمین بیرون میکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم.
امیر ازین اخبار بخندیدی، اما کسانی که غور کار میدانستند، برایشان این سخن صعب بود.»
اوترخت، هفتم اکتبر۲۰۰۷