KAMIBAHP01a

شوکت ساعت هفت بامداد پشت در خانه نیرسادات بود. نیرسادات اتاقی در یک خانه بزرگ اجاره کرده بود. هر اتاق خانه را به خانوار یا فردی اجاره داده بودند. شوکت بزودی دریافت خانه فقط یک آبریز دارد، چون در همان ساعت هفت چند نفر پشت در آبریز به صف ایستاده بودند. شوکت فکر کرد به راستی که جهنم است. با کاسه بزرگ پر از کله پاچه پرسان اتاق نیرسادات شد و آن را پیدا کرد. زن با سه بچه‌اش داشت چاشت می‌خورد. لعیا شش سال داشت و از همه کوچک‌تر بود. عبدالله برادر بزرگ‌تر اکنون چهارده ساله بود. نیرسادات که از دیدن شوکت دست پاچه شده بود از جا برخاست. به شوکت تعارف کرد تا در خوراک محقر بچه‌ها که نان و پنیر بود سهیم شود. شوکت کاسه کله پاچه را روی سفره گذاشت و گفت برای چاشت برنامه دیگری دارد. بچه‌ها با شادی به کله پاچه نگاه کردند. اما بزودی روشن شد که لعیای کوچک کله پاچه دوست ندارد. شوکت احوال برادرها و خواهرش را پرسید. همه را بوسید. نیرسادات گفت سر کار که می‌رود عبدالله از خواهر و برادرش مراقبت می‌کند. عبدالله گفت که در تابستان این کار امکان دارد، اما بزودی وضع عوض خواهد شد. او تصمیم گرفته بود در دوچرخه سازی سر خیابان کار کند. شوکت به پسر نگاه کرد. چهره او از زیبایی می‌درخشید. چشمانش آبی بود و پوستش همانند برف سپید.