گرمای تموز ژاله را برد
باد آمد و برگ لاله را برد
لیلی و مجنون – نظامی گنجوی
مهری یلفانی
مهری یلفانی متولد همدان است. دوره ابتدایی و متوسطه را در شهر زادگاهش به پایان برد و برای ادامه تحصیلات به تهران رفت و در رشته مهندسی برق از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و به مدت بیست سال به عنوان مهندس برق در وزارت نیرو، سازمان آب و برق خوزستان و شرکت سیمان تهران کار کرد. مهری یلفانی نوشتن را از دبیرستان شروع کرد و در ایران یک مجموعه قصه کوتاه با عنوان «روزهای خوش» و یک قصه بلند با عنوان «قبل از پاییز» منتشر کرد.
مهری یلفانی در سال ۱۹۸۵ به خاطر فرزندانش ابتدا به فرانسه و سپس به کانادا مهاجرت کرد و هم اکنون در کانادا در شهرتورنتو زندگی می کند. داستان «لیلی بی مجنون» که پیش روی شماست قرار است در مجموعه «عصر پاییز در پارک» به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ منتشر شود.
حاصل کار مهری یلفانی در خارج از کشور به شرح زیر است:
مجموعه داستان کوتاه «جشن تولد» انتشارات پر، امریکا | رمان «کسی میآید» نشر باران، سوئد | رمان «دوراز خانه» نشر ایران بوک، امریکا | مجموعه داستان کوتاه «سایهها» نشر افرا، کانادا | رمان «رقص در آینه شکسته» نشر نیلوفر، ایران | رمان «افسانه ماه و خاک» نشر روشنگران، ایران | رمان «دور از خانه» انتشارات شعله اندیشه، ایران | رمان «تصویر صفورا» انتشارات ارزان سوئد | مجموعه شعر «ره آورد» انتشارات روشنگران، ایران
کلاس دوم دبیرستان که بودم، نصف بیشتر همکلاسیهایم عاشق بودند. آنها هم که عاشق نبودند، یک معشوق خیالی برای خودشان تصور میکردند، دم از عشق وعاشقی می زدند. من هم عاشق آقای رادمرد، دبیر فیزیکمان بودم که زن داشت. میگفتند زنش بچهدار نمیشود. عشق من به آقای رادمرد که حتی نام کوچکش را هم نمیدانستم، به قول سحر عشقی افلاطونی بود. فکر آن که روزی با او ازدواج کنم، از ذهنم نمیگذشت. آقای رادمرد هم سن و سال پدرم بود. شاید هم عاشق آقای رادمرد شدم چون هم نمرههای فیزیکم بالاترین نمره کلاس بود وهم دلم برایش میسوخت که فرزندی نداشت. پسری هم در دور و برم نبود که عاشقش بشوم، نه پسرخاله و پسرداییای بزرگتر از خودم داشتم و نه پسر عمو یا پسر عمهای. پسرهایی هم که عصرها در میدان شهر دسته دسته جمع میشدند و دخترها را دید میزدند و به آنها متلک میگفتند، مرا از خود میرماندند. نمیدانم از کجا فهمیده بودند که من در فیزیک و ریاضی نمرههای خوب دارم. به من میگفتند خرخوان. دخترخالهام سحر که همکلاسم بود، از من خوشبخت تر بود. عاشق ناصر برادر بزرگم بود که در تهران پزشکی میخواند. پدر میگفت، “تو هم باید پزشکی بخوانی.” ساختمانی را هم در یکی از خیابانهای اصلی شهر خریده بود که دفتر طبابت ما شود.
بگذریم.، یکی از دخترهایی که هنوز عاشق نشده بود و یا شده بود و ما معشوقش را نمیشناختیم، لیلی بود. لیلی زیبا بود. شاید چون خیلی زیبا بود و همه مفتون زیباییاش بودند، منتظر شاهزاده و یا اعیانزادهای بود که از دیاری دور بیاید و او را سوار بر اسب تیزپای خود بکند و ببرد. شاید هم این تصورات ما بود. من با لیلی دوستی نزدیکی نداشتم تا از چند و چون دلش و رویاهایش خبر داشته باشم. اما زیبایی لیلی مایه حسرت همه ما بود. من یکی که همیشه در رویاهایم شکل و شمایلم به شکل و شمایل لیلی ختم میشد و خودم را در خیال صددرصد شبیه او میدیدم. زیبایی لیلی یگانه بود؛ یگانه در میان کلاس ما که تفریباً همه مان موهای سیاه و چشمهای سیاه داشتیم. یکی دونفری هم که چشمهای قهوهای و یا میشی داشتند، موهایشان و رنگ پوستشان به چشم سیاهها میرفت. لیلی جواهری بود میان یک مشت خرمهره. شاید هم این برداشت ما بچههای کلاس هشت بود که از زیبایی تعریف خاصی نداشتیم و چشممان به دهان بزرگترها بود که میگفتند، لیلی زیباست. لیلی زیبا بود. حتی آنها که دوستش نداشتند و میگفتند پدرش حمال است و برای مادرش حرف درمیآوردند که وسواس دارد و سال و ماه رنگ چهرهاش را آفتاب مهتاب نمیبیند و هروقت به حمام میرود، اوستا و دلاک حمام را به ستوه میآورد، به زییاییاش حسادت میکردند.
لیلی سه خواهر داشت که آن سه تا هم مثل خود لیلی زیبا بودند. اما هنوز آنقدر بزرگ نشده بودند که دل از مردان ببرند. لیلی و سه خواهرش چشمهای سبز و موهای بور و پوستی مهتابی داشتند. زینب باجی دلاک حمام ما که دلاک مادر لیلی و دخترانش هم بود، و تنها کسی بود که سرتاپای مادر لیلی و دخترانش را خوب دیده زده بود، میگفت، لیلی و سه خواهرش به مادر رفتهاند؛ هم از لحاظ چهره و رنگ مو و هم از لحاظ قد و بالا که ریز نقش و لاغر اندام بودند. زینب باجی میگفت، مادر لیلی در زیبایی همتا ندارد اما حیف که زیادی وسواس دارد و همان وسواس پوستش را خراب کرده است. همه روز خدا در حال بشور و بمال و تمیز و نجس کردن است. توی چله زمستان با آب سرد حوض رخت و ظرف میشوید و دستانش را از ریخت انداخته است.
خانه لیلی و خانه ما در یک کوچه بود. خانه لیلی در اوایل کوچه و خانه ما نزدیک بن بست کوچه بود. اما من و لیلی با هم دوست نبودیم. خانه آنها یک خانه کوچک بود که دری قدیمی و چوبی داشت و از لای تَرکهای در میشد حیاط را دید که چند پله پایین تراز سطح کوچه بود. پدر میگفت، این خانه از پدر زنش به آنها رسیده است. پدر که در بازار مغازه جواهر فروشی داشت، میگفت، پدر لیلی در بازار خرکچی است. من که پرسیدم، خرکچی یعنی چه، گفت یعنی خری دارد که یک گاری به آن بسته و با آن بار این طرف و آن طرف میبرد.
گفتم، “پس راست است که پدر لیلی حمال است؟”
گفت، “خوب، آره. حمالی هم شغلی است. نان حرام که نمیخورد.”
از آن به بعد نمیدانم چرا دلم برای لیلی میسوخت و راستش بیشتر ازش فاصله گرفتم. دلم نمیخواست با کسی دوست باشم که پدرش حمال یا خرکچی باشد.
اما داستان لیلی وقتی سر زبانها افتاد که عذرای بندانداز که ماهی یک بار به خانهمان میآمد تا صورت مادرم و خاله سیمین را بند بیاندازد، قصه خواستگاری دکتر حسامی را از لیلی برایمان گفت. آن شب من تا دیروقت شب نتوانستم بخوابم و به سرنوشت لیلی فکر کردم. گاه قطره اشکی هم برایش میریختم.
دو ماه قبلش بود که یک روز فرزانه دختر دکتر حسامی را که با من و لیلی همکلاس بود، به دفتر مدرسه خواستند و روز بعدش شنیدیم که مادر فرزانه سرزایمان رفته است. با آن که دکتر حسامی دکتر بهرامی را که متخصص زنان و زایمان بود و میگفتند تخصص خود را از فرانسه گرفته است، به بالین زن خواسته بود و شبانه زن را به بیمارستان انتقال داده بودند، نتوانسته بودند کاری برای مادر و نوزاد بکنند و هردو از دست رفته بودند. یک هفته بعد که فرزانه به دبیرستان برگشت، با فرزانه شاد و بگو و بخند هفته پیش از زمین تا آسمان فرق کرده بود. تا وارد کلاس شد، مثل زنهایی که سر قبر عزیزانشان ضجه میزنند، شروع کرد به گریه کردن و جیغ کشیدن و بعد هم حالش به هم خورد. ناظم مدرسه به کلاس آمد و او را با خود برد. فرزانه شاد و بی دل و بی غم تبدیل شد به دختری افسرده و گوشه گیر که همیشه شال سیاهی روی سر میانداخت و جوراب سیاه میپوشید. ما شاگردان کلاس هشتم، با احتیاط به او نزدیک میشدیم و روز نبود که ناگهان صدای گریه بلند و ضجه مانندش کلاس یا گوشهای از حیاط مدرسه را پر نکند. اما مرگ هرچقدر هم دردناک باشد، با گذشت زمان از شدت و حدت آن کاسته میشود.
عذرای بندانداز میگفت، دکتر حسامی پنج دختردارد و دلش پسر میخواسته است. زن دکتر حسامی برای عذرا گفته بوده که دلش نمیخواسته حامله شود. میگفته با داشتن یک دختر بیست ساله و داماد و نوه خجالت میکشیده دوباره شکمش را بالا بیاورد و به قول خودش زنگوله پای تابوت درست کند.
عذرا گفت، “خُب، کار به آنجاها نکشید. زن بیچاره سرزا رفت. نوزادش هم دختر بوده است.”
مادر گفت، “با خواست خدا نمیشود جنگید.”
“خودت ماشاءالله سه تا پسر داری. ازدل آنها که پسر ندارند، خبر نداری.”
“بفرما. این هم جواب خدا.”
“برای دکتر حسامی که بد نشد. لیلی بد تکه ای نیست.”
“نگذاشت کفن زن بیچاره خشک شود.”
عذرا گفت، “مرد جماعت کاری به کفن زنش ندارد. باید کسی باشد که رختخوابش راگرم کند که…”
به من نگاه کرد و حرف خود را خورد.
وفتی مادر شایعه ازدواج دکتر حسامی را با لیلی برای پدر گفت، پدر پوزخندی زد. سیگارش را با سیگاری که داشت خاموش میشد، روشن کرد و پک عمیقی زد و گفت، “این هم از آن حرفهای خاله زنکی است که فقط از آستین عذرای دیوانه درمیآید.”
پدر عذاری بندانداز را عذرای دیوانه میخواند. میگفت، “اگر عقل درستی داشت، شوهر و بچهاش را ول نمیکرد و بند انداز نمیشد که خانه به خانه برود و چشمش به دست این و آن باشد تا چندرغازی بهش بدهند یا ندهند.”
مادر میگفت، “اگر تو هم سر من زن بیاوری، ولت میکنم و میروم دلاک حمام میشوم.”
دل من از این حرفها میگرفت. اما زیاد هم حرف مادر را باور نمیکردم. بیشتر شوخی بود تا جدی.
پدر برای دکتر حسامی احترام زیادی قایل بود. از پدر دکتر حسامی داستانهای پر آب و تابی برایمان تعریف میکرد که ثروتش از گنج قارون هم بیشتر بوده و حسامالدوله لقب داشت و زمان قاجار گویا از بزرگان قوم بوده است و گویا خیلی هم عیاش بوده است.
بعد از ازدواج دکتر حسامی با لیلی پدر جمله آخر را از تعریف و تمجیدهای خود در باره پدر دکتر حسامی حذف کرد و اگر مادر به یادش میآورد که دکتر حسامی فرزند خلف پدرش است، پدر روی ترش میکرد و هیچ نمیگفت. از ثروت پدر دکتر حسامی میگفت که نصف بیشتر دهات شهر مال او بوده است. حتی توی شهرهای دیگر هم دهات و ملک و زمین داشته است که با تقسیم اراضی همه را یا بخشی را از دست میدهد. و با همه این ها بازهم ثروتش بی حساب بوده است.
مادر اما نه طبابت دکتر حسامی را قبول داشت، نه حق ویزیتش را که دوبرابر پزشکان دیگرشهر بود. میگفت، “با بیمار مثل حیوان رفتار میکند. اصلاً نیم نگاهی به بیمار نمیاندازد. خیلی دماغ بالاست. از همه بدتر نَفَس شفا بخش ندارد.”
پدر جوابش میداد، “آدم اصل و نسب داری است. بعلاوه ده سال پزشکی خوانده است. متخصص است.”
و اگر مادر میپرسید، “متخصص چی؟”
پدر جواب نمیداد و یا میگفت، “من چه میدانم. مردم میگویند.”
ناصر بود که گفت، “دکتر حسامی هیچ تخصصی ندارد. دوره شش ساله پزشکی عمومی را ده ساله تمام میکند. توی کنکور هم گویا با رشوه و پول پدر قبول شده بوده است.”
مطبش اما همیشه شلوع بود. لابد بیمارانش چون پدر من شیفته نام و ثروت زیاد پدریاش بودند و مراجعه به دکتر حسامی را نوعی تشخص و تفاخر میدانستند. مادر یک بار به اجبار مرا پیش دکتر حسامی برد. وقتی که دکترداودی رفته بود فرانسه تخصص بگیرد. راستش من ازش ترسیدم. هیکلش دو برابر هیکل پدر من بود که به قول خودش جزء قد بلندها به حساب میآمد. شکمش جلو زده بود و اگر زن بود، فکر میکردم حامله است. چشمان درشت گاو مانندش را که به من دوخت، نردیک بود، بزنم زیر گریه. تب داشتم و تبم قطع نمیشد. مادر پرسید، “آقای دکتر چهش شده؟”
دکتر به من نگاه کرد. در نگاهش تحقیر بود. انگار که من سوسکی باشم بی ارزش. آن موقع ده سال بیشتر نداشتم. خیلی هم لاغر ریز نقش بودم. گفت، “نمیمیرد. خیالت راحت باشد.”
طوری گفت، نمیمیرد که یقین کردم همان شب میمیرم. یادم است آن شب از ترس مردن خوابم نمیبرد. میترسیدم بخوابم و توی خواب بمیرم. چندبار برای مرگ خودم و چند بار هم برای مادرم که تنها دخترش را از دست میدهد، گریه کردم. از دست پدرم عصبانی بودم که مرا نزد دکتر حسامی فرستاده بود. نفهمیدم کی خوابم برد. صبح که بیدار شدم، از این که نمرده بودم، خوشحال بودم.
پدر گفت، “مگر برای دکتر حسامی زن و دختر قحط است. دست پیش هرخانواده آبرومند این شهر که دختر دارند، دراز کند، دستش را پس نمیزنند. کم ثروت ندارد. خودش هم مرد خوش نام و سرشناسی است. یعنی کار به آنجا کشیده که دکتر حسامی باید دختر مجبتی خرکچی را به زنی بگیرد.”
مادر گفت، “اما لیلی زیباست. توی این شهر دختری به زیبایی لیلی پیدا نمیشود. لیلی فقط یک مجنون کم دارد. طفلک اگر پدرش کار بهتری داشت، تا به حال صد تا عاشق سینه چاک پیدا کرده بود. دکتر حسامی هم جرئت نمیکرد، به سوی دختری دست دراز کند که هم کلاس دختر دومش است.”
پدر سیگارش را خاموش کرد و گفت، “چرا نبریده زرع میکنی. حالا که نه چیزی بار است نه به دار. تو چرا داری حرص و جوش میخوری؟”
دو هفته بعد ازدواج دکتر حسامی و لیلی از شایعه به واقعیت پیوست. دکتر حسامی عروس چهارده ساله خود را برداشت و برای ماه عسل به شیراز برد؛ شهری که میگفتند اردبیهشتش حافظ را دیوانه میکرده است. پدر واقعه را به زحمت قبول کرد. اگر حرفی میزد نه به سرزنش دکتر حسامی که به لعنت مجتبی خرکچی بود. در بازار میگفتند، دخترش را به ازای مغازهای فروخته است. اگر پدر خودش نمیدید که مجتبی خرکچی خرو خرک را فروخته و پشت دخل یک ادویه فروشی نشسته، باورش نمیشد، که گفت و گوها واقعیت دارد.
پدر نیم نگاهی به من انداخت و خطابش به مادر بود و گفت، “چطور پدری حاضر میشود دخترش را بفروشد.”
خشم را از کلام زدود و ادامه داد، “خدا کند خوشبخت شود. خدا کند، لایق دکتر حسامی باشد. خدا کند قدر بداند. خدا کند ازدواج به زور نبوده باشد.”
و باز یا برای تسلی دل خود و با به پشتیبانی از دکتر حسامی ادامه داد، “از هرطرف که نگاه کنی، لیلی خوشبخت شده است. از این شانسها هیچ وقت در خانه مجتبی خرکچی را نمیزد.”
از آن به بعد زندگی لیلی شده بود، بخشی از حرفها و بگو مگوهای ما در خانه و مدرسه.
در خانه حرف را پدر داغ نگه میداشت که اخبار پدر لیلی را به خانه میآورد و عذرای بندانداز که به خانه دکتر حسامی و دختر دکتر حسامی که عروس پیرانها بود، رفت و آمد داشت و از زیر و بم زندگی لیلی برایمان میگفت. میدانستیم که فرزانه چشم دیدن لیلی را ندارد و چند بار کارشان به دعوا و کتک کاری کشیده است و دکتر حسامی هم فرزانه فرستاده خانه مادر بزرگش. این وقتی بود که مدرسهها تعطیل شده بود و ما فرزانه را نمیدیدیم. روزهای آخرسال فرزانه بیشتر غایب بود و خواهرش فریده که هم کلاس نهال، خواهر سحر بود گفته بود، فرزانه را بی سروصدا به عقد پسر عمویش درآورده بودند که رییس شعبه مرکزی بانک ملی بود. فریده گفته بود، پسرعمویش بیش از سی سال سن دارد و از وقتی فرزانه شش هفت سال داشته عاشقش بوده است. اما فرزانه او را دوست ندارد. یک بار هم می خواسته خودش را بکشد که نجاتش دادهاند. خبر خودکشی در حد شایعه ماند و خبر ازدواج تابستان آن سال به حقیقت پیوست. باز هم عذرا بود که خبر را برایمان آورد و گفت که خودش فرزانه را برای مراسم عقد بند انداخته است. شایعه خودکشی را هم تکدیب کرد و گفت، فرزانه به خود او گفته است که ازدواج با پسرعمو را که پانزده سال از او بزرگتر است به زندگی در خانهای که زن پدرش لیلی باشد، ترجیح میدهد.
تابستان آن سال ناصر برای بابا و مامان نوشت که کاری پاره وقت در یکی از بیمارستانها پیداکرده است و برای تعطیلات به شهرستان نمیآید. مامان و بابا مسعود برادر کوچکم را برداشتند و رفتند تهران که هم ناصر را ببینند و هم عمو احمد که دوسال پیش به تهران کوچ کرده بود. من و نادر ماندیم که مواظب خانه باشیم. پدر گفت، درست نیست که همه ما مزاحم ما زندگی عمو احمد بشویم که در تهران در خانهای اجارهای زندگی میکرد. قرار شد سحر هم پیش ما باشد و شبها هم پدر بزرگ میآمد که ما در خانه تنها نباشیم. آن پانزده روز به من و سحر خیلی خوش گذشت. هرروز عصر با هم به میدان شهر میرفتیم که هم گردشی کرده باشیم و هم در بستنی فروشی میخوش که بهترین بستنی فروش شهر بود، بستنی بخوریم و گاه دوستان هم مدرسهای را ببیینم. خیلی از جوانان در همان میدان شهر و یا همان بستنی فروشی میخوش پسریا دختر مورد علاقه خود را پیدا میکردند و کارشان به عشق و ازدواج میکشید. من و سحر اما بیشتر برای وقت گذرانی و تفریح به میدان شهر میرفتیم. سحر که دلش به عشق ناصر خوش بود و من هم هنوز کسی را مطابق سلیقه خود پیدا نکرده بودم و به همان آقای مرادنیا دلخوش بودم که سال بعد هم قرار بود دبیر فیزیکمان باشد.
در میدان شهر بود که دوباره لیلی را دیدیم. سوار بر درشکهای روباز همراه دخترکی پنج شش ساله که گویا دختر کوچک دکتر حسامی بود، از یکی از خیابانهای اصلی وارد میدان شد و میدان را دور زد. تفریباً همه کسانی که در میدان بودند، ایستادند و محو تماشای درشکه و لیلی شدند که هم زیباییاش مسحور کننده بود و هم لباسش که پیراهنی از ساتن سبز بود با یقه تور سفید و مرا یاد هنرپیشههای فیلمهای خارجی میانداخت. از آن روز به بعد شوق ما برای رفتن به میدان شهر بیشتر شد. انگار که به تماشای فیلمی سینمایی میرفتیم. گاه حتی یادمان میرفت، بستنی بخوریم. آن قدر دور میدان میچرخیدیم تا درشکه لیلی پیدا میشد. در آن زمان درشکهها از دور خارج شده بودند و فقط یکی دو تا در گوشه میدان بود که بیشتر مسافران برای تفریح و دیدار شهر آنها را کرایه میکردند. درشکه گاه دیرتر وقتی که هوا تقریباً تاریک شده بود، وارد میدان میشد. دوطرف درشکه دو چراغ گازی روشن بود و ما میتوانسیتم رنگ و مدل لباس لیلی را ببینیم. برای من دیدن آن لباسها که تن هیچ یک از اقوام و آشنایان خود ندیده بودم و مرا یاد فیلمها و هنرپیشهها میانداخت، جالب تر از خود لیلی بود. هم من و هم سحر میگفتیم که آرایش تند لیلی را نه فقط خوشگلتر نمی کند که اززیبایی اش می کاهد و به او چهزه زنان آن چنانی را میدهد. اصطلاح “آن چنانی” را اول بار سحر به کار برد و خودش هم آن را معنی کرد.
عذرای بندانداز برای مادر گفت، دکتر حسامی آن درشکه را که متعلق به پدرش بوده است از اصطبل خود بیرون کشیده است تا لیلی عصرها برای تفریح و گردش در شهر از آن استفاده کند.
پدر و مادر از سفر پانزده روزه خود به تهران برگشتند و من دیگر نمیتوانستیم هر روز به میدان شهر بروم. اما گهگاه که به خانه مادر بزرگ و یا خانه سحر می رفتم در برگشت راهم را دورتر میکردم و سری به میدان شهر میزدم و گاه لیلی را میدیدم که سوار بردرشکه میدان را دور می زند و همه جا مردم در مسیرش میایستادند و تماشایش میکردند. زنها زیر لب فحشش میدادند و مردها با چشم و دهان باز نگاهش میکردند و لابد در دل زییاییاش را تحسین میکردند.
تابستان تمام شد و مدرسهها باز شدند. من کمتر فرصت داشتم، عصرها به میدان شهر بروم و لیلی را سوار بر درشکه با لباسهاییش که شبیه لباسهای هنرپیشههای سینما بود، ببینم. عذرا برایمان خبر آورد که لیلی حامله است. گفت که بازهم گاه گاه سوار بر درشکه در شهر می چرخد. گاه هم میگفت، فکر میکند لیلی عقلش را از دست داده است. کارهایی میکند که از یک زن شوهردار بعید است و در حالی که نخ را با آب دهان خیس میکرد که به صورت مادر بکشد و موهای ندیده را بکند، ادامه داد، “لیلی دارد با بخت خود و با آبروی دکتر حسامی بازی میکند.”
مادر با چهرهای سرخ شده از بنداندازی گفت، “تقصیر خود دکتر حسامی است. اولاً که نباید با زنی که جای دخترش است ازدواج میکرد و حالا که کرده است باید مواظبش باشد. افسار به پوزبندش بزند و بتمرگاندش گوشه خانه. این زن دارد آبروی همه زنها را میبرد.”
عذزا نخ را از دور انگشت باز کرد و دوباره پیچید و گفت ،”بیچاره چه کار کند. از حول حلیم دارد میافتد توی دیگ.” و من نفهیمدم منظورش از “بیچاره” دکتر حسامی است یا لیلی.
زمستان ار راه رسید و باز روز نیود که لیلی سوار بر درشکه در میدان شهر دیده نشود. این را بچههایی که مسیرشان از میدان شهر بود، میگفتند و عذرا که رفت و آمدش به خانه دکتر حسامی بیشتر شده بود. میگفت، خود لیلی میخواهد که عذرا به خانهاش برود و در کارهای خانه کمکش کند. عذرا میگفت، لیلی گفته است که کلفت و نوکر خانه حرف او را نمیخوانند و تحویلش نمیگیرند. عذرا شده بود رازدار لیلی و بعد هم رازهای لیلی شده بود نقل محفل ما و پچ پچهای من و سحر.
زمستان رفت و بهار آمد و لیلی عشق به درشکه سواری و گردش در خیابانها و میدان شهر را از دست نداد. با آرایش تند و موهای طلایی بلندش که گاه روی شانه پریشان میکرد و گاه به سبک هنرپیشههای سینما بالای سرش جمع میکرد، با زیبایی افسون کنندهاش چشم هر عابری را به خود جذب میکرد و با شکم بالاآمدهاش هرروز سوار بر درشکه در خیابانهای شهر میچرخید. مردان یا به طمع چشم به او می دوختند و متلکهای مستهجن نثارش میکردند و یا فحشش میدادند و تکفیرش میکردند. زنان نیز به او بد و بیراه میگفتند و نسبتهای زشت به او میدادند. اما بعید نبود که در دل تحسینش کنند و ای بسا که آرزو میکردند به زیبایی لیلی باشند.
پدر گاه و بی گاه میگفت، “از دکتر حسامی تعجب میکنم. به نظر میآید که عشق دختره هرزه دیوانهاش کرده است.”
و داستان عشق شیخ صنعان به دختر مسیحی را برایمان تعریف میکرد و در آخر هم نتیجه میگرفت که عشق بلاست. به جان هرکس بیافتد تا بنیادش را برباد ندهد دست از سرش برنمی دارد.. پیشاپیش سرنوشت دردناک و وحشتناکی را برای دکتر حسامی پیش بینی میکرد و آخر سر از خدا میخواست که لیلی را به راه راست هدایت کند.
راستش از همان موقع بود که عشق تصویر ملکوتی خود را برای من از دست داد و حتی اشعار عاشقانه حافظ و مولوی نیز برایم بی معنی شد. وقتی شنیدم لیلی سر زا رفت، عشق برایم مثل شیئی شکننده از آسمان به زمین افتاد و در هم شکست. تصمیم گرفتم هیچ وقت عاشق نشوم و هیچ وقت عنان اختیاردل از دست ندهم. عشق به دبیر فیزیکمان نیز مدتی بود، رنگ باخته بود.
داستان مرگ لیلی را عذرا آنقدر با آب و تاب برایمان گفت که تا سالها به صورت کابوس در خوابهایم حضور پیدا میکرد. او را در بستر زایمان میدیدم که در حال خونریزی است. گاه دکتر حسامی را میدیدم که چاقو به دست میخواست شکم لیلی را پاره کند و گاه کودکی عجیبالخلقه را میدیدم که از شکاف بریدگی شکم لیلی بیرون میآمد. در این خوابها دکتر حسامی را میدیدم که با چشمهای گاومانندش قهقههای وحشتناک سر میداد و من از وحشت و خیس عرق از خواب بیدار میشدم.
عذرا برایمان گفت، “دکتر حسامی حاضر نشد هیچ دکتری را برای لیلی بیاورد. سر بچه بزرگ بود و لیلی نمیتوانست بچه را طبیعی به دنیا بیاورد. خود دکتر حسامی در مطب خود شکم لیلی را پاره کرد و بچه بیرون آورد. و چه سری! خدا چنین فرزندی را نصیب کافر نکند. سرش به تنش سنگینی میکند.”
پس از مرگ لیلی دلسوزی برای او شروع شد. حتی پدر که همیشه نیش کلامش متوجه لیلی و پدرش بود. بر لیلی دل سوزاند وگفت، “تقصیر پدر نفهمش بود که پول چشمش را کور کرد. حالا بسوزد و بسازد. خدا کند عقل به کلهش بیاید و دختران دیگرش را بدبخت نکند.”
همانطور که همه ماجراهای تلخ و شیرین کم کمک به سبد فراموشی سپرده میشود، ماجرای لیلی و مرگش کمرنگ و کمرنگ تر شد. چند ماه بعد بود که باز عذرا برایمان خبر آورد، دکتر حسامی با زنی مطلقه ازدواج کرده است؛ زنی که گویا بچه دار نمیشده و شوهرش طلاقش داده بوده است. گهگاه نیز برایمان خبر از کودک سرگُنده میآورد که با شیر گاو بزرگ میشود. گاه بر کودک دل میسوزاند و میگفت، “نه فقط پدر، که هیچ کس توجهی به کودک ندارد. دکتر حسامی پیرزنی را از دهات اطراف است، آورده و نگهداری بچه را به او سپرده است.”
پدر گفت، “خوب است که او را مثل زال پسر سام در کوه رها نکرده است.”
سالها آمدند و رفتند. من دبیرستان را تمام کردم و به تهران رفتم که ادامه تحصیل بدهم. همان طور که پدر و مادرم آرزو داشتند، در رشته پزشکی قبول شدم. تخصصم را دراطفال گرفتم. برخلاف عهدی که با خود بسته بودم که هیچ وقت عاشق نشوم، به یکی از هم دوره هاییم که هم شهریم هم بود، دلباختم و با هم ازدواج کردیم. به شهر خود برگشتیم و در کنار مطب برادر مطبی باز کردیم.
لیلی از خاطرهها رفته بود. حتی از خواهرانش هم حرفی در میان نبود. لابد هیچ کدام سرنوشتی به تلخی لیلی نداشنند.
روزی از جلوی مطب دکتر حسامی که در خیابان اصلی شهر بود، گذر می کردم، کوتولهای را دیدم که سرش برای تنش بسیار بزرگ بود. کوتوله توجهم را جلب کرد و به دقت به او نگاه کردم. هم حال واحوال کودک را داشت و هم به پیرمردان شبیه بود.
وقتی داستان را برای پدر و مادر گفتم، مادر گفت، “پسر دکتر حسامی است. مادرش لیلی بود. یادت که هست؟ لیلی سرزا رفت. اما پسر زنده ماند.”
گفتم، “پس دکتر حسامی بالاخره صاحب پسر شد.”
پدر گفت، “هرکه خربزه میخورد، پای لرزش هم مینشیند.”
“اما دکتر حسامی خربزه گرانی خورد. خربزهای به قیمت زندگی لیلی. لیلی زیبا.”
و یاد لیلی دلم را به درد آورد. آن روزها چقدر آرزو میکردم شکل و شمایل لیلی را داشته باشم. راستش هنوز هم همان آرزو را داشتم. زیبایی لیلی مسحور کننده بود. و باز همان پرسش دوران نوجوانی ذهنم را پر کرد که راستی لیلی مجنونی هم داشت یا نه؟ و اگر داشت…
انگار مادرم ذهنم را خوانده باشد، گفت، “هیچ میدانستی پسرخاله لیلی عاشقش بوده است و وقتی لیلی سرزا از دست میرود، پسرخاله دیوانه میشود و چند سال بعد هم خود را میکشد.”
چنان جا خورده بودم که هیچ نگفتم. اما دردل گفتم، انگار سرنوشت همه لیلی ها و مجنونهای عالم شبیه هم است.
۹ می ۲۰۰۷
از همین نویسنده:
یک برش فکری – زیستی از تاریخ عمومی ایران به همراه تصویرهای زنده در یک داستن عشقی که دلت نمی خواهد هیچ کلمه ای را از دست بدهی برای فهمیدن سرنوشت بعدی شخصیت ها.
میگویند داستانی که خواننده را وادار به اندیشیدن در احتمالات سرنوشت تک تک افراد داستان کند ، اثر خود را بر خواننده گذاشته است .من فکر میکنم تا یکی دو روز به سرنوشت لیلی ، سحر ، فرزانه ….. و راوی مشغول باشم .
دست مریزاد خانم یلفانی . اوس کاظم بنا
اوس کاظم بنا / 24 August 2020
این لیلی و مجنون داستان متفاوتی بود، با تعجب از فکر و عقاید یک دکتر که گویی مال صد وپنجاه سال پیش است. نوشته جذاب و روان بود مرا تا پایان بدنبال خود کشاند. کمی موضوع حاوی دریافتهای متضاد بود که برایم سوال انگیز شد. خانم یلفانی خسته نباشید، مشتاق خواندن کارهای بعدی شما هستم.
م. چشمه / 28 August 2020