بر اثر هجوم قوم های گوناگون و جنگ‌های فراوان در دیار ایران، هر قوم یا خاندانی که برتری یافته و به فرمانروایی رسیده نخستین تلاشش از میان بردن هر نشانی از پیشینیان بوده و چنین است که در بازنگری تاریخ گذشته برگ‌های افتاده فراوان داریم؛ چنانکه برای چندین قرن، حتا آثار تاریخیِ بزرگی به بزرگیِ «تاریخ ایرانِ باستان» هم در ادبیاتِ این سرزمین گم و گور می‌شود.

پرویز رجبی بنیانگذار «مرکز تحقیقات ایران‌شناسی»، نویسنده‌ای ستم‌دیده از دو رژیم شاهنشاهی و جمهوری اسلامی، در پیش‌گفتار جلد دوم «هزاره‌های گم‌شده» می‌نویسد:

“تاریخ آریایی‌ها، مادها، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان و در کنار این‌ها، تاریخ اهورامزدا و زرتشت و اوستا را به‌کلی به دست فراموشی سپرده و به نبود آن عادت کرده بودیم، که برای نخستین بار از اواخر سدۀ هجدهم میلادی، غربی‌ها، بر پایۀ روایت‌های مورخان یونانی و یافته‌های باستان‌شناسانِ خود و دفترهای ناگشودۀ اوستا، آغاز به نوشتن آن کردند. سپس، از نیمه‌های قرن بیستم، ایرانیانِ خالی از ذهن، بدون داشتن سرنخی در دست، امیرارسلان نامدار و مختارنامه را کنار گذاشتند و خود را با تقلید بی چون و چرا از غربیان، در کوره‌راه‌های تازه و ناشناختۀ این وادی گمراه کردند. تا این زمان جای تاریخ ایران باستان در همۀ «احسن‌التواریخ» ها و «جامع‌التواریخ»‌ها  خالی بود!”[۱]

نقشه ایران امانوئل بوئن ۱۷۴۷- کتابخانه کنگره ایالات متحده آمریکا

یک عامل مهم در این پاکسازیِ ذهن ها از تاریخ گذشته را باید در اسلامی کردن ایران جستجو کرد. پسامدهای فرهنگیِ اسلامی کردن کشورها، دامنه‌اش از محدوده ی ایران بسی فراتر رفته و کشورها و ملیت‌های دیگری را که فرهنگی سوای فرهنگِ شبه‌جزیره‌ی عربستان داشته و به اسلام گردن نهاده اند نیز دربر می گیرد. ‌نویسنده‌ی برنده‌ی نوبل وی اس نایپل، سرکوبِ خواسته‌های انسانی از سوی مسلمانان را در کشورهای مسلمان شده زیانبارتر از روند خودبیگانگیِ ایجادشده توسط کشورهای استعمارگر در مستعمره ها می‌داند. او که خود زاده‌ی ترینیداد توباکو، مستعمره‌ی انگلیس بوده، می‌گوید هنگامی که مردم این کشورها مسلمان می‌شوند، باید تاریخ و گذشته‌ی خود را ویران ساخته و پیوسته تکرار کنند که برای آنان چیزی به نام فرهنگِ اجدادی وجود نداشته و اگر هم داشته، دارای آنچنان اهمیّتی نبوده است.

از هنگام ورود اسلام تا قرن پنجم، قوم های گوناگونی با فرهنگ و دین های گوناگون در این سرزمین می زیستند و آیین‌های بودایی، برهمایی، مهری، زرتشتی، مانوی، یهودی و مسیحی، هنوز پیروانی داشتند. در بخش خاوری، در بلخ و بامیان و قندهار بوداییان را داشتیم و در باختر ارمنیانِ مسیحی را. سلطان محمود غزنوی نخستین شاهی بود که به آزار و کشتن پیروان دین‌های دیگر پرداخت. حکومت های پس از او هم به یاری شاعران و ادیبان مسلمانِ دربارهاشان رفته رفته چنان کردند که گذشته ی غیر اسلامیِ این دیار تا قرن ها از یادها زدوده شد و آنچه که هنوز در یادها باقی مانده بود، رنگ اسلامی به خود گرفت.

در سال‌های آغازین قرن هفتم با برافتادن خلافت عباسیان و ضعیف شدن هرچه بیشتر سنیّان، به دسته‌ای به نام «مناقبیان» برمی‌خوریم. «منقبت» به معنای کار نیک و ستایش‌برانگیز و افتخارآمیز است. مناقبیان در کوچه و بازار می‌گشتند و شعرهایی در مدح علی و امامان و معجزه‌هاشان و در اصول شیعه و بدی اعتقادهای دیگر می‌خواندند. مناقبیان در باره جنگهای علی و پهلوانی و جنگجویی او داستان‌ها می‌گفتند. ذبیح‌الله صفا در ص. 192 تاریخ ادبیات ایران[۲] این نمونه را می‌آورد:

“علی را به فرمان خدای تعالی در منجنیق نهادند و به ذات السلاسل انداختند و به تنهایی آن قلعه را که پنج هزار تیغ‌زن اندرو بودند بستد، و علی در خیبر به یک دست برکند، که به صد مرد از جای خود نجنبیدی، و بدست می‌داشت تا لشکر رسول بدان گذر می‌کرد.”

اهل سنّت به این داستان‌ها می‌خندیدند، اما چون تاثیر آن را بر مردم می‌دیدند، دسته هایی به نام «فضائلیان» را که همان کار مناقبیانِ شیعه را با هدف‌های سنّی می‌کردند، پر و بال دادند. فضائلیان گذشته از مدح مقدسان اهل سنّت، داستان پهلوانان ایران کهن چون رستم و اسفندیار و زال را نیز در کوچه و بازار می‌خواندند:

“حقیقت امر آنست که ایرانیان قرن ششم مانند قرن قبل و بعد هنوز داستانهای کهن را بصورت نقل روایت می‌کرده‌اند ولی شیعه به سبب بعضی اخبار از شنیدن آنها اکراه داشته و مغازی بنی هاشم[۳] را بر آنها ترجیح می‌داده‌اند و حماسه‌های دینی شیعه از همین راه فراهم آمده است.” منبع پیشین. ص. ۱۹۴

داستان‌گویی و نقّالی بر سر بازارهای ایران امر تازه‌ای نبوده است. مری بویس پیشینه‌ی این کار را به روزگار پارتیان (اشکانیان) می‌رساند. خنیاگران و داستان‌سرایان پارتی که به آنان «گَوسان‌» می‌گفتند،  داستان‏های پادشاهان و پهلوانان گذشته را به شعر و به همراهی ساز برای مردم می‏خواندند.

محبوبیّتِ این‌گونه داستان‌سرایی‌ها از مرزهای ایران گذشته بود، چنانکه جلیل دوستخواه آورده است:

“… در نخستین سالهای پیدایی اسلام، مردی به نام نَصربن‌الحارث که از خویشاوندان پیامبر اسلام و در زُمره‌ی ناباوران به دین نوآورده بود و با پیامبر معارضه و ستیزه می‌کرد، در شهر مکّه داستانهای پهلوانی‌یِ ایرانی و از جمله داستان رستم و اسفندیار را که از ناحیه‌ی میانرودان آموخته بود، برای مردم کوچه و بازار باز می‌گفت و آنها را با قصّه‌های قرآنی می‌سنجید و بر آن قصّه‌ها برتری می‌داد و سرانجام نیز جان بر سر این چالش نهاد و در کشمکش با مسلمانان کشته شد.”[۴]

سنّت نقّالی در زمان صفویان نیز به ویژه در قهوه خانه ها ادامه پیدا می کند. جلیل دوستخواه می نویسد: “ساختار و درونمای‌ی داستانهای پهلوانی در روایتهای نقّالان، هم به دلیل باورهای شخصی‌ی آنان و هم به سببِ چشمداشتهای شنوندگان و پشتیبانان و ستایندگانِ ایشان، با شاهنامه‌ی فردوسی دیگرگونی‌ی بنیادی و گوهری داشت و ساختمایه‌های گوناگونِ اندیشگی و مذهبی و عُرفها و سنّتها، پیوسته بدین رئایتها راه می‌یافت و با تار و پود اصلی‌یِ آنها درهم بافته می‌شد  و گاه بُنمایه‌هاشان را به طرز شگفتی دگرگون می‌کرد و آمیزه‌ی نوینی ازین پیوند و درهم بافتگی پدید می‌آورد.”[۵]

او در پی‌نوشت این تکّه نوشته است:

“نقش‌وَرزی‌ی برخی از پیامبران و پیشوایان دینی و پارسایانِ سنتهای سامی و اسلامی در عرصه‌هایی از داستانهایی که سرشت بنیادی‌ی آنها از فرهنگ ایرانی مایه دارد، نموداری ازین همامیزیهاست. در نقّاشیهای قهوه‌خانگی هم که پیوندِ تنگاتنگی با نقّالی دارد، همین درهم‌آمیختگی‌ی باورها و دیدگاهها را می‌توان دید. از جمله در یکی از آنها سیاوش را سوار بر اسب، با پرچمی دارای نقش نصر من الله و فتحٌ قریب در دست، در حال گذار از آتش می‌بینیم…”

بازگفت زیرین از انجوی شیرازی نیز دست بردن نقالان در داستان‌ها و مطلوبِ روز گرداندنِ آن‌ها را بیان می‌کند:

“نقال و قصه‌پردازی که استاد دیده بود و فن نقل را موافق ضوابط این فن آموخته بود بعد از آنکه سالها نقالی میکرد و خود به مقام استادی میرسید و شهره شهر میشد مجاز بود طومار بزند یعنی داستان بسازد و بنویسد و این کار نشانۀ تسلط و قدرت چنین نقالی بود. اینان… داستانهای حماسی را دوباره‌سازی و تازه‌سازی میکردند منتها به این کیفیت که برای شیرینتر ساختن داستان صحنه‌های تازه و طُرفه بر اصل داستان- که در همه حال باید محفوظ بماند- می‌افزودند و به حکایت اصلی شاخ و برگ‌های تازه میدادند…”[۶]

گذشته از نقّالان، قصه‌گویان محلی نیز داستان‌های پیشینیان را مناسبِ روز می‌آراستند و رنگ دینی می‌زدند. چنانکه انجوی شیرازی در جلد دوم «فردوسی‌نامه» یازده روایتِ گوناگون از نبرد حضرت علی و رستم را از زبان 18 نفر از شهرهای گوناگون، از ساری تا آبادان و از زابل تا آذربایجان آورده است. برای نمونه یکی از آنها را که در شهرهای بروجرد، ساوه، شهرکرد و آبادان شنیده و یکسان بوده‌اند، در زیر می‌آورم:

“روزی رستم زال میرفت که تخت و تاج حضرت سلیمان را بگیرد. بین راه به تنگه‌ای رسید و دید از آن طرف تنگه سوار دیگری دارد می‌آید. آن سوار حضرت علی (ع) بود. رستم به حضرت علی (ع) گفت: اسبت را نگه دار». حضرت به به رستم گفت: «تو اسبت را نگه دار». بالاخره حضرت علی (ع)  اسبش را نهیب داد و رکابش را به تنگه گیر داد. تنگه گشاد شد و راهی درست شد که می‌شد دو نفر از آن عبور کنند. هنگامیکه به هم رسیدند حضرت علی (ع) پرسید: «کجا میخواهی بروی؟» رستم زال جواب داد: «میخواهم بروم تخت و تاج حضرت سلیمان را بگیرم.» حضرت علی گفت: «من یکی از غلامان حضرت سلیمان هستم. اگر مرا زمین زدی تخت و تاج حضرت سلیمان را هم میتوانی بگیری.» رستم قبول کرد و با حضرت علی (ع) درافتاد و به‌قدری زور زد که خون از بینیش جاری شد اما نتوانست حضرت را زمین بزند. بعد به حضرت گفت: «نوبت تست» حضرت با دو انگشت رستم را گرفت و به هوا پرتاب کرد. رستم به قدری بالا رفت که به ملائک رسید. آنها به رستم گفتند: «بگو: منم رستم و پهلوان جهان یا علی الامان یا علی الامان». رستم این حرف را تکرار کرد تا به زمین رسید. حضرت علی با دو انگشت او را گرفت و روی زمین گذاشت و رستم به حضرت ایمان آورد و مسلمان شد و چون رستم ایمان آورده بود حضرت امیر (ع) او را کمربسته کرد و رستم از گرفتن تاج و تخت حضرت سلیمان چشم پوشید.”[۷]

تفاوت هایی هست میانِ قصه، حماسه، و اسطوره که جا دارد در این جا به آن ها اشاره شود.

حکایت و قصه این ویژگی را دارند که می توانند زبانی و زنده در هر جایی گفته شوند، به هر قالبی که گوینده می خواهد درآیند، موضوع هایی بسیار گوناگونی را شامل شوند، و به راحتی گسترش یابند و از مرزهای قومی و ملی بگذرند.

حماسه از دورانِ کهن، از برتران و والاتباران سخن می گوید و به موضوع های محدودی در مرزهای مشخصّی می پردازد.

اسطوره ها از آفرینش و از پیدایش «نخستین ها» در جهان می گویند و از پرستش و پرستیدنی ها.

در قرن هفتم قمری، فرهنگ اسلامی دیگر توانسته بود ارزش های پهلوانی و ملی ایران زمین را از ذهن ها بزداید و داستانِ دیگری از آفرینش جهان و هستان در جامعه بپراکند و نیز، پرستیدنی های دیگری را باب کند. در این زمان که دیگر دوران حماسه و اسطوره به سر آمده بود، نقالان و مبلغانِ شیعه و سنّی آستین ها را بالا زده و به خوبی از قدرتِ بی رقیبِ قصه ها استفاده نمودند. حماسه که در ذاتِ خود به موضوع های محدودی در مرزهای مشخصی می پردازد، در برابر دینی فراملیّتی که می خواست جهان را به زیر فرمان درآورد کاربردی نداشت و از سوی دیگر تقدّس و ازلی بودن اسطوره های ایران زمین جای به خداوند یکتایی داد که خدای هیچ قوم دیگری را به رسمیّت نمی شناخت.

به هر روی اسلام چنان در فرهنگ ما ریشه می دواند که تاریخ عربستانِ زمانِ حضرت محمد، کربلای امام حسین و شامِ دوران معاویه در تاریخ و فرهنگ ایران زمین هم از نظر کیفی و هم کمّی جای عظیمی را اشغال می کند. چنانکه تا به امروز حتا آته ایست ها و کمونیست های ما اصطلاح و واژه های اسلامی را مانند ماشاءاله، انشاءاله، مرحوم و… به راحتی به کار می برند.

اشاره به این نکته ضروری است که در تاریخ گذشته‌ی ایران نه تنها تاریخ‌نگاری در شمار دانش‌ها آورده نشده، بلکه آموزشی هم برای آن وجود نداشته و دارای مفهوم ویژه‌ای بوده است. با نگاهی به کتاب های به اصطلاح تاریخی قدیم، می‌بینیم که تاریخ‌نگارانِ ایرانی شرح یک واقعه را نه برای ثبت آن واقعه، بلکه برای گرفتن نتیجه‌ای معنادار، اخلاقی، و یا نصیحت‌گرانه در کتابشان آورده‌اند. برای همین، تاریخ‌نگاری در ایرانِ گذشته نه در بُعدِ علمی، بلکه در بُعدِ ادبی است که اهمیّت پیدا می ‌کند و چون کاتبان و تاریخ‌نگارانِ ما در خدمت امیران و شاهان بوده‌اند، برای خوشایند سرورانشان اثر خود را با مدح و ثنا و تشبیه‌سازی‌های باورناپذیر می‌آراسته اند و برای فرار از خشم دربارها و از دست ندادن جان و سر، موردهای بسیاری را ناگفته می‌گذاشته اند.

تاریخ نگاران ما تا دوران مشروطیّت با درک و برداشتی دینی از تاریخ، پندارشان چنین بوده که تاریخ امری مقدّر است که داستانش در آن بالا نوشته شده و آنچه در جامعه روی می دهد کار آن خدایی است که بی اجازه ی او هیچ برگی بر درختی نمی جنبد. این تاریخ ها پر است از: دستِ سرنوشت، مشیّت الهی، حول و قوّه ی پروردگار، دست روزگار… و همه ی این ها بدین معنی است که بشر با استفاده از درک و شعورش نه می تواند علت واقعه های تاریخی را بفهمد و بررسی کند، و نه می تواند برای تغییرشان کاری انجام دهد. نزد این تاریخ نگاران، انسان نه آن است که تاریخ را می سازد، بلکه آفریده ای است بی اختیار در دست تقدیری که به خواستِ خدا برای او مقدّر شده است.

حاکمیّت چنین تفکری بر یک جامعه موجب می شود تا مردمانش حاکمان ستمگر را فرستاده ی خدا بدانند و ستم را نتیجه ی کارهای ناشایست خویش. نتیجه آنکه چنین مردمی خود را سزاوارِ ستم می دانند؛ و ستمدیده یا مظلومی که سزاوار ستم است شایسته است که پیوسته در حال توبه باشد و در فرصت هایی چون عاشورا و عزاداری ها تا می تواند خودش را بزند و تحقیر کند و پس از آنکه در قالب یک بیمار مازوخیستی به اندازه ی یک سگِ بی پناه خودش را کوچک کرد، با وجدانی که بدی هایش را خوب تکانده و ریخته، و با این تصور که مهربانی خدای بخشنده را خریده، فردا دوباره می تواند هرچه خواست بارِ وجدانش کند تا در مراسم دیگری دگرباره در طلب مغفرت خود را به خواری به خاک پای خدا و پیامبر و امامان و امام زادگان بیندازد و وجدانِ سنگینش را دگربار خالی کند.

با نگاهی به پشت سر و به تاریخ چندهزار ساله ی ایران زمین، می‌توانیم ببنیم راهی را که از آن گذشته و به این‌جا رسیده‌ایم، بنابر قاعده (مگر در دوره‌هایی کوتاه در بخش‌هایی از سرزمین) در زمینه‌ی سیاسی همیشه زیر سایه‌ی غلیظ و شوم بال‌های گسترده ی استبداد بوده‌ایم؛ و چون در یک حکومت استبدادی همه ی قدرت ها در دست شاه و درباریان است و وظیفه ی مردم فرمانبَریِ بی چون و چرای از سرِ ناچاری، پس مردم به طور طبیعی حاکمان و دستگاهِ دولت را از خود نمی‌دانند و بدین گونه هنگام یورش و تجاوز خارجی یا توطئه‌های داخلی، به یاری حکومت ها نمی‌روند و در نتیجه مردم و حکومت هر کدام به راهی جداگانه می روند. چنین است که محمدعلی همایون کاتوزیان تئوری «جامعه‌ی کوتاه‌مدّت» را مطرح می‌کند که در آن، گرفتنِ تصمیم برای اجرای برنامه‌های بلند مدت در حکومت‌ها غیرممکن، یا بسیار مشکل است. در یک جامعه‌ی کوتاه‌مدّت، آن گونه حکومت‌هایی پشت‌سرهم می‌آیند و می‌روند که تنها یک نفر یا یک ایل بر آن‌ها فرمان می‌راند و فرمانروایان حق امتیازِ انحصاریِ جان و مال همه‌ی مردم را دارند و نه تنها قانون‌ها را هرجور که میل مبارک بخواهد تعیین و اجرا، بلکه هر موضوعی را هرجور که دلخواهشان باشد تفسیر و در نهایت قضاوت می‌کنند؛ و او چنین جامعه‌ای را «کوتاه‌مدّت» نامیده است؛ چون نه قانون‌ها در آن می‌پایند و به حکومت بعدی منتقل می‌شوند و نه فرهنگ و سنّت و آیین‌ها؛ و در نتیجه آموخته‌ها و تجربه‌های زندگی اجتماعیِ نسل‌ها نیز به نسل بعدی نمی‌رسند و چنین می‌شود که به‌جای تداوم تاریخی، با تاریخی به‌شدّت گسسته روبرو می‌شویم. در فرهنگی که زاییده‌ی چنین تاریخ، یا تاریخ‌های تکّه تکّه است، کاری که نیاز به تداومی دراز مدّت داشته باشد، مشکل به ثمر می رسد یا آنکه نیمه کاره می‌ماند.

با آقای کاتوزیان چه مخالف باشیم یا موافق، مشخص است که به طور عمده قاعده این بوده که شاهان و امیرانِ خودسر و خودرأی بر این سرزمینی که مرز و اندازه هایش پیوسته در حال پس و پیش رفتن و کوچک و بزرگ شدن بوده، فرمان رانده اند. چنین تلاطمی امکانِ پیوستگیِ فرهنگی، اجتماعی و علمی را هم در این سرزمین از میان برده است. در برش هایی از تاریخ ایران اگر پیشرفت‌هایی در روندِ به‌سازی جامعه در زمینه های گوناگون ازجمله زمینه ی ادبی به دست آمده، بیشتر آن ها به رَوادیدِ آگاهانه و خیرخواهانه، و گاهی ناآگاهانه و زورگویانه ی «حکومت‌ها» بوده است. برای نمونه پیشرفت های اقتصادی و زیرساختیِ دوران صفویه و رضاشاه، یا پیشرفت های همه جانبه ی کوتاه مدّتِ دوران صدارتِ امیرکبیر و ارتباطِ فرهنگی با اروپا در زمان ناصرالدین شاه، همه با تصمیم های از بالا، زورگویانه و حتا ستمگرانه همراه بوده است. ادیبان ما هم چون بنابر قاعده وابسته به حکومت و دربارها بوده اند، زیر تأثیر مستقیم و غیر مستقیم آن ها به کار پرداخته اند و نه بر بستر جامعه ای که گفت وگو و احترام به حریم خصوصی در آن معنا داشته است. برای نمونه دست آوردهای شاعران فارسی زبان در هند و پیشرفت زبان فارسی در آن سامان نتیجه ی فراری دادن آنان از سوی صفویان، باروَری ادبیات عرفانی نتیجه ی حمله و سلطه ی مغولان و سرودن شاهنامه برابرنهادِ فرمانِ پُرزورِ اسلام برای جایگزین کردن هویّت اسلامی با هویّت های پیشینِ این دیار بوده است.

اگر در سنجشی روند تاریخ‌های گوناگون – تاریخ اجتماعی، ادبی، فناوری و…- را در غرب، به طور عمده، چون رودخانه‌ای بپنداریم که در مسیر خود پیوسته بزرگ و بزرگتر شده و امکان‌های بهتری برای زندگی ساکنانش فراهم آورده، می بینیم که تاریخ ما نه چون رودخانه ای که در جهت مشخصی روان باشد، بلکه شکل یافته از شماری چشمه، واحه و جوی‌های پراکنده بوده که به هم پیوسته نشده‌اند.

در تصویر غربی که رودخانه‌ای در برابر ماست، قانون، سنّت و فرهنگی رونده را می‌بینیم که در جریان است، ولی در تصویر دوم آبجاهایی داریم که اگر باران بر آن‌ها نبارد، یعنی فرمانفرمایی توانمند سر نرسد که بتواند دستِ‌بالا چهل پنجاه سالی افسار حکومت را در پنجه‌های آهنینش نگه دارد؛ چشمه‌ها می‌خشکند، واحه‌ها سراب می‌شوند و آبِ جویباره‌ها در کویر استبداد بخار می‌گردد.

خواجه رشیدالدین فضل‌اله همدانی در سدۀ هفتم خورشیدی (چهاردهم میلادی) در «جامع‌التواریخ» می‌نویسد مرد دانشمندی به‌نام بوعبدالله شیعی که از اسماعیلیان بوده و به زبان‌های غربی نیز آشنایی داشته هنگامی که از آنان می‌پرسد: “شما طاعتِ والیان خود چگونه نگاه می‌دارید؟”پاسخی چنین می‌شنود:

“ما مُطاع و مُنقادِ او نیستیم.”[۸]

در حکومت‌های بی تداوم و پاره پاره ی ایران که قانون و امنیّتِ جانی و مالی برای هیچ‌کس، حتّا خودِ حاکم وجود نداشته و هر حاکم و شاهی صاحبِ جان و مال مردم که نه، بلکه «رعیّت‌هایش» بوده؛ و انباشت بلندمدت سرمایه که برای طرح‌های بزرگ لازم است نیز ممکن نبوده است، شکل‌گیری نهادها و طبقه‌های اجتماعی به صورتِ طبقه‌هایی متشکل با هدف های روشن و خواسته‌های طبقاتی مشخص -چون تاریخ غرب- نیز به‌وجود نیامده است.

هنگامی که حکومت‌ها نمی‌توانند امنیّت جانی و مالی مردم را تاًمین کنند، این وظیفه به‌دست حاکمان محلی می‌افتد و هنگامی که آنان هم نمی‌توانند آن را تأمین کنند، انجام کارها به عهده‌ی کسانی گذاشته می‌شود که در منطقه‌های محدودتر و در محله‌ها از توان خاصّی برخوردار هستند و بدین‌گونه عیّاران، لوطی‌ها و قلندران در دوره های مختلف وجودی ضروری می‌شوند. گروه یا هواداران عیّار و لوطی و قلندر و لات‌ها، همه نیازمند یک سَر، یک رهبر و یک فرمانده‌ی زورمند هستند که خود باید حاکم مستبدّی باشد مانند حاکمان کشورهای استبدادی اما در انگاره ای کوچکتر.

در کتاب «تاریخ سیستان» آمده است پس از آنکه یعقوب لیثْ نیشابور را که آن‌زمان پایتخت طاهریان بود می‌گیرد و سلسله طاهریان را برمی‌اندازد، می‌شنود که پشت سرش می‌گویند یعقوب همدستِ خوارج است و “عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد”. یعقوب بارگاهش را با دو هزار مردِ سرتاپا مسلّح می‌آراید و بزرگان نیشابور را فرا می‌خواند. در حضور همه به پیشکار مخصوصش دستور می‌دهد که برو:

“آن عهدِ امیرالمؤمنین بیار تا بر ایشان برخوانم!

حاجب اندر آمد و تیغِ یمانی به دست و دستاری مصری اندر آن پیچیده بیاورد و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیشِ یعقوب نهاد و یعقوب تیغ برگرفت و بجنبانید.”

یک باره ترس سراپای همه ی بزرگان نیشابور را می‌گیرد چون گمان می‌کنند که یعقوب می‌خواهد آن‌ها را بکشد. اما یعقوب می‌گوید نترسید. مگر شما شکایت نکرده بودید که من پیمان امیرالمؤمنین را نگه نداشته‌ام؟ حالا من می‌خواهم به شما نشان بدهم که من پیمانم را با او نگه داشته‌ام و حال از شما می‌پرسم مگر نه این است که همین شمشیر امیرالمؤمنین را به بغداد به تخت نشانده است؟

همه گفته اش را تأیید می‌کنند. آنگاه یعقوب می‌گوید:

“مرا به این جایگاه نیز همین تیغ نشاند. عهدِ من و آنِ امیرالمؤمنین یکی‌ست.”[۹]

و با خواندن تاریخ ایران می‌بینیم که عهدِ شاهان و امیرانِ ایران همین عهدِ با شمشیر بوده است و هرگاه بازویی قوی‌تر شمشیر را ربوده، قدرت را هم قبضه کرده است.

به کار بردن صفت‌هایی چون حقیر، بنده، غلام، چاکر و اصطلاحتی چون نوکرتم، خاک پاتم، پا روی تخم چشم ما بگذار، دست‌بوسم، بذار پاتو ببوسم، بنده‌نوازی می‌فرمایید، بزرگی بفرمایید، و حتا خود را سگ و گوسفند به حساب آوردن در فرهنگ شفاهی و نوشتاری ما بی شک با زندگی در زیر سایه ی زور و شمشیر بی ارتباط نیست.

در نااستواری حکومت‌هایی که با  زور به قدرت رسیده و بی بهره از پشتیبانی مردم بوده  اند، و در سرنگونی پی در پی آن ها که موجب دگرگونی پیاپی قانون‌ها و نااستواری بنیادهای جامعه شده است همین بس که:

 “از دوران هخامنشی تا کنون ایران مجموعاً ۴۴۴ تجربۀ جنگی داشته، به طور متوسط هر ۵,۵ سال یک جنگ، که از این تعداد ۲۳۲ حمله از بیرون به داخل فلات و ۲۱۲ حمله از ایران به خارج صورت گرفته است. این شرایط سبب شده است که فردی چون گراهام فولر، گمان برد که ایرانیان احساس می کنند در محاصره دشمنان قرار دارند، بدون آنکه از دوستیِ طبیعی یا متمدنانۀ قومی در جای دیگری برخوردار باشند.[۱۰]

در بازگفتِ بالا دیگر اشاره نشده که روی‌هم رفته ایرانیان چند سال زیر سایه‌ی جنگ زیسته یا چند سال توانسته‌اند بدون جنگ زندگی کنند تا بتوانیم بهتر بفهمیم که چرا به گفته‌ی سعید رهبر که گزیده‌ای از ۴۵ سفرنامه از خارجیانی را که در ایران بوده‌اند گردآوری کرده، در نظر بیشتر مسافران و ایران‌شناسان:

“در نهایت و در جمع بندی نهایی… گوهر و سرشت ایرانی، آمیزه‌ای از تضادهاست که در مجموع، شخصیت او را پیچیده ساخته و به او هویتی غیر قابل اعتماد و اهل رنگ و ریا بخشیده است، و ایرانی جماعت به لحاظ همین ویژگی است که شناخته شده و از دیگران تمیز داده می‌شود.”[۱۱]

یادمان نرود که زندگی در فاصله‌ی میانِ دو جنگ به معنای زیستن در آرامش و داشتنِ اعتماد به همسایگان نیست. در دوران جنگ که فقر همگانی می‌شود، بیشترین توانایی جامعه در بازسازی خرابی‌ها و توان‌بخشی روانی و جسمی و اقتصادیِ مردمی که از جان به دربُردگانِ جنگ هستند و بسیار باخته‌اند خرج می‌شود. سوگِ عزیزان و یاران و درگیری فکری برای فهم آنچه که گذشته و آنچه که باید از آن پس انجام داده شود، در گستره‌های گوناگون فردی، اجتماعی و سیاسی به مبارزه‌ای هرروزه و سخت بدل می‌شود. آمارِ «هر پنج سال و نیم یک جنگ» بدان معناست که زندگی ایرانی در فاصله‌ی بینِ جنگ‌ها می‌گذرد و اگر نسلی از این خاک خود درگیر جنگ نبوده، خاطره‌های شوم دستِ اولش را از بزرگترانش شنیده است. پس می‌توان نتیجه گرفت که تاریخ طولانی و پر از جنگ ایران، در شکل دادن شخصیّتِ پر تضادّ ایرانی که به گواهی شمارِ بسیاری از سفرنامه نویسان با دورویی، دروغگویی، روحیه‌ی بی اعتمادی، بی مسئولیتی نسبت به هم‌نوع، و نیز باری به‌هرجهت گذراندن روزگار همراه بوده، نقش تعیین کننده‌ای داشته است.

گذشته از دید منفی یا مثبتی که به افتخارکردن به نژاد داشته باشیم، آیا به راستی با توجه به تاریخی که ما از سر گذرانده ایم می توانیم بگوییم که ایرانیان از چه نژادی هستند؟

این سخن جای گفتگوی بسیار دارد که در این مختصر نمی گنجد و تنها با اشاره ای از آن می گذرم.

مرزهای این سرزمین از همان آغاز و در درازنای تاریخش پیوسته پس و پیش رفته و در زمان‌هایی افغانستان، تاجیکستان، ازبکستان، ترکمنستان، ارمنستان، شمال هند، قفقاز، ترکیه و عراق نیز در گستره‌اش جا می‌گرفته‌اند و زمان هایی نیز بوده که چنان تکه تکه اش کرده اند که نمی دانیم نام ایران را به کجای آن باید داد. اما هرگاه به هرکجا که ایران نام داشته بنگریم، می بینیم که هماره زیستگاهِ نژادهای گوناگونی بوده و «ایرانیان» هیچگاه از یک نژاد نبوده‌اند.

به شاهنامه نگاه کنیم. رستم بزرگ‌ترین پهلوان ملی ایران، از سوی مادر آریایی نیست. مادر رستم از تبار ضحاکِ تازی است. پس اهمیّتِ رستم نه در نژاد ایرانی یا آریایی او، بلکه در وحدتی است که میانِ قوم های سیستانی و آریایی و عرب ایجاد می‌کند و در آمیختن توانِ پهلوانی با داد و خِرَد به مفهوم شاهنامه ای آن. کتایون مادر اسفندیار که دختر قیصر روم بوده نیز نمونه ی دیگری از این درهم آمیختگی نژادها در این دیار است.

پانویس:

[۱] . رجبی، پرویز: هزاره‌های گم‌شد: جلد دوم: هخامنشیان به روایتی دیگر. – تهران، توس- ۱۳۸۲

[۲] صفا، ذبیح الله: تاریخ ادبیات در ایران: از میانه قرن پنجم تا آغاز قرن هفتم هجری. ج.۲. تهران، فردوس- چ. یازدهم- ۱۳۷۱

[۳] . مغازی بنی هاشم = جنگ های بنی هاشم. هاشم جدّ پیامبر بوده و خاندان او را بنی هاشم می گویند که تیره ای از قبیله ی قریش بوده است.

[۴] . دوستخواه، جلیل: حماسه‌ی ایران: یادمانی از فراسوی هزاره‌ها. سوئد، باران- ۱۳۷۷(۱۹۹۹). ص. ۱۳۶

[۵] . منبع پیشین، همان صفحه.

[۶] . انجوی شیرازی، ابوالقاسم: فردوسی‌نامه: مردم و فردوسی. ج. ۱. تهران، علمی، چ. ۳. – ۱۳۶۹. ص. ۲۶۳

[۷] . انجوی شیرازی، ابوالقاسم: فردوسی‌نامه: مردم و شاهنامه. ج. 2. تهران، علمی، چ. ۳- ۱۳۶۹. ص. ۱۱۰

[۸] . رشیدالدین فضل الله همدانی: جامع التواریخ. تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب- ۱۵۳۶[۱۳۵۶]

[۹] . تاریخ سیستان. ویرایش: جعفر مدرس صادقی. تهران، مرکز- ۱۳۷۳

[۱۰] . مقاله «مرز در شاهنامه فردوسی» نوشته ی پیروز مجتهدزاده و ابوالفضل کاوندی کاتب- ایران نامه، سال ۲۸، شماره ۳- ۱۳۹۲ به نقل از: محمدرضا حافظ نیا: جغرافیای سیاسی ایران- تهران، سمت- ۱۳۸۱

[۱۱] . نگاهی دیگر به دیاری کهن: گزیده ای از ۴۵نوشتار. گردآورنده: سعید رهبر. استکهلم، باران- ۱۹۹۷. ص. ۱۰۷