بر اثر هجوم قوم های گوناگون و جنگهای فراوان در دیار ایران، هر قوم یا خاندانی که برتری یافته و به فرمانروایی رسیده نخستین تلاشش از میان بردن هر نشانی از پیشینیان بوده و چنین است که در بازنگری تاریخ گذشته برگهای افتاده فراوان داریم؛ چنانکه برای چندین قرن، حتا آثار تاریخیِ بزرگی به بزرگیِ «تاریخ ایرانِ باستان» هم در ادبیاتِ این سرزمین گم و گور میشود.
پرویز رجبی بنیانگذار «مرکز تحقیقات ایرانشناسی»، نویسندهای ستمدیده از دو رژیم شاهنشاهی و جمهوری اسلامی، در پیشگفتار جلد دوم «هزارههای گمشده» مینویسد:
“تاریخ آریاییها، مادها، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان و در کنار اینها، تاریخ اهورامزدا و زرتشت و اوستا را بهکلی به دست فراموشی سپرده و به نبود آن عادت کرده بودیم، که برای نخستین بار از اواخر سدۀ هجدهم میلادی، غربیها، بر پایۀ روایتهای مورخان یونانی و یافتههای باستانشناسانِ خود و دفترهای ناگشودۀ اوستا، آغاز به نوشتن آن کردند. سپس، از نیمههای قرن بیستم، ایرانیانِ خالی از ذهن، بدون داشتن سرنخی در دست، امیرارسلان نامدار و مختارنامه را کنار گذاشتند و خود را با تقلید بی چون و چرا از غربیان، در کورهراههای تازه و ناشناختۀ این وادی گمراه کردند. تا این زمان جای تاریخ ایران باستان در همۀ «احسنالتواریخ» ها و «جامعالتواریخ»ها خالی بود!”[۱]
یک عامل مهم در این پاکسازیِ ذهن ها از تاریخ گذشته را باید در اسلامی کردن ایران جستجو کرد. پسامدهای فرهنگیِ اسلامی کردن کشورها، دامنهاش از محدوده ی ایران بسی فراتر رفته و کشورها و ملیتهای دیگری را که فرهنگی سوای فرهنگِ شبهجزیرهی عربستان داشته و به اسلام گردن نهاده اند نیز دربر می گیرد. نویسندهی برندهی نوبل وی اس نایپل، سرکوبِ خواستههای انسانی از سوی مسلمانان را در کشورهای مسلمان شده زیانبارتر از روند خودبیگانگیِ ایجادشده توسط کشورهای استعمارگر در مستعمره ها میداند. او که خود زادهی ترینیداد توباکو، مستعمرهی انگلیس بوده، میگوید هنگامی که مردم این کشورها مسلمان میشوند، باید تاریخ و گذشتهی خود را ویران ساخته و پیوسته تکرار کنند که برای آنان چیزی به نام فرهنگِ اجدادی وجود نداشته و اگر هم داشته، دارای آنچنان اهمیّتی نبوده است.
از هنگام ورود اسلام تا قرن پنجم، قوم های گوناگونی با فرهنگ و دین های گوناگون در این سرزمین می زیستند و آیینهای بودایی، برهمایی، مهری، زرتشتی، مانوی، یهودی و مسیحی، هنوز پیروانی داشتند. در بخش خاوری، در بلخ و بامیان و قندهار بوداییان را داشتیم و در باختر ارمنیانِ مسیحی را. سلطان محمود غزنوی نخستین شاهی بود که به آزار و کشتن پیروان دینهای دیگر پرداخت. حکومت های پس از او هم به یاری شاعران و ادیبان مسلمانِ دربارهاشان رفته رفته چنان کردند که گذشته ی غیر اسلامیِ این دیار تا قرن ها از یادها زدوده شد و آنچه که هنوز در یادها باقی مانده بود، رنگ اسلامی به خود گرفت.
در سالهای آغازین قرن هفتم با برافتادن خلافت عباسیان و ضعیف شدن هرچه بیشتر سنیّان، به دستهای به نام «مناقبیان» برمیخوریم. «منقبت» به معنای کار نیک و ستایشبرانگیز و افتخارآمیز است. مناقبیان در کوچه و بازار میگشتند و شعرهایی در مدح علی و امامان و معجزههاشان و در اصول شیعه و بدی اعتقادهای دیگر میخواندند. مناقبیان در باره جنگهای علی و پهلوانی و جنگجویی او داستانها میگفتند. ذبیحالله صفا در ص. 192 تاریخ ادبیات ایران[۲] این نمونه را میآورد:
“علی را به فرمان خدای تعالی در منجنیق نهادند و به ذات السلاسل انداختند و به تنهایی آن قلعه را که پنج هزار تیغزن اندرو بودند بستد، و علی در خیبر به یک دست برکند، که به صد مرد از جای خود نجنبیدی، و بدست میداشت تا لشکر رسول بدان گذر میکرد.”
اهل سنّت به این داستانها میخندیدند، اما چون تاثیر آن را بر مردم میدیدند، دسته هایی به نام «فضائلیان» را که همان کار مناقبیانِ شیعه را با هدفهای سنّی میکردند، پر و بال دادند. فضائلیان گذشته از مدح مقدسان اهل سنّت، داستان پهلوانان ایران کهن چون رستم و اسفندیار و زال را نیز در کوچه و بازار میخواندند:
“حقیقت امر آنست که ایرانیان قرن ششم مانند قرن قبل و بعد هنوز داستانهای کهن را بصورت نقل روایت میکردهاند ولی شیعه به سبب بعضی اخبار از شنیدن آنها اکراه داشته و مغازی بنی هاشم[۳] را بر آنها ترجیح میدادهاند و حماسههای دینی شیعه از همین راه فراهم آمده است.” منبع پیشین. ص. ۱۹۴
داستانگویی و نقّالی بر سر بازارهای ایران امر تازهای نبوده است. مری بویس پیشینهی این کار را به روزگار پارتیان (اشکانیان) میرساند. خنیاگران و داستانسرایان پارتی که به آنان «گَوسان» میگفتند، داستانهای پادشاهان و پهلوانان گذشته را به شعر و به همراهی ساز برای مردم میخواندند.
محبوبیّتِ اینگونه داستانسراییها از مرزهای ایران گذشته بود، چنانکه جلیل دوستخواه آورده است:
“… در نخستین سالهای پیدایی اسلام، مردی به نام نَصربنالحارث که از خویشاوندان پیامبر اسلام و در زُمرهی ناباوران به دین نوآورده بود و با پیامبر معارضه و ستیزه میکرد، در شهر مکّه داستانهای پهلوانییِ ایرانی و از جمله داستان رستم و اسفندیار را که از ناحیهی میانرودان آموخته بود، برای مردم کوچه و بازار باز میگفت و آنها را با قصّههای قرآنی میسنجید و بر آن قصّهها برتری میداد و سرانجام نیز جان بر سر این چالش نهاد و در کشمکش با مسلمانان کشته شد.”[۴]
سنّت نقّالی در زمان صفویان نیز به ویژه در قهوه خانه ها ادامه پیدا می کند. جلیل دوستخواه می نویسد: “ساختار و درونمایی داستانهای پهلوانی در روایتهای نقّالان، هم به دلیل باورهای شخصیی آنان و هم به سببِ چشمداشتهای شنوندگان و پشتیبانان و ستایندگانِ ایشان، با شاهنامهی فردوسی دیگرگونیی بنیادی و گوهری داشت و ساختمایههای گوناگونِ اندیشگی و مذهبی و عُرفها و سنّتها، پیوسته بدین رئایتها راه مییافت و با تار و پود اصلییِ آنها درهم بافته میشد و گاه بُنمایههاشان را به طرز شگفتی دگرگون میکرد و آمیزهی نوینی ازین پیوند و درهم بافتگی پدید میآورد.”[۵]
او در پینوشت این تکّه نوشته است:
“نقشوَرزیی برخی از پیامبران و پیشوایان دینی و پارسایانِ سنتهای سامی و اسلامی در عرصههایی از داستانهایی که سرشت بنیادیی آنها از فرهنگ ایرانی مایه دارد، نموداری ازین همامیزیهاست. در نقّاشیهای قهوهخانگی هم که پیوندِ تنگاتنگی با نقّالی دارد، همین درهمآمیختگیی باورها و دیدگاهها را میتوان دید. از جمله در یکی از آنها سیاوش را سوار بر اسب، با پرچمی دارای نقش نصر من الله و فتحٌ قریب در دست، در حال گذار از آتش میبینیم…”
بازگفت زیرین از انجوی شیرازی نیز دست بردن نقالان در داستانها و مطلوبِ روز گرداندنِ آنها را بیان میکند:
“نقال و قصهپردازی که استاد دیده بود و فن نقل را موافق ضوابط این فن آموخته بود بعد از آنکه سالها نقالی میکرد و خود به مقام استادی میرسید و شهره شهر میشد مجاز بود طومار بزند یعنی داستان بسازد و بنویسد و این کار نشانۀ تسلط و قدرت چنین نقالی بود. اینان… داستانهای حماسی را دوبارهسازی و تازهسازی میکردند منتها به این کیفیت که برای شیرینتر ساختن داستان صحنههای تازه و طُرفه بر اصل داستان- که در همه حال باید محفوظ بماند- میافزودند و به حکایت اصلی شاخ و برگهای تازه میدادند…”[۶]
گذشته از نقّالان، قصهگویان محلی نیز داستانهای پیشینیان را مناسبِ روز میآراستند و رنگ دینی میزدند. چنانکه انجوی شیرازی در جلد دوم «فردوسینامه» یازده روایتِ گوناگون از نبرد حضرت علی و رستم را از زبان 18 نفر از شهرهای گوناگون، از ساری تا آبادان و از زابل تا آذربایجان آورده است. برای نمونه یکی از آنها را که در شهرهای بروجرد، ساوه، شهرکرد و آبادان شنیده و یکسان بودهاند، در زیر میآورم:
“روزی رستم زال میرفت که تخت و تاج حضرت سلیمان را بگیرد. بین راه به تنگهای رسید و دید از آن طرف تنگه سوار دیگری دارد میآید. آن سوار حضرت علی (ع) بود. رستم به حضرت علی (ع) گفت: اسبت را نگه دار». حضرت به به رستم گفت: «تو اسبت را نگه دار». بالاخره حضرت علی (ع) اسبش را نهیب داد و رکابش را به تنگه گیر داد. تنگه گشاد شد و راهی درست شد که میشد دو نفر از آن عبور کنند. هنگامیکه به هم رسیدند حضرت علی (ع) پرسید: «کجا میخواهی بروی؟» رستم زال جواب داد: «میخواهم بروم تخت و تاج حضرت سلیمان را بگیرم.» حضرت علی گفت: «من یکی از غلامان حضرت سلیمان هستم. اگر مرا زمین زدی تخت و تاج حضرت سلیمان را هم میتوانی بگیری.» رستم قبول کرد و با حضرت علی (ع) درافتاد و بهقدری زور زد که خون از بینیش جاری شد اما نتوانست حضرت را زمین بزند. بعد به حضرت گفت: «نوبت تست» حضرت با دو انگشت رستم را گرفت و به هوا پرتاب کرد. رستم به قدری بالا رفت که به ملائک رسید. آنها به رستم گفتند: «بگو: منم رستم و پهلوان جهان یا علی الامان یا علی الامان». رستم این حرف را تکرار کرد تا به زمین رسید. حضرت علی با دو انگشت او را گرفت و روی زمین گذاشت و رستم به حضرت ایمان آورد و مسلمان شد و چون رستم ایمان آورده بود حضرت امیر (ع) او را کمربسته کرد و رستم از گرفتن تاج و تخت حضرت سلیمان چشم پوشید.”[۷]
تفاوت هایی هست میانِ قصه، حماسه، و اسطوره که جا دارد در این جا به آن ها اشاره شود.
حکایت و قصه این ویژگی را دارند که می توانند زبانی و زنده در هر جایی گفته شوند، به هر قالبی که گوینده می خواهد درآیند، موضوع هایی بسیار گوناگونی را شامل شوند، و به راحتی گسترش یابند و از مرزهای قومی و ملی بگذرند.
حماسه از دورانِ کهن، از برتران و والاتباران سخن می گوید و به موضوع های محدودی در مرزهای مشخصّی می پردازد.
اسطوره ها از آفرینش و از پیدایش «نخستین ها» در جهان می گویند و از پرستش و پرستیدنی ها.
در قرن هفتم قمری، فرهنگ اسلامی دیگر توانسته بود ارزش های پهلوانی و ملی ایران زمین را از ذهن ها بزداید و داستانِ دیگری از آفرینش جهان و هستان در جامعه بپراکند و نیز، پرستیدنی های دیگری را باب کند. در این زمان که دیگر دوران حماسه و اسطوره به سر آمده بود، نقالان و مبلغانِ شیعه و سنّی آستین ها را بالا زده و به خوبی از قدرتِ بی رقیبِ قصه ها استفاده نمودند. حماسه که در ذاتِ خود به موضوع های محدودی در مرزهای مشخصی می پردازد، در برابر دینی فراملیّتی که می خواست جهان را به زیر فرمان درآورد کاربردی نداشت و از سوی دیگر تقدّس و ازلی بودن اسطوره های ایران زمین جای به خداوند یکتایی داد که خدای هیچ قوم دیگری را به رسمیّت نمی شناخت.
به هر روی اسلام چنان در فرهنگ ما ریشه می دواند که تاریخ عربستانِ زمانِ حضرت محمد، کربلای امام حسین و شامِ دوران معاویه در تاریخ و فرهنگ ایران زمین هم از نظر کیفی و هم کمّی جای عظیمی را اشغال می کند. چنانکه تا به امروز حتا آته ایست ها و کمونیست های ما اصطلاح و واژه های اسلامی را مانند ماشاءاله، انشاءاله، مرحوم و… به راحتی به کار می برند.
اشاره به این نکته ضروری است که در تاریخ گذشتهی ایران نه تنها تاریخنگاری در شمار دانشها آورده نشده، بلکه آموزشی هم برای آن وجود نداشته و دارای مفهوم ویژهای بوده است. با نگاهی به کتاب های به اصطلاح تاریخی قدیم، میبینیم که تاریخنگارانِ ایرانی شرح یک واقعه را نه برای ثبت آن واقعه، بلکه برای گرفتن نتیجهای معنادار، اخلاقی، و یا نصیحتگرانه در کتابشان آوردهاند. برای همین، تاریخنگاری در ایرانِ گذشته نه در بُعدِ علمی، بلکه در بُعدِ ادبی است که اهمیّت پیدا می کند و چون کاتبان و تاریخنگارانِ ما در خدمت امیران و شاهان بودهاند، برای خوشایند سرورانشان اثر خود را با مدح و ثنا و تشبیهسازیهای باورناپذیر میآراسته اند و برای فرار از خشم دربارها و از دست ندادن جان و سر، موردهای بسیاری را ناگفته میگذاشته اند.
تاریخ نگاران ما تا دوران مشروطیّت با درک و برداشتی دینی از تاریخ، پندارشان چنین بوده که تاریخ امری مقدّر است که داستانش در آن بالا نوشته شده و آنچه در جامعه روی می دهد کار آن خدایی است که بی اجازه ی او هیچ برگی بر درختی نمی جنبد. این تاریخ ها پر است از: دستِ سرنوشت، مشیّت الهی، حول و قوّه ی پروردگار، دست روزگار… و همه ی این ها بدین معنی است که بشر با استفاده از درک و شعورش نه می تواند علت واقعه های تاریخی را بفهمد و بررسی کند، و نه می تواند برای تغییرشان کاری انجام دهد. نزد این تاریخ نگاران، انسان نه آن است که تاریخ را می سازد، بلکه آفریده ای است بی اختیار در دست تقدیری که به خواستِ خدا برای او مقدّر شده است.
حاکمیّت چنین تفکری بر یک جامعه موجب می شود تا مردمانش حاکمان ستمگر را فرستاده ی خدا بدانند و ستم را نتیجه ی کارهای ناشایست خویش. نتیجه آنکه چنین مردمی خود را سزاوارِ ستم می دانند؛ و ستمدیده یا مظلومی که سزاوار ستم است شایسته است که پیوسته در حال توبه باشد و در فرصت هایی چون عاشورا و عزاداری ها تا می تواند خودش را بزند و تحقیر کند و پس از آنکه در قالب یک بیمار مازوخیستی به اندازه ی یک سگِ بی پناه خودش را کوچک کرد، با وجدانی که بدی هایش را خوب تکانده و ریخته، و با این تصور که مهربانی خدای بخشنده را خریده، فردا دوباره می تواند هرچه خواست بارِ وجدانش کند تا در مراسم دیگری دگرباره در طلب مغفرت خود را به خواری به خاک پای خدا و پیامبر و امامان و امام زادگان بیندازد و وجدانِ سنگینش را دگربار خالی کند.
با نگاهی به پشت سر و به تاریخ چندهزار ساله ی ایران زمین، میتوانیم ببنیم راهی را که از آن گذشته و به اینجا رسیدهایم، بنابر قاعده (مگر در دورههایی کوتاه در بخشهایی از سرزمین) در زمینهی سیاسی همیشه زیر سایهی غلیظ و شوم بالهای گسترده ی استبداد بودهایم؛ و چون در یک حکومت استبدادی همه ی قدرت ها در دست شاه و درباریان است و وظیفه ی مردم فرمانبَریِ بی چون و چرای از سرِ ناچاری، پس مردم به طور طبیعی حاکمان و دستگاهِ دولت را از خود نمیدانند و بدین گونه هنگام یورش و تجاوز خارجی یا توطئههای داخلی، به یاری حکومت ها نمیروند و در نتیجه مردم و حکومت هر کدام به راهی جداگانه می روند. چنین است که محمدعلی همایون کاتوزیان تئوری «جامعهی کوتاهمدّت» را مطرح میکند که در آن، گرفتنِ تصمیم برای اجرای برنامههای بلند مدت در حکومتها غیرممکن، یا بسیار مشکل است. در یک جامعهی کوتاهمدّت، آن گونه حکومتهایی پشتسرهم میآیند و میروند که تنها یک نفر یا یک ایل بر آنها فرمان میراند و فرمانروایان حق امتیازِ انحصاریِ جان و مال همهی مردم را دارند و نه تنها قانونها را هرجور که میل مبارک بخواهد تعیین و اجرا، بلکه هر موضوعی را هرجور که دلخواهشان باشد تفسیر و در نهایت قضاوت میکنند؛ و او چنین جامعهای را «کوتاهمدّت» نامیده است؛ چون نه قانونها در آن میپایند و به حکومت بعدی منتقل میشوند و نه فرهنگ و سنّت و آیینها؛ و در نتیجه آموختهها و تجربههای زندگی اجتماعیِ نسلها نیز به نسل بعدی نمیرسند و چنین میشود که بهجای تداوم تاریخی، با تاریخی بهشدّت گسسته روبرو میشویم. در فرهنگی که زاییدهی چنین تاریخ، یا تاریخهای تکّه تکّه است، کاری که نیاز به تداومی دراز مدّت داشته باشد، مشکل به ثمر می رسد یا آنکه نیمه کاره میماند.
با آقای کاتوزیان چه مخالف باشیم یا موافق، مشخص است که به طور عمده قاعده این بوده که شاهان و امیرانِ خودسر و خودرأی بر این سرزمینی که مرز و اندازه هایش پیوسته در حال پس و پیش رفتن و کوچک و بزرگ شدن بوده، فرمان رانده اند. چنین تلاطمی امکانِ پیوستگیِ فرهنگی، اجتماعی و علمی را هم در این سرزمین از میان برده است. در برش هایی از تاریخ ایران اگر پیشرفتهایی در روندِ بهسازی جامعه در زمینه های گوناگون ازجمله زمینه ی ادبی به دست آمده، بیشتر آن ها به رَوادیدِ آگاهانه و خیرخواهانه، و گاهی ناآگاهانه و زورگویانه ی «حکومتها» بوده است. برای نمونه پیشرفت های اقتصادی و زیرساختیِ دوران صفویه و رضاشاه، یا پیشرفت های همه جانبه ی کوتاه مدّتِ دوران صدارتِ امیرکبیر و ارتباطِ فرهنگی با اروپا در زمان ناصرالدین شاه، همه با تصمیم های از بالا، زورگویانه و حتا ستمگرانه همراه بوده است. ادیبان ما هم چون بنابر قاعده وابسته به حکومت و دربارها بوده اند، زیر تأثیر مستقیم و غیر مستقیم آن ها به کار پرداخته اند و نه بر بستر جامعه ای که گفت وگو و احترام به حریم خصوصی در آن معنا داشته است. برای نمونه دست آوردهای شاعران فارسی زبان در هند و پیشرفت زبان فارسی در آن سامان نتیجه ی فراری دادن آنان از سوی صفویان، باروَری ادبیات عرفانی نتیجه ی حمله و سلطه ی مغولان و سرودن شاهنامه برابرنهادِ فرمانِ پُرزورِ اسلام برای جایگزین کردن هویّت اسلامی با هویّت های پیشینِ این دیار بوده است.
اگر در سنجشی روند تاریخهای گوناگون – تاریخ اجتماعی، ادبی، فناوری و…- را در غرب، به طور عمده، چون رودخانهای بپنداریم که در مسیر خود پیوسته بزرگ و بزرگتر شده و امکانهای بهتری برای زندگی ساکنانش فراهم آورده، می بینیم که تاریخ ما نه چون رودخانه ای که در جهت مشخصی روان باشد، بلکه شکل یافته از شماری چشمه، واحه و جویهای پراکنده بوده که به هم پیوسته نشدهاند.
در تصویر غربی که رودخانهای در برابر ماست، قانون، سنّت و فرهنگی رونده را میبینیم که در جریان است، ولی در تصویر دوم آبجاهایی داریم که اگر باران بر آنها نبارد، یعنی فرمانفرمایی توانمند سر نرسد که بتواند دستِبالا چهل پنجاه سالی افسار حکومت را در پنجههای آهنینش نگه دارد؛ چشمهها میخشکند، واحهها سراب میشوند و آبِ جویبارهها در کویر استبداد بخار میگردد.
خواجه رشیدالدین فضلاله همدانی در سدۀ هفتم خورشیدی (چهاردهم میلادی) در «جامعالتواریخ» مینویسد مرد دانشمندی بهنام بوعبدالله شیعی که از اسماعیلیان بوده و به زبانهای غربی نیز آشنایی داشته هنگامی که از آنان میپرسد: “شما طاعتِ والیان خود چگونه نگاه میدارید؟”پاسخی چنین میشنود:
“ما مُطاع و مُنقادِ او نیستیم.”[۸]
در حکومتهای بی تداوم و پاره پاره ی ایران که قانون و امنیّتِ جانی و مالی برای هیچکس، حتّا خودِ حاکم وجود نداشته و هر حاکم و شاهی صاحبِ جان و مال مردم که نه، بلکه «رعیّتهایش» بوده؛ و انباشت بلندمدت سرمایه که برای طرحهای بزرگ لازم است نیز ممکن نبوده است، شکلگیری نهادها و طبقههای اجتماعی به صورتِ طبقههایی متشکل با هدف های روشن و خواستههای طبقاتی مشخص -چون تاریخ غرب- نیز بهوجود نیامده است.
هنگامی که حکومتها نمیتوانند امنیّت جانی و مالی مردم را تاًمین کنند، این وظیفه بهدست حاکمان محلی میافتد و هنگامی که آنان هم نمیتوانند آن را تأمین کنند، انجام کارها به عهدهی کسانی گذاشته میشود که در منطقههای محدودتر و در محلهها از توان خاصّی برخوردار هستند و بدینگونه عیّاران، لوطیها و قلندران در دوره های مختلف وجودی ضروری میشوند. گروه یا هواداران عیّار و لوطی و قلندر و لاتها، همه نیازمند یک سَر، یک رهبر و یک فرماندهی زورمند هستند که خود باید حاکم مستبدّی باشد مانند حاکمان کشورهای استبدادی اما در انگاره ای کوچکتر.
در کتاب «تاریخ سیستان» آمده است پس از آنکه یعقوب لیثْ نیشابور را که آنزمان پایتخت طاهریان بود میگیرد و سلسله طاهریان را برمیاندازد، میشنود که پشت سرش میگویند یعقوب همدستِ خوارج است و “عهد و منشور امیرالمؤمنین ندارد”. یعقوب بارگاهش را با دو هزار مردِ سرتاپا مسلّح میآراید و بزرگان نیشابور را فرا میخواند. در حضور همه به پیشکار مخصوصش دستور میدهد که برو:
“آن عهدِ امیرالمؤمنین بیار تا بر ایشان برخوانم!
حاجب اندر آمد و تیغِ یمانی به دست و دستاری مصری اندر آن پیچیده بیاورد و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیشِ یعقوب نهاد و یعقوب تیغ برگرفت و بجنبانید.”
یک باره ترس سراپای همه ی بزرگان نیشابور را میگیرد چون گمان میکنند که یعقوب میخواهد آنها را بکشد. اما یعقوب میگوید نترسید. مگر شما شکایت نکرده بودید که من پیمان امیرالمؤمنین را نگه نداشتهام؟ حالا من میخواهم به شما نشان بدهم که من پیمانم را با او نگه داشتهام و حال از شما میپرسم مگر نه این است که همین شمشیر امیرالمؤمنین را به بغداد به تخت نشانده است؟
همه گفته اش را تأیید میکنند. آنگاه یعقوب میگوید:
“مرا به این جایگاه نیز همین تیغ نشاند. عهدِ من و آنِ امیرالمؤمنین یکیست.”[۹]
و با خواندن تاریخ ایران میبینیم که عهدِ شاهان و امیرانِ ایران همین عهدِ با شمشیر بوده است و هرگاه بازویی قویتر شمشیر را ربوده، قدرت را هم قبضه کرده است.
به کار بردن صفتهایی چون حقیر، بنده، غلام، چاکر و اصطلاحتی چون نوکرتم، خاک پاتم، پا روی تخم چشم ما بگذار، دستبوسم، بذار پاتو ببوسم، بندهنوازی میفرمایید، بزرگی بفرمایید، و حتا خود را سگ و گوسفند به حساب آوردن در فرهنگ شفاهی و نوشتاری ما بی شک با زندگی در زیر سایه ی زور و شمشیر بی ارتباط نیست.
در نااستواری حکومتهایی که با زور به قدرت رسیده و بی بهره از پشتیبانی مردم بوده اند، و در سرنگونی پی در پی آن ها که موجب دگرگونی پیاپی قانونها و نااستواری بنیادهای جامعه شده است همین بس که:
“از دوران هخامنشی تا کنون ایران مجموعاً ۴۴۴ تجربۀ جنگی داشته، به طور متوسط هر ۵,۵ سال یک جنگ، که از این تعداد ۲۳۲ حمله از بیرون به داخل فلات و ۲۱۲ حمله از ایران به خارج صورت گرفته است. این شرایط سبب شده است که فردی چون گراهام فولر، گمان برد که ایرانیان احساس می کنند در محاصره دشمنان قرار دارند، بدون آنکه از دوستیِ طبیعی یا متمدنانۀ قومی در جای دیگری برخوردار باشند.“[۱۰]
در بازگفتِ بالا دیگر اشاره نشده که رویهم رفته ایرانیان چند سال زیر سایهی جنگ زیسته یا چند سال توانستهاند بدون جنگ زندگی کنند تا بتوانیم بهتر بفهمیم که چرا به گفتهی سعید رهبر که گزیدهای از ۴۵ سفرنامه از خارجیانی را که در ایران بودهاند گردآوری کرده، در نظر بیشتر مسافران و ایرانشناسان:
“در نهایت و در جمع بندی نهایی… گوهر و سرشت ایرانی، آمیزهای از تضادهاست که در مجموع، شخصیت او را پیچیده ساخته و به او هویتی غیر قابل اعتماد و اهل رنگ و ریا بخشیده است، و ایرانی جماعت به لحاظ همین ویژگی است که شناخته شده و از دیگران تمیز داده میشود.”[۱۱]
یادمان نرود که زندگی در فاصلهی میانِ دو جنگ به معنای زیستن در آرامش و داشتنِ اعتماد به همسایگان نیست. در دوران جنگ که فقر همگانی میشود، بیشترین توانایی جامعه در بازسازی خرابیها و توانبخشی روانی و جسمی و اقتصادیِ مردمی که از جان به دربُردگانِ جنگ هستند و بسیار باختهاند خرج میشود. سوگِ عزیزان و یاران و درگیری فکری برای فهم آنچه که گذشته و آنچه که باید از آن پس انجام داده شود، در گسترههای گوناگون فردی، اجتماعی و سیاسی به مبارزهای هرروزه و سخت بدل میشود. آمارِ «هر پنج سال و نیم یک جنگ» بدان معناست که زندگی ایرانی در فاصلهی بینِ جنگها میگذرد و اگر نسلی از این خاک خود درگیر جنگ نبوده، خاطرههای شوم دستِ اولش را از بزرگترانش شنیده است. پس میتوان نتیجه گرفت که تاریخ طولانی و پر از جنگ ایران، در شکل دادن شخصیّتِ پر تضادّ ایرانی که به گواهی شمارِ بسیاری از سفرنامه نویسان با دورویی، دروغگویی، روحیهی بی اعتمادی، بی مسئولیتی نسبت به همنوع، و نیز باری بههرجهت گذراندن روزگار همراه بوده، نقش تعیین کنندهای داشته است.
گذشته از دید منفی یا مثبتی که به افتخارکردن به نژاد داشته باشیم، آیا به راستی با توجه به تاریخی که ما از سر گذرانده ایم می توانیم بگوییم که ایرانیان از چه نژادی هستند؟
این سخن جای گفتگوی بسیار دارد که در این مختصر نمی گنجد و تنها با اشاره ای از آن می گذرم.
مرزهای این سرزمین از همان آغاز و در درازنای تاریخش پیوسته پس و پیش رفته و در زمانهایی افغانستان، تاجیکستان، ازبکستان، ترکمنستان، ارمنستان، شمال هند، قفقاز، ترکیه و عراق نیز در گسترهاش جا میگرفتهاند و زمان هایی نیز بوده که چنان تکه تکه اش کرده اند که نمی دانیم نام ایران را به کجای آن باید داد. اما هرگاه به هرکجا که ایران نام داشته بنگریم، می بینیم که هماره زیستگاهِ نژادهای گوناگونی بوده و «ایرانیان» هیچگاه از یک نژاد نبودهاند.
به شاهنامه نگاه کنیم. رستم بزرگترین پهلوان ملی ایران، از سوی مادر آریایی نیست. مادر رستم از تبار ضحاکِ تازی است. پس اهمیّتِ رستم نه در نژاد ایرانی یا آریایی او، بلکه در وحدتی است که میانِ قوم های سیستانی و آریایی و عرب ایجاد میکند و در آمیختن توانِ پهلوانی با داد و خِرَد به مفهوم شاهنامه ای آن. کتایون مادر اسفندیار که دختر قیصر روم بوده نیز نمونه ی دیگری از این درهم آمیختگی نژادها در این دیار است.
پانویس:
[۱] . رجبی، پرویز: هزارههای گمشد: جلد دوم: هخامنشیان به روایتی دیگر. – تهران، توس- ۱۳۸۲
[۲] صفا، ذبیح الله: تاریخ ادبیات در ایران: از میانه قرن پنجم تا آغاز قرن هفتم هجری. ج.۲. تهران، فردوس- چ. یازدهم- ۱۳۷۱
[۳] . مغازی بنی هاشم = جنگ های بنی هاشم. هاشم جدّ پیامبر بوده و خاندان او را بنی هاشم می گویند که تیره ای از قبیله ی قریش بوده است.
[۴] . دوستخواه، جلیل: حماسهی ایران: یادمانی از فراسوی هزارهها. سوئد، باران- ۱۳۷۷(۱۹۹۹). ص. ۱۳۶
[۵] . منبع پیشین، همان صفحه.
[۶] . انجوی شیرازی، ابوالقاسم: فردوسینامه: مردم و فردوسی. ج. ۱. تهران، علمی، چ. ۳. – ۱۳۶۹. ص. ۲۶۳
[۷] . انجوی شیرازی، ابوالقاسم: فردوسینامه: مردم و شاهنامه. ج. 2. تهران، علمی، چ. ۳- ۱۳۶۹. ص. ۱۱۰
[۸] . رشیدالدین فضل الله همدانی: جامع التواریخ. تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب- ۱۵۳۶[۱۳۵۶]
[۹] . تاریخ سیستان. ویرایش: جعفر مدرس صادقی. تهران، مرکز- ۱۳۷۳
[۱۰] . مقاله «مرز در شاهنامه فردوسی» نوشته ی پیروز مجتهدزاده و ابوالفضل کاوندی کاتب- ایران نامه، سال ۲۸، شماره ۳- ۱۳۹۲ به نقل از: محمدرضا حافظ نیا: جغرافیای سیاسی ایران- تهران، سمت- ۱۳۸۱
[۱۱] . نگاهی دیگر به دیاری کهن: گزیده ای از ۴۵نوشتار. گردآورنده: سعید رهبر. استکهلم، باران- ۱۹۹۷. ص. ۱۰۷
چگونه است که بقول خود نویسنده :
“از هنگام ورود اسلام تا قرن پنجم، قوم های گوناگونی با فرهنگ و دین های گوناگون در این سرزمین می زیستند و آیینهای بودایی، برهمایی، مهری، زرتشتی، مانوی، یهودی و مسیحی، هنوز پیروانی داشتند. ”
تا قبل از قرن پنجم از ورود اسلام فرهنگ های گوناگون وجود داشته بعدا از بین رفته اند؟
ترکتازی های بعدی را بحساب مسلمین صدر اسلام میگذارید؟
ایرانی های مغرور و منافق خود بدنبال سفارشی سازی اسلام برای “ایران” بوده اند مسلمین صدر اسلام چه کنند؟
برای سوء استفاده از اعتقاد به اسلام قرون اولیه توانستند آنرا با اسلام سفارشی دو آتشه همه چیز را از یاد ببرند علی الخصوص خود اسلام را و به جای آن اسلام سفارشی رواج دادند…
مرادی / 07 June 2019
(1)
با سلام
من این جا نوشتۀ عزیزم مسعود کدخدایی را بهانۀ حرف هایی می کنم که لازم می دانم در میان نهم. [و می دانم که امیدوارانه سبب رنجش نخواهد شد.]
1/
نوشته مسعود چنین آغازی دارد که: «بر اثر هجوم قوم های گوناگون … .هر قوم یا خاندانی … نخستین تلاشش از میان بردن هر نشانی از پیشینیان بوده و چنین است که …»
آنان که گزارش سیاحان به ایران در 500 سال اخیر را خوانده اند ـ که حدود 300 گزارش در شکل سفرنامه است ـ تصدیق خواهند کرد که ـ گفته می شود ـ ایرانی ها یکی از ویژگی های قوم شناختی شان این است که 1) پس از ترک خانۀ پدری شان بدان بازنمی گردند. 2) نسبت به از میان رفتن خانۀ پدری شان و به یغما برده شدن مصالح ساختمانی آن بی اعتنایند.
چرا؟ چرا چنین است؟ یا بوده است؟ [پاسخ را در “عصر جادوی ایرانی” بجویید.]
2/
در فرازی گفته می شود: «از هنگام ورود اسلام تا قرن پنجم، قوم های گوناگونی با فرهنگ و دین های گوناگون در این سرزمین می زیستند …آیینهای بودایی، برهمایی، مهری، زرتشتی، مانوی، یهودی و مسیحی، هنوز پیروانی داشتند. در بخش خاوری، در بلخ و بامیان و قندهار بوداییان را داشتیم و در باختر ارمنیانِ مسیحی را… آنچه که هنوز در یادها باقی مانده بود، رنگ اسلامی به خود گرفت.»
ادامه در 2
داود بهرنگ / 07 June 2019
(2)
بگویم که به گمانم؛ ایرانی ها نگاه به دو کتاب “مناقب العارفین” و “نامۀ سپهسالار” ـ که هر دو در بارۀ “جلال الدین محمد مولوی بلخی” در معنای یک جادوگر است ـ نیانداخته اند. درک جادوگرانه ای که در این دو کتاب ـ از عالم و آدم ـ مندرج است برای مثال از ویژگی های آن فرهنگِ آن بلخی است که در این نوشته گمان می رود که دود شده و به هوا رفته است. عزیزان من! ما ایرانی ها؛ هنوز با فرهنگ سه هزار سال پیشمان زندگی می کنیم. ما بدبختانه همه ـ هر چه هست را ـ به چیزی به اسم اسلام نسبت می دهیم و دنبال چندین و چند چیز گمشده دیگرمی گردیم. چیزی گم نشده است. ما اسم چیزها را عوض کرده ایم واکنون دنبال خود چیزها می گردیم!
3/
در بارۀ آنچه اساتید ادب ایرانی ـ به تقلید از ادوارد براون [که انسانی برلیان و دوست داشتنی است] ـ در بارۀ تاریخ ایران نوشته اند همیشه به دیدۀ تردید بنگرید. هیچکدام از این اساتید ـ و نیز ادوارد براون ـ هیچ آگاهی ـ از علم تاریخ نداشته اند. نمونۀ تاریخ نویسی یک مورخ را شما می توانید نزد “تاریخ مغول” اشپولر یا “تاریخ ساسانیان” کریستین سن [که من منتقد هر دو نیز هستم] بجویید. تنها کافی است که نگاهی به بحث “منابع” این دو مورخ و تعداد زبان هایی که این دو منابعشان را بدان زبان ها خوانده اند بیندازید. تاریخ خوانی و تاریخ نویسی چنین مرامی است. اشپولر را نگاه کنید! تقریبن همه جمله ها و گزاره های کتابش مستند است. این است تاریخ نویسی!
ادامه در 3
داود بهرنگ / 07 June 2019
(3)
می نویسید: « در قرن هفتم قمری، فرهنگ اسلامی دیگر توانسته بود ارزش های پهلوانی و ملی ایران زمین را از ذهن ها بزداید و داستانِ دیگری از آفرینش جهان و هستان در جامعه بپراکند …»
اگر شما یا دیگران کار مفصل تاریخی کرده بودید و شما را کار شما به این نتیجه رسانده بود که آن را این جا به این ترتیب عنوان می کنید؛ من آنگاه بر اساس کار شما می گفتم که: ما؛ آدمیان در همه جوامع بشری ـ غرب و شرق ندارد. پیشرفته و پسرفته هم ندارد. ما همه ـ در هر جا و در همه جامعه ای ـ سه عصر تاریخی را تجربه کرده ایم یا خواهیم کرد. یکی عصر جادوست. دیگری عصر دین است. سومی عصر عقل است. برخی جوامع در حال گذار از عصر جادو به دین اند. برخی نیز در حال گذار از عصر دین به عقل اند. معنی آنچه شما نوشته اید این است که قرن هفتم قمری از برای ما ایرانیان عصر پایان جادو و آغاز عصر دین است. من به شما بگویم که ما ایرانیان ـ به ویژه پس از اسلام ـ در حال گذاریم. مسیر حرکت ما بدبختانه از جادو به دین و از دین به عقل نیست. ما گاه از دین به جادو برمی گردیم. مناقب العارفین و “نامۀ سپهسالار” بازگشت از دین به عصر جادوست. [و ما هنوز از برای این گونه رفتارهای اجتماعی مان ها ـ به اسم عرفان ـ کف می زنیم و هورا می کشیم.]
4/
می نویسد: اشاره به این نکته ضروری است که در تاریخ گذشتهی ایران نه تنها تاریخنگاری در شمار دانشها آورده نشده، بلکه آموزشی هم برای آن وجود نداشته و دارای مفهوم ویژهای بوده است. با نگاهی به کتاب های به اصطلاح تاریخی قدیم، میبینیم که تاریخنگارانِ ایرانی شرح یک واقعه را نه برای ثبت آن واقعه، بلکه برای گرفتن نتیجهای معنادار، اخلاقی، و یا نصیحتگرانه در کتابشان آوردهاند.»
ادامه در 4
داود بهرنگ / 07 June 2019
(4)
حاشا که چنین است. من به شما با اطمینان می گویم که چنین نیست. استاد بزرگ عصر خرد ایرانی ـ علامه [نابغه] استاد مسکویۀ رازی ـ که چنین کرده در سر آغاز کتابش نوشته که «من تاریخم را پندمند نوشتم. این است که اسمش را “تجارب الامم” گذاردم. من در این نوشته [که سنجه اش خرد بشری است] هر آنچه را که تکرار ناپذیر است نیاوردم؛ حتی معجزات انبیا را ـ به این سبب ـ از تاریخی که نوشته ام زدوده ام.» [از مقدمۀ مسکویه رازی بر کتاب تاریخ اش]
دوست من! مورخین ایرانی درست نوشته اند. اساتید ایرانی و مستشرقین اند که سواد خواندنش را ندارند. شما نخست باید متدیک خوانش تاریخ خودتان را خودتان ـ با سواد زبانی تان و سواد فرهنگی تان ـ بیابید و آن را نزد اشپولر و کریستن سن مستدل کنید. آنگاه از آنان بخواهید که آن را الگو قرار دهند. شما و [مستشرقین همگی تان] عاقل اندر سفیه به تاریخ ایران و تاریخی که امثال عطا ملک جوینی نوشته اند نگاه می کنید. مورخ شما [و مستشرقین نیز] هنوز سر در نیاورده اند که چرا ابن اثیر تاریخ طبری را باز نویسی کرد؟ چرا فضل الله همدانی ترجمه تاریخ یمینی عتبی را [که نوشتۀ جرفادقانی است] بازنویسی کرد؟ او در این بازنویسی چه چیز را جا به جا کرد؟ چرا او را کُشتند؟ شما آیا مقدمۀ حمدالله مستوفی بر کتاب “تاریخ گزیده اش” را خوانده اید؟ خبر دارید که آنجا از کلا س های درس تاریخ [استاد نابغه] رشیدالدین فضل الله همدانی سخن به میان آوره است. می دانید چرا او در کتابش “حکما” را “انبیاء” دانسته است؟ تنها کافی است به فهرست بندی کتابش نگاه کنید.
می نویسید: « حاکمیّت چنین تفکری بر یک جامعه موجب می شود تا مردمانش حاکمان ستمگر را فرستاده ی خدا بدانند و ستم را نتیجه ی کارهای ناشایست خویش.»
ادامه در 5
داود بهرنگ / 07 June 2019
(5)
چنین نیست. ما ایرانیان ـ به روایت شاهنامه ـ در پیشینۀ تاریخ مان ـ دین دارانِ “یزدان پرست” در معنای “نیابتی” بوده ایم. یعنی شاه ما “یزدان پرست” بوده و ما خودمان “شاه پرست” یا “خسرو پرست” بوده ایم. ما با یک چنین زمینه ای است که “مسلمان” شده ایم؛ و آنگاه با اسلامیت خودمان هم اسلام را جعل و در نطفه خفه کرده ایم و هم برای خودمان و دیگران مشکل و فاجعه آفریده ایم.
من سر آغاز اشکال را در ترجمۀ نادرست دو واژه می دانم. جرج فریزر می نویسد: اقوام آسیای شرقی مفهوم “خدا” را در فرهنگ خود نداشته اند. مسیونرهای مذهبی به ناگزیر واژۀ “شاه” را جای “خدا” به کار برده اند. (ص137 تا 140) ما ایرانیان ـ در ایران ـ به شاه ـ از پیش ـ می گفته ایم خداوند. با در آمدن اسلام به ایران به خداوند گفته ایم شاه! افزون بر این ما به سبب نداشتن رسم عبادت در ایران واژۀ عبادت را پرستش معنا کرده ایم. پرستش نه تنها در قرآن نیست؛ در هیچ دین الهی نیست. فلسفۀ وجودی ادیان الهی ـ و همه ادیان الهی ـ از میان بردن رسم پرستش است. پرستش رفتار خود انگیختۀ مغز بشر و آسیب رسان به رشد عقلی بشر است. فخر همه ادیان ابراهیمی ـ به استناد قرآن ـ تنها ـ به از میان بردن رسم پرستش در میان بشر است! ما اسمش را گذاشته ایم دین اسلام و سرمان را انداخته ایم پایین و عادت خسرو پرستی مان را پی گرفته ایم. و اشکال کار ما این است. ما ضرورت تغییر را بایست این جا ببینیم و بدانیم.
ادامه در 6
داود بهرنگ / 07 June 2019
(6)
در پایان؛
دوست من؛
من این جا به بخش بزرگی از نوشتۀ شما پرداختم. اما ضروری می دانم که در بارۀ بحث “نژاد” شما بگویم که من این حرف ها را سخیف می دانم. من نیازی نمی بینم که وقتمان را صرف قانع کردن هر ابلهی بکنیم. هم الآن هر کس می تواند با 100 دلار تکلیف پروندۀ “DNA” جد و آبادش را روشن کنند. این حرف ها دیگر نیاز به بحث اقناعی ندارد. گیرم یارو 100 دلار داد و نتیجه گرفت که “DNA” او خویشاوند “DNA” عمۀ ملکۀ انگلیس است. که چه بشود؟
با دوستی و احترام
داود بهرنگ
منابع:
ارجاع من به کتاب فریزر به کتاب «شاخۀ زرین [پژوهشی در جادو و دین]» اوست که آن را کاظم فیروزمندی به فارسی ترجمه و انتشارات آگاه منتشر کرده است.
داود بهرنگ / 07 June 2019
آقای مرادی روشن است که دینهایی که پیش از اسلام در ایران و در میان قومهای گوناگون وجود داشته اند، با آمدن اسلام یک شبه از میان نرفته اند. با نگاهی به تاریخ می بینیم که پیروان آن دینها، پنهان و آشکار، برای بدست آوردن حقِ به جا آوردن آیینها و نیز حق حیاتِ خودشان که دینی غیر از دین مطلوب حاکمان داشته اند، تبلیغ و مبارزه کرده و خونها داده اند و چنانکه در مقاله هم آمده پس از ورود اسلام “سلطان محمود غزنوی نخستین شاهی بود که به آزار و کشتن پیروان دینهای دیگر پرداخت.” دیگر اینکه بسیاری از آیینهای مرسوم در دینهای پیشین که در اثر تکرار و عاملهای دیگر جزیی از فرهنگ مردم شده، بسیار سخت جان هستند و با آمدن حکومتی تازه از میان نمی روند. نمونه اش برگزاری مراسم نوروز با سنبلهای گوناگونش و یا خوراکی گذاشتن روی گورها که هنوز ادامه دارد. و اما فهمیدن منظور شما از “اسلام سفارشی” آسان نیست. اگر نگاهی به کشورهای اسلامی بیندازیم، می بینیم که ده ها اسلام داریم و گذشته از این، از دیرباز تا کنون با صدها فرقه در اسلام روبرو هستیم که هر کدامشان خود را تنها امتیازدار اسلام راستین می داند و همان اسلام صدر اسلام هم به راستی کدام است؟
مسعود کدخدایی / 08 June 2019
بهرنگ عزیز در ایرانی که قانون و امنیّتِ جانی و مالی برای هیچکس، حتّا خودِ حاکم وجود نداشته و هر حاکم و شاهی صاحبِ جان و مال «رعیّتهایش» بوده و هزاران شاعر و نویسنده به فرمان حاکمانش کشته شده اند، مگر می شود تاریخنویساشن آنچه خواسته اند را نوشته باشند؟ همان اشاره شما به «تاریخ پندمند» هم آیا خود گویای این نیست که تاریخ را هدفمند نوشته اند و نه چنانکه در اصل آن را دریافته اند؟
مسعود کدخدایی / 08 June 2019
جناب مرادی در صدر اسلام نه شیعیان وجود داشت و نه سنی و نه هیچ کدام فرقه های دیگر اسلامی. پس طبق منطق شما (و اصیل شمردن فقط صدر اسلام) تمامی مسلمین امروزه در جهان کاذب, دروغین و نادرست هستند. غیر از شما!!!
جایگاه کذب و دروغ در تاریخ خود صدر اسلام و قضایای “آیات شیطانی” (تاریخ طبری) و استفاده از نام یکی از بتهای باستانی اعراب به نام “الله” و تبدیل آن نام به نام خدا به جای خود.
شوربختانه شما و هیچکدام دیگر از مسلمین به این جنبه ها از تاریخ صدر اسلام (که پایه های اسلام را به زیر پرسش می برد) اشاره ای ندارید و همواره تا به اینجای داستان می رسد خود را به فراموشی می زنید.
از همه اینها مهمتر شما هیچگاه روشن نمی کنید که فرق “اسلام سفارشی” دیگران که محکوم می کنید با اسلامی که شما سفارش میکنید چیست؟
به قول گرامشی به تعداد پیروان هر مذهب و دین همانقدر نیز تفسیر و تعبیر های مختلف و متفاوت از ان دین و مذهب داریم.
منافق خواندن بقیهء مردم (که دیگران در اینجا می شود تمامی مسلمین به غیر از شما و احیانا همفکرانتان) بسیار غیر دموکراتیک و استبدادی است.
سوای اینکه واژگان “منافق” یکی از کلمات اساسی ادبیات حزب اللهی است.
آیا فکر نمیکنید دوران ادبیات حزب الله و خود را مرکز جهان پنداشتن به پایان رسیده است و مقدار زیادی نخ نما شده است؟
علیرضا / 09 June 2019
آقای بهرنگ. شما نوشته اید که: “عزیزان من! ما ایرانی ها؛ هنوز با فرهنگ سه هزار سال پیشمان زندگی می کنیم.” شما که بنظر میرسد علاقه مند به مطلعات تاریخی هستید آیا دلیلی برای این حرف خودتان دارید؟ اگر فرهنگ را یک مجموعه بزرگ از عناصر متفاوت در نظر بگیریم آیا موسیقی کنونی ایران همان موسیقی سه هزار سال پیش است؟ آیا غذاهای ایرانی در این سه هزار سال تغییر نکرده اند؟ آیا شعر و داستان و نقاشی و … امروز همان است که سه هزار سال پیش بود؟ … میشود پرسید که منبع شما درباره فرهنگ سه هزار سال پیش ایران کجاست؟ آیا موسیقی آنزمان را میتوانید برایمان بنوازید؟ آیا میتوانید بگویید گویش های ان زمان چه بوده اند؟ مضمون و صورت شعر و داستان در سه هزار سال پیش چه و چه ها در کجا و کجاها بوده است؟ … ما درباره سه هزار سال پیش ایران خیلی کم میدانیم. آثار باستان شناسی برای ترسیم فرهنگ آنزمان کفایت نمیکنند. بگمانم بهتر باشد خودمان را محدود به دوره هایی از تاریخ بکنیم که اسناد و مدارک بیشتری درباره آنها پیدا میشوند.
بابک / 09 June 2019
سلام آقای بهرنگ؛ شما فیسبوک یا وبلاگ دارید؟ منظورم جایی ست که نوشته های بیشتری از شما هست.
cordero / 09 June 2019
آقای کدخدایی نوشته اند که: “اگر در سنجشی روند تاریخهای گوناگون – تاریخ اجتماعی، ادبی، فناوری و…- را در غرب، به طور عمده، چون رودخانهای بپنداریم که در مسیر خود پیوسته بزرگ و بزرگتر شده و امکانهای بهتری برای زندگی ساکنانش فراهم آورده… ”
چنین نظری درباره غرب هیچ مبنای جدی تاریخی ندارد. مگر نه اینست که غرب در قرن بیستم شاهد دو جنگ بزرگ جهانی بوده است. تصور اینکه غرب تاریخی پیوسته و به هم فزاینده و بدون گسستگی داشته فرضی است که تا کنون هیچ یک از تاریخ نگاران غربی حتی مدعی ان نشده اند.
برای نمونه: اشپنگلر درباره انحطاط تمدن غرب مینویسد. توینبی درباره ظهور و تکوین و انحطاط تمدنها که در ان تهاجمها نقش کلیدی بازی میکنند مینویسد. پل کندی در کتاب “ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ” درباره پیوستگیها و گسستهای تاریخی پانصد سال گذشته گزارشی مفصل و با جزئیات ارایه میدهد. خلاصه اینکه هیچ کدام از این متفکران نظر آقای کدخدایی را درباره غرب تایید نمیکنند. منشاء نظرات آقای کدخدایی کجا هستند؟
بابک / 09 June 2019
در پاسخ بابک باید بگویم که این یک مثال است برای روشنتر کردن مطلب اگرنه همانجور که گفته اید تاریخ غرب هم بی گسستگی نبو ده است.
مسعود کدخدایی / 09 June 2019
جناب علیرضا
من عرض کردم :” ایرانی های مغرور و منافق خود بدنبال سفارشی سازی اسلام برای “ایران” بوده اند”
واضح است که ایرانی هایی که سفارشی سازی اسلام کردند منافق قلمداد شده اند نه هر ایرانی…بگذریم.
اما اینکه میگویید نقل است که در جاهلیت بتی به نام “الله” بوده است و خدای خدایان منظور میشده است…بفرض هم که صحیح بوده باشد دلیل نمی شود که خدای واحد خالق انسان و زمین و آسمانها نیز “الله” نامگذاری نشود…چرا که خدای محمد هم یگانگی دارد…
عرب به خدا با لغت “اله” اشاره میکند و یگانه بودن یا خاص بودن را هم با الف لام بیان میکند و به “الله” میرسد…شباهت لفظی است و لغت دیگری نیست…فرعون هم میگفته است من “رب” شما هستم پس حالا نباید به خداوند هم “رب” بگوییم؟!!
شباهت لغوی است…مشرکین هم به خدایانی میگویند “خالق”….ولی قرآن اشاره میکند که “خلق” بر آنها مشتبه شده است و “خالق” حقیقی همانست که قرآن میگوید…
مرادی / 10 June 2019