همهی جوامع سعی در سازماندادن زیستِ اروتیک دارند. با این حال، فقط برخی از این جوامع – مانند غرب – با دغدغهای وسواسگونه این کار را انجام میدهند. در سراسرِ تاریخِ غرب، یعنی از عصر یونانیانِ باستان، سکسوالیته از جمله دغدغههای اخلاقی بوده است، اما مفهومِ زیستِ جنسی این گونه نبوده. از دید یونانیان باستان، دغدغهی لذتهای بدن (آفرودیتهییک) فقط یکی (و نه ضرورتا مهمترین) از ذهنمشغولیهای زندگی بود، که همردیفِ تنظیماتِ خوراکی و سازمانِ روابطِ خانگی قرار میگرفت. موضوعِ مباحثات نیز کاملا متفاوت بود. فروید، با آن دیدگاهِ معمولِ خودش، توانست یکی از جنبههای این تفاوت را اینگونه خلاصه کند:
«مهمترین و اساسیترین تفاوت بین زیستِ اروتیکِ باستان و [زیستِ اروتیکِ] ما بیشک در این واقعیت است که یونانیان تاکید را بر خودِ غریزه[ی جنسی] میگذاشتند، درحالیکه ما بر ابژههای آن تاکید میکنیم.» (فروید ۱۹۰۵: ۱۴۹)
غرب عمدتا به این دلمشغول بوده که مردم با چه کسی باید سکس داشته باشند؛ باستانیان اما با پرسشِ افراط یا زیادهروی، فعالیت و منفعلبودن. افلاطون را به خاطر بچهبازی (pederasty) از شهر بیرون میکردند، نه به این خاطر که گویا بچهبازی خلافِ طبیعت است، بلکه افراط میکرده در آن چیزی که مقتضای طبیعت بوده است. لواط امری بهغایت غیراخلاقی و هرزه بود، و مسئلهی اخلاقی این نبود که چرا دو تا مرد با هم سکس داشتهاند، بل آیا تو فاعل بودی یا مفعول. فعالیتهای همجنسگرایانهی مفعولی و مردمی که این فعالیتها را انجام میدادند، طرد میشدند؛ نه به این خاطر که آنها همجنسگرا بودند، بل چون مردی در آن وسط مثل یک زن یا بچه عمل کرده است. این تمایزی است که ما در بین بسیاری از فرهنگها میبینیم؛ در بسیاری از فرهنگها با فعالیتِ همجنسگرایی بین مردان – مادام که «زنانهکنندهی» مرد نباشد – مدارا میشد. از سوی دیگر، جوامعِ اروپای شمالی و امریکا، از سدهی نوزدهم دستکم بهطور وسواسگونهای به این مسئله میپرداختند که هنجارین یا ناهنجارین بودنِ یک شخص را این همجنسگرا بودن یا دگرجنسگرا بودن او تعریف میکند. این جوامع، در سازمانِ تمایلاتِ جنسی، به دنبال حقیقتِ سوژگانی بودند. تفاوتهای بین این دو الگو باعث شد اهمیتِ سازماندهندهای که به سکسوالیته داده میشود دچار چرخشی عظیم شود.
پیشرفت الگوی غالبِ غربی، محصول یک تاریخِ دراز و پیچیده است. اما لحظههای کلیدیای در این تحول میتوان سراغ کرد. یکی از این لحظهها، ابداعهای سدهی نخست (پس از میلاد مسیح) در جهانِ کلاسیک است؛ پیش از ظهورِ همهگیرِ غربِ مسیحی. مشخصهی این دوره، ریاضتِ نوینی بود به همراهِ طردِ فزایندهی تنبارگی (یعنی زیادهروی در سکس به قصد صرفِ لذت). کلیسا، این دیدگاه را پذیرفته و تقدیس میکرد که شوهران نباید با همسرانشان با بیقید و بندی رفتار کنند. هدفِ سکس، تولیدمثل بود؛ برای همین، بدیهی میپنداشتند که سکس در بیرون از حوزهی ازدواج صرفا برای لذت است و بنابراین گناه است. همانطور که فلندرین مینویسد؛ «ازدواج، نوعی داروی پیشگیرانه بود که خداوند ارزانی کرده تا انسان را از بیاخلاقیها نجات دهد». گناههای جسمانی، وسوسهی مداومی بود که از مسیرِ الهی میآمد.
دومین لحظهی مهم، در سدهی دوازدهم و سیزدهم بود؛ پس از یکسری جنگهای شدید و مذهبی، و پیروزی سنتِ مسیحیِ سکس و ازدواج. البته این امر ضرورتا بر رفتارِ همهی افرادِ جامعه تاثیر نگذاشت. تاثیری که داشت این بود که هنجارِ جدیدی را ایجاد کرد که هم نیروهای مذهبی تقویت و تاییدش میکردند و هم نیروهای سکولار. ازدواج، به خاطر نفعِ خانوادهها، کاری بود که خودِ خانواده ترتیباش را میداد. دو نفر غریبه را میانداختند کنار هم، و بعد یکسری قوانینِ سخت نیز [به عروس و داماد] توضیح داده میشد. در نتیجه، «زوج، توی رختخوابِ ازدواجشان تنها نبودند: سایهی اعترافگر بر فرازِ جست و خیزِ شادِ آندو پدیدار میشد». متألهین و شارعین، زیستِ جنسیِ زوجها را تا آخرین جزئیاتاش به بحث میگذاشتند؛ نهتنها این کار را بهعنوان یک بازیِ فکری انجام میدادند، بل پاسخهای مفصلی هم برای پرسشهای عملیِ اخلاقی به دست میدادند.
سومین لحظهی اصلی و قطعی در سدهی هجدهم و نوزدهم روی داد که هنجار جنسی بر حسبِ روابطِ با جنسِ مخالف تعریف شد و متعاقبا مقولهبندی شکلهای دیگر تحت عنوان «منحرف». این تغییرِ آخری، یکی از تغییرهایی است که ما وارثِ مستقیماش بودهایم. مشخصهی این دوره، گذار از سازمانِ مذهبیِ زندگیِ اخلاقی به تنظیمِ سکولاری است که در پدیداری هنجارهای نوینِ پزشکی و روانشناختی و آموزشی تجسم یافته است. یک جابهجایی صورت گرفته بود: از این ایدهی باستانی که مرد و زن فقط یک جنس را برمیسازند و بدن زن چیزی نیست مگر شکلِ منحرفیافتهی بدنِ مرد، به ایدههای مدرن که جنسیت را دو تا (و مخالف یا کاملکنندهی یکدیگر) میدانست.
همراه با این، انواعشناسی جدیدی از انحطاط و انحراف پدیدار شد و هویتهای نوین جنسی رشدِ سریعی کردند. همجنسگرایی از مقولهی گناهها بیرون آمد و یک مزاجِ روانشناختی شد. سکسشناسی (همان علم نوظهورِ میل) شروع کرد به تحقیقکردن دربارهی قانون سکس، و «سکسوالیته» به عنوان یک قارهی جداگانهای از دانش که معلولهای متمایز خودش را داشت، ظهور کرد.
ظهور مقولهی هجنسگرایی و «همجنسگرا» نشان میدهد که چه اتفاقی روی داده است. فعالیتهای همجنسی البته در همهی فرهنگها شایع بوده و هم در غرب و هم در دیگر فرهنگها تاریخِ درازی از اروتیسم همجنسگرایانه وجود دارد. اما این ایده که چیزی بهعنوان شخصِ همجنسگرا وجود دارد چیز نسبتا جدیدی است. همهی شواهد حاکی از آن است که پیش از سدهی هجدهم، همجنسگرایی در گستردهترین معنایش که فعالیت اروتیک بین افرادِ همجنسیت است تفسیر میشد و قطعا وجود داشته، اما «همجنسگراها» در معنای مدرناش نه. کنشهای مشخصی مانند لواط سخت محکوم میشدند: در انگلستان لواط رسما دستکم تا سال ۱۸۶۱ مجازات مرگ داشت و متعاقبا محکومیتِ سفت و سختِ زندانی، و این فضا توسط امپراتوری انگلستان بهسرعت در همهی جوامعِ آنگلوساکسون و مستعمرهها (از ایالات متحده و سرخپوستهای غربی گرفته تا افریقا و هنگکنگ) غالب گشت. اما به نظر میرسد که دربارهی نوع مشخصِ «شخصِ همجنسگرا»، ایدهی مشترک و فراگیری وجود نداشته است.
«لواطکار» را نمیتوان معادلی برای «همجنسگرا» دانست. لواط مشخصا جرمی همجنسگرایانه نبوده؛ قانون، روابط مردان با زنان و مردان با چارپایان و همچنین مردان با مردان را به یکسان نگریسته. و در حالیکه در سدهی هجدهم، لواطکارانِ مُصِر را آشکارا نوعِ خاصی از شخص تلقی میکردند اما او را با ماهیتِ کنشاش تعریف میکردند و نه با ماهیتِ شخصیتاش.
از اوایل سدهی هجدهم بود که تاریخدانها رد پای تحولِ انواع نوین جنسی (جنسهای سوم و حتی چهارم) را مشاهده کردهاند. از میانهی سدهی نوزدهم به این سو بود که «همجنسگرا» (the homosexual) (اصطلاح «همجنسگرایی» / homosexuality در دههی ۱۹۸۰ ابداع شد) را چیزی متعلق به نوعهای خاصی از بودن میدانستند که مشخصههایشان را احساسات و پنهانسازی و یک موقعیتِ روانجنسی تشکیل میدادند. این دیدگاه توسط جامعهشناسهای پیشگامی بیرون رانده شد که توضیحها و توصیفهای پیچیدهتر و دقیقتری ارائه کرده بودند. آیا همجنسگرایی محصولِ فساد یا انحطاط است، مادرزادی است یا نتیجهی ترومای دورانِ کودکی؟ آیا تنوعی طبیعی است یا که کژشکلیای انحرافی؟ آیا باید با آن مدارا شود یا که به درمان سپرده شود؟ هاولوک الیس بین عودتشده (بازگشتیافته یا invert) و منحرف (واگشتشده یا pervert) فرق گذاشت؛ فروید نیز بین «عودتشدهی مطلق» و «دوجنسگرای روحی» (amphigenic) و «دگرجنسگرای حدوثی» (contingent). بعدها بود که کیلفورد الن بین ۱۲ نوع تمایز قائل شد و آنها را از «اجباری» و «عصبی» و «عصبی-نژندی» و «روانی» گرفته تا «روانی-نژندی» و «اَلکُلی» نام داد. کینزی یک رتبهبندی هفتبخشی برای پیوستار رفتار دگرجنسگرایانه/همجنسگرایانه ابداع کرد که به جانشیناناش امکان داد تا «کینزی یک»را از «کینزی پنج» یا «کینزی شش» متمایز سازند؛ انگار که این هفت بخش در زندگیِ واقعی وجود دارند.
جوش و انرژیای که برای برچسبزدن و طبقهبندی وجود داشت منجر شد شماری از تاریخدانها بگویند که ظهورِ مقولههای متمایزِ بودِشِ جنسی در یک سدهی گذشته یا بیشتر، پیآمدِ اقداماتِ پایدار در تنظیم و کنترل اجتماعی است. نویسندگانِ تاریخِ لزبینیسم پیشنهاد دادهاند که توسعهی هویتِ جنسیشدهی لزبین در پایان سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم، تحمیلی بود که از سوی سکسشناسها طراحی شد تا زنها را از زنها دقیقا جدا سازند و روابطِ عاطفی و احساسیای را از بین ببرند که همهی زنان را علیه مردان متحد میساخت. این گفته آشکارا بهرهای از حقیقت در خود دارد. با وجود این ، فکر میکنم معتبرتر آن است که ظهورِ هویتهای متمایز در طول این دوره را محصول مبارزه علیه هنجارهای غالب دید، که ضرورتا تاثیراتِ متفاوتی بر مردان و زنان داشته است. سکسشناسها اصطلاحهای همجنسگرا و لزبین را ابداع نکردند تا تغییراتی را که پیش چشمشان روی میداد در قالبِ زبانِ مشخص خود (زبانی که میل به آسیب شناسی چیزها دارد) بریزند. سکسشناسهای پیشگامی چون کرافت-ایبینگ با افرادی مواجه شدند که عمدتا در نتیجهی یک حمیت (با انگیزههای سیاسی) جهت کنترلِ سفت و سختِ نمودهای منحرفانهی میلِ جنسی، یا به دادگاهها فراخوانده شده بودند و یا برای درخواستِ کمک نزد آنها آمده بودند. تعریف همجنسگرایی بهعنوان شکلِ متمایزی از میلِ جنسی، اقدامی بود برای روبهروشدن با این واقعیتِ جدید. کرافت-ایبینگ خود را در اتحادی ناخوشآیند با کسانی یافت که مدافعانِ صریحِ سکسوالیتههای خودشان بودند و سکسوالیتهی خود را توضیح و حتی توجیه میکردند. این نیز به نوبهی خود واکنشی ناگزیر به گرایشِ خودتعریفی و تدوینِ هویتهای جنسیِ جدید تولید کرد.
فعالیتِ جنسی بهطور روزافزون داشت به این سمت میرفت که نوعِ خاصِ شخص را تعریف کند. در عوض، مردم نیز شروع کردند خودشان را بهعنوان اشخاص یا هویتهای جنسیِ متفاوت تعریف کردند، و تفاوتشان بر اساس سکسوالیتهی آنها برساخته شده بود. تامس نیوتن در سال ۱۷۲۶ در لندن توسط یک پلیس مخفی و بهخاطر کنش همجنسگرایی بازداشت شد، به پلیس گفت: «این کار را کردم چون فکر کردم او را میشناختم، و فکر میکنم اگر از بدنِ خودم بهره ببرم و لذت ببرم، جرمی مرتکب نشدهام». در اینجا میتوان طلوعِ تمایل به خودتعریفی را دید که با تکثیرِ هویتهای همجنسگرایی در سدهی بیستم، در شُرُفِ شکوفایی است. در عوض، رشدِ مقولهی همجنسگرا در پایان سدهی نوزدهم نیز نویدِ فراوانیای در انواع و هویتهای نوینِ جنسی را در سدهی بیستم میدهد: دگرجامهپوش (transvestite)، تراجنسی، دوجنسگرا، بچهبازی، سادو-مازوخیست (یا: آزارگری-آزارخواهی) و غیره. در سدهی بیستم، مردم خودشان را هر چه بیشتر با تعریفکردنِ سکسوالیتهشان تعریف میکردند. پرسشی که من باید بپرسم این است که چرا کنشهای جنسی چنین در کانونِ تعریفِ فرد از خویشتن و هنجاریت قرار گرفت؟
گفته شده است که سکسوالیته، در تلاقیِ دو محورِ عمدهی دغدغه شکل میگیرد: [دغدغه] با سوژگانی ما (ما چه و که هستیم) و [دغدغه] با جامعهی ما (با رشد و بهبود و سلامت و کامکاریِ آتیِ کلِ جمعیت). این دو شدیدا به هم گره خوردهاند چون در قلبِ این دو، تن و ظرفیتهای آن است. لو نوشته است «همانطور که تنِ انسان خودگردان و خودآگاه میشود [یعنی تبدیل به ابژهی یک توجهی کاملا سکولار میگردد]، همانطور که عواطف از جهان پس میکشند و بیشتر در قید و بند میشوند، سکسوالیته در جامعهی بورژوا نیز بهعنوان پدیدهای صریح ظهور میکند» (Lowe ۱۹۸۲: ۱۰۰).
و هر چه جامعه بیشتر و بیشتر (به خاطر یکنواختیِ اخلاقی و بهبودِ اقتصادی و امنیتِ ملی و بهداشت و سلامت) به زیستِ اعضایاش دغدغه پیدا میکند، بیشتر و بیشتر به زیستِ جنسیِ افراد مشغول میشود و شیوههای اداره و مدیریتِ پیچیدهتری ظهور میکنند، اضطرابهای اخلاقی و مداخلاتِ پزشکی و بهداشتی و قانونی و خدماتی یا کاوشهای علمی بروز میکنند، و همگی برای آن هستند تا خویشتنِ فرد را با فهمیدنِ سکسِ او بفهمند.
در نتیجه، سکسوالیته بدل به مسئلهی مهمِ اجتماعی و سیاسی و همچنین اخلاقی شده است. اگر به همهی این بحرانهای عمدهای که در در انگلستان و از آغاز سدهی نوزدهم روی داده نگاه کنیم (و این میتواند در همهی جوامعِ عمدهی صنعتیشونده و شهریشونده نیز تکرار شود)، میبینیم که به یک نوعی پای امر جنسی در میان بوده است.
در بحرانِ جنگهای انقلابیِ فرانسه در اوایل سدهی نوزدهم، یکی از دغدغههای اصلیِ ایدئولوژیستها زوالِ اخلاقی بود و باور بر آن بود که زوالِ اخلاقی مجموعهای از رویدادها را پیش آورد که منجر به سقوط پادشاهی فرانسه گشت. در دهههای ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰، با اولین بحران جامعهی نوین صنعتی، دغدغهی وسواسگونهای با سکسوالیتهی زنها و تهدیدی که متوجهی بچههایی که در کارخانهها و معدنها کار میکردند، ایجاد شد. در میانهی سدهی نوزدهم، تلاش برای ایجادِ نظمِ نوین در جامعه، به پرسشِ بهداشت و سلامتِ اخلاقی متمرکز شد. از دههی ۱۸۶۰ تا دههی ۱۸۹۰، تنفروشی و استاندههای اخلاقیِ جامعه و اصلاحِ اخلاقی، در کانونِ مباحثاتِ عمومی بود، و بسیاری در این زوالِ اخلاقی نشانههای زوالِ قریبالوقوعِ امپراتوری را میدیدند. در دهههای نخستِ سدهی بیستم، این دغدغهها در قالبِ دغدغهی جدیدی و متناسب با ویژگیهای جمعیتِ انگلستان طرح گردید. رواجِ علمِ بهنژادی و تولیدمثلِ برنامهریزیشده جهت تولیدِ بهترینها (گرچه هیچگاه غالب نگشت اما) تاثیرِ مهمی هم بر شکلگیریِ سیاستهای رفاهی و هم بر شکلگیریِ اقدام جهت تعریفِ دوبارهی اولویتهای ملی در مواجهه با رقابتِ بینالمللی داشت.
این امر، به ناچار، منجر به نژادپرستیِ روبهرشدی در نیمهی نخستِ سدهی بیستم شد. در سالهای بین دو جنگِ جهانی و در طول دههی ۱۹۴۰، کاهشِ نرخِ زاد و ولد منجر به مباحثاتی آتشین شد دربارهی خدماتِ کنترلِ زاد و ولد و سیاستهای برنامهریزی جهت تشویقِ انتخابیِ خانوادهها، و اینکه کشور در دستِ نژادهای پیشتر مغلوب بیافتد. در دههی ۱۹۵۰، یعنی دورهی جنگِ سرد، جستجویِ جدید برای منحطهای جنسی (و بهویژه همجنسگرایان) انجام گرفت، چون گویا این منحطها ظاهرا مستعدِ خیانت بودند. این امر به یکی از جنبههای اصلی مککارتی بود که در ایالات متحده پی گرفته شد و بازتابهایی در انگلستان و جاهای دیگر داشت. در دههی ۱۹۸۰ و به دنبالِ دههها رواداری، شکلهای اقلیتی از سکسوالیته (بهویژه همجنسگرایی) بهخاطر به زوال انداختن خانواده و بازگشتِ بیماریهای همهگیر (AIDS) مورد سرزنش قرار گرفتند، و محافظهکاری نوینِ اخلاقی منجر به احیای نیروهای سیاسیِ راست شد. اما با آمدنِ هزارهی جدید، درحالیکه بنیادگرایی اخلاقی در سراسر جهان رونق گرفته، معلوم شده بود که تغییراتِ سریعِ اجتماعی و فرهنگی الگوهای سنتی را بیامان تخریب میکردند و منجر به ظهورِ فردیگراییِ جنسی و ادعاهای نوین برای «شهروندیِ جنسی» میشدند.
مجموعهای از دغدغهها در همهی این بحرانها و لحظههای حیاتی متبلور شدهاند: هنجارهای زندگیِ خانوادگی، روابط مردان با زنان، ماهیتِ سکسوالیتهی زنان، مسئلهی تنوعِ جنسی، روابط بزرگسالان با کودکان، و غیره. در هر جامعهای، مسائلِ مهمی وجود دارد. مباحثات دربارهی آنها در قسمتِ اعظمِ غرب و در طول چند دههی گذشته، دقیقا به این خاطر بسیار داغ بوده که مباحثات دربارهی سکسوالیته مباحثاتی هستند دربارهی ماهیتِ جامعه: هر جا سکس باشد، جامعه آنجاست؛ هر جا جامعه باشد، سکسوالیته هم آنجاست.
ادامه دارد
آنچه خواندید ترجمه بحش دیگری از کتاب “سکسوآلیته” (امور جنسی) اثر جفری ویکس بود. مشخصات اصل انگلیسی کتاب:
Jeffrey Weeks: Sexuality, 3rd ed., New York and London: Routledge 2010
بخشهای پیشین:
فصل یکم: زبانهای سکس
فصل دوم: ابداع سکسوآلیته