چکیده
با این فرض که «سرمایهداری» یک شَبه و معجزهوار، به صورت بستهای کامل و بدون نقص از آسمان نازل شده، ابتداییترین سوالی که از منتقدین این نظام میشود این است که آنها چه پیشنهادی به جای این نظام دارند. طرحاین سوال جزواولین پرسشهایی است که در هنگامِ بحث پیرامون مارکس ـ به عنوان جدیترین دشمنِ سرمایهداری ـ مطرح میگردد. منتقدان با آگاهی پیشین از این نکته که سنتِ مارکسیستی از ارایه پیشنهادِ با جزئیات در مواجهه با سرمایهداری شانه خالی کرده، در عوض بررسی و تبادل نظر انتقادی پیرامون دلایل این امر، این مورد را به ضعف مارکسیسم نسبت داده و از هرگونه بحث طفره رفته و در روندی مشابه هر گونه تفکر ایدئولوژیک، “میدانمها” را جایگزین خواستن و تلاش تفکرآمیز پیرامون دلایل وجودی این ماهیت میسازند. با وجود آنکه نگارنده خود را مارکسیست نمیداند، و در بسیاری از موارد با مارکس همعقیده نیست، لیک در جهت ادای دِین به اندیشهی مارکس و خوانشی نزدیکتر به واقعیت، نگارنده در پی آن است تا دلایلِ علمی مخالفت فکری و فلسفی مارکس با آرمانگرایی را مشخص نماید. همچنین قصد بر آن بوده تا محدودیتهای تفکر مارکسیستی در این زمینه بر شمرده شود.
مقدمه: مارکس و پروژههای آرمانی سوسیالیستهای تخیلی
مارکس و انگلس در «بیانیهی حزب کمونیست» واژهی «سوسیالیسم تخیلی» (یا آرمانشهری) را به کار بردند تا به افکار هنری سن سیمون، چارلز فوریه و رابرت اوون اشاره کنند. افکار این افراد به اختصارمعرفی میشود و درنهایت به عنوان حامیان سوسیالیسمی در واقع محافظهکار رد میشوند. اولین سوال مطرح درهنگام مطالعهاین بخش از «بیانیه» این است که چرا مارکس تمامی ایشان را در یک دسته قرار داد؟ این دستهبندی بیاشکال نیست. طبق نظر راجرپیدن، یکی از دشواریهای درک نقد مارکسیستی سوسیالیسم تخیلی این واقعیت است که ایشان دیدگاههای متناقض بسیاری داشتند و با یکدیگر همدلی چندانی نداشتند. به طور مثال، چارلز فوریه، بر خلاف آرمانشهرگرایان معاصرش، مدافع لغو کار نیست؛ چرا که کار را بخشی از زندگی میداند (فوریه، ۱۹۶۵ – پاکو، ۲۰۰۷). فوریه به فردگرایی اهمیت بیشتری میداد چرا که فعالیتهای انسانی را متنوع، متکثر و متناقض میدانست، که در تناقض آشکار با پروژهی جمعگرایانهی سن سیمون قرار دارد (فوریه ۱۹۷۱ – مرکل ۲۰۰۴). فوریه منتقد جدی اخلاقیات سرکوبگرانهی زمان خود بود و بدینسان لذت جنسی را در مرکز جوامع آرمانی خود قرار داد. پروژهی آرمانگرایانهی وی با پروژههای افرادی چون سن سیمون در تفاوت آشکاری بود. اما دلیل مارکس برای قرار دادن ایشان در یک دسته چه بود؟
مارکس اعتقاد داشت افکار دستههایی از سوسیالیستهای ارتجاعی جهانبینی فئودالی را انعکاس میدهد (از جمله سوسیالیستهای محافظهکاری که افکارشان منافع بورژوازی نوظهور را منعکس میکند) و در مقابل کمونیستهایی هستند که افکارشان موضع پرولتاریا را منعکس میکند. اما، سوسیالیستهای تخیلی به راحتی در این دستهبندیها جای نمیگیرند. آنها از یک سو همچون کمونیستها ترقیگرا بودند و در مخالفت با نظام بورژوایی عمل میکردند؛ و از سوی دیگر، از آنجا که نوشتههایشان در اوایل دورهی مدرن و پیش از آن منتشر شد، علیرغم قابلیت درک ماهیت و نقش پرولتاریا، انتقادشان از جامعهی نوظهور بورژوایی زمخت بود. بنابراین، موضعشان نمیتواند به روشنی منعکسکنندهی منافع هیچ طبقهای باشد. آنها در عوض افکار گسترهای از طبقات اتخاذ کردند همچون پرولتاریا، بورژوازی و حتی بعضی طبقات فئودال. با این حساب، برای مارکس و انگلس دشوار بود که تنها یک نسخه نقد معیار و یکسان را در مورد سوسیالیستهای تخیلی به کار ببرند و از این رو نقدشان تا حدودی گمراهانه بود.
اما این متفکرین در ضمن شباهتهایی هم دارند که به مارکس اجازه میدهدآنها را در یک گروه قرار دهد. با عنایت به نظریات لیشتهایم این سوسیالیستهای تخیلی، نظریهپردازانی بودند که «ایمانی خردگرایانه به علم را با نقدی رادیکال از فردگرایی» ترکیب میکردند (لیشتایم، ۱۹۶۹:۴). هدف آنها تشویق هارمونی اجتماعی بود و برای دستیابی به اهداف خود برنامههای آموزشی را جهت تقویت نفوذهای مختلف «اجتماعساز» و تضعیف رویکردها و باورهای فردگرایانه و رقابتی مطرح نمودند (پیدن، ۲۰۰۲). آنها همچنین انواعی از تغییرات را پیشنهاد میدادند که شامل مالکیت عمومی بر زمین، منطقیسازی صنعت، لغو تفاوت طبقاتی و بازنگری نسبت به جایگاه شهرهای کوچک و بزرگ میشود. آنها این پیشنهادها را که انسجامی درونی داشت به صورت رویاهایی در مورد جامعهی آرمانی مطرح نمودند. در نتیجه، طبق نظر لویتاس، سن سیمون، فوریه و اوون، جوامع بورژوایی معاصر خود را ناعادلانه، غیراخلاقی و غیر قابل حمایت میدانستند. آنها امیدوار بودند آنرا با جامعهای کاملامتفاوت عوض کنند تابا هماهنگی و نه تضاد تعریف شود، جامعهای که در آن ماهیت انسانی بتواند گسترش حقیقی خود را بیاید. برنامهریزیهای ایشان بر همکاری بیشتر در جامعه، تولید موثر و توزیع منصفانه تمرکز داشت (کول، ۱۹۶۷: ۴-۵). در این روند، هیچکس شکی نداشت که پروژههایشان برای جامعه مفید و موثر بود؛ و باور داشتند که رویاهایشان میتواند از طریق ترویج کافی و پیروزی خِرد تحقق یابد.
با توجه به این شباهتها، قرارگیری ایشان در یک دسته توسط مارکس مشخص میشود. حال که این مسئله پاسخ داده شد، مسئلهی بعدی که چرا مارکس منکر ارزشهای آنها شد مطرح میشود. با پاسخ به این پرسش بررسی موضع مارکس کاری نهچندان سخت خواهد شد. با توجه به عوامل مشترک پروژههای سن سیمون، فوریه و اوون، میتوان چنین اذعان داشت مارکس به این خاطر آنها را رد کرد که: یک، از شیوههای نادرستی برای دستیابی به اهداف خود استفاده میکردند؛ دو، پروژهها قوامنیافته و اکثراً زمخت بودند؛ سه، افکار ناصحیحی در مورد ماتریالیسم تاریخی داشتند و توضیح ماتریالیستی برای سیر تاریخ نداشتند؛ و چهار، خواهان ایجاد آرمانشهر ثابتی بودند که در عمل سرکوبگرانه، ضد دموکراتیک و غیر قابل توجیه بود.
دلایل علمی مخالف مارکس با آرمان گرایی
۱: شیوههای نادرست دستیابی هدف در پروژههای آرمانی
مارکس پیش از هر چیز به علت طرق و روندی که این پروژهها برای دستیابی به اهداف خود برگزیدند نسبت به تفکر آرمانشهری مظنون بود. چنانکه بحث او در «بیانیهی کمونیست» روشن میسازد، بیشتر پروژههای آرمانشهری معاصر او به هیچ وجه به روند ایجاد جهانی جدید نمیپرداختند. به گفتهی پری اندرسون، کتابِ «اخبار از ناکجا» ویلیام موریس، که پس از انتشار نوشتههای مارکس شکل گرفت، اولین اثر آرمانشهرگرایانه است که راههای مشخصی برای تحقق آرمانشهر پیش میگذارد (اندرسون، ۲۰۰۴). بیشتر آرمانشهرهای پیشین صحبت واقعگرایانهای در مورد راههای سیاسی دستیابی به رویاهای خود نداشتند (پیدن، ۲۰۰۲). مدافعین این پروژههای آرمانشهری بر این اندیشه بودند که جهانِ بهتر را میتوان از طریق راههای صلحآمیز، استدلالات اخلاقی و تبلیغ و ترویج ایجادکرد. اما هیچ یک از این پروژههای آرمانشهری در گذشته چنین چیزی را تحقق نبخشیدند. آنها نه تنها از تحول جامعه به مثابهی کل ناکام ماندند که پروژههای نمایشیشان نیز شکست خورد (مثلا هوم کولونیها، فالانستریها و ایکارینها). این شکستها به هر روی نشان میداد که تحقق جامعهی آرمانشهری موفق درون جامعهی موجود بورژوایی غیرممکن است. از آنجا که جامعهی بورژوایی تاکتیکهای صلحآمیز این آرمانشهریها را نمیپذیرد، به نظر واضح میآید که برای تحقق جهانی رویایی به روشهای مشخصتر و قوامیافتهتری نیاز است (پیدن، ۲۰۰۲). برای مارکس روشهای مشخصترِ تحقق آرمانشهر ضرورتاً شامل انقلاب خشونتبار میشدند. به قول خودش «اگر پول با زائدهای همچون لکهی خون بر یک گونهی خود قدم به جهان میگذارد… سرمایه از همان هنگام تولد، از سر تا پا، و در گوشه گوشهی خود، آلوده به خون و چرک است.» (مارکس، ۱۹۹۰: ۹۲۶). با توجه به تحلیل مارکسیستی جامعهی طبقاتی کنونی بر پایهی خشونت است و تنها با خشونت ممکن است برانداخته شود، امری که در این پروژههای آرمانشهری مورد بیتوجهی واقع میشود. مارکس اعتقاد داشت این پروژهها خود را فرای طبقات متخاصم میبینند و اعلام میداشت «این متفکرین تخیلی میخواهند شرایط تمام اعضای جامعه را بهبود بخشند، حتی بهترینها را. این است که مدام به کل جامعه، بی هیچ تمایزی، فراخوان میدهند و حتی طبقهی حاکم را ترجیح میدهند. کافی است هر کس به درک نظام آنها برسد تا آنرا به عنوان بهترین برنامهی ممکن برای بهترین جامعهی ممکن بپذیرد.» نزد مارکس، این بیتوجهی به طبقه بدین معنی است که آرمانشهرگرایان سوسیالیست هر گونه عمل سیاسی را کنار میگذاشتند و در عوض میخواستند از طرق صلحآمیز و استدلالات اخلاقی به اهداف خود برسند. آنها امیدوار بودند آموزش اخلاقی به تنهایی و ناگهان بتواند به جامعهای جدید منجر شود و در این روند توجه به این واقعیت را که دولت وسیلهای است برای حمایت از طبقهی حاکمه فراموش کردند؛ تا وقتی این دولت سرنگون شود، از قدرت و تبلیغات خود برای تضمین بیشتر منافع طبقهی مسلط دفاع خواهد کرد. نزد مارکس، استدلالات اخلاقی که این پروژهها به عنوان استراتژی استفاده میکردند بخشی از اخلاقیات قوامیافته در جوامع بورژوایی بود و توان کافی برای نقد چنین ساختاری را نداشت. ارزشهایی که این استدلالات اخلاقی عام از آن دفاع میکنند مجزا از ارزشهایی که نظام اقتصادی موجود نیک میپندارد نبود. برای مارکس، هر گونه پروژهای که بیتوجهه به این مورد بود نمیتوانست بدیلی رادیکال باشد. روشن است که بر پایهی تحلیل مارکسی، این از نقصانهای عمدهی پروژههای آرمانشهری زمان بود. مارکس بر این عقیده است که، به خاطر اشتباهات آنها «پرولتاریا خود را وارد تجربیات جزمانه کرده بود… که میکوشند به رستگاری پشتِ جامعه و از طریق خصوصی دست بیابند… وبه این دلیل است که لاجرم سرشان به سنگ میخورد.» (مارکس، «هجده برومر لوئی بناپارت، ۶۰۱.) از این رو، با توجه به این تفکر، سوسیالیستهای تخیلی، سوسیالیستهایی شایسته و محترم و آرمانشهرگرایانی نیک بودند اما باید آنها را سیاستمدارانی بد و انقلابیونی بدتر به حساب آورد چرا که راههای مشخصی برای تغییر ساختار جهان پیش نگذاشتند؛ آنان روشنفکران خامخیالی بودند که نقش دولت و کارکرد اخلاقیات را نفهمیدند و تغییرات لازم برای دستیابی به آرمانشهری سوسیالیستی را به تاخیر انداختند.
مارکس به روشنی توضیح داد که ساختار کنونی سرمایهداری تنها از طریق استفاده از زور و با اقدامات جبرآمیز دولتی ساخته شده است و در نتیجه ثروتمندان مورد پشتیبانی دولت، داشتههای خود را تنها به خاطر استدلالات اخلاقیِ متون آرمانشهرگرا کنار نمیگذارند. وی اذعان میداردایجادبدیلی موفق یا جامعهای آرمانشهری تا زمانی که جامعهی بورژوایی و دستگاه دولتیاش موجودند ممکن نیست. از آنجا که جوامع بورژوایی پیشین رویاهای آرمانشهری را جدی نگرفتند، به نظر واضح میآید که برای مارکس، آرمانشهر را نمیتوان تنها از طریق استدلالات اخلاقی تحقق بخشید؛ مشارکت جدی مدنی و سیاسی و حتی استفاده از خشونت لازم است اما متون آرمانشهری زمان او توجهی به این موارد ندارند. این واقعیتها و اختلافات در مورد روند انتقال، باعث شد تامارکس نسبت به پروژههای آرمانشهری زمان خود مظنون باشد (لویتاس، ۱۹۹۰). چنانکه نقد او از هگل نشان میدهد، «فعالیت» انسانی برای مارکس نقشی حیاتی در رشد تاریخ دارد (بلوخ، ۲۴۹:۱۹۸۶). سوژههای انسانی در ذهن خود «مفروض» نیستند؛ حقیقت برای کشف خود به اراده نیاز دارد و در نتیجه نقش خطیر نظریهی سیاسی نه فقط اعلام خواستهها که فراهم نمودن «اراده» برای عمل است. میتوان چنین بیان کرد که اعمال سیاسی ابزار امیدند اما امید را باید «نه فقط به عنوان احساس… که اساساً به عنوان عمل هدایتکنندهای از نوع شناخت» درک کرد. مارکس بسیاری از جزئیات جامعهی آرمانی را پذیرفت و به روشنی در بسیاری موارد به فوریه و سن سیمون احترام میگذاشت، و نوشتههای مثبتی در مورد افکار اوون برای ایجاد نظام بهتر کارخانهای دارد که در آن تحصیلات و ژیمناستیک نقش مهمی در ایجاد انسان کامل خواهند داشت. مارکس چنین بیان میکند: «از آن لحظه که جنبش طبقهی کارگر واقعی میشود، آرمانشهرهای خیالی سوسیالیستهای تخیلی جان میبازد، نه به این خاطر که طبقهی کارگر هدف این آرمانشهرها کنار گذاشته، که به دلیل دریافت راه واقعی تحقق آن. » (مارکس، «جنگ داخلی در فرانسه»، ۲۶۲). روشن است که برای مارکس، پروژهی حقیقی انقلابی میبایست روند تحقق جهان رویایی را جدی بگیرد و برای پیشبرد آرمان خود به ارجاع به استدلالهای اخلاقی بسنده نکند.
استدلال بالا هنگامی با عقلانیت همراه میشودکه به خاطر آوریم مارکس تا حدودی روند دستیابی به آرمان کمونیستی را مشخص کرد. مارکس در «بیانیهی کمونیست» اعلام میداردکمونیسم در ابتدای خود چند تغییر اجتماعی ایجاد میکند، از جمله لغو اجارهی زمین و حق ارث، ایجاد مالیات تصاعدی سنگین بر درآمد و ایجاد بانک مرکزی انحصاری، مرکزیت ارتباطات و حمل و نقل، اجتماعسازی صنعت و کشاورزی و تحصیلات عمومی رایگان. دولت در این دورهی کوتاه انتقال شکل دیکتاتوری پرولتاریا را به خود خواهد گرفت که الگوی آن را میتوان شبیه دولت کارگری کمون پاریس دانست. چنین دولتی بر پایهی حق رأی عمومی، دورههای کوتاه و قابل عزل مقامات و نوعی روند مشارکت مستقیم مردمی خواهد بود (مارکس، جنگ داخلی در فرانسه). چنین دولتی اقتصاد را به طور کامل در اختیار خواهد داشت و خواهد کوشید با نصف کردن روزهای کاری و استفاده از تمام منابع در دسترس برای تضمین دریافت میزان عادلانهای برای کار خویش، شرایط کار را بهبود بخشد (مارکس، نقد برنامهی گوتا). مرحلهی دوم هنگامی آغاز میشود که دیکتاتوری پرولتاریا موفق شودآخرین بازماندههای ساختار طبقاتی را از میان ببرد. انتقال به این مرحله به این معنی است که مالکیت خصوصی بورژوایی و تقسیم کار پایان یافته و مردم آزادانه میتوانند مشغول کار دلخواه خود شوند.. در پیِ این روند، نه قانون محدودکنندهای در کار خواهد بود و نه زور و مجازاتی؛ دولت خود پایان مییابد. این پایانی خواهد بود بر تمامی تقسیمات اجتماعی، و به طور مثال وجود ملتها، نژادها و مذاهب، چرا که فعالیت در کنار دیگران و برای دیگران خواستهی اصلی زندگی خواهد شد وزندگی مردمان را تماماً به خود اختصاص خواهد داد. با مطالعهی طرحی چنین مدون، روشن است که نمیتوان آرمانشهری را که ناگهان بر سر دنیا فرو انداخته شده پذیرفت. با عنایت به این موضوع میتوان استدلال آورد که خصومت عمدهی مارکس با آرمانشهرگرایی فقدان پیشنهادات مشخص و بررسی جزئیات روندهای پیش رو از طرف ایشان برای تغییر جهان بود.
۲: قوامنیافتهگی و زمختی پروژههای آرمانی:
دلیل دومِ خصومت مارکس با پروژههای تخیلی در این واقعیت نهفته است که اکثرآنها در روزهای اولیهی سرمایهداری پیشنهاد شدند و بدینسان قادر به تحلیل کلیت نظام نبودند. به قول مارکس: «نظامهای به اصطلاح سوسیالیستی و کمونیستی که سن سیمون، فوریه، اوون و… پیش گذاشتند در اولین دورهی قوامنیافتهی مبارزه بین پرولتاریا و بورژوازی مطرح شد». به گفتهی انگلس، از آنجا که آنها قادر به درک کامل سرمایهداری نبودند، تنها میتوانند نظریههای نامتناسب در مورد کارکرد آن در اختیار بگذارند؛ این است که مواد کافی برای خوانندگان خود پیش نگذاشتند تا آنها بتوانند مشکلات واقعی این نوع جامعه را ببینند و تنها قادر به پیشنهاد سناریوهای نامتناسب برای آینده بودند (انگلس، «سوسیالیسم:تخیلی و علمی»، ۶۷۸). مارکس :
«تا زمانی که پرولتاریا آنقدر قوامنیافته تا شکل طبقه را به خود بگیرد… و نیروهای مولد هنوز به میزان لازم توسعه نیافتهاند… که بتوانیم جلوهای از شکلگیری جامعهای جدید را ببینیم، این نظریهپردازان چیزی نیستند مگر آرمانشهرگرایانی که برای رسیدگی به خواستههای طبقات تحت ستم، نظامهایی بر میاندازند و به دنبال علمی احیاگر میروند. اما تاریخ که پیش میرود، و در کنار آن مبارزهی پرولتاریا که خطوط روشنتری مییابد، آنان دیگر نیاز ندارند در ذهن خود به جستجوی علم بگردند؛ کافی است آنچه جلوی چشمانشان میرود ببینند… تا زمانی که آنان ابتدای مبارزه هستند، در فقر چیزی بهجز فقر نمییابند و در آن سوی انقلاب و انحرافی که نظام کهن را برافکنده خواهد کرد چیزی نمییابند.. از این لحظه، علم، که خود محصول جنبشی تاریخی است… دیگر جزمی نیست و به مسئلهای انقلابی بدل گشته است.» (مارکس، «فقر فلسفه»، ۱۲۵).
با توجه به شفافسازی صورت گرفته، پروژههای تخیلی اولیه فاقد هرگونه بنیان روششناسانه برای درک واقعیت اجتماعی زمان خود بودند و رویکرد علمی نداشتند. در نتیجه، مجبور بودند بی هیچ استفاده از نظریهی علمی به ذهن انسانی ارجاع کنند (پیدن، ۲۰۰۲)، که کمبود شدیدی در نظر مارکس تلقی میشد. او نقل میکند که «خود را محدود به «تحلیل نقادانهی نکات واقعی کرد و نه نوشتن دستور آشپزی… برای آشپزخانههای آینده.» (مارکس، ۱۹۷۸، ۲۶:۱). چنانکه شیوهی نگارش مارکس در «بیانیهی کمونیست» یا «هجدهم برومر لوئی بناپارت» روشن میسازد، او قابلیت عظیمی برای نگارش شاعرانه و بازی با احساسات خوانندگانش داشت؛ اما ترجیح میداد مهمترین کتاب خود، «سرمایه، جلد اول» را با بحثی علمی در مورد نظریههای اقتصادی زمان خود آغاز کند. او زمان زیادی را صرف توضیح واژههای انتزاعی برای خوانندگان میکند و سپس مفهوم «روزهای کاری» را روشن میسازد؛ و تنها در یک سوم پایانی کتاب به مفهوم «جنبش کارگری» میپردازد (هاروی، ۲۰۱۰). اتفاق غیرقابل پذیرشی است؛ چرا که مخاطبین کتب منتقد سرمایهداری انتظار دارند تحلیل و معرفی مفاهیم در همان ابتدا صورت پذیرد. «سرمایه» به راحتی میتوانست با این مفاهیم آغاز شود و خوانندگان بالقوه را جذب کند، اما مارکس این کار را نکرد چرا که ارتباط با واژههای اقتصادی و واقعیت زمان خود را قدمی ضروری در راه دفاعی موجه از پروژهی خود میدید. از این رو، وی دنبالهروی هگل است که اعتقاد داشت «نمیتوان واقعیت زمان خود را به نقد کشید مگر ابتدا با درک چگونگی کارکرد آن». مارکس به اقتصاد سیاسی زمان خود انتقاد داشت و به همین دلیل کتابش را این چنین آغاز کرد، تا با همان زبان از اقتصاد سیاسی سخن بگوید. او در ضمن به آرمانشهرگرایان معاصر انتقاد داشت چرا که اذعان میداشت آنها فاقد علم اجتماعی لازم برای پیشبینی آینده هستند. آنان ناچار بودند آرمانشهرهای خود را از درون عقل بشری بیرون بکشند، بدون اینکه از مشاهدهی صحیح و یا تئوری علمی درست بهره بگیرند.
مارکس به این پروژههای آرمانشهری نقد داشت، چرا که به اندازهی کافی علمی نبودند. پذیرش این موضوع یعنی که مارکس به طور کلی مخالف تفکر آرمانشهری نبود، بلکه به نوعِ مشخصی از آرمانشهر نقد داشت که آرمانشهر سوسیالیستی نامیده میشد و در مراحل اولیهی سرمایهداری به اشکال مختلف پیش گذاشته شد. با توجه به این، میتوان نتیجه گرفت که مارکس پروژههای آرمانشهری اخیری را که در دورهی بلوغ سرمایهداری پیش گذاشته شدهاند را تایید میکرد، چرا که آنها قادر به درک نظام بودند و از این رو توانستند تحلیلهای جامعتری ارائه دهند. آیا این تعبیر صحت دارد؟ وب میگوید: «قطعات بسیاری هست که مارکس و انگلس در آن هرگونه تلاش انسانی برای پیش گذاشتن پیشنهادی مفصل برای جامعهای بهتر را به نقد میکشند». (وب، ۲۲-۱۹) این استدلالات کدامند؟ با توضیح دلیل سوم عمدهی پشت خصومت مارکس نسبت به تفکر آرمانشهری، میکوشیم نوری بر این مسئله بتابانیم.
۳: درک ناقص پروژههای آرمانی از ماتریالیسم تاریخی
مارکس در «جنگ داخلی در فرانسه» ادعا میکند «کارگران خود آرمانشهر از پیش آمادهای ندارند که معرفی کنند… آنها میدانند که برای تحقق رهایی خود و به همراه آن، رسیدن به آن شکل عالیتری که جامعهی حاضر لاجرم به سوی آن میرود… باید از دل مبارزات طولانی و سلسلهای از روندهای تاریخی بگذرند که هم شرایط و هم انسانها را متحول میکند. آنها آرمانی برای تحقق ندارند… تنها میکوشند عناصر جامعهی نوین را رها کنند که خودِ جامعهی بورژوایی در حال سقوط باردارِ آنها است.» (۳۶-۶۳۵.) به گفتهی وب، جملات بالا بر این استدلال که مارکس نمیتوانست به هیچ وجه آرمانشهرگرا باشد صحه میگذاردچرا که به نظر وی داشتن دانش مفصل از آینده، که لازمهی چنین پروژههایی است، امکان پذیر نیست. درک چنین دانشی مخالف اصل ماتریالیسم تاریخی بود و این دلیل سوم مخالفت مارکس با تفکر آرمانشهری را توضیح میدهد. چنانکه او در «سرمایه» اشاره میکند: «ساختن آینده و تکمیل آن برای تمام دورانها وظیفهی ما نیست… ما جهان را با جزم اندیشی پیشبینی نمیکنیم، که میکوشیم جهان نوین را از دل نقد جهان کهن بیابیم.» (مارکس، ۱۹۷۸، ۵۱:۱). درک فلسفی مارکس، تحت تاثیر هگل، همیشه با نگاه به گذشته است و درک اینکه جامعهای با کیفیت متفاوت در آینده چه شکل و شمایلی خواهد داشت غیرممکن است (پیدن، ۲۰۰۲.).
مارکس به تفکر آرمانشهرگرا مظنون بود، چرا که این شیوهی تفکر از این رو ناموثر است که انسانها در بند تاریخی که در آن زندگی میکنند هستند. چنانکه او در «ایدئولوژی آلمانی»، تحت تاثیر هگل، میگوید، مارکس تاریخ را بستری مهم درشکل گیری آینده میدانست. به باور وی سرمایهداری شیوهی تولیدی است که در پی فئودالیسم آمده و سرانجام منجر به سوسیالیسم میشود، که پایان تکامل تاریخی خواهد بود. این است که سوسیالیسم برای مارکس نمیتوانست به عنوان سناریویی خوشخیالانه برای آینده تعریف شود و واقعیتی بود که قطعا متحقق خواهد شد. اما در تفکر آرمانشهرگرا، هر پروژهای که بکوشد آیندهای متفاوت ایجاد کند ممکن است. جامعهی آینده میتواند جامعهای پایدار، جامعهای فمینیستی، جامعهای با محوریت لذت و یا هر گزینهی دیگری باشد. برای مارکس، این اشتباه بزرگی در درک تاریخ است، چرا که آینده را با مطالعات جامع عناصر جامعه میتوان پیشبینی کرد ولی نمیتوان آن را آرزو کرد. مارکس خود در «سرمایه» میگوید: «ساختن آینده و تکمیل آن برای تمام دورانها وظیفهی ما نیست… ما جهان را جزم اندیشانه پیشبینی نمیکنیم که میکوشیم جهان نوین را از دل نقد جهان کهن بیابیم.» (مارکس، ۱۹۷۸، ۵۱:۱.) در این تصویر، شرایط طبقهی کارگر خود به انقلاب میانجامد و از این رو نیازی به بحثهای مفصل در مورد شکل جامعهی آینده نیست. همچنین، بیتوجهی به اجتنابناپذیری سوسیالیسم منجر به اتلاف وقت و انرژی در مباحثات بر سر رویکردهای متفاوت برای برپایی آرمانشهرها میشود. در این طناببازی بین افکار مختلف در مورد آینده، شهروندان میتوانند بپرسند چرا از این تصویر باید حمایت کرد و از دیگری نه؛ به علاوه این که، هر چقدر جامعهی آینده کاملتر و مفصلتر میشود، سوالات و نگرانیهای بیشتری در مورد اشکال آن خواهد بود. مارکس این مسئله را مشکلی تاکتیکی میدانست. چنانکه لوکز میگوید: «از نظر تئوریک مشکلی با ساختمانِ خصوصی جوامع آرمانی وجود ندارد، اما چنین پیشنهاداتی تلههایی سیاسی هستند که باید به هر قیمت از آنها دوری کرد، چرا که به جای صحبت از کمونیسم، مقادیر زیادی از زمان و انرژی ارزشمند تلف بحث در مورد جوامع آرمانی بدیل میشود». (لوکز، ۱۹۸۴). از مارکس نقل کردهاند که: «آنکه برنامهای برای آينده ترسیم میکند، ارتجاعی است»؛ احتمالا به این خاطر که چنین تلاشهایی توجه را از وظیفهی انقلابی پیش رو پرت میکند (سورل و دیگران، ۱۹۶۷). از این روست که گرچه آرمانشهر رهاییبخش است، امامحافظهکارانه است که انرژیها را از فعالیت سیاسی مولدتر پرت میکند و شیوهی درکی است که نیروی خود را از تاریخ نمیگیرد. به همین دلیل، تفکر آرمانشهری معمولاً سناریوهایی پیشِ رو میگذارد که در هماهنگی با نیروهای تاریخی نیستند.
۴: ماهیت دیکتاتورمنشانه پروژههای آرمانی:
اشاره به دلایل مخالفت با آرمانشهرگرایی راه را برای درک انتقاد نهایی مارکس باز میکند، همراه با این عقیده که در آرمانشهر، طبیعت بشری همیشه ثابت و محدوداست. بیشتر پروژههای آرمانشهری الگویی برای آینده پیش میگذارند که قرار است تا ابد تغییرنیافته بماند. مثلاً در «آرمانشهرِ» توماس مور، از شهروندان انتظار میرود تا همیشه در جامعهای یکسان زندگی کنند بی آنکه قوانین آن را تغییر دهند. اما مارکس منتقد شدید چنین چشماندازی است؛ چرا که باوری عمیق به دموکراسی داشت. چنانکه پیدن میگوید: «برای مارکس، پیش گذاشتن نسخهای مفصل از جامعه را میتوان «پدرسالاری خیرانه» یا «نخبهگرایی موعودگرایانه» خواند». (پیدن، ۲۰۰۲) مارکس میخواست کارگران (ساکنین واقعی جامعه) خودنهادهای اجتماعی انحصاری بسازند، چرا که هر چیز دیگری میتواند تخطی از خودمختاری پرولتاریا باشد. زیر پا گذاشتن این قانون باعث میشود هر جامعهی آیندهای سرکوبگرانه باشد، چرا که شهروندان را از شرکت در گفتمان سیاسی موثر باز میدارد. چنان که انگلس مینویسد:
«آنچه میتوانیم در حال حاضر در مورد آنچه در پی از میان رفتنِ پیش روی تولید سرمایهداری از پی میآید درک کنیم، بیشتر مشخصهی منفی دارد و محدود به آنچه از میان خواهد رفت است. اما چه چیزی اضافه خواهد شد؟ این پس از رشد نسلی جدید تعیین میشود… آن نسل که بیاید برایش اصلا مهم نخواهد بود که به نظرِ امروز ما آنها باید چه کنند. آنها عمل خود را بر پا میکنند و افکار عمومی خود را… همین و بس.»
پس، بر خلاف سوسیالیستهای تخیلی که بر وجود مجموعهی ثابتی از نیازهای طبیعی انسانی تاکید میکردند، مارکس بر این واقعیت تاکید میکرد که انسانها خود میتوانند نیازهای جدیدی توسعه دهند. به خاطر این مفهوم متفاوت از طبیعت بشری است که سناریوهای پیشنهادی آرمانشهرگرایان و مارکس در مورد آینده متفاوت است. «آرمانشهرگرایان، آرمانشهری ثابت با نیازهای ثابت پیش میگذارند، در حالی که مارکس در پی آرمانشهری پویاست» (پیدن، ۲۰۰۲). چنانکه لوکز میگوید: «مارکس آرمانشهری پیش گذاشت که در آن همه قادر به مشارکت هستند و فرصتهایی برای تحول خود و روند خودمتحققکنندهی رهایی خواهند داشت».
بحث نهایی و نتیجه گیری مطلب
همان گونه که کفته شد مارکس به چهار دلیل پروژههای آرمانشهری را رد کرد: اول به خاطر نظرات متفاوت در مورد راههای دستیابی به هدف؛ دوم، از آنجا که این پروژهها به اندازهی کافی علمی نبودند؛ سوم، به این خاطر که با نقش فلسفه آن گونه که ماتریالیسم تاریخی میگوید سازگار نبودند؛ و در آخر به این خاطر که میخواستند آرمانشهری راکد ایجاد کنند که در عمل سرکوبگر و در تئوری غیر قابل توجیه میبود. با توجه به دلایل بالا، مارکس عمداً کوشید وارد روند آرمانشهرگرایی نشود. او در «بیانیهی کمونیست» چشماندازی از اینکه جامعهی کمونیستی آینده چه قیافهای خواهد داشت میدهد، اما تصویری کامل ارایه نمیدهد.
چنانکه این مقاله روشن میسازد، گرچه مارکس نافی بعضی جنبههای آرمانشهرها بود، لیک از طرق دیگر تحسینشان میکرد. این است که بعضی دانشوران، همچون استیون لوکز، میگویند «موضع مارکس علیه آرمانشهر را میتوان آرمانشهرگرایی ضدآرمانشهر نامید». (لوکز، ۱۹۸۴). در ادبیات موجود تلاشهایی برای شفاف سازی این ابهام هست. مارکس باوری عمیق به قدرت افکار برای اندیشیدن در مورد آیندهشان دارد. با توجه به این، گرچه مارکس در هیچ یک از متون خود از عبارت «آرمانشهر گفتمانی» استفاده نکرد، بعضی مفسرین گفتهاند که در جامعهی کمونیستی شهروندان با بحثهای آزاد به تصمیمگیری در مورد شکل جامعهشان خواهند پرداخت. به گفتهی پیدن، بهترین راه تحقق جامعهی کمونیستی حقیقی از طریق چنین بحث آزادی به دست شهروندان است که جامعهی مارکسی حقیقی از طریق آن به شهروندانش فرصت توسعه و تغییر ساز و کارها و نهادهای اجتماعی را در تطابق با تغییر مفاهیم نیک و شر که از طریق گفتگوی باز و آزاد برقرار خواهند شد میدهد. برای ممکن ساختن این، شهروندان نیاز به دسترسی رایگان به فضاهای عمومی دارند و در نتیجه نوعی ساز و کارهای تنظیمکننده باید برقرار شود تا روند گفتمانی آزاد و موثر برقرار شود. بعضی ساز و کارهایی که «سرمایه» بحثشان را میکند میتوانند شامل تحصیلات رایگان برای همه، ممنوعیت مالکیت خصوصی ابزار تولید، تضمین لذت برای افراد و شامل ساختن هنر در روند کار باشند. در ضمن باید تلاشهایی صورت بگیرد تا عرصهی عمومی وسیعتر باشد و بحث سیاسی آزاد و باز و موثر را تسهیل کند.
گرچه اکنون میتوانیم دلایل تصمیم مارکس دررد آرمانشهرگرایی را بررسی کنیم، لیک این بیتوجهی به آرمانشهر برای مارکسیسم بیخطر نیست. در واقع در بیشتر موارد، هنگامی که شخصی از پدیدهای انتقاد میکند، طرف مقابل میخواهد بداند بدیل پیشنهادی چیست. نداشتن بدیل مارکسیستی این تصور را ایجاد میکندکه مارکسیسم قادر به ارائهی بدیلی بر سرمایهداری نیست. این مشکلی برای اندیشهی مارکسیستی است و به قول بتل اولمان «عدم توانایی برای درک شیوهی زندگی برتر انسانی باعث بطالت و کلبی مسلکی شده که در فروکش کردن اندیشهی انقلابی نقش دارد». (برتل، ۹:۱۹۷۷). به علاوه اینکه، فقدان تصویری واحد میتواند باعث شود همه ادعا کنند در حال ایجادجامعهای مارکسی هستند، بیواهمه از تناقضاتی که میتواند به سوء استفاده از نوشتههای مارکسیستی بینجامد. چنانکه شومپیتر میگوید: «سوسیالیست در تلاش برای دور کردن خود (آرمانشهر) نه تنها نسبت به آن موجی که روی آن سواری میکند بیانصاف است، که از خطر به خدمت گرفته شدنِ نیروهایش در جهتی دیگر استقبال میکند.» (شومپیتر، ۱۹۷۶:۳۰۸). از این رو، تلاش برای ترسیم تصویری منسجم از نوشتههای مارکس برای مارکسیستی نقاد مفید خواهد بود و میتواند مردم را متقاعد کند که جامعهای بدیل موجود است. این بدیل در ضمن میتواند به اولویتبخشی به اعمال آنها کمک کند و آنها را بسیج کند تا به مسائل وسیعتر رسیدگی کنند و فرصتی در اختیارشان بگذارد تا در مورد نگرانیهای وسیعتر فکر کنند. در ضمن میتواند فانوسی باشد برای درک دشواری اعمال و راههای کاهش فاصله بین امید و واقعیت.
داشتن چشماندازی آرمانشهرگرایانه در عصر پست مدرن مهم است؛ چرا که پستمدرنیسم تفکر آرمانشهری را به شدت بیارزش کرده و به جای آن رویکردی بی خیالگرا نشانده که تصور عدم وجود بدیل برای جامعه را ایجاد میکند. چنانکه فردریک جیمسون میگوید: «زندگی در جهانی با چنین رویکردهای بیخیالی ارزشی بیپایان به تفکر آرمانشهری میدهد». (جیمسون، ۲۰۰۴). در این جهان، با موشکافی تفکر آرمانشهری و تفکر مثبت در مورد آینده، میتوانیم در تضاد با ایدئولوژی پست مدرن، روشن سازیم که جامعهای بدیل موجود است. جامعهای که انسانها میتوانند به آن امیدوار باشند و برای تحققش بکوشند.
* مطلب فوق ترجمهای از یک پروژه دانشگاهی نگارنده به زبان انگلیسی است.
منابع
ANDERSON, P. 2004. The river of time. New Left Review, 26, 67-77
BERTELL, O. 1977. Marx vision of communism: A reconstruction. Critique, 8 (summer), 4-41
BLOCH, E. 1986. The principle of hope, Oxford, Basil Blackwell
COLE, G. D. H. 1967. Socialist Thought: The Forerunners 1789-1850
EAGLETON, T. 2000. Utopia and its opposites. Social Register, 36, 31-40
ENGELS, F. Socialism: Utopian and Scientific. In: TUCKER, R. C. (ed.) TheThe Marx-Engels Reader
FOURIER, C. 1965. Thژorie de l’Unitژ universelle ou Traitژ de l’Association domestique agricole de L’Harmonie universelle et le Phalanstڈre In: CHOAY, F. (ed.) L’Urbanisme: Utopies et realites: Une anthologie. Paris: Editions du Seuil
FOURIER, C. 1971. Design for utopia : Selected writings of Charles Fourier, New York, Schocken Books
HARVEY, D. & MARX, K. 2010. A companion to Marx’s Capital, London, Verso
JAMESON, F. 2004. The politics of utopia. New Left Review, 25, 35-54
LEVITAS, R. 1990. The concept of utopia, Syracuse, N.Y., Syracuse University Press
LICHTHEIM, G. 1969. The origins of socialism, Weidenfeld & Nicolson
LUKES, S. 1984. Marxism and utopianism. Utopias, 153-67
MARX, K. 1990. Capital : a critique of political economy, Harmondsworth, Eng., Penguin in association with New Left Review
MARX, K. The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte. In: TUCKER, R. C. (ed.) TheThe Marx-Engels Reader
MARX, K. The Civil War in France. In: TUCKER, R. C. (ed.) TheThe Marx-Engels Reader
MARX, K. The Critique of the Gotha Program. In: TUCKER, R. C. (ed.) TheThe Marx-Engels Reader
MARX, K. The Poverty of Philosophy. In: TUCKER, R. C. (ed.) TheThe Marx-Engels Reader
MARX, K. 1978. Capital. 3 vols., Moscow, Progress Press
MARX, K. & CARVER, T. 1996. Marx: later political writings, Cambridge University Press
PADEN, R. 2002. Marx’s. Critique of the Utopian Socialists. Utopian Studies, 13, 67-91
PAQUOT, T. 2007. Utopies et utopistes, Paris, La Dژcouverte
SCHUMPETER, J. 1976. Capitalism, Socialism, and Democracy, London, Allen and Unwin
SOREL, G., HULME, T. E. & ROTH, J. 1967. Reflections on violence, Collier Books
WEBB, D. 2000. Marx, Marxism, and Utopia, Aldershot, Ashgate publishing
عقل و اخلاق جهانشمول
1- هوا 2- آب، 3- خوراک 4- پوشاک 5- سرپناه 6- عشق 7- دانش 8- عدالت 9- معنویت 10- آزادی… =» 10 لزوم RMU / RaMU Reason and Morality Universal: خرد/عقل و اخلاق جهانشمول//نیک و برتر و والاترین خرد جمعی و اخلاق، آنست که جهانشمول باشد
http://ramu.blogsky.com
مهرای / 13 September 2013
مارکس همانطور که به سن سیمون و اوون، خرده میگرفت و لجن پراکنی میکرد مورد طعنهٔ مخالفین خود هم بود برخی از متفکرین مخالف مارکس، عقاید او را ملهم و متأثر از عملکرد و شیوه مدیریت جامعه یهودی در جهان میدانستند، البته این مخالفتها هیچگاه با نقدی علمی توام نبوده ولی کنایه این مخالفان را میتوان اینطور تفسیر کرد که ۱-حزب کمونیست همان اتحاد و همبستگی جمعیّت یهودی درمیان ملتها در کشورهای مختلف است،۲- رهبران حزب همان “خاخام ها” و “نخبگان معنوی” (=نویسندگان،محققین،روزنامه نگاران …) و “اقتصادی” (=مدیران صنعتی، مالی،بانکی،تجاری …) هستند، ۳-کارگران و برزگران را همان تودههای هدایت شونده میتوان برشمرد بعبارتی (= گوایها=غیر یهودیان=طوطی صفتانی که بیشتر حرف میزنند و کمتر فکر میکنند)،۴-تمرکز و انحصار قدرت سیاسی و دولت در دست یک حزب همان مونوپولیسم و تراستهای بین المللی است که امروزه شاهدش هستیم.
جمهوریخواه / 13 September 2013