سکس یک پدیدهی «یا این/یا آن» است یا جذاب است یا ترساننده، بهندرت چیزی بین این دو است.

مورای س. دیویس (۱۹۸۳: ۸۷)

آنچه هستیم را ایدهها تعیین می‌کنند، و نه ژنها. دیانای ما با دیانای خویشاوندانمان تفاوت زیادی ندارد اما کاری که بهواسطهی این دیانای انجام میدهیم یا میگوییم سرنوشت ما را تعیین میکند.

استیو جونز (۲۰۰۹: ۴۴)

sexuality_JeffreyWeeks

ما امروزه جوری از امورجنسی حرف می‌زنیم که ‍پیش‌تر حرف نمی‌زدیم. در گذشته هر کس در باره سکس و بدن حرفی می‌زد، سخنش به‌شدت تنظیم شده بود، در مورد کلیسا و دولت قطعا چنین بود، پزشکی معمولا چنین بود، و شاعران و قصه‌گویان هم شاید چنین بودند. اما این امر مانع از آن نشد که توده‌ها از اندیشیدن به سکس دست بکشند، یا با آن زندگی نکنند و آن را انجام ندهند، اما صدای‌شان به‌ندرت شنیده می‌شد یا وقتی هم شنیده می‌شد اهمیتی پیدا نمی‌کرد. حالا اما ما دمکراسی عظیمی از سخن‌گفتن درباره‌ی سکس داریم: در رسانه‌های جهانی، در تلویزیون و برنامه‌های گپ‌زنی، در برنامه‌های اعترافی، سریال‌های آبکی، برنامه‌های مستند، فیلم‌های مستند و تبلیغات؛ روی شبکه‌ی اینترنت و توی اتاق‌های گپ، وبلاگ‌ها و ویدئوبلاگ‌ها؛ و در میادین و محفل‌های صمیمی و زندگی روزمره. ما امروزه می‌توانیم ادعا کنیم که در این زمینه کارشناس هستیم، و به شیوه‌ی خاص خودمان هم در این زمینه به خودمان باور داریم.

اما هر چه‌قدر در سخن‌گفتن از امورجنسی بیش‌تر کارشناس می‌شویم، در فهم آن هم با دشواری‌های بزرگ‌تری روبه‌رو می‌شویم. به‌رغم تلاش‌های مداومی که در طول سال‌های بسیاری برای «ابهام‌زدایی» از سکس صورت گرفته، و، دست‌کم در غرب، دهه‌ها زیستن در »لیبرالیسم« و «رواداری» اظهارشده (یا محکوم‌شده)، هنوز هم امر اروتیک برای خیلی از مردم و نه فقط کسانی که رسما خود را پاسداران اخلاقیات نامیده‌اند، نگرانی‌ها و سردرگمی‌های حاد اخلاقی ایجاد می‌کند.

این امر بدان خاطر نیست که سکس ذاتا – همان‌طور که یک‌بار مفسری به‌درستی اشاره کرد – «شیطانی» است، بل »چون سکس مرکز احساس‌های قدرتمندی است» (Cartledge 1983: 170). عواطف شدیدی که سکس بی‌شک برمی‌انگیزاند، حساسیتی زمین‌لرزه‌گونه به دنیای امورجنسی می‌بخشد، و آن را حاملِ گستره‌ی وسیعی از نیازها و تمایلات می‌سازد: برای عشق و خشم، نازک‌دلی و پرخاشگری، صمیمیت و خطرکردن، عشق‌ورزی و یغماگری، لذت و درد، همدلی و قدرت. ما امر اروتیک را به‌طور خیلی سوژگانی و اغلب به روش‌های متناقضی تجربه می‌کنیم.

در همان زمان، همین سیالیت امورجنسی و توانایی آفتاب‌پرست‌مانند آن در گرفتن چهره‌ها و شکل‌های مختلف (این‌گونه که امور جنسی می‌تواند برای کسی سرچشمه‌ی گرما و کشش باشد و برای کس دیگر منبع ترس و نفرت)، آن را رسانای حساسی برای تاثیرات فرهنگی و بنابراین رسانایی برای تقسیم‌بندی اجتماعی و فرهنگی و سیاسی می‌سازد. بنابراین، شگفت‌آور نیست که به‌ویژه از سده‌ی نوزدهم به این ور، امورجنسی تبدیل به کانونی از مباحثات شدید اخلاقی و فلسفی شده است: مباحثاتی بین اخلاق‌گرایان سنتی (از جنس مذهبی یا غیرمذهبی‌اش) و اصلاح‌طلب‌های مترقی؛ بین موعظان خودداری جنسی و مدافعان آزادی جنسی؛ بین حامیان برتری مردانه و کسانی هم‌چون فمینیست‌ها که آن برتری مردانه را به چالش می‌کشند؛ و بین نیروهای تنظیم‌گر اخلاقی (پاسداران «ارزش‌های سنتی») و لشگر اپوزیسیون رادیکال جنسی (کسانی که همان‌قدر که راست‌آیینی جنسی و بی‌عدالتی جنسی را به چالش می‌کشند، به یک‌دیگر نیز حمله و اعتراض می‌کنند).

در گذشته، چنین مباحثی هرچه‌قدر هم که برای طرفین این مباحثه‌ها مهم بودند، اما نسبت به جریان غالب زندگی سیاسی می‌توانستند حاشیه‌ای تلقی گردند. با این همه، در طول دهه‌های گذشته، مسائل جنسی به کانون دغدغه‌های سیاسی نزدیک‌تر شده‌اند. در امریکای شمالی و اروپا از دهه‌ی ۱۹۸۰ به این سو، نیروهای نو-محافظه‌کار (که با نام‌های «راست جدید» و «اکثریت اخلاقی» و «راست مسیحی» و غیره خوانده می‌شوند) انرژی‌های سیاسی قابل ملاحظه‌ای را بر سر تاکیدی که «مسائل اجتماعی» نامیده می‌شود بسیج ساختند: تصدیق حرمت زندگی خانوادگی، خصومت با همجنسگرایی و «نحراف جنسی»، مخالفت با آموزش جنسی و اصرار مؤکد بر مرزبندی‌های سنتی بین جنس‌ها. آن‌ها ابزاری قدرتمند ساخته‌اند تا حامیان سیاسی جدیدی برای سیاست محافظه‌کارانه به‌ویژه در ایالات متحده بسازند. در سطح جهانی نیز، چیزی که «بنیادگرایی» نامیده می‌شود (خواه مسیحی باشد یا اسلامی یا یهودی یا هندو یا حتی غیرمذهبی باشد) بدن و لذت‌های ستیزه‌جوی‌اش را در کانون اقدامات‌شان قرار داده‌اند تا پرده‌ای بر شکست‌های مسلم زمانه‌ی ما بکشند، و با برساختن جوامع نو-سنتی می‌خواهند پس‌نگرانه به استقبال آینده روند، جوامع نو-سنتی‌ای که در آن‌ها تمایزات پررنگی بین مردان و زنان برقرار است و خاطی‌های هنجارها به‌شدت مجازات می‌شوند و سکولاریسم غربی ایده‌ای مطرود است. اگر بنیادگرایی، واکنشی است به عدم‌قطعیت و ابهام، اگر جستجویی است برای معنا (Ruthven 2004)، پس همین وجودش می‌تواند چیزهای عمیقی درباره‌ی سردرگمی‌های اخلاقی به ما بگوید.

در همان حال، چنین واکنش‌های افراطی‌ای را می‌توان به‌عنوان خوش‌گوییِ وارونه‌ای دانست از سنگربندیِ ارزش‌های لیبرالیِ خودگردانی و انتخاب، و موفقیتِ فمینیسم و جنبش‌های رادیکالِ جنسی (نظیر جنبش‌های لزبین و گی و دوجنسگرا و تراجنسیتی)، که بسیاری از «ارزش‌های سنتی» و هنجارهای مقبولِ رفتار جنسی و هویت‌ها و روابط را در سطحِ جهانی – در جهانی که شدیدا و به‌طور بی‌سابقه‌ای جهانی شده است – به چالش می‌کشند. گفتمان‌های جدیدِ حقوقِ جنسی انسان می‌خواهند روابطِ پیچیده‌ی بین تجربیاتِ خاصِ اروتیک و ارزش‌های جهانشمول را بکاوند تا کنش‌های متفاوتِ ما را لحاظ کنند و تایید کنند ما انسان‌ها چه چیزهای مشترکی داریم. قواعدی که در بحث‌های سکسوالیته وجود دارند، عمیقا تغییرِ مکان داده‌اند؛ بنابراین آن‌ها را فقط در غرب نمی‌توان یافت، بل تبدیل به دغدغه‌ی واقعیِ نیمکره‌ی جنوبی نیز شده است، در نیمکره‌ای که سکسوالیته در شبکه‌ی روابطِ قدرت و سلطه و مقاومت نیز قرار گرفته است. چنین امری این پرسش را چالش‌برانگیزتر می‌سازد که ما چه‌گونه باید در این مسیرِ مارپیچی که حوزه‌ی «سکسوالیته» را برمی‌سازد (و در عصری که به قولِ آلتمن (۲۰۰۱) عصرِ «سکسِ جهانی» است)، قدم برداریم.

دست‌کم در غرب و حتی پیش از غلبه‌ی مسیحیت، سکسوالیته را در رابطه‌ی ویژه‌ای با ماهیتِ فضیلت و حقیقت می‌دیده‌اند. چنین انتظار می‌رفت که افراد از طریقِ سکسوالیته‌های‌شان بتوانند خودشان و جایگاهِ خودشان در جهان را بیابند. آن‌چه در مباحثاتِ دوره‌ی اواخر باستان یا پیش از عصر میانه مطرح شده بود، در گفتمانِ اوایلِ مسیحیت به‌صورتِ قانون درآمد و بر بدن حاکم شد و در رویه‌های «اعترافِ» کاتولیکی و «شهادت در نزدِ خدا»ی پروتستانی جریان یافت، و در سده‌ی نوزدهم بود که در قالبِ علمِ پزشکی و روان‌شناسی و سکس‌شناسی و تعلیم و تربیت به حدِ اعلیِ خود رسید و با همدستی و همیاری کلیسا استانده‌های اخلاقی و اجتماعی را ایجاد کرد. همان‌طور که منتقدین می‌گویند، پزشک‌ها در پایانِ سده‌ی نوزدهم جایگاهِ «کشیشانِ عصرِ نو» را گرفتند، و به نظر می‌رسید که دیدگاه‌های بسیاری از این پزشک‌ها در قطعی‌بودن به پای کشیش‌ها می‌رسید. اما در سده‌ی گذشته سکس به‌نحو فزاینده‌ای سیاسی شد، و این سیاسی‌شدن امکان‌ها و چالش‌های جدیدی عرضه کرد: نه‌تنها کنترلِ اخلاقی و سخن‌گفتنی گریزناپذیر درباره‌ی آن و تخلفِ جنسی و ناهمخوانیِ جنسی، بل تحلیلِ سیاسی و مخالفتِ سیاسی و تغییرِ سیاسی. این‌ها همه لازم می‌کند تا بدانیم که وقتی از سکسوالیته حرف می‌زنیم داریم درباره‌‌ی چه حرف می‌زنیم، تا معنا (یا دقیق‌تر بگوییم: معناها)ی این پدیده‌ی پیچیده را روشن سازیم.

ما پیش از آن‌که بخواهیم به‌طور عقلانی تصمیم بگیریم که سکسوالیته چه باید باشد یا چه می‌تواند باشد، باید بدانیم که سکسوالیته چه بوده و هست. طرح این هدف، کارِ راحتی است. اما انجام‌دادن‌اش پرخطر و دشوار. همه‌ی ما چون از «سکسِ حقیقی» مفهومِ شدیدا خاصِ خودمان را داریم، دشوار می‌توانیم نیازها و رفتارِ جنسیِ نزدیک‌ترین معاصرِ خودمان را به‌طور بی‌طرفانه و بی‌غرض بفهمیم، چه برسد به تمایلاتِ مبهم‌ترِ پیشینیان‌مان. غبارِ زمان و انواع و اقسامِ پیش‌داوری، شیوه‌های دیگر زندگی جنسی و شایستگی‌های فرهنگ متنوع جنسی را مخدوش و تیره می‌سازد. این «هرگز-نخواهیم-فهمید» را پیش‌فرضی نیز تقویت می‌کند که عمیقا شاید در همه‌ی فرهنگ‌ها و قطعا در غرب بروز یافته است: این پیش‌فرض که سکسوالیته‌ی ما خودبه‌خود طبیعی‌ترین چیز ما انسان‌هاست. این پیش‌فرض٬ اساسی برای برخی از آتشین‌ترین احساسات و تعهدهای ماست. ما از طریق سکسوالیته می‌توانیم خودمان را به‌عنوان آدم‌های واقعی تجربه کنم؛ سکسوالیته به ما هویت می‌دهد٬ حسی از خویشتن می‌دهد٬ خویشتنی به‌عنوان مرد یا زن٬ به‌عنوان دگرجنسگرا و همجنسگرا٬ به‌عنوان «هنجاری» یا «ناهنجار»٬ به‌عنوان «طبیعی» یا «غیرطبیعی». همان‌طور که میشل فوکو گفته است٬ سکس «حقیقتِ بودنِ ما» شده است. اما این «حقیقت» چیست؟ و بر چه اساسی می‌توان چیزی را «طبیعی» یا «غیرطبیعی» بنامیم؟ چه کسی محق است که قوانین سکس را برنهد؟ سکس شاید «خودانگیخته» و «طبیعی» باشد٬ اما پیشنهادهای زیادی می‌توان درباره‌ی بهترین راه انجام آن مطرح کرد.

بیایید با اصطلاح «سکس» و کاربردهای معمول‌اش شروع کنیم. همین ابهام و دوپهلوبودن‌اش حاکی از دشواری بررسی خواهد بود. ما از همان دوران کودکی و از منابع زیادی خیلی زود یاد می‌گیریم که سکس «طبیعی» همان چیزی است که بین افراد «غیرهم‌جنس» روی می‌دهد. و بنابراین و طبق این تعریف٬ سکسی که بین افراد «هم‌جنس» روی دهد «غیرطبیعی» است. معمولا خیلی از این چیزها بدیهی فرض می‌شود. اما معناهای چندگانه‌ی واژه‌ی «سکس» به ما این اخطار را می‌دهد که با پرسش واقعا پیچیده‌ای طرف هستیم. این اصطلاح هم به کنش فرد اشاره دارد و هم به مقوله‌ی فرد٬ هم به کنش اشاره دارد و هم به جنسیت. فرهنگ مدرن فرض را بر این می‌گذارد که ارتباطی نزدیک بین زن یا مردبودن زیست‌شناختی (یعنی٬ داشتن اندام‌های جنسی و ظرفتیت‌های تولیدمثلی «مناسب») و شکل صحیح رفتار اروتیک (معمولا دخول واژنی بین مرد و زن) وجود دارد. اولیه‌ترین کاربرد اصطلاح «سکس» در انگلیسی (در سده‌ی شانزدهم) دقیقا به همین تقسیم‌بندی انسان به بخش مردانه و بخش زنانه اشاره دارد (یعنی٬ تفاوت قایل شدن در چیزی که بعدها نام «جنسیت» گرفت). این امر به‌تدریج باعث شد این ایده مطرح شود که «سکس» یک داده‌ی بنیادین زیست‌شناختی است٬ و تقسیم‌بندی فرهنگی و اجتماعی جنسیت بر آن بنا شده است. معنای دیگر سکس که غالب و امروزین است و از اوایل سده‌ی نوزدهم به این سو رواج داشته٬ به رابطه‌ی جسمی بین این دو جنس‌های دوقطبی اشاره دارد؛ یعنی «سکس‌کردن». واژه‌ی «سکسوالیته» (اسم انتزاعی‌ای که به کیفیت «جنسی»بودنِ چیزی اشاره دارد) معناهای مدرن‌اش را در نیمه‌ی دوم سده‌ی نوزدهم به دست آورد٬ و از یک سو به معنای احساسات جنسی فردی‌شده‌ای شد که یک فرد را از دیگری جدا و متمایز می‌ساخت (سکسوالیته‌ی من) و از سوی دیگر هم‌چنان به آن ذات رازآمیزی اشاره داشت که ما را به یک‌دیگر جذب می‌کند.

فرآیندهای اجتماعی‌ای که این جهش‌های معنایی در آن‌ها روی داده٬ فرآیندهای پیچیده‌ای هستند. اما دلالت‌ها بسیار روشن و گویا؛ چون ما هنوز هم با این دلالت‌ها داریم زندگی می‌کنیم٬ حتی اگر به پرسش گرفته شوند یا راززدایی شوند یا واسازی. از همان اول٬ پیوسته این پیش‌فرض وجود داشته که بین «جنس‌ها» تمایز هست و دوقطبی هستند و دوتایی‌شدن علایق و حتی ستیزها («نبرد بین جنس‌ها») ‌نیز حتی وجود دارد؛ چنان‌که بین این دو فقط می‌توان پلی متزلزل کشید. مردها مرد هستند و زن‌ها زن٬ زن‌ها از ونوس هستند و مردها از مارس؛ و این همان «حقیقت»ی است که در ساختارهای مسلط دگرجنس‌گرایی گنجانده شده٬ که هر چیزی به غیر از آن حقیقت شکست و سقوط خواهد بود. دوم این‌که٬ باوری وجود دارد که می‌گوید «سکس» یک نیروی طبیعی فوق‌العاده قدرتمندی است٬ یک «بایسته‌ی زیست‌شناختی» است که به‌طرز رازآمیزی در اندام‌های جنسی (به‌ویژه در اندام‌های خودرای مرد) قرار داده شده است٬ و (دست‌کم اگر مرد باشید) مثل بهمنی است که بر سر راه‌اش همه‌چیز را له می‌کند و مثل رنگین‌کمانی است که به‌نوعی بین این دو قسم مرد و زن زیست‌شناختی پل می‌زند. سوم این‌که٬ الگوی هرمی‌شکل سکس را مطرح می‌کند٬ پایگانی جنسی ایجاد می‌کند که آمیزش آلتی/جنسی دگرجنسگرایانه (که درستی‌اش را طبیعت به آن ارزانی کرده) در بالا قرار دارد و نمودهای عجیب و غریب «منحرفین» در پایین (و امید این بوده است که نمودهای منحرفین در همین پایین و باموفقیت دفن شده باشند٬ اما متاسفانه همیشه در جاهای مشکوک سر از خاک درمی‌آورند و پدیدار می‌شوند).

در طول چند نسل گذشته٬ خیلی چیزها تغییر کرده است. ما نسبت به تفاوت٬ مدارای بیش‌تری پیدا کرده‌ایم. روابط بین مردان و زنان و بین مردان و مردان و بین زنان و زنان٬ دچار تحولات بسیاری شده است. اما این نگاه به دنیای سکس٬ عمیقا در فرهنگ ما جا گرفته و بخشی از هوایی شده که تنفس‌اش می‌کنیم. هنوز هم برای شهوت کنترل‌ناپذیر مردانه و حتی برای تجاوزها و خشونت‌های جنسی توجیه‌های زیست‌شناختی می‌شود؛ هنوز هم برای بی‌ارزش‌ساختن آناتومی جنسی زنانه و برخوردمان با اقلیت‌های جنسی‌ای که متفاوت از ما هستند توجیه‌های زیست‌شناختی می‌آوریم و درباره‌ی شکل‌های پذیرفتنی‌تر عشق و روابط جنسی و امنیت جنسی پای حقایق زیست‌شناختی را وسط می‌کشیم. از اواخر سده‌ی نوزدهم٬ این رویکرد از پشتوانه‌ی ظاهرا علمی سنتی گسترده برخوردار شده است که به «سکس‌شناسی (sexology یا «علم تمایل جنسی») معروف گشته است. سکس‌شناس‌هایی چون ریچادر ون کرافت-ایبن٬ هولوک الیس٬ اوگوست فویل٬ مگنوس هیرشفلد٬ زیگموند فروید٬ و دیگران بسیاری دنبال این بودند که با کاویدن ظواهر گوناگون سکس٬ معنای حقیقی آن را کشف کنند: تجربه‌ی سکس در دوران نوزادی٬ روابط بین جنس‌ها٬ تاثیر «ژرم پلاس» (ریخته‌ی وراثتی – germ plasm) هورمون‌ها و کروموزوم‌ها و ژن‌ها٬ ماهیت «غریزه‌ی جنسی» و علل انحراف‌های جنسی. این سکس‌شناس‌ها اغلب با هم توافق ندارند؛ آن‌ها به‌کرات یک‌دیگر را نقض کرده‌اند. دست آخر هم حتی متعهدترین‌شان هم مجبور شدند به شکست اعتراف کنند. فروید اعتراف می‌کند که به‌سختی می‌توان موافقت کرد که «معیار عموما پذیرفته‌شده و رسمی‌ای برای ماهیت جنسی یک فرآیند» وجود داشته باشد٬ و گرچه ما امروزه می‌توانیم ادعا کنیم که با یقین بیش‌تری می‌توانیم بگوییم چه چیزی «جنسی» است و چه چیزی نیست٬ باز هم در تفسیر دلالت‌های سکس همان‌قدر ابهام داریم که این پیشگامان سکس‌شناسی داشتند. تحولات ژنتیکی که ما شاهد هستیم٬ نقشه‌برداری از DNA و جستجو برای ژن‌هایی که فلان یا بهمان ویژگی را داشته باشند (که شاید معروف‌ترین آن‌ها جستجو برای «ژن همجنسگرایانه» باشد)، از دشواری‌ها و مخاطرات این مطالبه‌ی بی‌پایان جهت فهمیدن رازهای سکس نکاسته و در واقع در اغلب موارد این دشواری‌ها و مخاطرات را تایید کرده است.

علمِ سکس، تاثیر مثبت و مهمی بر افزایشِ دانشِ ما از رفتارِ جنسی داشته است، و قصد ندارم که دست‌آوردهای واقعیِ آن را بی‌اعتبار سازم. اگر علمِ سکس نبود، بیش‌تر از اینی که هنوز هستیم، اسیرِ اسطوره‌ها و جادو-جَمْبَل‌ها می‌بودیم. از سوی دیگر اما علمِ سکس در جستجوی‌اش برای معنای «حقیقی» سکس، در بررسیِ سفت و سخت‌اش از تفاوتِ جنسی، و در مقوله‌بندیِ وسواس‌گونه‌اش از انحراف‌های جنسی، در تدوینِ «سنتِ جنسی»ای مشارکت داشته است که مجموعه‌ای است کم و بیش یکپارچه از پیش‌فرض‌ها و باورها و پیش‌داوری‌ها و قوانین و روش‌های تحقیق و اَشکالِ تنظیمِ اخلاقی، مجموعه‌ای که هنوز هم شیوه‌ی زندگیِ جنسیِ ما را شکل می‌دهد. آیا سکس تهدیدکننده و خطرناک است؟ اگر بخواهیم این را باور کنیم، پس حتما باید توجیهاتی برای این امر را نه‌تنها در سنتِ مسیحی که در نوشته‌های پدرانِ سکس‌شناسی و خلف‌های علمیِ آن‌ها نیز پیدا کنیم. از سوی دیگر، آیا سکسْ منبعی بالقوه برای آزادی است، که قدرتِ رهایی‌بخشی‌اش را نیرویِ واپسراننده‌ی تمدنی فاسد مسدود ساخته است؟ اگر چنین است، پس باید بتوان در آثار جدلی‌گران و «دانشمندانِ» سده‌ی نوزدهم توجیهاتی علیه این امر یافت؛ نه فقط در آثار پیشگامانِ سوسیالیست (مانند شارل فوریه و ادوارد کارپنتر) و مارکسیست-فرویدی‌ها (مانند ویلهلم رایش و هربرت مارکوزه)، که در گزارش‌های «دفتردارهای اجتماعی» (مانند آلفرد کینزی).

ارزش‌های اخلاقی و سیاسیِ ما هر چه باشد، باز هم به‌دشواری می‌توان از مغالطعه‌ی طبیعت‌گرایانه‌ای گریخت که می‌گوید کلیدِ سکسِ ما در گوشه‌های «طبیعت» نهفته است، و این‌که علمِ جنسی می‌تواند بهترین ابزارها برای دست‌یافتن به آن کلید را فراهم آورد. پس شگفت‌آور نخواهد بود که نظریه‌پردازهای جنسی (همان‌طور که موری دیویس می‌گوید) نگهبانانِ زندگیِ روشنفکری شده‌اند و وظایفِ پاسداری و بهسازی و تمیزکاریِ این جهان را بر دوش گرفته‌اند و آت و آشغال را جارو می‌کنند و توی سوراخ‌ها مقوله‌های به‌شدت ساده‌شده‌ می‌ریزند. بدبختانه، مُدام باد می‌زند و این «آت و آشغال‌ها» بازمی‌گردند و جلویِ دیدِ ما را می‌گیرند.

من در این کتابِ کوتاه، و علیه قطعیت‌های این سنت، شیوه‌ی جایگزینی برای فهمِ سکسوالیته (بهتر است بگوییم «سکسوالیته‌ها») پیشنهاد کرده‌ام. این شیوه، سکسوالیته را نه یک پدیده‌ی اصلا «طبیعی» که فرآورده‌ی نیروهای اجتماعی و تاریخی می‌داند. در این کتاب بحث خواهم کرد که «سکسوالیته» یک «واحدِ ساختگی» است، یعنی زمانی وجود نداشته، و در آینده و در زمانی نامعلوم نیز وجود نخواهد داشت. سکسوالیته، ابداعیِ ذهنِ آدمی است. همان‌طور که کارول س. ونس گفته، «مهم‌ترین اندامِ آدمی، لای گوش‌های‌اش قرار گرفته». این حرف بدان معنی نیست که ما عمارتِ بزرگِ سکسوالیته را (که ما را در خود جا داده) نادیده بگیریم. بل می‌گوید که «اگر اهمیتی را که جامعه‌ی معاصر ما به سکسوالیته می‌دهد از آن بگیری، دیگر چنین چیزی وجود ندارد، چون چیزی به‌عنوان سکسوالیته وجود ندارد» (Heath 1982: 3). ما در این‌جا شاهدِ برهانِ خُلْف اثبات‌ِ یک چیز از طریق اثبات‌کردنِ نادرست‌بودنِ نقیضِ آن یک بینشِ ارزشمند هستیم. البته، سکسوالیته حضورِ اجتماعیِ مشهودی دارد، زندگیِ شخصی و عمومیِ ما را شکل می‌دهد. اما منظورم این است که چیزی که ما تحت عنوان «سکسوالیته» تعریف می‌کنیم، یک برساخته‌ی تاریخی است که امکان‌های زیست‌شناختی و ذهنی و اَشکالِ فرهنگیِ متفاوتی – هویتِ جنسیتی، تفاوت‌های تنانه، ظرفیت‌های تولیدمثلی، نیازها، تمایلات، خیال‌ها، کنش‌های اروتیک، نهادها و ارزش‌ها – را در خود جا داده که نیازی نبوده که فرهنگِ غرب آن‌ها را به هم پیوند بزند، و در فرهنگ‌های دیگر چنین پیوندی بین این امکان‌ها و اَشکال وجود نداشته است.

سرچشمه‌ی همه‌ی مولفه‌های برسازنده‌ی سکسوالیته، یا در بدن است یا در ذهن؛ و نمی‌خواهم محدودیت‌هایی که زیست‌شناسی یا فرآیندهای ذهنی بر سکسوالیته تحمیل می‌کنند را کتمان کنم. اما ظرفیت‌های بدن و روان فقط در روابط اجتماعیْ معنا می‌یابند. فصلِ بعدی («ابداع سکسوالیته») تلاش خواهد کرد تا مقدماتِ این بحث را بچیند، و فصل‌های ۳ و ۴ نیز به دلالت‌هایی خواهند پرداخت که این رویکرد برای اندیشیدن درباره‌ی هویت‌های جنسیتی و جنسی و واقعیتِ تنوعِ جنسی دارد.

این فصل‌ها به رویکردی که عموما «ذات‌گرایانه» نامیده می‌شود، انتقاداتی وارد خواهند کرد: رویکردِ ذات‌گرایانه به سکس یعنی روشی که می‌خواهد مشخصاتِ یک کُلِ پیچیده را با ارجاع به یک حقیقت یا ذاتِ درونیِ مفروض توضیح دهد، پیش‌فرضی است که می‌گوید «در همه‌ی امور سکس/زیست‌شناختی باید یک الگوی تکین و بنیادین و یک‌دستی باشد که خودِ طبیعت وضع‌اش کرده است». به زبانِ علمِ مدرن و انتقادی اگر بگوییم، یعنی روشِ فروکاهنده‌ای است که پیچیدگیِ جهان را به بسیط‌های (امور ساده‌ی) خیالیِ واحدهای برسازنده‌اش فرومی‌کاهد؛ و روشی جبرگرایانه است که می‌خواهد افراد را محصولاتِ اتوماتیکِ رانه‌های درونی بداند، و فرقی نمی‌کند این رانه‌ها ژن باشند یا غریزه یا هورمون یا تاثیرِ رازآمیزِ ناخودآگاهِ پویا.

در مخالفت با این رویکرد باید بگویم که معناهایی که ما به «سکسوالیته» می‌دهیم از نظر اجتماعی سازمان یافته‌اند، زبان‌های گوناگونی آن را تقویت می‌کند، و می‌خواهد به ما بگوید که سکس چیست و چه باید باشد و چه می‌تواند باشد. زبان‌های فعلیِ سکس، که در رساله‌های اخلاقی و قوانین و مشق‌های آموزشی و نظریه‌های روان‌شناختی و تعریف‌های پزشکی و آیین‌های اجتماعی و داستان‌های پورن و عاشقانه و موسیقیِ عامه و پیش‌فرض‌های عرفی جا گرفته‌اند، همگی افقِ این امر ممکن را شکل می‌دهند. این زبان‌ها همگی خودشان را بازنمایی‌های حقیقیِ نیازها و تمایلاتِ محرمانه‌ی ما می‌دانند. دشواره در مطالباتِ متناقضِ آن‌ها نهفته است، در چندگانگیِ صداهایی که تولید کرده‌اند. برای معنادارکردنِ این زبان‌ها و شاید برای فراتررفتن از محدوده‌های کنونی، ما باید یاد بگیریم که این زبان‌ها را ترجمه کنیم، و زبان‌های جدیدی تولید کنیم. این کار، وظیفه‌ی آن‌هایی بوده که در سال‌های اخیر کوشیده‌اند تا اتحادِ ظاهریِ جهانِ سکسوالیته را «واسازی» (deconstruct) کنند. آن‌ها با کمکِ یک‌دیگر، مولفه‌های مفهومِ غیرذات‌گرایانه‌ی «سکسوالیته» را فراهم کرده‌اند.

در انسان‌شناسی اجتماعی و جامعه‌شناسی و سکس‌پژوهیِ پسا-کینزی، نسبت به گستره‌ی وسیعِ کنش‌های جنسی‌ای که در فرهنگ‌های دیگر و هم‌چنین فرهنگ‌های خودمان وجود دارد، آگاهیِ فزاینده‌ای به وجود آمده است. راث بندیکت می‌گوید فرهنگ‌های دیگر مثل آزمایشگاهی هستند «که در آن‌ها می‌توانیم تنوعِ نهادهای انسان را مطالعه کنیم». آگاهی از این‌که شیوه‌ی ما تنها شیوه‌ی زندگی در این جهان نیست، می‌تواند تکانی سودمند به قوم‌پرستیِ ما بزند. این آگاهی هم‌چنین می‌تواند ما را بر آن دارد تا بپرسیم امور چرا و چه‌طور به وضعِ امروزین‌شان رسیده‌اند. فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌های دیگر، آینه‌ای هستند که گذرابودن و موقتی‌بودنِ خودِ ما را نشان می‌دهند. نامِ نویسندگانی هم‌چون مالینوفسکی یا مید (از انسان‌شناسانِ بزرگ)، کینزی (زیست‌شناس) یا گاگنون و سیمون و پلامر (روان‌شناس‌های اجتماعی و جامعه‌شناس‌ها) بارها در این کتاب آمده چون آن‌ها گفته‌اند که تنوع (و نه یک‌دستی و یکسانی) هنجار است. و در همان حال، نظریه‌پردازهای جدیدِ جهانی‌شدن نیز به ما یاد داده‌اند که انرژی‌های جدیدی که در جهان رها شده‌اند الگوهای پیش‌بینی‌ناپذیر و جهانی-محلی (یا glocal) تولید می‌کنند که با هم تصادم می‌کنند و در هم بافته می‌شوند و امکان‌های جدیدی ایجاد می‌کنند.

میراثِ فروید و نظریه‌ی ناخودآگاه پویا نیز یکی دیگر از منابعِ نظریه‌ی جدیدِ جنسی است. از سنتِ روان‌کاوی‌ای که او پایه‌گذارش بود، شناختی پدیدار شده که می‌گوید هر چیزی که در ذهنِ ناخودآگاه روی دهد اغلب با قطعیت‌های ظاهریِ زندگیِ خودآگاه در تناقض قرار می‌گیرد. زندگیِ ذهن (از همه بالاتر، زندگیِ فانتزی‌ها و خیالاتِ ذهنی) تنوعِ تمایلاتی را افشا می‌کند که انسان وارثِ آن‌هاست. این تنوع، جمودِ ظاهریِ جنسیت و نیازِ جنسی و هویت را آشفته می‌کند. همان‌طور که رازولیند کوارد می‌گوید «در زندگیِ خصوصیِ ذهن، هیچ‌چیزی قطعی نیست، هیچ‌چیزی ثابت نیست».

همراه با این پیشرفت‌ها، «تاریخِ اجتماعیِ جدیدِ» سال‌های اخیر که بر تاریخِ جمعیت‌ها و «ذهنیت‌ها» و تجربه‌ها و باورهای گروه‌های منکوب‌شده و سرکوب‌شده و هم‌چنین گروه‌های قدرتمند تاکید دارد، پرسش‌های جدیدی درباره‌ی معنای «اکنون» و «تاریخِ گذشته» مطرح کرده است. «تاریخِ سکسوالیته»ی میشل فوکو تاثیری بی‌نظیر بر اندیشه‌ی مدرن درباره‌ی سکس داشته، چون ایده‌ی این کتاب بر اساسِ همین پیشرفتِ بارورِ فهمِ تاریخیِ ما بنا شده و در شکل‌گیری این فهم نیز سهیم بوده است. فوکو از نظر ما، هم‌چون فروید است از نظرِ دو نسلِ پیشِ ما؛ فوکو در تقاطع‌های اندیشه‌ی جنسی ایستاده و اهمیت‌اش برای پرسش‌هایی است که طرح کرده و پاسخ‌هایی است که فراهم کرده.

دست‌آخر و تاثیرگذارتر از همه این‌که، ظهورِ جنبش‌های اجتماعیِ جدیدی که دغدغه‌شان سکس بوده است (مثل فمینیسمِ مدرن، و «لزبین، گی، دوجنسگرا، تراجنسیتی، کوئیر، تقیه‌گری جنسی (querying)» و دیگر جنبش‌های رادیکالِ جنسی) بسیاری از قطعیت‌های «سنتِ جنسی» را به چالش کشیده‌اند، و در نتیجه، بینش‌های جدیدی در رابطه با اَشکالِ بغرنجِ قدرت و سلطه‌ای که زندگیِ جنسیِ ما را شکل می‌دهد، تولید کرده‌اند. سیاستِ همجنسگرایی، پرسش‌هایی درباره‌ی ترجیحِ جنسی و هویت و انتخاب و قراردادی‌بودنِ مقوله‌های جنسی و اهمیتِ همجنسگراستیزیِ تثبیت‌شده و ماهیتِ دگرجنسگراهنجاری (heteronomativity) را در دستورِ کار خود قرار داده است. جنبشِ زنان نیز نسبت به اَشکالِ چندگانه‌ی فرودستیِ جنسیِ زنان (از خشونتِ همه‌گیرِ مردانه و زن‌ستیزی گرفته تا آزارِ جنسی و زبانِ فراگیرِ بدنام‌سازی و آزارِ جنسی) شناختی حاصل کرده است. جنبشِ زنان، ماهیتِ نهادینه‌شده‌ی «دگرجنسگرایی اجباری» را افشا کرده است. این جنبش، با طرحِ دوباره‌ی پرسش‌هایی درباره‌ی رضایت و حقوقِ تولیدمثلی و تمایل و لذت، شناختی تازه از حقِ زنان بر بدنِ خویش به دست داده است.

و هر بار که پاسخی داده شده، پرسش‌های جدیدی مطرح شده. تفاوت‌هایی بین مردان و زنان، بین مردان و مردان، بین زنان و زنان، بین همجنسگرایان و دگرجنسگرایان، بین سیاهان و سفیدها پدیدار شده است. به‌رغمِ این همه بحث‌های آتشین، هنوز هیچ رفتارِ شایسته‌ای که مقبولیتِ جهانی داشته باشد طرح نگشته است. اما چیزی ارزشمندتر روی داده است؛ ما نسبت به شبکه‌ی درهم‌تنیده‌ی تاثیرها و نیروهایی (سیاست و اقتصاد و طبقه و نژاد و قومیت و جغرافیا و فضا و جنسیت و سن و توانایی/ناتوانی و اخلاقیات و ارزش‌ها) که عواطف و نیازها و تمایلات و روابطِ ما را شکل می‌دهند آگاهیِ فزاینده‌ای یافته‌ایم، و بنابراین همگی مجبور شدیم تا درباره‌ی فهم‌مان از «سکسوالیته» بازاندیشی کنیم.

در عصرِ جهانی‌شدن و دیجیتال‌شدن، نظریه‌ی غیرذات‌گرایانه‌ی سکسوالیته چه معنایی برای سیاستِ سکسوالیته و برای اخلاقِ جنسی خواهد داشت؟ این‌ها موضوعاتی است که در فصل ۵ و ۶ بررسی خواهم کرد. آن‌ها شاید دشوارترین چالش‌ها را پیش می‌آورند. «سنتِ جنسی» می‌پنداشت که سکس جنسِ شما، سرنوشت یا تقدیرِ شماست: شما همان تمایلات‌تان هستید. سکسوالیته شما را مثل پروانه‌ای به تخته سنجاق می‌کند. اگر این سنت را بشکنید، اگر نپذیرید که سکسوالیته ارزش‌ها و اهدافِ خودش را دارد، آن‌گاه با دشواره‌های پیچیده‌ی ترازبندی و انتخاب روبه‌رو می‌شوید. زمانی که با چنین عدم‌قطعیت‌هایی روبه‌رو شویم، بسیار آسان خواهد بود که به مطلق‌های اخلاقی یا سیاسی عقب‌نشینی کنیم، و دوباره علیه همه‌ی شواهد و به‌رغم پایین‌بودنِ احتمالِ موفقیت‌اش تاکید کنیم که یک سکسوالیته‌ی حقیقی وجود دارد که ما باید به هر قیمتی که شده آن را پیدا کنیم.

این کتاب بی‌که به دامِ گفتنِ «هیچ ارزشی ممکن نیست» یا «همه‌چیز نسبی و میراست» گرفتار شود، می‌خواهد چنین مطلق‌هایی را به چالش بکشد. «سکسوالیته» مفهومی عمیقا مسئله‌خیز است، و در قبالِ چالش‌هایی که پیش می‌آورد هیچ پاسخِ صریح و آسانی وجود ندارد. اما اگر پرسش‌های صحیح بپرسیم، شاید مسیرمان را در این راهِ مارپیچ پیدا کنیم. ما در پایانِ این سفرمان، نباید به جایی برسیم که تجویزی برای رفتارِ صحیح بدهیم. بل باید چهارچوبی پیدا کنیم که به ما اجازه بدهد تا به دشواره‌ی «تنوع» بپردازیم؛ و در سکسوالیته، فرصت‌های جدیدی برای روابطِ خلاق و عاملیت و انتخاب و ارزش‌های مشترکی پیدا کنیم که شکافِ بین امر ویژه و امرِ جهانشمول را پُر می‌کنند.

ادامه دارد

آنچه خواندید فصل اول کتاب “سکسوآلیته” (امور جنسی) اثر جفری ویکس بود. مشخصات اصل انگلیسی کتاب:

Jeffrey Weeks: Sexuality, 3rd ed., New York and London: Routledge 2010

بخش پیشین:

سکسوآلیته − پیشگفتارها