نوشتن و نظر دادن درباره تمامی واقعیتهای خرد اجتماعی، آن هم در جامعهای شبیه ایران که رخ دادن رویدادهای رنگارنگ و محیرالعقول از جمله ویژگیهای آن به شمار میآید، کاری دشوار است.
در چنین شرایطی، هم اصحاب قلم تا حد «اصحاب نق» سقوط میکنند، هم خواننده از انبوه پند و اندرزهای اخلاقی دلزده میشود. شاید برخورد مناسبتر با این دست رویدادهای خرد اجتماعی آن باشد که آنها به حافظه سپرده شوند و به موقع در مطلبی کلیتر به عنوان مصادیق بحث مورد استفاده قرار گیرند تا رابطه معنادار میانشان نمودار شود. با این حال گاه رویدادهایی به وقوع میپیوندد که نمیتوان از کنار آن به عنوان واقعیتهای خرد عبور کرد، بلکه باید آنها را نشانههای انکارنشدنی از یک انسداد ساختاری دانست؛ گوشهای از یک کابوس که میتواند به تنهایی بار تمام وحشت آن را به دوش بکشد.
مدتی پیش در برنامه سیام تیرماه «ماه عسل»، بخش کوچکی از یک وضعیت هراسآور، به تنهایی عمق وحشت ناشی از آن را نشان داد: خانوادهای متوسط الحال، که به تازگی پسرخوانده خود را از دست دادهاند، به سیرکی تلویزیونی دعوت میشوند. «احسان علیخانی» – مجری خوشپوش و «خداترس» برنامه – بعد از نشستن پای درد دل این خانواده، کودکی پنج، شش ساله را جلوی دوربین میآورد و در کمال ناباوری او را به این خانواده داغ دیده «هدیه» میدهد. احساسات خانواده داغدیده به غلیان در میآید؛ مادر هایهای گریه میکند و پدر- چونان کوهی استوار- بغض میکند و خودش را میخورد. مابقی برنامه هم به تمرکز روی باقیمانده واکنشهای عاطفی رقیق میهمانان و مجری – که عموماً در اینجور برنامههای تلویزیونی چیزی دور از ذهن نیست – اختصاص پیدا میکند؛ یک شامورتی بازی کم عیب و نقص.
تن دادن به ایدهها و فعالیتهای خیریهای در حکم آن است که فرد میخواهد صورت دهشتناک خشونت محض را بزک و از این رو با خاطری آسوده زندگی را دنبال کند. در جناح مخالف چنین رویکردی، برخورد انتقادی با مسائل اجتماعی، به منزله پاک کردن بزکهایی است که راه تماشای چهره حقیقی وضعیتهای موجود را مسدود میکند.
در نگاه نخست چنین اقدامی کاری است خداپسندانه و خیرخواهانه؛ کودکی بیسرپرست خانوادهدار میشود، اندوه فراق خانوادهای داغدیده تسکین مییابد و صد البته صاحب همین ماه عزیز، اجرت اُخروی مجری برنامه را به موقع و بی سر و صدا پرداخت خواهد کرد. اگرچه در ظاهر چنین برداشتهایی منعکسکننده نظرات بخشهای سنتیتر و مذهبیتر جامعه به شمار میآید، اما باید با وسواس بر این نکته تأکید کرد که برداشتهایی تا این اندازه اخته، لزوماً زاییده جهانبینی خرده فرهنگهای سنتی نیست؛ خرده فرهنگهای به ظاهر متجددتر نیز با این اقدامات همدلی عمیقی نشان میدهند، هر چند که به جای استفاده از ادبیاتی مذهبی، سنتی و خداپرستانه با ادبیاتی جدید از جنس«خوشبختیهای کوچک» به تمجید آن بپردازند: زمانی که «آنجلینا جولی» کودکان بیسرپرست هائیتی را به سرپرستی قبول میکرد، کاربران شبکههای اجتماعی به هیجان میآمدند و برایش سوت و کف میزدند.
بنابراین به منظور بررسی آنچه در برنامههایی چون برنامه سیام تیرماه «ماه عسل» میگذرد، بهتر آن است تا از زاویه مناسبتری به تماشای موضوع بنشینیم.
فعالیتهای خیریه یا بزک خشونتهای ساختاری؟
در فیلم «ماتریکس» – ساخته برادران واچوفسکی – زمانی که «نیو» – قهرمان اصلی فیلم – قصد پیوستن به گروه مقاومت را دارد، «مورفیس» – رهبر گروه مقاومت- او را در برابر یک انتخاب قرار می دهد. مورفیس یک قرص آبی و یک قرص قرمز را به او نشان میدهد و شرح میدهد که اگر قرص آبی را انتخاب کند، به زندگی عادی پیش از این برمیگردد و هیچ خاطرهای از گروه مقاومت و دیدارش با آنها به یادش نخواهد ماند، اما اگر قرص قرمز را انتخاب کند، حقیقت را به او خواهند گفت و او دیگر هیچوقت نمیتواند رنگ زندگی آرام و بیدغدغه پیش از آن را ببیند. نیو قرص قرمز را انتخاب میکند و بعد از آن خود را به همراه مورفیس در بیابانی بیآب و علف میبیند. مورفیس با لبخندی بر لب به نیو میگوید: «به برهوت حقیقت خوش آمدی».
مواجهه با صورت مسائل اجتماعی نیز شباهتی انکارنشدنی با آن چیزی دارد که بر سر قهرمان فیلم ماتریکس آمد؛ یا قرص آبی را انتخاب میکنی و خشونت را به شکلی بزک کرده میبینی یا نه قرص قرمز را انتخاب میکنی و بیهیچ واسطهای چهره کریه خشونت عریان را درک خواهی کرد. خلاصه اینکه تن دادن به ایدهها و فعالیتهای خیریهای در حکم آن است که فرد میخواهد صورت دهشتناک خشونت محض را بزک و از این رو با خاطری آسوده زندگی را دنبال کند. در جناح مخالف چنین رویکردی، برخورد انتقادی با مسائل اجتماعی، به منزله پاک کردن بزکهایی است که راه تماشای چهره حقیقی وضعیتهای موجود را مسدود میکند.
هدیه کودکی پنج، شش ساله و بیسرپرست به خانوادهای داغ دیده، در برنامه «ماه عسل» نیز چیزی جدا از یک اقدام خیریه نبود. چنین اقداماتی با جدا کردن واقعیتهای خرد اجتماعی از پس زمینه های کلان و ساختاری آنها- مثل سیاستهای کلان و ناکارآمد اقتصادی – حقیقت را مخدوش میکند و در چشمان مردم خاک میپاشد. آگراندیسمان کردن واقعیتهای خرد بر صفحه رسانههای جمعی- آن هم بدون در نظر گرفتن نقش ساختارهای رسمی – به طور مدام زنگ خطر وضعیتی اضطراری را به صدا در میآورد؛ وضعیتی که ریشه هرگونه تفکری را میخشکاند. بنابراین بیراه نیست که بسیاری از صاحبان وجدانهای معذب در کافه هایی قهوه مینوشند که تنها بخش کوچکی از سود خود را به کودکان کار مزارع آفریقایی میبخشند، آن هم بدون آنکه لحظهای به این موضوع فکر کنند که قهوه ای که با سخاوت پولش را پرداختهاند، حاصل کار همان کودکانی است که قرار است صدقههای وجدانهای معذب را دریافت کنند.
میهمانها و مخاطبان شبه رمانتیک و احساساتی موافق با اقدام دستاندرکاران برنامه ماه عسل نیز پیش از آنکه قصد آن داشته باشند تا عمیقاً گرهای از مشکلات کودکان باز کنند، در پی اولین و ساده ترین راه حل روانه میشوند تا با بزک چهره خشن واقعیت های موجود، بارسنگین عذاب وجدان ناشی از بیتفاوتیهای اجتماعی را گوشهای رها کنند. در واقع، همانطور که پیشتر نیز اشاره شد، وضعیتهای اضطراری با بزک چهره واقعیتهای موجود، جامعه را از برآیند افراد به حاصل جمع تک تک افراد بدل میکنند، با این فرض: حالا که نمیتوان- یا شاید نباید- به منظور رفع نابرابریهای موجود به کنشی جمعی دست زد چه بهتر که هر فرد – بدون توجه به اقدامات دیگران- باری از دوش فردی نیازمند بردارد تا شاید اندک اندک، و با افزایش «کمیت» افراد خیرخواه، نابرابریها نیز از بین برود. در این میان- به احتمال زیاد- فرهنگ رسمی و صاحبان قدرت نیز باید نقش مداد را ایفا کنند. با این اوصاف میتوان ادعا کرد که اعلامکنندگان وضعیتهای اضطراری پیچیدگی مسائل اجتماعی را به تعلیق و تعلیق را به موفقیت یا عدم موفقیت اقدامات انفرادی تقلیل میدهند.
کودکان به عنوان زائده خانوادهها
فرهنگ رسمی حاکم بر ایران، کودکان را نه به عنوان شهروندانی که از حقوقی مشخص برخوردارند، بلکه به عنوان زائدهای بر پیکر خانوادهها به حساب میآورد؛ چیزی شبیه به زگیل که باید به مرور زمان بزرگ و به موقع از پیکره خانواده جدا شود.
فرهنگ رسمی حاکم بر ایران، کودکان را نه به عنوان شهروندانی که از حقوقی مشخص برخوردارند، بلکه به عنوان زائدهای بر پیکر خانوادهها به حساب میآورد؛ چیزی شبیه به زگیل که باید به مرور زمان بزرگ و به موقع از پیکره خانواده جدا شود.
از این رو دستگاه سیاسی حاکم بر ایران کمترین مسئولیتی در برابر حقوق اساسی کودکان نمیپذیرد و به طور مدام خانواده را مسئول رتق و فتق امور کودکان میداند؛ خانوادههایی تنها و زخم خورده از ناکارآمدی ساختارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی که حالا باید یکه و تنها بار سرنوشت کودکانشان را نیز به دوش بکشند. از هزینههای خوراک و پوشاک و مسکن گرفته تا تربیت و آموزش، همه ازجمله حقوق اساسی کودکان محسوب میشوند که به علت ناکارآمدی ساختارهای موجود روز به روز گرانتر میشوند و صورت کالاهایی لوکس و غیر ضروری را به خود میگیرند؛ و تنها مسئول خرید این کالاهای لوکس برای کودکان نیز خانوادهها هستند.
از همین منظر زمانی که رسانههای فرهنگ رسمی افراد جامعه را به پذیرفتن سرپرستی کودکان بیسرپرست تشویق میکنند، دیدگاهشان نسبت به کودکان را به شکلی دیگر- و در جایی دیگر- ادامه میدهند. کودکان بیسرپرست یا با سرپرست هر دو از حقوقی بنیادی و مشخص برخوردارند که در وهله اول نهادهای دولتی مسئولیت برآورده کردن آنها را برعهده دارد. در اینجا باید این سئوال را به میان کشید که چه تفاوتی بین کودکی بیسرپرست (که زندگی فقیرانهای را در بهزیستی تجربه میکند، از آموزشی نیمبند و بیکیفیت برخوردار است و خشونت مربیها و مددکاران مراکز مختلف بهزیستی را تاب میآورد) با کودکی که در خانوادهای فقیر زندگی میکند (از حق آموزش محروم است و قربانی خشونتهای خانگی است) وجود دارد؟ آیا این تبلیغات عاطفی – که احساسات مردم را نشانه میگیرد – همان خاک پاشیدن در چشم افکار عمومی نیست تا حقیقت را مخدوش کند؟ چه تفاوتی دارد که کودک، تبعیض را در مراکز بهزیستی تجربه کند یا در کانون گرم خانواده؟ آنچه در این میان اهمیت دارد ولی به شکل آگاهانهای سانسور میشود، مسئولیت دستگاه سیاسی حاکم در برابر کودکان است، در غیر این صورت اصولیتر آن است که درباره شرایط کودکان در وضعیت دشوار صحبت شود، نه با وام گرفتن ادبیات خرده فرهنگ «حوزه – بازار» از ضرورت ایتام و سر و سامان دادن به کودکان بیسرپرست.
کودکان را مصرف کنید
نئولیبرالیسم به ارث رسیده از دولتهای سازندگی و اصلاحات به دولتهای نهم و دهم، با حمایت قاطع نهادهای نظامی و امنیتی از دولت مهرورزی، توانست تمام و کمال در جامعه ایران جا خوش کند.
خصوصیسازی گسترده اموال، امکانات و فضاهای عمومی، حذف یارانهها و رشد شگفتانگیز بانک ها و مؤسسات مالی خصوصی از نشانههای قطعی جا افتادن نئولیبرالیسم در ایران محسوب میشود. از سویی دیگر تشدید تحریمهای بینالمللی علیه ایران و سیاست استقبالی دستگاه سیاسی از تحریمها، این فرصت را در اختیار بخشهایی از لایههای نزدیک به قدرت قرار داد تا بتوانند با توسل به دلالی- به معنی دقیق کلمه- گردن کلفتتر شوند. این دو موضوع در کنار هم، از اعلام موجودیت طبقهای نوکیسه حکایت میکند که با پیروی منطقی از اصول بازار، طبقهای به شدت مصرفگرا نیز هست. از همین زاویه نیز میتوان گفت که تنها آزادی موجود در دولتهای نهم و دهم، آزادی در مصرف بود.
«حسینعلی شهریاری» – رئیس کمیسیون بهداشت مجلس شورای اسلامی- در یک برنامه تلویزیونی مدعی شد که دولت به جای آنکه ارز مرجع را به بخش بهداشت و درمان کشور اختصاص دهد به واردات لوازم آرایشی و چوب بستنی اختصاص داده است. شهریاری همچنین ادعا دارد که ۶۰۰ میلیون دلار از ارز مرجع را به واردات خودروهای لوکس اختصاص دادهاند. با خواندن و شنیدن این آمار و ارقام، آدمی وسوسه میشود تا با مقایسه دو دوره تاریخی سر شوخی را با صاحبان قدرت باز کند: در دوران جنگ ایران و عراق دستگاه سیاسی ایران خانوادهها را به زاد و ولد بیشتر توصیه میکرد تا تضمینی باشند برای تولید جهادگران تازه نفس در جبهههای حق علیه باطل، اکنون و بعد از دو دهه از پایان جنگ میتوان گفت که عَلَم کردن سیاست تشویق زاد و ولد در دولتهای نهم و دهم – و حتی اقدام عجیب و غریبشان در مقابله با واردات «کاندوم» – به معنای آن است که فرهنگ رسمی، رؤیای شیرین مصرفکنندگان بیشتر را در سر میپروراند. به همین جهت نیز جای تعجب ندارد که چرا سردسته این طبقه تازه به دوران رسیده مصرفگرا، مجوز تأسیس دانشگاهی جدید را از شورای انقلاب فرهنگی اخذ کرده است.
زمانی که در رأس قدرت چنین میل مهارناپذیری به تبلیغ و ترویج فرهنگ مصرفگرایی وجود دارد، باید انعکاس این خواست کانونهای قدرت را به وضوح، در زندگی روزمره جامعه نیز دید. به قول کارل مارکس «وقتی در رأس حکومت همه ویولون میزنند، آیا باید تعجب کنند که ببینند تودههای پایینی به پایکوبی برخاستهاند؟»؛ بنابراین از جامعهای که تا این اندازه عطش مصرف دارد و آلوده به فرهنگ بازار است، میتوان این انتظار را هم داشت که برای مصرف کودکان در یک شوی تلویزیونی- مثل صدها هزار جوایز نقدی و غیر نقدی بانکها به مشتریانشان- ذوقزده شوند. آنچه در ابتدای نوشتار حاضر از آن با عنوان نشانهای از یک انسداد ساختاری نام برده شد، در واقع چیزی جز مصرف کودکی پنج، شش ساله در برابر دیدگان میلیونها بیننده تلویزیونی نبود؛ نشانهای که دیگر نه زخم یک وضعیت بیمار که باید از آن به عنوان تاولی چرکین یاد کرد.
Trackbacks