در ایران مردم به صورت روزانه با افرادی مواجه می‌شوند که مشغول جست‌وجو در زباله‌ها هستند. افرادی با موتور سه چرخ، دوچرخه و یا پای پیاده که اغلب گونی حاوی زباله‌های دستچین شده خود را همچون داشته‌ای گرانبها به دوش می‌کشند.

زباله فروشی در ایران

در سال‌های دهه شصت رفتگران شهرداری با گاری‌های دستی اقدام به جمع‌آوری زباله می‌کردند. بسته به شهرهای مختلف ساعات جمع‌آوری زباله نیز متفاوت بود، اما اغلب در ساعات نه و ده صبح زباله‌هایی که در انواع و اقسام ظروف حلبی که به جای سطل زباله استفاده می‌شدند در این گاری‌ها ریخته می‌شد.

مردم ایران در سال‌های بعد از جنگ بین ایران و عراق، هر شب در تلویزیون شاهد انواع و اقسام کلیپ‌هایی بودند که در آنها از شهروندان خواسته می‌شد زباله‌های خود را راس ساعت نه شب جلوی در خانه قرار دهند. پدیده‌ای به اسم “کیسه زباله” رواج پیدا کرد و کم‌کم در دهه ۸۰ طرح‌های مکانیزه شهرداری‌ها برای جمع‌آوری زباله‌ها پیاده‌سازی شد. اجرای همین طرح‌های به اصطلاح مکانیزه سبب افزوده شدن بر تعداد کسانی شد که در بین زباله‌ها به دنبال یافتن مواد قابل فروش مانند آهن آلات، پلاستیک، شیشه و غیره می‌گشتند. انبار شدن زباله‌ها در سطل‌های بزرگ قرار داده شده در کوچه‌ها و محلات شهرها اجازه دسترسی مستقیم به انبوهی از زباله را برای این افراد فراهم می‌کرد.

اکثریت نسل اول زباله جمع کن‌ها بیشتر مهاجران کشورهای همسایه بودند، اما با کاهش مستمر ارزش پول ملی ایران در مقاطع مختلف عمر جمهوری اسلامی و رواج بیکاری، فقر، مهاجرت از روستاها و شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ، ایرانیان نیز حضوری جدی در این تجارت پیدا کردند.

اکثریت نسل اول زباله جمع کن‌ها بیشتر مهاجران کشورهای همسایه بودند، اما با کاهش مستمر ارزش پول ملی ایران در مقاطع مختلف عمر جمهوری اسلامی و رواج بیکاری، فقر، مهاجرت از روستاها و شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ، ایرانیان نیز حضوری جدی در این تجارت پیدا کردند، به‌گونه‌ای که امروزه از حکمرانی باندهای مختلف در عرصه “زباله‌دزدی” و درآمد میلیونی آنها صحبت به میان می‌آید.

این گزارش زندگی چند زباله جمع‌کن را از زبان خودشان به تصویر کشیده است.

حقوق بازنشستگی کفاف نمی‌دهد

صاحب سوپرمارکت محل می‌گوید: «حسن آقا بازنشسته است. حقوق بازنشستگی دارد، اما آشغال جمع می‌کند».

حسن‌آقا پیرمردی است ۶۰ ساله که یک دوچرخه قدیمی را حمل می‌کند. به جای آنکه سوار دوچرخه باشد، گونی بزرگی را روی باربند دوچرخه قرار داده و با خود می‌کشد. خیلی بی‌حوصله است و دل به صحبت نمی‌دهد، اما کمی بعد مشخص می‌شود که این بی‌حوصلگی بیشتر به دلیل شرم و حیا است. او می‌گوید: «حقوق من ۶۹۳ هزار تومان است. خورده‌اش را بانک نمی‌دهد. می‌گویند باید داخل حساب بماند. برای بیمه هم کم می‌کنند. آخرش ۵۸۰ هزار تومان برایم می‌ماند. وقتی زنم مریض شد دنبال کار گشتم ولی کار پیدا نکردم. به دفتر رهبری نامه نوشتم، به رئیس‌جمهور، به مجلس، همه جا. پیش امام جمعه هم رفتم ولی راه ندادند. اینقدر از این و آن پول قرض کردم که دیگر کسی رویم را نگرفت. یک روز از جلوی مغازه لوازم خانگی رد می‌شدم، دیدم یک عالمه کارتن خالی ریختند جلوی مغازه. همینطوری از صاحب مغازه پرسیدم: کارتن‌ها را نمی‌خواهی؟ یک نگاهی کرد و حالا دلش سوخت یا هر چی، گفت: نه، بردار ببر. همین دوچرخه دستم بود. نشستم با حوصله کارتن‌ها را تا کردم و پشت دوچرخه گذاشتم. خیلی سختم بود. همه نگاه می‌کردند ولی خودم را زدم به اینکه برای اسباب‌کشی می‌خواهم. جانم بالا آمد تا بردم خانه. فروختم به ۴۶ هزار تومان. دیگر افتادم به این کار.

اوایل می‌رفتم محله‌های دیگر که همسایه‌ها نبینند، اما خودم هم حال و روز خوشی ندارم. دیدم پایم جان ندارد بروم محل‌های دیگر. چون غریبه هم بودم کسی تحویل نمی‌گرفت. کم‌کم آمدم محل خودمان. کاسب‌ها می‌شناسند برای همین به غریبه نمی‌دهند. همه خبر دارند زنم مریض است. خرج‌اش خیلی بالاست. آدمی که پول ندارد آبرو هم برایش نمی‌ماند. ظهرها و دم غروب با همین دوچرخه می‌روم گشت می‌زنم. هر چیزی گیرم بیاید می‌ریزم توی گونی. یک وانتی هست که می‌آید خودش می‌برد. یک چیزی برای او می‌ماند، یک چیزی هم گیر من می‌آید. نمی‌توانم خودم ببرم و بفروشم. به در و همسایه بد خلقی می‌کنم که سئوال نپرسند. دوست ندارم.»

پدرم زندان است، حقوق کمیته امداد کفاف نمی‌دهد

«محمدجواد»، ۲۱ ساله است. او برعکس حسن آقا شب‌ها و با موتورسیکلت زباله جمع می‌کند. از او درباره علت انتخاب این کار پرس و جو کردم.

محمدجواد می‌گوید: «پدرم دو سال است افتاده زندان. من خودم زن دارم. الآن مادرم با سه تا بچه دیگر بی‌سرپرست مانده. رفتیم کمیته امداد ثبت نامش کردیم، اما حقوق درست و حسابی نمی‌دهند. من خودم کار می‌کنم. ماهی ۳۵۰ هزار تومان حقوق می‌گیرم. هفتاد هزار تومان کمیته به مادرم می‌دهد. نمی‌توانم خرج هر دوجا را بدهم. تا ساعت پنج کار می‌کنم. می‌آیم خانه تا ساعت هشت که تاریک بشود. با موتور چرخ می‌زنم و پلاستیک و شیشه جمع می‌کنم. بعضی‌وقت‌ها کمد و مبل پیدا می‌کنم، وانت می‌گیرم و می‌برم گاراژ می‌فروشم. ساعت ۱۲ می‌روم خانه. زمستان نمی‌شود کار کرد. بقیه سال هم فرق دارد. بعضی‌وقت‌ها ماهی ۲۰۰ هزار تومان جمع می‌شود، بعضی وقت‌های دیگر بیشتر. شب عید لوازم خانه هست. تابستان هم پلاستیک زیاد است.»

از محمدجواد سئوال کردم که آیا از منبع درآمدی که دارد راضی است؟ او پاسخ داد: «چرا راضی نباشم؟ وقتی پول نیست باید از یک جایی در بیاید. دزدی نمی‌کنم، اما کار خوی نیست. پدرم آزاد شود، ول می‌کنم. همیشه بوی گند می‌دهم. این سطل‌ها پر از کثافت است. بعضی وقت‌ها یک چیزهایی می‌بینم که تا یک هفته غذا از گلویم پایین نمی‌رود.»

خدا با ما یار نیست…

ساعت ۱۹:۳۰ دقیقه است و یکی از میادین میوه و تره‌بار در حال تعطیلی است. یک سطل بزرگ مخصوص ماشین‌های مکانیزه شهرداری در فاصله دو متری این میدان میوه قرار دارد و حجمی معادل معادل برابر ظرفیت آن زباله در اطراف آن قرار دارد.

در دهه ۸۰ طرح‌های مکانیزه شهرداری‌ها برای جمع‌آوری زباله‌ها پیاده‌سازی شد. اجرای همین طرح‌های به اصطلاح مکانیزه سبب افزوده شدن بر تعداد کسانی شد که در بین زباله‌ها به دنبال یافتن مواد قابل فروش مانند آهن آلات، پلاستیک، شیشه و غیره می‌گشتند.

یک خانم با چادر مشکلی که صورت خود را سفت و سخت پوشانده است در حال به هم زدن زباله‌ها است. در این زباله‌ها آهن آلات، پلاستیک و شیشه یافت نمی‌شود و فقط میوه‌های گندیده، برگ کاهو و آشغال سبزیجات در آن موجود است. این زن به دنبال چیست؟

جلو رفتم تا با این خانم صحبت کنم، اما برخورد این خانم به قدری سرد بود که فوراً مجبور به فاصله گرفتن از او شدم. زن چادری در حال دور شدن از محل بود که سریع از آنجا دور شدم تا مزاحم کار او نشوم. با دور شدن من از محل زباله‌ها، آن زن دوباره به میان زباله‌ها رفت و به سرعت مشغول گشتن آنها شد. در ساعت ۲۰:۱۱ دقیقه دوباره به این محل مراجعه کردم. آن خانم در محل نبود اما سه زن دیگر مشغول زیر و رو کردن آشغال‌ها بودند. شاید بر حسب تصادف بود، اما هر سه زن چادر مشکی به سر داشتند. یکی از خانم‌ها در مقابل دریافت مبلغ ده هزار تومان حاضر شد به جای دعای خیر به سئوالات من پاسخ دهد.

در بین این زباله‌ها به دنبال چه چیزی می‌گردید؟

_ یک چیزی برای خوردن!

ولی اینها زباله هستند.

_ می‌دانم

چه چیزی در این آشغال‌ها برای خوردن پیدا می‌شود؟

_ میوه سالم یا نصفه. جمع می‌کنم می‌برم خانه. آنجا می‌شورم و با چاقو خراب‌هایش را می‌گیرم.

همسر دارید؟

_ آره

شغل همسرتان چیست؟

_ دست و سینه‌اش با تینر سوخت. کار نمی‌کند.

چند وقت است؟
_ ۱۴ ماه

چقدر طول می‌کشد تا سوختگی بر طرف شود؟
_ نصف انگشت‌هایش هیچی ندارد. آب شده!

 واقعا متاسفم. همسرتان بیمه داشتند؟

_ نه. قراردادی نبود. توی زیر زمین خانه خودمان کار می‌کرد برای همین صاحب کار زیر بار نرفت. به دروغ گفت کار برای او نیست.

شکایت نکردید؟

_ صاحبکار وکیل گرفت. ما نداشتیم. خیلی طول کشید. بیمارستان پول می‌خواست. نداشتیم. پنج میلیون از صاحبکارش گرفتیم و امضا کردیم.

چه چیزی را امضا کردید؟
_ کاغذ امضا کردیم که شکایت نداریم.

سوختگی از موارد اورژانس است. نباید هزینه از شما می‌گرفتند.

_ این حرف‌ها الکی است.

الآن از جایی حقوق دریافت نمی‌کنید؟

_ شوهرم بیمه بیکاری می‌گیرد. دویست هزار تومان برای اجاره خانه می‌دهیم. هرچه می‌ماند بیشترش برای دوا و درمان است.

چرا از کمیته امداد درخواست کمک نمی‌کنید؟

_درخوست دادیم. گفتند باید بررسی کنیم. هنوز جواب ندادند. یکبار گفتند اول باید بیمه بیکاری قطع شود. بعد بهانه گرفتند. نمی‌دانم. تا حالا که موافقت نکردن.

برای از کار افتادگی اقدام کرده‌اید؟

_ می‌شود، اما چون بیمه پر نشده است حقوقش خیلی کم است. صبر کرده‌ایم تا سابقه بیشتر شود.

به کسی یا نهادی مراجعه نکردید؟

_ رفتم مسجد به امام جماعت مسجد گفتم. گفت وظیفه من نماز است، به ما مربوط نمی‌شود. باید بروی کمیته امداد.

عظیم، درباره مشکلات بهداشتی زباله‌جمع‌کنی می‌گوید: «یکبار دستم با شیشه برید. بی‌مروت‌ها شیشه را گذاشته بودند توی نایلون مشکی. تا دست بردم، رگ و ریشه‌ام را پاره کرد. چهارده تا بخیه خورد. عفونت کرد، کلی خرجم شد. از آن موقع به بعد دستکش دست می‌کنم. آشغال‌ها پر از شیشه و تیغ است.»

هر روز می‌آیید اینجا برای جمع کردن این چیزها؟
_ بله

جای دیگری هم می‌روید؟
_ جلوی رستوران‌ها هم بعضی وقت‌ها غذا هست.

خانه‌تان نزدیک است؟
_ نه با اتوبوس می‌آیم.

زنان دیگر هم میوه جمع می‌کردند؟

_ آنها هم مثل ما هستند. خدا با ما یار نیست. مجبوریم از داخل سطل آشغال‌ها خودمان را سیر کنیم. حِکمتش را نمی‌دانم.

مصیبتی که دامنگیر همه خانواده‌هاست

آقارضا مردی ۴۰ ساله و صاحب یک آرایشگاه مردانه است. آرایشگر‌ها حین کار درباره همه چیز و همه‌کس صحبت می‌کنند. دل را به دریا زدم و سر صحبت را با آقارضا درباره موضوع این گزارش باز کردم. شانس با من یار بود و اطلاعات خوبی به دست آوردم.

آقارضا گفت: «ای آقا. ملت کم مانده از زور گشنگی و بدبختی همدیگر را بخورند. روزگار بدی شده است. این آخوندهای وطن‌فروش مشروب را جمع کردن و شیشه و کراک را ریختند جلوی دست جوان‌ها. پدر و مادرها کم بدبختی دارند، اعتیاد هم اضافه شده. یک بنده خدایی پشت مسجد امیرالمومنین می‌نشیند. همین برِ خیابان، کنار پارک. هرچه این مرد مودب و مردم‌دار است، پسرش مایه ننگ است. بنده خدا کارمند است. آرام، با شخصیت، کت و شلواری، تمیز. چندبار پسرش را برده و خوابانده که ترک کند، اما فایده ندارد. یکبار پسرش را به جرم دزدی گرفتند. رفته بود انباری پارکینگ، قفل یکی از انباری‌ها را شکسته بود و یک جفت لاستیک دزدیده بود. مفت فروخته بود برای مواد. پدرش بنده خدا خسارت طرف را داد. رضایت گرفت. حالا پسره افتاده به آشغال جمع کردن. مشتری‌ها تعریف کردند که توی سطل آشغال‌ها دنبال کارتن و بطری و اینها می‌گردد. می‌فروشد خرج عملش می‌کند».

این آرایشگر خوش تعریف ادامه می‌دهد: «پدرش یکبار آمد اینجا. دلش پر بود. بغض کرده بود. درد و دل کرد. گفت: به پسرم گفتم شش ماه بماند خانه و بیرون نرود به جایش هر ماه به اندازه حقوق اداره کار از من (پدر) پول بگیرد. بعد گفت به اینجا رسید که راضی شدم روزی ۲۰ هزار تومان بهش بدهم که دزدی نکند، اما بدتر شد. حالا افتاده به آشغال جمع کردن. خانه راهش نمی‌دهم. شب‌ها در پارکینگ می‌خوابد.

از اینها زیاد است. اعتیاد ریشه ایران را سوزانده. مصیبتی که دامنگیر همه خانواده هاست. برای اینکه خرج مواد را در بیاورند شروع می‌کنند آشغال جمع کردن. آبروی خانواده‌ها را می‌برند. هفته پیش شب رفتم کیسه آشغال را بیاندازم، اول فکر کردم گربه است. معتاده رفته بود داخل سطل با یک وضعی. باور کن سطل آشغال از او تمیزتر بود. کیسه‌ها را پاره می‌کرد. حالم به هم خورد.»

آقارضا اضافه می‌کند: «آدم گریه‌اش می‌گیرد وقتی می‌بیند این همه جوان به خاطر اعتیاد به این حال و روز افتاده‌‌اند. حالا آن کسی که ندارد باز شرف دارد که به جای گدایی کار می‌کند، اما این معتادها خانواد‌ه‌هایشان حاضر هستند چند میلیون بدهند فقط اینها ترک کنند.»

وقتی آب قنات خشک شد

“عظیم”، جوانی ۲۴ ساله و اهل یکی از روستاهای اطرف شهر قم است. با یک موتور سه چرخه و لباس آبی رنگ کثیف و یک دستکش مخصوص کارهای ساختمانی در حال جمع‌آوری زباله است.

 او می‌گوید: «کشاورزی می‌کردیم. آب قنات کم شد. هر سال کم شد. پنج سال قبل کامل خشک شد. چاه زدیم ولی خشک شد. هر سال دستگاه می‌برند برای کف‌شکنی چاه اما فایده ندارد. یکی را داریم در شورا که برادرش سپاهی است. گفت چاه عمیق زده‌اند برای نیروگاه اتمی برای همین قنات خشک شده.

یک آرایشگر: «اعتیاد ریشه ایران را سوزانده. مصیبتی که دامنگیر همه خانواده هاست. برای اینکه خرج مواد را در بیاورند شروع می‌کنند آشغال جمع کردن. آبروی خانواده‌ها را می‌برند. هفته پیش شب رفتم کیسه آشغال را بیاندازم، اول فکر کردم گربه است. معتاده رفته بود داخل سطل با یک وضعی. باور کن سطل آشغال از او تمیزتر بود.»

من زمین دارم آنجا ولی بدون آب فایده ندارد. همان موقع آمدم تهران. روی ساختمان کار می‌کردم، اما دیگر کار پیدا نکردم. کار نبود. یک روز با اتوبوس رفته بودم ونک دنبال کار، دیدم افغانی‌ها دارند آشغال جمع می‌کنند بعد می‌برند پشت گلخانه انبار می‌کنند. داشتم نگاه می‌کردم که افغانی‌ها ریختند سرم و کتکم زدند. رفتم مامور آوردم. چون مجوز نداشتند فرار کردند. یک هفته با حکم جلب آنجا بودم. یک گونی دمپایی پاره برداشتم و فروختم. خرجم در آمد. افغانی‌ها دیدند ول نمی‌کنم، آن موقع ۱۵۰ هزار تومان دادند که دیگر مامور نبرم آنجا. رفیق شدیم با هم. اقامت نداشتند، می‌ترسیدند؛ برای من موتور خریدند چون ایرانی بودم. کارمان گرفت. الآن بیشترشان برگشته‌اند افغانستان. شش نفر مانده‌اند، چهار تا بچه جدید هم اضافه شده که برای خودشان کار می‌کنند. فقط جای خواب یکی است.»

عظیم درباره تعداد ایرانیانی‌ که به کار زباله جمع کردن مشغول هستند می‌گوید: «قبلاً همه افغان بودند. الآن بیشتر ایرانی هستیم. لر و کرد زیاد است. ولایت‌شان کار نیست. می‌آیند تهران و می‌افتند در این کار. چون غیرتی هستند وقتی می‌بینند تهران هم کار نیست بر نمی‌گردند ولایت خودشان.»

عظیم همچنین درباره مشکلات بهداشتی این کار می‌گوید: «یکبار دستم با شیشه برید. بی‌مروت‌ها شیشه را گذاشته بودند توی نایلون مشکی. تا دست بردم، رگ و ریشه‌ام را پاره کرد. چهارده تا بخیه خورد. عفونت کرد، کلی خرجم شد. از آن موقع به بعد دستکش دست می‌کنم. آشغال‌ها پر از شیشه و تیغ است. بعضی‌وقت‌ها دست آدم با لبه کاغذ می‌برد. از همه بدتر در کنسرو است که فرو می‌رود به دست. بد می‌برد. اینها کثیف است زود چرک می‌کند.»

محافظان محیط زیست

برخلاف نظر رسانه‌های نزدیک به حکومت که زباله‌ جمع‌کن‌ها را «زباله دزد» و باندهایی با ثروت نجومی معرفی می‌کنند باید گفت افراد زیادی در ایران به صورت فردی برای امرار معاش یا تامین خرج اضافه و یا غیر معمول خود مانند (دارو، درمان، هزینه اجباری خانوار اضافی، اعتیاد و…) به این کار دست می‌زنند.

بی‌شک عامل محرک تمامی کسانی که به کار زباله جمع کردن می‌پردازند نیاز مالی است و در اولین گام برای بررسی مسئله در بعد ملی یا شخصی باید از منظر مسائل اقتصادی به مسئله وارد شد، اما نباید فراموش کرد که این افراد به صورت ناخواسته تبدیل به محافظان گمنام محیط زیست در ایران شده‌اند.

در ایران روزانه ۴۰ هزار تن زباله تولید می‌شود که به دلیل فقدان زیرساخت‌های سخت‌افزاری و نرم‌افزاری در شهرداری‌ها به جای بازیافت شدن اغلب سوزانده می‌شوند. موادی مانند شیشه و پلاستیک تا بیش از ۳۰۰ سال به طبیعت باز نمی‌گردند. شیشه حرارت پایین را تحمل می‌کند و سوزاندن پلاستیک سبب آلودگی شدید هوا، خاک و آب‌های زیر زمینی می‌شود. دقیقاً مشخص نیست روزانه چه حجمی از زباله به جای رها شدن در طبیعت یا سوزانده شدن، توسط زباله جمع‌کن‌ها به چرخه بازیافت منتقل می‌شوند، اما نباید فراموش کرد این میزان بازیافت دستی هرچه که باشد، کمک بزرگی به محیط زیست ایران و سلامت ایرانیان است.