شاهنامه فردوسی

گفتیم که رستم، شکم دیو سپید را درید و دل و جگر او را بیرون کشید. سپس به سوی اولاد بازگشت و بند از دست و پای او برداشت. جگر و مغز و دل دیو سپید را به دست او داد و به سوی کاووس شاه رفتند. اولاد به او گفت که ای پهلوان، تمام تن من از فشار کمند تو داغ برداشته است، اما این تو بودی که به من امید دادی که پادشاه مازندران خواهم شد. اینک آیا به عهد خود وفا می‌کنی؟
بدو گفت رستم که مازندران / سپارم ترا از کران تا کران
یکی کار پیش است و رنجی دراز / که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه / بباید ربودن، فگندن به چاه
از آن پس مگر خاک را بسپرم / وگرنه ز پیمان تو نگذرم[podcast]http://www.zamahang.com/podcast/2010/20130804_Shahrnush_Shahnameh_No_114_F.mp3[/podcast]