نام غلامرضا افخمی، پژوهشگر ارشد و مدیر تحقیقات علوم‌اجتماعی و مطالعات بین‌الملل در بنیاد مطالعات ایران، که ۵ شهریور ۱۴۰۳ در سن ۸۹ سالگی در مریلند آمریکا درگذشت، با یکی از رویدادهایِ مهم در تاریخ معاصر ایران در دهه ۵۰ پیش از انقلاب ۱۳۵۷ و تعیین‌کننده در وقوع آن گره خورده که کمتر مورد توجه واقع شده است: تاسیس «حزب رستاخیز» که محمدرضا پهلوی در ۱۱ اسفند ۱۳۵۳ به شکل ناگهانی خبر از آن داد. 

تقریباً پس از گذشت ۵۰ سال از تاسیس حزب رستاخیز –که بسیاری از جامعه‌شناسان و کارشناسان علوم‌سیاسی شکست آن را آغاز فرآیند پیروزی جبهه اپوزیسیونِ پهلوی، مشخصاً نیروهایِ اسلام انقلابی می‌دانند- هنوز کسی به‌درستی و با قطعیت نمی‌داند که فکر تاسیس حزب رستاخیز، دقیقاً آن‌طور که در عمل اجرا شد، چگونه به ذهن محمدرضا پهلوی خطور کرد؛ اما آنچه که امروز بیشتر با توجه به انتشار برخی اسناد، مصاحبه‌ها و نوشته‌ها از سوی کارگزاران و نزدیکانِ حاکمیت پهلوی مشخص است، پیشنهاد اولیه طرح تاسیس جنبش رستاخیز یا «رستاخیز ملی» (نه حزب رستاخیز) که توسط گروهی از مشاورانِ فرح پهلوی تهیه و در اختیار محمدرضا پهلوی قرار می‌گیرد (در سال ۱۳۵۱) از دل رساله دکتری غلامرضا افخمی بیرون می‌آید؛ با این حال در اعلام رسمی محمدرضا پهلوی در اسفند ۱۳۵۳ «جنبش» جایِ خود را به «حزب» می‌دهد و این تغییر از جنبش به حزب تنها در امر نام‌گذاری خلاصه نمی‌شود، بلکه از لحاظ مفهومی و به‌ویژه در وظایف و کارکردهایِ آن نیز دگردیسی‌هایِ مهمی صورت می‌گیرد.

«تکنوکراسی» به‌جای «سیاست‌ورزی» 

محمدرضا پهلوی پیش از این نیز در نیمه اول دهه ۴۰ با تاسیس «حزب ایران نوین» توانست «انقلاب سفید» که مجموعه‌ای از پروژه‌هایِ اجتماعی و اقتصادی بود را به شکل قابل قبولی اجرا کند. حزب ایران نوین از تشکیلات کانون مترقی بود و با تلاش‌ حسنعلی منصور ایجاد شد و بعدتر با دبیرکلی امیرعباس هویدا در مقام نخست‌وزیر شاخ و برگ بیشتر پیدا کرد. 

تاسیس حزب ایران نوین (به‌عنوان حزب اکثریت) و بازیگری آن آغاز فرآیند جابه‌جایی «سیاست‌ورزی» با «تکنوکراسی» بود که براساس آن محمدرضا پهلوی بنا داشت هر شکلی از سیاست‌ورزی در سطوح مختلف دولت از پایین تا راس آن یعنی نخست‌وزیری را از بین ببرد و کارویژه اصلی دولت (با تاکید بر حکومت/قوه مجریه) و کارگزارانِ آن تنها در امر پیاده‌سازی برنامه‌هایِ مرتبط با تکنوکراسی خلاصه شود. در واقع، دولت علی امینی پایان سیاست‌ورزی (در ادامه میراث احمد قوام و محمد مصدق) در درون دولت و روی‌کار آمدنِ دولت اسدالله علم آغازی برای جابه‌جایی سیاست‌ورزی با تکنوکراسی بود که با تاسیس حزب ایران نوین و نخست‌وزیری حسنعلی منصور و در ادامه امیرعباس هویدا به تمامی تحقق پیدا کرد و همه آنچه که به سیاست‌ورزی مربوط بود، تنها به دربار (با ریاست اسدالله علم) و مشخصاً شخص محمدرضا پهلوی محدود شد.

بین سال‌هایِ ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۳ پیش از اعلام رسمی تاسیس حزب رستاخیز، شاه بارها با این ادعا که به دنبال دیکتاتوری نیست، از ضرورتِ «دموکراسی» و نظام دو حزبی در کشور –به‌ویژه در ماموریت برای وطنم– صحبت می‌کرد و آن را بهترین نوع حکمرانی سیاسی برای جامعه ایران می‌دانست؛ به این ترتیب که یک حزب اقلیت (در این‌جا حزب مردم) منتقد کج‌روی‌ها و انحرافاتِ احتمالی حزب اکثریت یعنی حزب ایران نوین که دولت را در اختیار داشت باشد. 

با این حال شاه در دهه ۵۰ به عدم کارایی این ساختار نظام سیاسی پی می‌برد و به دنبال تغییر آن می‌رود. عبدالمجید مجیدی رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه در مصاحبه با حبیب لاجوردی در طرح تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد دقیقاً به همین موضوع اشاره می‌کند. مجیدی می‌گوید پس از گفت‌وگو درباره گزارش بودجه در سن‌موریتس، به هنگام خروج، شاه از قصد خود برای تغییر نظام سیاسی در کشور گفت. مجیدی می‌گوید شاه به او گفته: «احساس می‌کنم به اندازه کافی از دولت انتقاد نمی‌شود و در نتیجه دولت انگیزه کافی برای اصلاح خود ندارد. ما به نظامی نیاز داریم که دولت از درون به اصلاح خود بپردازد».[i] مهدی سمیعی نیز در مصاحبه خود با حبیب لاجوردی (۱۹۸۵) اشاره می‌کند که شاه در دهمین سالگرد انقلاب سفید (سال‌هایِ آغازین دهه ۵۰) بر این باور بود که تغییرات اجتماعی و اقتصادی در دهه ۴۰ ضرورت تغییرات نظام سیاسی را نیز با خود به دنبال داشته و جامعه ایران دیگر نمی‌تواند از کنش‌ورزی سیاسی به دور باشد و در تغییر و تحولات سیاسی و تصمیم‌گیری‌هایِ آن نقشی برعهده نداشته باشد.[ii]

از سوی دیگر احمدعلی مسعود انصاری در خاطرات خود می‌نویسد که در نیمه اول دهه ۵۰ حزب ایران نوین آن‌چنان در کشور شبکه‌ای از روابط قدرت را ایجاد کرده بود که هیچ گروه و افراد دیگری بیرون از حزب نمی‌توانستند چشم‌داشتی به مناصب و پست‌هایِ درجه اول و حتی میانی مملکتی داشته باشند و حزب ایران نوین تنها مسیر رسیدن به موقعیت‌هایِ سیاسی، اداری و پارلمانی بود و همین موجب برهم زدن توزیع قدرت در کشور و بروز اختلاف و تنش سیاسی شده بود که اسدالله علم نیز به کرات خطر آن را به شاه گوشزد می‌کند.[iii] برهمین اساس پروژه رستاخیز نه تنها می‌توانست ملت (یا حداقل بخش‌هایی از آن را مشخصاً طبقه متوسط جدید که در دهه ۴۰ شکل گرفت) را بار دیگر به دولت نزدیک کند و مردم را در امر سیاست‌ورزی –تا حدودی و مدیریت‌شده- سهیم سازد، بلکه قدرت‌زدایی از بازیگری گسترده ایران نوین را نیز به دنبال داشت که خواست مستقیم محمدرضا پهلوی بود که عباس میلانی نیز در معمای هویدا به آن اشاره می‌کند که باور شاه این بود که «قدرت حزب [ایران نوین] بیش از حد فزونی گرفته است».[iv]

Ad placeholder

«طرح تجهیز ملت ایران»: شاه و اتصال دوباره ملت به دولت

اگرچه شکل‌گیری حزب رستاخیز از چندین آبشخور تغدیه می‌کرد، اما احتمالاً منسجم‌ترین و اصلی‌ترین آن در قالب یک طرح نوشتاری از شرایط سیاسی-اجتماعی ایران در سال‌هایِ آغازین دهه ۵۰ مربوط به گروهی از تحصیل‌کردگان و دانش‌آموختگان جوان حلقه فکری نزدیک به فرح پهلوی بود که در اختیار محمدرضا پهلوی قرار گرفت و چارچوب آن براساس طرح غلامرضا افخمی با عنوان «طرح تجهیز ملت ایران» بود. این طرح برآمده از رساله او با نام «الگویی ذهنی برای تحلیل رابطه توسعه سیاسی با دیوان‌سالاری‌هایِ دولتی در نظام‌هایِ در حال تحول» بود که محور آن «توانمندکردن» ملت ایران از طریق فراهم‌کردن شرایط لازم برای امکان مشارکت بود. براساس این طرح، محمدرضا پهلوی در مقام پادشاه ایران به واسطه جایگاهی که در اختیار دارد تنها عاملی‌ست که از قدرت لازم برای تغییر صورت نظام سیاسی وقت و تعریف صورتی نو برای آن به‌ویژه با توجه به تغییرات اجتماعی جامعه ایران در دهه ۴۰ برخوردار است.

غلامرضا افخمی، پژوهشگر ارشد و مدیر تحقیقات علوم‌اجتماعی و مطالعات بین‌الملل در بنیاد مطالعات ایران.

به زعم افخمی انقلاب سفید بیش از حد موفقیت‌آمیز بود. دهه نخست آن تغییرات چشم‌گیری در زمینه منابع طبیعی ایران، شرایط روستاییان، کارگران و زنان به وجود آورد. دولت، این تغییرات را از طریق تصمیمات قانونی و اداری اعمال کرد و جز در مورد بروز خشونت در پی مخالفت روحانیان و زمین‌داران بزرگ، این تغییرات با سهولت نسبی و تنش سیاسی ناچیز اعمال شد، ولی به نظر او در چند سال گذشته جامعه ایران تغییرات دیگری نیز داشته که نیاز به توجه بیشتری دارند. افخمی بر روی این تغییرات تاکید می‌کند: تغییراتی در ذهنیت جامعه ایران –در کنار خواسته‌هایِ جدید- که دیگر نمی‌تواند با سازوکارهای اقتدارگرایانه نظام سیاسی که دائم مردم (گروه‌هایِ اجتماعی) را بیرون از مناسبات تعیین‌کننده سیاسی جای می‌دهد، کنار بیآید؛ و شواهد و مطالعات نشان می‌دهد که این ناسازگاری جامعه با نظام سیاسی با ضرباهنگ بیشتری در آینده نیز تشدید خواهد شد.

نظام اجتماعی-اقتصادی و بافتار فرهنگی جامعه ایران پس از تجربه انقلاب سفید تغییر پیدا کرد و از دل آن امکان‌هایی بیرون آمد که نظام سیاسی (در شکل دیوان‌سالاری حداکثری) قادر به تبدیل آن‌ها به فرصت به‌ویژه برای بهبود تصویر خود در ذهنیت جامعه ایران نبود. افخمی باور داشت که در آغاز دهه ۵۰، نظام سیاسی از نظام اجتماعی عقب مانده استو این نظام سیاسی ظرفیت آن را ندارد که پذیرایِ هیچ شکلی از مشارکت اجتماعی از پایین باشد. اگر تغییرات سیاسی در این وضعیت هم‌چنان مبتنی بر تصمیم‌گیری از بالا (شخص شاه) و اجرای آن توسط ارکان دیوان‌سالاری در سطوح مختلف باشد، نیروی اجتماعی انباشت‌شده نه هم‌سو با نظام سیاسی بلکه در تقابل با آن قرار می‌گیرد و امکانی که می‌توانست به فرصت تبدیل شود، به یک تهدید مهم برای نظم سیاسی تعریف‌شده توسط حاکمیت بدل خواهد شد؛ حتی اگر هم‌چنان نظام سیاسی دو حزبی مانند آن‌چه که در دهه ۴۰ وجود داشت، به کار خود ادامه دهد. در اینجا تنها شاه -با جایگاه ویژه‌ای که در اختیار دارد- است که می‌تواند با اراده به دگرگونی نظام سیاسی وقت با هدف جذب حداکثری، اتصال دوباره ملت به دولت را امکان‌پذیر سازد و فاصله به‌وجود آمده بین حاکمیت و مردم را از بین ببرد و زمینه بسیج اجتماعی را در جهت توانمندکردن بنیاد‌هایِ حاکمیت فراهم سازد.

افخمی باور داشت که در آغاز دهه ۵۰، نظام سیاسی از نظام اجتماعی عقب مانده است و این نظام سیاسی ظرفیت آن را ندارد که پذیرایِ هیچ شکلی از مشارکت اجتماعی از پایین باشد. اگر تغییرات سیاسی در این وضعیت هم‌چنان مبتنی بر تصمیم‌گیری از بالا (شخص شاه) و اجرای آن توسط ارکان دیوان‌سالاری در سطوح مختلف باشد، نیروی اجتماعی انباشت‌شده نه هم‌سو با نظام سیاسی بلکه در تقابل با آن قرار می‌گیرد.

افخمی بر این موضوع اشاره می‌کرد که هم ملت (اکثریت آن) و هم دولت بر اصول انقلاب سفید (که کارنامه موفقیت‌آمیزی داشته) و قانون اساسی مشروطیت در یک وفاق نانوشته به سر می‌برند که تغییر صورت نظام سیاسی وقت (ایجاد گشایش‌هایِ لازم برای جذب حداکثری در آن) می‌تواند این وفاق نانوشته را به نزدیکی و اتصال دوباره این دو به یکدیگر تبدیل کند. این اتصال ملت به دولت نه تنها به بهبود مشروعیت حاکمیت می‌انجامد و بقایِ ساختار قدرت سیاسی را تضمین می‌کند، بلکه نیروهایِ مخالف دولت از جمله اسلام‌گرایان افراطی و کمونیست‌ها را از خط مردم/ملت جدا می‌کند و همین امر موجب کاهش قدرت آن‌ها و در نتیجه کمرنگ‌شدن بازیگری‌شان علیه دولت در عرصه اجتماعی می‌شود. افخمی ساخت نهادهایِ اجتماعی و سیاسی جدید از جمله انجمن‌ها، تعاونی‌ها، اتحادیه‌ها و احزاب سیاسی را در امتداد تغییر صورت نظام سیاسی وقت و گشایش درون آن می‌بیند که به شکل‌گیری بسیج اجتماعی (در نفی روندهایِ حذف و منزوی‌سازی پس از کودتای ۲۸ مرداد) مطابق با رویه‌های قانونی می‌انجامد: 

برای این منظور باید جنبشی سیاسی، به نام جنبش رستاخیز ملت ایران اعلام شود که در آن افراد به انتخاب خود آزادی پیوستن به انجمن‌هایِ اجتماعی و تشکلات سیاسی را داشته باشند. هم‌زمان باید از راه قانون‌گذاری مناسب اقداماتی در جهت تمرکززدایی دستگاه اداری و تفویض اختیار به شوراهایِ محلی انجام گیرد.[v]

Ad placeholder

شاه: داور یا کاپیتان؟‌

در طرح پیشنهادی غلامرضا افخمی و حلقه فکری فرح پهلوی، جایگاه شاه، یک جایگاه میانجی‌گری‌ست که می‌تواند توازنِ نیروها را به نفع بازتولید ساختار قدرت سیاسی همراه با برقراری نظم اجتماعی حفظ کند. اگر این توازن به هر دلیلی از بین برود، ساختار قدرت سیاسی با هرج و مرج و تنش مواجه می‌شود؛ تا جایی که کنترل آن ممکن است دشوار و با هزینه‌هایِ بسیار زیادی برای حاکمیت همراه شود. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ (که در طرح پیشنهادی مستقیماً به آن اشاره نمی‌شود) شاه خود در میدان بازیگری نیروهایِ سیاسی، تبدیل به نیرویی تعیین‌کننده می‌شود که عملاً نه فقط سلطنت که اختیار حکومت و تمامی دم و دستگاه‌هایِ آن را نیز در دست می‌گیرد و خود مشی حکومت/نحوه عمل قوه مجریه و سایر ارکان سیاسی دولت را تعیین می‌کند که برخلاف روند مشروطیت و خواست آن است؛ در حالی که این وضعیت به دلیل ماهیت جایگاه شاه و کارکردهایِ مشخصی که دارد، نمی‌تواند برای مدت زمان طولانی دوام پیدا کند. به همین دلیل، راه‌حل، واگذاری حکومت‌داری به سایر نیروها با یک انتخابات آزاد و بازگشت دوباره به جایگاه تنظیم‌گری و برقراری توازن نیروهاست. خودِ افخمی از اصطلاح «داور» برای جایگاه شاه و نقش او در ساختار قدرت سیاسی ایران استفاده می‌کند و نه «کاپیتان»ی که در میدان بازی در حال رقابت با سایر نیروها و حذف آن‌هاست. 

جنبش «رستاخیز ملت ایران» همراه با باز-توزیع جایگاه‌هایِ قدرت در درون ساختار دولت (که انحصارگرایی ایران نوین تاکنون سدی در برابر آن بود) و جذب نیروها (نه فقط نیروهایی که از لحاظ ایدئولوژیک و سیاسی به حاکمیت نزدیک هستند) برای تصمیم‌گیری‌هایِ سیاسی شکل می‌گیرد و رفته‌رفته حتی برخی از گروه‌هایِ درون جبهه اپوزیسیون نیز به این فرآیند اضافه خواهند شد و به‌عنوان نمایندگان مستقیم مردم -از طبقات مختلف اجتماعی- به جای تنازع و درگیری با حاکمیت وارد داد و ستد و گف‌وگو با آن خواهند شد.

این طرح که اواخر سال ۱۳۵۱ از سوی فرح پهلوی به شاه ارائه می‌شود، اگرچه با استقبال او مواجه شد و محمدرضا پهلوی از تلاش افرادی که در تدوین آن نقش داشته‌اند، تشکر می‌کند، اما بر این نکته نیز تاکید دارد که در این برهه از زمان نمی‌تواند این طرح را عملی کند. او در ضمن با ارجاع به ماموریت برای وطنم این هشدار را می‌دهد که «ایران یک کشور دموکراتیک و دارای نظام دو حزبی‌ست و این نظام برای کشور کاملاً مناسب است». از نظر افخمی و سایر اعضای گروه مشاوران فرح پهلوی، خیلی روشن است که طرح از سوی محمدرضا پهلوی رد شده و قرار به اجرای آن نیست. با این حال تقریباً دو سال بعد در ۱۱ اسفند ۱۳۵۳ شاه از تاسیس حزب «رستاخیز ملت ایران» به‌عنوان شکل نظام سیاسی پیشنهادی خود برای آینده ایران می‌گوید. محمدرضا پهلوی در این جلسه که با حضور جمعی از دست‌اندرکاران درجه اول کشور برگزار می‌شود، اعلام می‌کند که دیگر نظام چند حزبی موجود را برنمی‌تابد و ادامه حیات آن را در راستای اهداف و طرح‌هایِ بلندپروازنه خود سودمند نمی‌داند. او خیلی مختصر و کوتاه بدون اشاره به جزئیات، از ضرورت تاسیس حزبی واحد و فراگیر سخن می‌گوید تا سیاست‌هایِ آتی کشور براساس داده‌هایِ استراتژیک آن تنظیم و به اجرا گذاشته شود. شاه این حزب جدید را حزب «رستاخیز ملت ایران» می‌نامد که مورد موافقت بی‌چون و چرای حاضرین در جلسه قرار می‌گیرد، اما در آن وقت مشخص نبود که آیا این رستاخیز می‌تواند امکان مشارکت –که نیاز جدی به آن وجود دارد- را برای حاکمیت به همراه بیآورد یا نه؟ آیا رستاخیز به شکل یک جنبش با سازوکارهایِ دموکراتیک برای جذب نیروها عمل خواهد کرد و یا تنها به یک حزب واحد گوش به فرمان هم‌سو با سیاست‌هایِ بالادستی بدل خواهد شد؟

در طرح افخمی شاه نه در جایگاه بازیگر، بلکه باید به‌عنوان داور در میدان بازی قرار می‌گرفت و به واسطه ظرفیت جایگاه خود، از درگیری‌ها و تراکم تنش‌ها جلوگیری می‌کرد و نیروها را در کنار یکدیگر برای همکاری نه تنازع قرار می‌داد، در حالی که در عمل با تبدیل شدنِ رستاخیز از «جنبش» به «حزب» شاه به بازیگر اصلی در میدانِ منازعات سیاسی برای حذف نیروهایِ موسوم به «ناخودی» بدل شد تا شکل دیگری از پاکسازی از بالا را به اجرا دربیآورد.

از جنبش تا حزب: از طرح افخمی تا یک حزب متمرکز شبه‌فاشیستی

چندی بعد پس از تدوین اساسنامه، نحوه عمل و چگونگی سازماندهی و آیین‌نامه‌هایِ داخلی، مقررات مربوط به عضویت و.. مشخص شد که رستاخیز نه به شکل یک جنبش آن‌طور که در طرح پیشنهادی افخمی در سال ۱۳۵۱ به آن اشاره شده بود، بلکه به یک حزب واحد/فراگیر بدل شده که به جای پذیرش تفاوت‌ها در جهت جذب مشارکت حداکثری (که به باور افخمی به نفع حاکمیت برای کاهش تنش‌ها در شرایط فعلی بود)، به نفی هر شکلی از مشارکت واقعی، صرفاً با هدف تجمیع تمامی افراد از طریق روند یکسان‌سازی کاملاً مکانیکی از بالا دست زده است. ساختار رستاخیز نه حتی شبیه به ساختار یک حزب دموکراتیک، بلکه بیشتر به ساختار یک حزب متمرکز فاشیستی شبیه بود که در آن افراد هر حرفه از درون سازمان پیدا می‌کردند و سپس سران آن‌ها به کمیته مرکزی حزب می‌پیوستند. برنامه‌ریزی و ساخت تشکیلات لازم برای انجام این کار برعهده منوچهر آزمون گذاشته شد که بر این باور بود، این شیوه تنها راه سازماندهی سریع و کنترل شده است که می‌تواند مستقیماً تحت نظارت فرماندهی شخص اول کشور یعنی محمدرضا پهلوی باشد. با این حال این شیوه عمل برای سازماندهی با مشکلات و مخالفت‌هایی مواجه شد (نگاه کنید به مصاحبه محمد باهری با حبیب لاجوردی، ۱۹۸۲) و در نهایت سازماندهی صرفاً متمرکز شبه‌فاشیستی از بالا جای خود را به یک تمرکزگرایی به ظاهر دموکراتیک داد؛ به این صورت که علاوه بر سازماندهی از بالا/خط فرماندهی، یک روند سازماندهی/گزینش از پایین نیز صورت می‌گرفت که این دو در نهایت به یکدیگر می‌پیوستند. دبیرکل حزب بر خط فرماندهی نظارت داشت و توسط کنگره حزب انتخاب می‌شد و سلسله‌مراتبی را منصوب می‌کرد و آن‌ها همه به نوبه خود خط مشارکت را در سطوح مختلف سازمان تشکیل می‌دادند و پیش می‌بردند.[vi]

برخلاف برخی از اندیشه‌پردازان مدافع حاکمیت پهلوی و سیاست‌مداران و کارگزاران دولتی، افخمی حزب رستاخیز را ناموفق ارزیابی می‌کرد. داریوش همایون ماهیت «دموکراتیک» حزب رستاخیز را متفاوت با احزاب غیردموکراتیک در رژیم‌هایِ توتالیتر می‌دانست و در نقد کارنامه احزاب پیشین در ایران، رستاخیز را با توجه به ساختار و گستره فعالیت آن در تمامی نقاط ایران برای افزایش مشارکت سیاسی مفید می‌دانست [vii]و احسان نراقی تاسیس حزب رستاخیز را در راستایِ پیشبرد اهداف حاکمیت پهلوی در آن مقطع ضروری ارزیابی می‌کرد و با نقد دموکراسی‌های «دروغین»ِ در کشورهای اروپایی و آمریکا، ماهیت رستاخیز را با توجه به سازمان اصیل آن و مشخصاً هم‌سویی با فرهنگ ملی، یک ابداع وطنی و خلاقیت سیاسی می‌دانست و می‌گفت که ملت ایران مسئولیت دارد در جهت تکوین آن تمام تلاش خود را به عرصه بیآورد و جلوه‌ای از رستاخیز ملی ایران را ترسیم کند.[viii] افخمی اما موجودیت حزب رستاخیز و عملکرد آن را در درونِ مختصات نظام پادشاهی ایران با مشخصه‌هایی که داشت به‌ویژه عدم‌ انعطاف‌پذیری لازم و ناتوانی کارکردی آن در پذیرش «تفاوت‌»ها (حداقل در شکل تاریخی تعین‌یابی آن پس از کودتای ۲۸ مرداد)، موفقیت‌آمیز نمی‌دانست؛ به نظر او، ساختار حزبی رستاخیز -حتی اگر مکانیسم‌هایِ درونی آن نیز نسبتاً دموکراتیک تعریف شده باشد- واحد و متمرکز و مشخصاً مبتنی بر فرماندهی از بالا یعنی خط اصلی آن بود، و تضادهایِ درونی آن را مدام تشدید می‌کرد.

رستاخیز به‌عنوان یک حزبِ دست‌ساخته از سوی یک حاکمیت غیردموکراتیک –که حتی آن را امتیاز خود می‌دانست و نسخه‌هایِ دموکراسی غربی را مترادف با عوام‌فریبی می‌دانست که در حال «مرگ» هستند[ix] – نمی‌توانست در واقعیت و میدان عمل، حزبی دموکراتیک باشد که بتواند با حفظ وحدت (بدونِ نفی کثرت)، مشارکت سیاسی را در معنایِ حداکثری آن امکان‌پذیر سازد و از امکان‌هایِ آن برای تقویت بنیادهای حاکمیت سود ببرد. 

تاسیس حزب رستاخیز جدی‌ترین ضربه را به جایگاه و منزلت تاریخی شاه در جامعه ایران وارد کرد؛ جایگاهی که شاه بنا داشت از طریق ساخت ایدئولوژی پهلویسم به بازتعریف آن در عصر «تمدن بزرگ» بپردازد، اما در مقابل به قول افخمی «بذرهایِ طوفان» انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷ را کاشت.

شاه بیرون از حزب رستاخیز، پادشاه تمام مردم ایران بود (با توجه به مقام پادشاهی در سنت تاریخی ایران‌شهری که شاه مدام خود را وارث راستینِ آن در اکنونیت ایران می‌دانست و در جشن‌هایِ ۲۵۰۰ نیز به آن اشاره کرد) ولی در درونِ حزب به‌عنوان فرمانده و رهبر آن، تنها مردمی را می‌پذیرفت که نه فقط پایبند به اصول نظام شاهنشاهی، انقلاب سفید و قانون اساسی باشند، بلکه حالا مجبور بودند پایبندی خود به حزب «رستاخیز ملت ایران» را نشان دهند (نشان‌واره مثلثی رستاخیز) و عدم پایبندی به این اصول هم به عدم عضویت در حزب می‌انجامید و هم بیشتر به اخراج فرد از کشور منجر می‌شد که شاه نیز بر آن تاکید داشت. بر همین اساس رستاخیز با ساختار مشخص حزبی خود (آن‌طور که در اساسنامه برایِ آن تعریف شده بود)، نه تنها نمی‌توانست امکان هرگونه مشارکت سیاسی را افزایش دهد، بلکه برعکس از طریق تمایزگذاری، حذف و «دوباره» بیرون گذاشتن/مرزبندی‌هایِ جدید، به فربه‌شدنِ جبهه اپوزیسیون علیه حاکمیت و تشدید مبارزه مستقیم آن با شاه (که دیگر فرمانده و رهبر اصلی حزب رستاخیز هم بود) دامن زد.

جنبش «ملی» رستاخیز که در طرح پیشنهادی غلامرضا افخمی برای مدیریت تضادها و تبدیل آن‌ها به تضادهایِ سازنده در جهت تقویت بنیادهایِ حاکمیت (بیشتر بازسازی مشروعیت با جذب حداکثری نیروها و توزیع آن‌ها در بدنه‌هایِ اجرایی و سیاست‌گذاری) و حرکت رو به جلوی دولت با حمایت جامعه تعریف شده بود، خود تبدیل به عاملی مهم در افزایش تضادها و بیشتر شدنِ فاصله بین مردم با حاکمیت شد و البته این‌بار با تضادها به صورت قهری برخورد شد. در طرح افخمی شاه نه در جایگاه بازیگر، بلکه باید به‌عنوان داور در میدان بازی قرار می‌گرفت و به واسطه ظرفیت جایگاه خود، از درگیری‌ها و تراکم تنش‌ها جلوگیری می‌کرد و نیروها را در کنار یکدیگر برای همکاری نه تنازع قرار می‌داد، در حالی که در عمل با تبدیل شدنِ رستاخیز از «جنبش» به «حزب» شاه به بازیگر اصلی در میدانِ منازعات سیاسی برای حذف نیروهایِ موسوم به «ناخودی» بدل شد تا شکل دیگری از پاکسازی از بالا را به اجرا دربیآورد. در واقع تاسیس حزب رستاخیز جدی‌ترین ضربه را به جایگاه و منزلت تاریخی شاه در جامعه ایران وارد کرد؛ جایگاهی که شاه بنا داشت از طریق ساخت ایدئولوژی پهلویسم (مثلاً نگاه کنید به نوشته‌هایِ منوچهر هنرمند)، به بازتعریف آن در عصر «تمدن بزرگ» بپردازد، اما در مقابل با لطمه‌هایِ جبران‌ناپذیر، به قول افخمی «بذرهایِ طوفان» انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷ را کاشت.

Ad placeholder

پی‌نوشت:

[i] خاطرات عبد‌المجید مجیدی وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه (۱۳۵۱-۱۳۵۶) در مصاحبه با حبیب لاجوردی در م‍ج‍م‍وع‍ه‌ ت‍اری‍خ‌ ش‍ف‍اه‍ی‌ ای‍ران‌ دانشگاه هاروارد، انتشارات طرح نو، ۱۳۸۵.

[ii] درباره باور محمدرضا پهلوی به ضرورت تغییر نظام سیاسی در سال‌های آغازین دهه ۵۰ و گشایش فضای اجتماعی و صحبت از آن با مهدی سمیعی، نگاه کنید به «نگاهی به شاه» نوشته عباس میلانی، چاپ اول، بهار ۱۳۹۲. هم‌چنین علینقی عالیخانی نیز به موضوع افزایش فاصله بین دولت و مردم در دهه ۴۰ و نیاز به تغییرات سیاسی در دهه ۵۰ اشاره می‌کند؛ نگاه کنید به کتاب «اقتصاد و امنیت» مصاحبه حسین دهباشی با علینقی عالیخانی، انتشارات سازمان اسناد و کتابخانه ملی، ۱۳۹۳.

[iii] خاطرات احمدعلی مسعود انصاری با عنوان «من و خاندان پهلوی»، انتشارات فاخته، ۱۳۷۱.

[iv] «معمای هویدا» نوشته عباس میلانی، انتشارات اختران، ۱۳۸۵.

[v] GholamReza Afkhami, the Iranian Revolution: Thanatos on a National Scale, (68-69).

[vi] خط مشارکت در سطح توده مردم آغاز می‌شد و سازمان‌هایِ اولیه حزب به‌نام کانون را تشکیل می‌داد که نمایندگان آن‌ها در جریان یک رشته انتخابات سلسله‌مراتبی در سطح روستا، بخش، شهر و استان به هم می‌پیوستند و سرانجام شورای مرکزی را به‌وجود می‌آوردند که به نوبه خود کمیته‌ای اجرایی را برمی‌گزید که بالاترین ارگان حزب بود و به نیابت از شورای مرکزی در فاصله نشست‌هایِ آن اقدام می‌کرد. ریاست ذفتر سیاسی را که مرکب از نمایندگان کمیته اجرایی و هیات دولت بود نخست‌وزیر به عهده داشت. هیات وزیران هم که برگزیده نخست‌وزیر بودند وظیفه داشتند هماهنگی بین حزب و دولت را تضمین کنند. برای اطمینان از برتری حزب در دفتر سیاسی، تعداد نمایندگان کمیته اجرایی کمی بیشتر از نمایندگان هیات دولت بود (بیشتر نگاه کنید به «زندگی و زمانه شاه» نوشته غلامرضا افخمی، انتشارات دانشگاه کالیفرنیا، ۲۰۰۹).

[vii] نگاه کنید به یادداشت داریوش همایون با عنوان «همه چیز از نو آغاز می‌شود» در خواندنی‌ها، شماره ۵۰ به تاریخ ۲۰ اسفند ۱۳۵۳ و یادداشت دیگر او با عنوان «حزب واحد، نه کلی‌گرا» در خواندنی‌ها، شماره ۵۱ به تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۵۳.

[viii] نگاه کنید به مقاله احسان نراقی در روزنامه آیندگان، سال ۸، شماره ۲۲۰۹، یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۵۴. عنایت‌الله رضا نیز تاسیس رستاخیز را گام مهم و تعیین‌کننده‌ای در پیش‌روی جامعه ایران به سویِ «دروازه‌هایِ تمدن بزرگ» و تحقق مولفه‌های آن می‌دانست (نگاه کنید به نوشته عنایت‌الله رضا با عنوان «انقلاب شاه و ملت، رستاخیز ملت ایران و آرمان‌هایِ ملی» در اندیشه‌های رستاخیز، سال اول، شماره۳، بهمن ۱۳۵۵).

[ix] برای مثال نگاه کنید به نوشته محمود عنایت با عنوان «دموکراسی در چیست» در خواندنی‌ها، سال ۳۶، شماره ۶۱، ۷ اردیبهشت ۱۳۵۵.

Ad placeholder