آنچه که میخوانید:
مهسا کریمیزاده (۱۳۵۸)، نقاش، مجسمهساز و هنرمند مفهومی است و جایزه پنجمین دوسالانه مجسمهسازی تهران را به دست آورده است. او در نمایشگاه گروهی «هموندگان» و به تازگی در نمایشگاه «پیشبینی گریز» با بهکارگیری مفهوم «ریزوم» (زمین ساقه) و با تکیه بر تفسیر دولوز از این مفهوم، اندیشه مرکزگرا را به چالش میکشد و به درهمتنیدگی اجتماعی ما، شکل و حجم میدهد. قبل از آن هم در «دیوار قرنطینه» حجمهایی ایجاد میکند که از برخی لحاظ ممکن است یادآور گره درخت و یا واژن باشند. در همه این آثار ذهن هنرمند چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ کارکرد زیستشناختی با درخت درگیر است. درخت به عنوان نشانهای از زندگی، در همانحال نشانهای از زوال و مرگ، درخت به عنوان یک ساختار طبقاتی مرکزگرا که به ریشههایش متکیست و درخت به عنوان یک شکل، یک نقش، خطوط و گرههای تکرار شونده و شاخههای درهمتنیده. هرآنچه که کریمیزاده انجام میدهد در یک نگاه کلی به درخت برمیگردد.
ریزوم یا «زمین ساقه» مفهومیست که ژیل دولوز و رفیق او فلیکس گاتاری در سالهای دهه ۱۹۸۰ در کتاب «هزار فلات» از زیستشناسی وام گرفتهاند و وارد فلسفه کردهاند. ریزوم بر این اساس به یک ساختار شبکهای و غیرمرکزی اطلاق میشود که در آن همه عناصر به صورت متقابل و بدون مرکزیت به هم متصلاند. نظم طبقاتی در اینجا معنی ندارد و همه عناصر ساختار با هم همارز و همارزشاند. کریمیزاده در «پیشبینی گریز» تلاش میکند مفهوم مورد نظر دولوز را از نظر احساسی برای ما قابل درک کند.
در این گزارش ابتدا اهمیت تفکر ریزومی دولوز را با گوشهچشمی به مسأله پادشاهی و ولایت فقیه در ایران یادآوری کردهایم و سپس اثر مهسا را با سایر آثار مشابه، آثار هنرمندانی مانند توماس هیرشهورن و کارولین اشناتر مقایسه کرده و سرانجام به خاستگاه هنر مفهومی در ایران و مارکو گریگوریان راه بردهایم تا به این نتیجه برسیم که هرچند «پیشبینی گریز» کریمیزاده ما را از نظر عقلانی با اندیشه دولوز درگیر میکند اما از نظر عاطفی نمیتوانیم تفکر ریزومی را تجربه و درک کنیم.
مهسا کریمیزاده یک هنرمند مفهومیست. او در نمایشگاه گروهی «هموندگان» و به تازگی در نمایشگاه «پیشبینی گریز» با بهکارگیری مفهوم «ریزوم» (زمین ساقه) و با تکیه بر تفسیر دولوز از این مفهوم، اندیشه مرکزگرا را به چالش میکشد و به درهمتندیدگی اجتماعی ما، شکل و حجم میدهد. قبل از آن هم در «دیوار قرنطینه» حجمهایی ایجاد میکند که از برخی لحاظ ممکن است یادآور گره درخت و یا واژن باشند. در همه این آثار ذهن هنرمند چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ کارکرد زیستشناختی با درخت درگیر است. درخت به عنوان نشانهای از زندگی، در همانحال نشانهای از زوال و مرگ، درخت به عنوان یک ساختار طبقاتی مرکزگرا که به ریشههایش متکیست و درخت به عنوان یک شکل، یک نقش، خطوط و گرههای تکرار شونده و شاخههای درهمتنیده. هرآنچه که کریمیزاده انجام میدهد در یک نگاه کلی به درخت برمیگردد.
https://www.instagram.com/p/C7TTZQlN6ni/?img_index=1
تفکر ریزومی در تقابل با تفکر درختی
ریزوم یا زمین ساقه مفهومیست که ژیل دولوز و رفیق او فلیکس گاتاری در سالهای دهه ۱۹۸۰ در کتاب «هزار فلات» از زیستشناسی وام گرفتهاند و به فلسفه وارد کردهاند. ریزوم بر این اساس به یک ساختار شبکهای و غیرمرکزی اطلاق میشود که در آن همه عناصر به صورت متقابل و بدون مرکزیت به هم متصلاند. نظم طبقاتی در اینجا معنی ندارد و همه عناصر ساختار با هم همارز و همارزشاند.
https://www.instagram.com/p/C6YPEQTN5_n/
ریزوم ریشههاییست که در فاصلههای میانی ریشه اصلی گیاه میروید. گیاه ریزومدار به صورت افقی رشد میکند، با قطع بخشی از ساقه ریزوم، گیاه نه میخشکد و نه از بین میرود، بلکه جوانههای تازه میزند. ریزوم را اگر از هم بگسلند و متلاشیاش کنند، باز هم می تواند زندگی را از سر بگیرد و رشد کند. ریزوم بر خلاف ریشه فقط در یک جهت هم رشد نمیکند، بلکه به هر به هر سو سَرک میکشد و روی خاک در جهات گوناگون پیش میرود. در برخی گیاهان ریزومهای قدیمی خشک میشوند و میپوسند اما گیاهان جوان که از رشد جوانهها در روی ریزوم تشکیل میشوند، خود به خود جدا و مستقل به حیات خود ادامه میدهند. از این ویژگیهای زیست شناختی میتوان به خوبی به جنبه نمادین ریزوم که ضد تمرکز است پیبرد. ژیل دلوز با اشاره به شکل ظاهری درخت (که تقریباً عمودی و رو به بالا است) و ریزوم (که افقی و دراز کشیده روی خاک به هرسو پیش میرود) معتقد بود که دو نوع تفکر وجود دارد: تفکر ریزومی و تفکر درختی. تفکر ریزومی همهجانبه است، تفکر درختی اما تابع ارتباطات عمودیست و لذا گوش به فرمان است.
مرکز – پیرامون
اگر اهمیت این اندیشه را درک نکنیم، نمیتوانیم به اهمیت ریزومهای مهسا کریمیزاده پی ببریم. بنابراین من دو خاطره نقل میکنم که به گمانم از دو جهت به درک موضوع کمک میکند:
سالهایی در غرب آلمان در بیمارستانهای روانی کار میکردم. در یک بعد از ظهر دلگیر زمستانی یک همکار دست راستی که مخالف سیاستهای مهاجرتی دولت وقت آلمان بود، با چهرهای که از خشمی بیدلیل گلگون شده بود به من گفت ریشههای تو کجاست؟ در آلمان نیست. به ایران هم که سفر نمیکنی. از خانواده و زبان مادریت هم که دورافتادهیی، بگو در کدام خاک ریشه داری؟
ایستاده بودم به تقویم دیواری مختص مرخصیهای سالانه نگاه میکردم.در پاسخ لبخندی زدم و گفتم اولاً آدم درخت نیست که مجبور باشد در یک گله جا ریشه بدواند. اگر هم درخت باشد، درختانی هستند که ریشه در چند خاک دارند. همه اینها به کنار، باید ببینیم اصولاً ریشه یعنی چی؟
همین بحث را در شعر فارسی هم میتوان سراغ گرفت: خویی شعر «از میهن آنچه که در چمدان دارد» را با گوشهچشمی به شعر «ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشهها…» از شفیعی کدکنی و تعبیر «چراغم در این خانه میسوزد» از احمد شاملو سروده است. کسی که مثل شفیعی کدکنی یا شاملو خودش را تنه درخت تناوری میبیند، به ریشههایش در خاک، به مرکز متکیست. کسی که مثل اسماعیل خویی از تنه جدا شده، به آن ریشه و به آن خاک هم دل خوش نمیدارد. به یک معنا مرکز حداقل در نظر او دیگر یک مزیت نیست. او امید دارد که شاید بتوان از حاشیه، مرکزیت تازهای ساخت. نیما لازم نبود در تهران باشد تا بتواند بر شعر معاصر ایران اثر بگذارد.
چند سال بعد در یک کارگروه، بحث بر سر سازماندهی کار بدون تمرکز بر یک رئیس بود. در گفتوگو با استاد راهنما سرانجام تصمیم گرفتیم برای درک حس «ارتباط» در یک ساختار غیرطبقاتی، ما همکاران دور یک دایره بایستیم. یک آدم زرنگ هفتخط که قرار بود رئیس ما باشد، خودش را وسط دایره قرار داد. گفت «ما» در محیط دایره گرد «رئیس» حلقه زدهایم و «رئیس» نقطه اتصال «ما» به هم است. به ظاهر ساختار طبقاتی مبتنی بر تصمیمات یک نفر که خود را عقل کل میداند نقض شده بود، اما در تفکر شبکهای دولوز، در بافت ریزومها یک ساختار طبقاتی دروغین دیگر از درون خود «ما» به وجود آمده بود. هیچکس نفهمید حقه چیست. کارگاه را هم جدی نگرفته بودیم. کار که از کار گذشت فهمیدیم که رودست خوردهایم. این الگو را میتوان بر ایران و نظام ولایت فقیه هم منطبق کرد. نظام به عنوان یک خیمه که روی یک عمود سوار است. یک دایره و یک نفر در مرکز؛ باقی گرداگرد او. نظام پادشاهی به ظاهر از بین رفته اما نظام بدیلی به وجود آمده. کریمیزاده در ریزومهایش میخواهد برای این پیچیدگیها بیان هنری پیدا کند. او در یک مصاحبه ویدیویی میگوید:
از نظر اجتماعی تفکر درختی از بین رفته اما همچنان خودش را سرپا نگه میدارد. ریزومها قرار است ساختار جدیدی را ایجاد کنند و بازی را تغییر دهند.
کپی برابر اصل
مشکل اما در این است که در این زمینه آثار بسیار مهمی قبل از مهسا کریمیزاده به وجود آمده است. برای مثال میتوان به «بنای یادبود گرامشی»، اثر توماس هیرشهورن در پاریس اشاره کرد.
این هنرمند مواد ساخت و ساز و بستهبندی ارزان مانند تخته سهلا، مقوا، نوار چسب، پلاستیک و فویل آلومینیوم را در ساخت غیرمتمرکز بنا به کار گرفته، این کار مادهها را با تصاویر و متنهایی از روزنامهها و مجلات و همچنین متون فلسفی نویسندگان و فیلسوفانی که او آنها را تحسین میکند (از جمله روبرت والسر و ژرژ باتای) میآمیزد.
https://www.instagram.com/p/CxO5-BzI5c8/?hl=de&img_index=1
هیرشهورن هم میخواهد ما را با شبکهای از ارتباطات درگیر کند. او میگوید:
بحث بر سر این نیست که یک هنر سیاسی بیافرینیم. بحث بر سر آفرینش هنر به شکل سیاسیست. این را اما هرگز اعلام نکن.
مهسا اما اعلام میکند. این مشکل کوچکی نیست. علت این مشکل را باید در خاستگاه هنر مفهومی در ایران سراغ گرفت.
مارکو گریگوریان را به عنوان آورنده هنر مفهومی در ایران میشناسیم. استفاده از خاک، گل، سنگ و کاهگل به عنوان عنصری ایرانی و نیز عناصر و اشیای روزمره حاضر در زندگی ایرانیان مانند دیزی و نان سنگک، نمونههایی از نحوه تأثیرپذیری او از هنر سنتی و تلاش برای به کارگیری خلاقانه و مدرن چنین عناصری را به نمایش میگذارد.
https://www.instagram.com/p/BLIogZsgz7K/?hl=de
گریگوریان به زودی شاگردان و پیروان بسیار یافت و نقش مهمی در شکلگیری مکتب سقاخانه با نقاشان و هنرمندانی چون حسین زندهرودی و فرامز پیلآرام ایفا کرد. استفاده از عناصر بومی، ارتباط عاطفی مخاطب با اثر را تسهیل و این گروه از هنرمندان را از توضیح بینیاز میکند.
کارولین اشناتر (Caroline Achaintre) هم در برخی آثارش مبنا را بر فلسفه ریزوم دولوز – گاتاری میگذارد. او برای نشان دادن درهمتنیدگی و پیچیدگی از کارمادههایی مانند سرامیک و پارچه و فلز استفاده میکند.
https://www.instagram.com/p/CqBeoD3IENj/
یکی از مجموعههای او (Rattler 2017) از آویزهای پارچهای تشکیل شده که به شکل درهمتنیدهای در فضای گالری چیدمان شدهاند. برای درک ارتباطات چندگانه و غیرخطی باید در فضای گالری حرکت کرد. این فضاسازی را در پیشبینی گریز مهسا ملکزاده میتوان سراغ کرد.
https://www.instagram.com/p/C7mj3BfIn59/
شرح چکیدهای نه چندان مفهوم از فلسفه ریزوم دولوز – گاتاری به خودیخود به کار تشخص نمیدهد. ممکن است ما را از نظر عقلانی با اثر درگیر کند، اما از نظر عاطفی همچنان از آن دور میمانیم. در حالیکه در آثار هنرمندان مفهومی مانند مارکو گریگوریان، هیرشهورن یا اشناتر چنین نیست. مصداق این مثل ایرانی: مشک آن است که خود ببوید.