دنیا خیلی هم بزرگ نیست. این ضرب المثل هم جدید نیست. اما طی سیزده سال زندگی در مهاجرت اجباری بیش از هر زمان دیگری آن را تجربه کردم و هرباره بیش از بار پیش شگفت زده شدم.

آخرین بار همین جمعه شب گذشته بود. که دوستی قدیمی از ایران میهمانم بود و دوستی نویافته ازهلند. از پسِ ردوبدل شدن جمله سوم و چهارم بود که دریافتیم دوست قدیمی با پدرِ دوست نویافته در زندان همبند بوده ‌اند و بعد از آزادی نیز همسفری‌ها و هم‌سفرگی‌هایی خاطره‌انگیز داشته اند. به چشم برهم زدنی حلقه‌های زنجیر آشنایی های سالیان دور به هم نزدیک می شدند. تلفن‌ها زنگ می‌خورد و عکس‌های سلفی و جمعی تندوتند رد و بدل می‌شد. کسی ازتورنتو زنگ می‌زد و دیگری از استرالیا و آن یکی از ایران. با هرتلفن و هر تماسی انگار دنیا کوچکتر می‌شد و حلقه آدم‌هایی که سال‌ها ازهم دور افتاده بودند بزرگتر… در همهمه‌ای ازخنده و گریه و سخن، انگار میزبانِ سوارانی شده بودیم که به تاخت از غبار تاریخ می‌گذشتند و در لحظه و در مکان روبرویمان می‌نشستند و عرق راه برگرفته و نگرفته، عرق گوارای رفاقت را لاجرعه سر می‌کشیدند.

پرس‌وجو از زنده‌ها، مرده‌ها، خاطره‌ها، اسم‌هایی که دیگر آن اسم‌های قدیمی نبودند و رسم‌هایی که هنوزحکایت از صمیمت و رفاقت داشت و صد البته بحث‌هایی که هنوز روی میز مانده بود. مثل بحث «ستم مضاعف»!

«ستم مضاعف» انگار اسم رمز میهمانی عجیب آن شب ما بود. آن‌ها که حضور داشتند و آن‌ها که در واتس‌آپ و در تلگرام به ما وصل شده بودند،‌ با شنیدن این عبارت به قهقهه ازشبی یاد می‌کردند که زنی با تحکم و صلابت، اما خسته از میزبانیِ مردان سیاست که تا پاسی از نیمه‌شب بلند بلند و بدون مجال به یکدیگر از پیچیدگی نظریه ستم مضاعف حرف می‌زدند، عبارت ستم مضاعف را نه به پیچیدگی یک نظریه مارکسیستی بلکه با اشاره مستقیم به همان جمع و بی‌توجهی مردان میهمان به حقوق زن میزبان، به سادگی معنا کرده بود. حالا این مردان سیاست، پس از گذشت بیش از سی سال از آن شب، هنوز از قدرت کلام وگوشزدِ به‌جای آن زن یاد می‌کردند.

 هیجان‌زده از بازیافتن دوستان سالهای دور،‌ شب را با قدم زدن درساحل دریای شمال تا به نیمه کشاندیم و عاقبت پا کشان به خانه برگشتیم. دوست نویافته کتابی با خودش آورده بود و روی میز غذاخوری جاگذاشته بود. نگاهی به اسم کتاب کردم و با دیدن اسم ناشر که برایم آشنا بود، کتاب را باز کردم. ناگهان در همان صفحه اول چشمم برروی جمله‌ای به دست خط و امضای پدر از دست رفته آن دوست خیره ماند. بی‌اختیار شروع به خواندن صفحات بعد کردم و همچون کسی که «خمار صد شبه» دارد تمام کتاب را جرعه‌جرعه تا پاسی از شب سرکشیدم… شگفتا که داستان‌های کتاب انگار داستان‌های میهمانی شب گذشته را تعریف می‌کردند:

الفِ قامت دوست، نوشته منصورآذرنوش – مشهد: نشر نیکا، ۱۳۸۰

اسفندیار، جلال، خسرو، سیاوش، روبیک، یوسف و اوس محمود فعالان سیاسی دونسل و شخصیت‌های کلیدی این قصه هستند. زنان قصه نیز از جمله زنانی هستند که نه در این قصه و نه در واقعیت، علی‌رغم همپایی و گاه پیشرویی از این مردان اما معشوقگیِ آنان را چنان که باید تجربه نکرده اند. مگر به‌گاه تحویل‌گرفتن ساک‌های پر از اعلامیه که به ارزش گنجینه‌ای از نامه‌های عاشقانه میانشان ردوبدل می‌شد. مگر به گاه ملاقات‌های کابینی در زندان تا از پشت شیشه به حسرتی عاشقانه نگاه بشوند.. مگر به گاه کنده شدن از مزار فرزند جانباخته که در آغوش همسرانشان به محبت فشرده شوند.. زنانی مثل «مریم» که رفتند، مثل «طلعت» که ماندند، مثل «جیستا» که گم شدند، مثل «خانم پاپازیان» که برای همه مادری کردند، ومثل «اعظم» که به انفجاری تکه تکه شدند! 

Ad placeholder

هشت قصه‌ی این کتاب در هشت بخش مجزا، در واقع قصه زندگی آدم‌هایی است که با ریسمان مناسباتی پنهان و آشکار در ادامه داستان به هم پیوند می‌خورند؛ زندگی گروهی از فعالان سیاسی از دانشجو، کارگر و اعضای سازمان‌های سیاسی در حکومتی مستبد، در زمانی که می‌تواند هر زمانی باشد. داستان‌های کوتاه سوته‌دلانِ سالیان‌ها که در نهایت تبدیل به داستانی بلند از چگونگی زندگی مبارزاتی و عاشقانه آنان شده است. 

زبان کتاب، زبانی است ساده و خالی از استعاره و تصویرسازی. گاه حتی اشکال‌های دستوری و معناشناسی نیز به چشم می‌خورد. اما ذهنیت نویسنده در «وصف داغ شیدایی عشق» از طریق روایت شخصیت‌های داستان به خوبی به خواننده منتقل می‌شود. نویسنده در بیان این روایت‌ها از دو شیوه‌ی راوی دانای کل و راوی اول شخص، همزمان استفاده می‌کند که بیانگر مهارت او در تلفیق شیوه‌های روایتگری و تفکیک بازی ذهن و زبان است.

روزها می‌گذشتند و جلال منتظر صبح مرگ بود. صبح‌ها پیش از دمیدن سپیده بیدار می‌شد. سلول را مرتب می‌کرد. لباس‌هایش را می‌پوشید و گوش خود را به هر صدای کوچکی در راهرو جلو سلول‌ها می‌سپرد.

 زندگیچقدرزیباست و چه زود تمام می‌شود. مرگ آمده است و دنیا هم عوض نشده. این رنج‌ها روزی به پایان خواهد رسید. این شب تیره سحرخواهد شد. راستی اگر ازدواج کرده بودم نام دخترم را «سحر» می‌گذاشتم. مادر گفته بود: «پیر شدیم و هیچ پدرسوخته‌ای به ما نگفت مادربزرگ

ص. ۷۹

راویان برای شرح حکایت‌ها همداستان می‌شوند و نویسنده دررفت و بازگشتی ماهرانه میان دو زمان، خواننده را با چالش‌های درلحظه‌ی راوی نیز شریک می‌کند. افسوسِ از دست‌دادن درمقابل افسونِ ادامه دادن؛ جدالی که تا به امروز تداوم یافته است.

 هجوم آخر به قله را باید بعد از نیمه شب آغاز کرد. در نزدیکی‌های قله، بر اثر سرما و اکسیژن کم، دیگر تقریباً هوش و حواس درستی نداری. حتی پاها کاملاً در اختیار تو نیستند، اما باید بروی. فقط باید بروی حتی اگر مجبور باشی چهاردست‌وپا بروی. اگرخورشید طلوع کند، اگر روز برسد و برآن سنگ‌های گوگردی بتابد، دیگر نفس کشیدن خیلی سخت می‌شود. باید قبل از اولین اشعه آفتاب، رسیده باشی.

ص. ۷۸

داستان‌های کتاب در سه جغرافیا شکل می‌گیرد. دانشگاهی در شمال شهر، شهرک کارگرنشینی در جنوب شهر، و…زندان! مثلثی که ضلع و زاویه‌ی زندگی آرمانخواهان در حکومت‌های دیکتاتوری را ترسیم می‌کند. کنایه‌ای از هم‌داستانی روشنفکران و زحمتکشان و پایانِ محتمل زندگی مبارزان آزادی‌خواه در اغلب کشورهای تحت حکومت دیکتاتوری: زندان و چوبه‌ی دار، زندان و پایان حکمی که مثلا آزادی است… که نیست! 

تاثیر نگرش و فعالیت سیاسی تشکیلاتی بر پدیداری و پایداری عشق، دوستی و پیوندهای خانوادگی، بن‌مایه‌هایی است که در توالی داستان دیده می‌شود. هرچند وقایع داستان را میتوان به هر برهه زمانی نسبت داد اما اشارات ویژه به دوران پس از کودتای ۲۸ مرداد و مبارزات چریکی پیش از انقلاب، زمان وقوع داستان را مشخص می‌کند. دراین داستان هستند کسانی که گذشته‌ای مبارزاتی و پرماجرا را پشت سر گذاشته و پس از شکست و سرخوردگی سیاسی با حکومت وقت سازش کردند و با ادامه زندگی بی دردسر جزو طبقات مرفه تحصیلکرده شده اند. در کنار این گروه، کسانی نیز سرخورده و بریده از مبارزات گذشته اما از طبقه کارگر و از اقشار غیرمرفهی هستند که دغدغه‌شان سیرکردن شکم زن و بچه وافسوس‌شان از شکست آرمان‌هایی است که شاید می‌توانست در تغییر وضعیت‌شان موثر باشد. اما این روزمرگی در رفاه و یا دغدغه در فقر، ناگهان با صاعقه فعالیت‌های دانشجویی، کارگری و چریکی فرزندانشان، روند زندگی آنها را مختل می‌کند. نوع مواجهه این خانواده‌ها نسبت به فعالیت‌ها و کنش‌های سیاسی و شخصی فرزندانشان متفاوت است و نویسنده با تکیه به تجربه زیسته خود، تاثیر این تفاوت را در زندگی شخصیت‌های داستان بیان می‌کند.

Ad placeholder

 انفجار انتحاری یک نارنجک به‌دست زن چریکی هنگام فرار از دست ماموران ساواک در یک شهرک کارگری سبب سازِ ارتباط شخصیت‌های اصلی داستان از دانشجو، کارگر و اعضای تشکیلاتی یک سازمان می‌شود. وقوع این اتفاق درملاء عام نقطه شروعی است برای پیوندهای خاص میان شاهدان ماجرا که تا انتهای داستان ادامه می‌یابد.

جسد «پاره پاره» زن چریک در گونی‌های پلاستیکی ماموران ساواک از محل دور می‌شود اما انگار چیزی جا می‌ماند، تکه‌ای از تن زن که در اثر انفجار پرتاب شده و به جوی آبی می‌افتد که از وسط شهرک می‌گذشت. تکه‌ای از جگر آن زن که شجاعانه رو به مردم محل فریاد زد که نزدیک نشوند تا از انفجار آسیبی نبینند! 

جلال، اسفندیار و اعظم، مصمم به یافتن آن تکه‌ی گرانبها در جوی آب می‌شوند و آن‌را شبانه در خرابه‌های اطراف شهرک به خاک می‌سپارند. محلی برای قرارهای پنهانی، گاه به شمعی روشن و گاه خاموش… عبادتگاهی تا به سال‌ها، برای اعظم نوجوان که دل در مهر اسفندیار دارد و خود نیز چند سالی پس از آن حادثه هنگام ساختن بمب دستی جان می‌سپارد. 

عشق، مرکز ثقل روایت‌های این کتاب است. عشقی که نزد زنانِ داستان، در غایت زیبایی و طلب کردن، معنایی زمینی و عینی دارد. اما مردان قصه هرچند که از ساکنان خطه عاشقی هستند اما جنس عاشقی‌شان نه انگار که با زنان هم‌پیمانشان یکی است.

اسفندیار، دانشجوی شاعر مبارزِ عاشق، در وجود مریم، زنی که علی‌رغم مخالفت‌های خانواده مرفه خویش به همسری او در می‌آید، انگار در طلب مهر مادری است که همواره از او دور بوده و حتی در مراسم ازدواج هم حضور ندارد. انگار مهر این مادر غایب پس ازادواج با مریم و با حضور اوست که قابل رؤیت می‌شود. پس دیگر نیازی به پروراندن عشقی نیست که حالا به کنار آمده است. او با عشقی زنانه و نیز مادرانه از نگاه اسفندیار، آمده تا عشق بیاورد،‌ بپروراند، تیمار کند که مادر همیشه تیماردار است و نه تیمارخواه. – مگر خانم پاپازیان با روبیک و رفقایش همین رفتار را ندارد؟

آن مرد دیگر که ساک‌های پر از اعلامیه را به دست دختران جوان می‌سپرد، هرگز نفهمید که برگ‌برگه اعلامیه نزد چیستا آن زن جوان، ارزشی به گرانی نامه‌های عاشقی به معشوق خویش دارد. نامه‌هایی که هرگز به دست هیچکس نرسید… 

مردان سیاسی نسل قدیم انگار فقط در طلب زنی بودند که همراهشان باشد و مشوق و مفتخر به فعالیت‌های سیاسی شوهری که لحظه‌ای را از حزب دریغ نمی‌کند و دریغ که همسرانشان روز از پی روز تنهاتر می‌شدند و تحمل می‌کردند. یوسف سرخورده از کودتا، بعد از گذشت سال‌ها که نوبت زندگی سیاسی پسرانِش می‌رسد، داغ کشته‌شدن پسا از پس دو فرزندش را بار کامیون می‌زند و راهی جاده و بیابان می‌شود و طلعت می‌ماند و داغ موهای بور خسرو که در گوری دور به خاکش سپردند . طلعت می‌ماند و اضطراب‌های دوری از جلال تا خبراعدامش!

 مردانی هم در این داستان هستند که پیش از آن که در عشق غرقه شوند در خون سرخ خویش غرق می‌شوند.

یکی در این میان عاقل تر است و تصمیم می‌گیرد که اگر اینگونه زندگی انتخاب اوست و قرارهم نیست تغییر کند، پس قرار نیست که این زندگی الزاماً انتخاب کس دیگری هم باشد. «اوس محمود»، پیرمرد قصه در زندگی و زندان بی‌حضور و همراهی هیچ زنی راه خود می‌رود و اما در آخر، هم اوست که حلقه پیوند رفقای گمشده درغبار تاریخ می‌شود.

 مردانی چنان درگیر انجام وظایف سازمانی خویش، که عشق‌های پیش از ازدواج را بعد از امضای برگ‌های «ثبت با سند برابر است» در کشویی می‌گذارند و با خیالی آسوده‌تر از پیش به انجام وظایف سازمانی مشغول می‌شوند. مردانی که گل‌های تازه‌شکفته عشق را در سایه‌ی وظایف سازمانی چنان پژمرده می‌کنند که اشک چشم هیچکس سیرابشان نمی‌کند. هرچند اندازه‌ی عشق اسفندیار پس از ازدواج تغییر نکرد اما روش تیمار این عشق را نیاموخته بود و در تبدیل عشقی شاعرانه به رابطه‌ای مهرطلبانه و رفیقانه استعدادی بس شگفت داشت؛ استعدادی که طی دوران انفرادی و بند عمومی زندان در ذهن او بارها سنجیده و نقد می‌شود اما نتیجه این سنجش نقادانه نزد هر یک کاملاً متفاوت است.

زنانِ داستان اما، انگار که در مشق عاشقی خبره هستند و به قدرت این عشق، هم زندگی شخصی و هم زندگی سیاسی را ادامه می‌دهند. و البته گاه با درنگی برای اندیشیدن و سنجیدن،‌ به انتخابی می‌رسند که الزاماً انتخاب مردانشان نیست؛ مثل دریافتی که مریم بیرون از زندان با اندیشه کردن نقادانه بدان میرسد. 

هرچند از چاپ اول کتاب حدود بیست سال می‌گذرد و وقایع کتاب مربوط دوران گذشته است و نوع فعالیت زنانِ داستان از جنس فعالیت‌های زنان این روزها نیست،‌ اما شباهت‌های زیادی میان رویکرد زنانه به عشق و زندگی در هر دو دوران را در کتاب می‌توان دید. تماشای قدرت زنان تلاشگر و زندانی، در نگاهبانی از عشق، مبارزه، مقاومت و سیاست‌ورزی در سال‌های اخیر، تأییدی است بر مهارت زنان؛ که نه فقط در خانه و خیابان که حتی در زندان نیز از طریق دلنوشته‌هایی برای همسران و مردان محبوبشان – از طریق خط نوشته‌های کنده‌شده بر دیوارهای حیاط هواخوری که نوبت مردان که برسد شوهران در بند ۳۵۰ بیابند و بخوانند و پاسخی پنهانی برایشان بنویسند -. از طریق ساختن دست‌سازهای زیبا، و حتی با تهیه کیک و شیرینی برای روز تولد همسران و فرزندانشان، قدرت خود در سامان دادن به زندگی، که از نگاه آنان تلفیقی است از عشق‌ورزی، عشق‌طلبی، مقاومت، مدنیت و سیاست‌ورزی نشان می‌دهند. اینطور است که زنان، هنوز وهمیشه از جمله دلاوران خطه عاشقی هستند. آن تکه جامانده از تن آن زن جوان در آن جوی آب ، انگار نمادی از جربزه زنانه‌ای است که تا هنوز در خیابان‌های شهر جاری است. هرچند عبور جریان آب و دست‌وپنجه نرم کردن با سنگ‌های ریز و درشت ته جوی تا که پیش روی…، تکه جامانده از تن تنهای آن زن را خوب صیقل داده و به جویباری از تن‌های پرطلب و سرشار از معرفت پیوند زده که زندگی و زیست‌گرایی را جایگزین مرگ و نیستی‌گرایی کرده اند. 

مریم در تلاش برای حفظ حقیقت عشق، پس از مدت‌ها خوددرگیری ذهنی و چالش‌های خانوادگی، بن‌بست راه عاشقی‌شان‌را به همسر زندانی اعلام می‌کند، طلاق می‌گیرد و زندگی به سبک خانواده مرفه خویش را ادامه می‌دهد.

 افسوسِ اسفندیار از عشق‌نورزیدن، ندیدن و حامی نبودن، با دفاع از تصمیم مریم در مقابل طعن و سرزنش دیگران به اوست که تجلی می‌یابد و اما دیر!

اعظم به ساختن بمبی و به امید انجام کاری بزرگ تا به چشم کسی مثل اسفندیار جلوه کند، تکه تکه می‌شود.

 چیستا پس از سال‌ها گم بودن، ‌روزی درِخانه‌ی یوسف را می‌زند و از او سراغ قبر جلال را می‌گیرد.

طلعت می‌ماند و میهمان هر روزه‌ی گور پسرانش می‌شود تا به روزی که یوسف از افسوس و خجالتِ تنها گداشتن او تصمیم می‌گیرد همراه با کامیونش در پیچ‌وخم جاده‌ها به دره‌های هولناک سفر کند.

در حکایت پایانی سه نفر از شخصیت‌های مرد داستان یکدیگر را می‌یابند. پرس‌وجو از زنده‌ها، مرده‌ها، خاطره‌ها، اسم‌هایی که دیگر آن اسم‌های قدیمی نبودند و رسم‌هایی که جز افسوس به‌جا نگذاشته بودند.

شباهتی غریب میان دیدار این سه مرد و میهمانی جمعه‌ی گذشته بود. حتی حرف‌هایی که ردو‌بدل می‌شد. که البته نه افسوس از دست دادن که افسونِ ادامه دادن بود و بازپس گرفتن زندگی‌های از دست رفته… چنان که در پایانِ کتاب، اسفندیار به همبندی سابقش می‌گوید: 

یادته اوس محمود؟ اون روزها تو اون جزیره چیزهایی اذیتم می‌کرد که نمی‌فهمیدمشون. جلال چند بار به من گفته بود فقط تو قبرستان هست که اشتباهی صورت نمی‌گیرد. یک روز من از شما پرسیدم شغلتان چیست شما گفتید زندگی کردن. حالا اگر کسی شغل مرا بپرسد جواب من هم همینه.

ص. ۲۰۷