رمان کوتاه و زیبای «سرباز ناساز» نوشته ژیل مارشان (به ترجمه محمود گودرزی) در سال ۲۰۲۲ در فرانسه منتشر شد اما ماجراها و اتفاقات آن به صد سال قبل بازمی‌گردد؛ به‌هنگامه «جنگ جهانی اول» (۱۹۱۴-۱۹۱۸) و برخی‌ از ماجراهایی که آن جنگ عالم‌گیر در پی داشت. روایتی از یک واقعه عجیب و باورنکردنی که هنوز خواندنی و هنوز تامل‌برانگیز است. عنوان «سرباز ناساز» یا سرباز ناهماهنگ احتمالا اصطلاحی‌ است برای سربازی که در هنگام رژه با سایرین هماهنگ نیست یا از صف بیرون می‌زند. از عنوان کتاب می‌توان حدس زد که سرباز ناساز رمانی مفرح و شیرین است. شاید به این دلیل که تداعی‌کننده عنوان رمان به‌یاد ماندنی «شوایک، سرباز ساده‌دل» اثر معروف «یاروسلاو هاشک» است.

❗️ این یادداشت می‌تواند داستان رمان را فاش کند.

راوی داستان سربازی‌ است که در سال دوم جنگ یک دستش را از دست می‌دهد. اما ارتش «فرانسه» به‌دلیل کمبود سرباز او را مرخص نمی‌کند. بلکه در نقش راننده کامیونی که باید جنازه‌ها و زخمی‌ها را از خط اول جنگ به‌ پشت جبهه منتقل کند به‌کار گرفته می‌شود. او به‌ادعای خودش از سربازانی نبوده که روزهای اول جنگ شاخه‌ای گل در لوله‌های تفنگ می‌گذاشتند. کاری که سربازان به نشانه ضعیف شمردن «بوش»‌ها (اصطلاح تحقیرآمیزی که فرانسوی‌ها به آلمان‌ها داده بودند) و پیروزی حتمی و قریب‌الوقوع بر آلمان می‌کردند. اما اقرار دارد که خودش و اغلب سربازان واقعاً گمان می‌کردند ظرف چند روز جنگ به‌پایان خواهد ‌رسید و آن‌ها به ‌سر کار و زندگی‌شان بازخواهند گشت. غافل از آنچه سرنوشت، سیاست‌مداران و فرماندهان نظامی برای آنان تدارک دیده بودند.

سرباز ناساز نوشته ژیل مارشان (به ترجمه محمود گودرزی)
سرباز ناساز نوشته ژیل مارشان (به ترجمه محمود گودرزی)

وظیفه سرباز جنگیدن ‌است حتی اگر تا ابد طول بکشد. جنگ تنها برای سربازان کشته‌شده به پایان می‌رسد، نه حتی برای مجروحان. انتخاب یا مفری وجود ندارد. در هر صورت با وجود تمام مصیبت‌ها و فجایع ریز و درشت، و حملاتی که در هر کدام تعداد کشته‌های دو طرف بالغ بر صدها هزار نفر می‌شد. و علیرغم زندگی نکبت‌بار در کانال‌های پرلجنی که سربازان به‌عنوان سنگر در آن پناه می‌گرفتند، و علیرغم دیدن بدن‌های بی‌سر، شکم‌های دریده و دل‌و روده‌های بیرون زده، دست‌وپاهای قطع‌شده و پوست‌های تاول‌زده از گاز خردل، سربازان باید می‌ماندند و به هرشکلی مقاومت می‌کردند. چون آرمان و انگاره «وطن» و «سرزمین مادری» آنقدر بزرگ و عظیم است که هر ارزش و معیاری در مقابل آن رنگ می‌بازد و هر زجر و شکنجه‌ای قابل تحمل می‌شود و هر جنایتی مشروعیت می‌یابد. از کجا می‌آید این فریب وحشتناک که قتل انسانی دیگر را، که در روستایی در آن طرف مرز بدنیا آمده، مباح و حتی لازم می‌کند؟

گرچه هر جنگی را پایانی هست حتی اگر مثل جنگ‌های صد ساله، ۱۱۶ سال یا مثل جنگ‌های صلیبی ۲۰۰ سال طول بکشد. اما برای کسی مثل راوی که یک بازویش را در جنگ ازدست داده، جنگ هرگز به‌ پایان نخواهد رسید. نه حتی بعداز آتش‌بس و تسلیم آلمانی‌ها و ظفرمندی فرانسه و «کلمانسو». چون این بازوی قطع شده همواره یادآور آن تجربه سهمناک‌ است و مدام فقدانش را به تو یادآوری می‌کند و نمی‌گذارد ذهن تو از جنگ خالی شود. چه در خانه و خیابان، چه در کافه و رستوران، چه در سفر یا حضر و چه در بستر عشق.

به‌جزاین، راوی بعداز پایان جنگ هنوز داوطلبانه در خدمت جنگ است. شغل او پی‌جویی سرنوشت کسانی‌ است که هرگز از جنگ بازنگشته‌اند. یافتن مدفن‌های بی‌نام و نشان در تپه‌ها و جنگل‌ها و قبرستان‌های متروک، و یا هرنشان دیگری از آنان در لابه‌لای اوراق بایگانی‌های ارتش، بیمارستان‌ها، شهرداری‌ها و کلیساها. این پی‌جویی شامل پرس‌وجو و مصاحبه با هم‌قطاران و هم‌سنگران گمشدگان نیز می‌شود. او هر روز درسفر است. از «پاریس» به «وردن». از «نیس» به «لیل». از «روآن» به «لیون».

در میان مراجعان او هستند کسانی که از فوت فرزندان یا شوهران خود مطمئن نیستند، گرچه بعد از گذشت سال‌ها هنوز به خانه بازنگشته‌اند. نه زنده و نه مرده. آنان در ذهن کسان‌شان هنوز زنده‌اند. انگار روح و ذهن آدمی فقط با دفن مردگان‌ است که مرگ آنان را می‌پذیرد. برخی نیز با ‌ایمانی راسخ باور دارند که سربازشان زنده است، اما به دلیلی نامعلوم بعد از جنگ به نزد کسان و خانواده‌اش بازنگشته‌ است. (داستان فیلم ایتالیایی «گل آفتابگردان» با بازی «سوفیالورن» و «مارچلو ماستریانی»، و باکارگردانی «ویتوریو دسیکا» به‌نوعی روایت یکی‌ از همین قصه‌هاست. داستان سرگردانی‌های همسرسربازی ایتالیایی که به جبهه روسیه اعزام شده اما بعد از پایان جنگ به دلیل اتفاقی نامنتظر به خانه بازنگشته…)

Ad placeholder

در رمان «سرباز ناساز» نیز یکی از این مراجعان بیوه‌ای پیر و ثروتمند به نام «ژوپلن» است که اطمینان دارد پسرش زنده‌ است اما نمی‌داند چرا بعد از پایان جنگ به‌ خانه بازنگشته‌. او از راوی می‌خواهد در قبال دستمزدی قابل توجه پسرش را به‌ او بازگرداند. اما واقعا چنین چیزی امکان دارد؟ آیا پسر زنده‌ است؟ اگر زنده است چه چیز مانع بازگشت او به خانواده‌اش شده؟ و این تازه آغاز ماجراهای این رمان خواندنی است.

سرباز ژوپلن، که به قول معشوقه‌اش شبیه پرنس‌هاست، شاعر است. و این جنگ لعنتی و مصیب‌بار ناگهان بر زندگی او مثل زندگی همه جوانان فرانسوی آوار شده و چاره‌ای جز جنگیدن و سرباز شدن باقی نگذاشته‌ است. اما جنگ و مرگ، شاعر و عارف و عامی نمی‌شناسد. چنان‌که جان «شارل پگی» و «گیوم آپولینر» دو شاعر نامدار فرانسوی را گرفت. اولی در جبهه کشته شد و دومی بر اثر زخمی از ترکش توپ‌های آلمانی درسال پایانی جنگ تسلیم مرگ شد. هیولای جنگ برای بلعیدن همگان دهان باز کرده است و آلمانی و فرانسوی، یا زن و مرد نمی‌شناسد.

خانم ژوپلن هم‌چنان‌که مرگ پسرش امیل را نپذیرفته ‌است از پذیرفتن انتخاب او وعاشق‌ شدن او نیز امتناع می‌کند. او عاشق‌ شدن پسرش را به‌رسمیت نمی‌شناسد و تا آخرین لحظه اطلاعات واقعی و روحیات متفاوت پسرش را پنهان می‌کند. و کسی که حقیقت دیگری کتمان کند و «دیگربودگی» او را، به‌رسمیت نشناسد هرگز به او نخواهد‌ رسید. چنان‌که مادر امیل نمی‌رسد. او از بر زبان آوردن این عشق عار دارد و کتمان او عملا راه بازگشت پسر را مسدود کرده‌ است.

در واقع ماجرای محوری این‌رمان ماجرای عشقی پرشور‌ است. عشقی درمان‌ناپذیر و فراموش‌نشدنی. عشق پسر خانواده‌ای ثروتمند به دختری خدمتکار. و همین فاصله طبقاتی باعث انکار مادر امیل می‌شود. فاصله‌ای که هیچ‌وقت پُر نخواهد شد.

کسانی که تاریخ اروپای جدید را خوانده‌اند می‌دانند که دو ایالت «الزاس و لورن» که از قرن‌ها پیش بخشی از خاک فرانسه بود، در حمله ۱۸۷۱ آلمان به فرانسه، ضمیمه خاک آلمان شد. ساکنان الزاس همانند اهالی سوئیس آلمانی فرانسوی بودند. زبان رسمی بعد از سلطه آلمان، زبان آلمانی بود. اما اغلب آنان با زبان فرانسه هم آشنا بودند البته با گویشی بسیار متفاوت از گویش پاریسی. این دو ایالت بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی اول، دوباره به خاک فرانسه منضم شدند اما بعد از اشغال فرانسه توسط «هیتلر» در جنگ دوم جهانی، الزاس و لورن مجددا به آلمان ضمیمه شد. «آندره مالرو» در فصلی از کتاب «شبه خاطرات» به جریان آزادسازی الزاس و لورن در جنگ جهانی دوم اشاره‌ کرده ‌است. راوی این رمان در خلال روایت‌های مختلف به ماجرایی اشاره دارد که سال‌ها قبل از آغاز جنگ جهانی دوم به معضلی برای دولت و ارتش فرانسه تبدیل شده بود. در طی جنگ جهانی اول حکومت آلمان الزاسی‌ها را که در آن زمان تبعه آلمان محسوب می‌شدند مثل باقی آلمانی‌ها به خدمت زیر پرچم فراخوانده بود. برخی از این افراد در جنگ با فرانسه کشته شده بودند و به نوعی قهرمان به حساب می‌آمدند. اما بعد از پایان جنگ و ضمیمه شدن الزاس به فرانسه، دولت و ارتش فرانسه کشته‌ها و معلولین الزاسی را، خائن به وطن قلمداد کرده و از کمک به معلولان و یا خانواده‌های کشته‌شدگان امتناع می‌کرد. یا به کارمندان دولت، پرستاران و تمام کسانی که به‌نوعی قربانی آن مخاصمه بودند انگ خیانت به وطن می‌زد. این ماجرای غریب همانند کلیت جنگ یکی از مصیبت‌هایی است که انگاره «وطن‌پرستی» و «ملی‌گرایی» به مردم اروپا و به کل دنیا تحمیل کرد.

Ad placeholder

«لوسی»، دختری که مدتی خدمتکار خانواده ژوپلن بوده و بعدها معشوق و محبوب امیل ژوپلن می‌شود الزاسی است. او سال‌ها قبل‌از جنگ برای کاراز الزاس به پاریس آمده. اما بعد از برملا‌شدن عشق متقابل او و امیل، از خانه ارباب اخراج و به الزاس بازمی‌گردد و امیل نیز به سراغش می‌رود. اما متاسفانه بعد از بازگشت امیل به فرانسه جنگ آغاز می‌شود و دیدار مجدد دو عاشق ناممکن می‌گردد. این بار نوبت دختر است که در پی یافتن امیل از خطوط اول جنگ عبور کند. لوسی چنان شیفته و مسحور امیل است که دنیای اطرافش را نمی‌بیند. مرزها و فاصله‌ها و موانع بی‌معنا شده‌اند. گویی وجود خارجی ندارند. ترس و مرگ و گرسنگی یا برف و سرما وخستگی را حس نمی‌کند. وصال دوباره معشوق، و میل درآغوش گرفتن امیل تنها واقعیت ذهن اوست. باقی هرچه هست بی‌ارزش و غیرقابل اعتناست. این عشق دیوانه‌وار و جنون‌آسا باعث می‌شود لوسی شب‌های بسیاری در هنگامه‌های آتش و انفجار در خط اول جنگ از این سنگر به‌آن سنگر، از این مجروح به‌آن مجروح و از این جنازه به‌جنازه‌ای دیگر می‌رود تا شاید نشانی از محبوبش بیابد. این سرسودایی با ترس و مرگ بیگانه ‌است. تنها چیزی که می‌خواهد دیدار دوباره امیل ‌است.

بخش‌هایی از رمان نیز شرح این پی‌جویی‌ها ورفت آمدهای پنهانی لوسی بین دو طرف جنگ است که در نهایت منجر به ‌دستگیری و زندانی‌شدن او می‌شود. جنگ لعنتی چهار سال ادامه می‌یابد. چهارسالی که هر روز آن صدها و گاه هزاران کشته و زخمی و معلول روی دست دوطرف باقی می‌گذارد. راوی از کشته‌ها و زخمی‌هایی افتاده بر خاک و مردانی که آخرین بارقه‌های امیدشان در زیر باران گلوله‌ها و خمپاره‌ها و در لجن‌زار کانال خاموش می‌شد حرف می‌زند و سربازان جان به‌در برده از جنگ، از شبح دختر جوانی حرف می‌زنند که سرگردان و درمانده با لباسی مندرس و چهل‌تکه در میان زخمی‌ها و کشته‌ها دنبال معشوقش می‌گردد. دنبال «امیل ژوپلن که شاعر است و همانند پرنس‌ها زیباست» و سربازان آن شبح را «دختر ماه» می‌نامند. اما حضوراین شبح سرگردان آنقدر غریب و باورنکردنی‌ است که عده‌ای او را تجلی روح «ژاندارک» یا شبح «مریم مقدس» می‌انگارند که برای کمک یا تسلی آنان آمده ‌است.

وقتی بلا و حادثه‌ای توضیح‌ناپذیر رخ می‌دهد یا آدمی به آن درجه از ناامیدی و ناتوانی می‌رسد که عقل و منطق قادر به توجیه و تبیین آن نیست و مغزش به اصطلاح قفل می‌شود، اغلب نگاهش به سمت آسمان برمی‌گردد و به‌نیروهای ماورایی متوسل می‌شود که فراتر از هر قدرت زمینی هستند. به این امید واهی که در آن سراشیبی سقوط دستش را بگیرند. برای برخی که وطن‌ وجه قدسی می‌یابد ودفاع از فرانسه دفاع مقدس می‌شود، حضور مریم مقدس در سمت فرانسوی‌ها می‌تواند توجیه‌گر این جنگ و تحمل مصیبت‌هایش باشد. زیرا مبین این باور است که فرانسه در سمت حق است و خدا و مسیح طرف فرانسه هستند. به همین دلیل است که در آن زمان برخی از سربازان زخمی یا در حال نزع، ادعا می‌کردند که مریم مقدس را بر بالین‌شان دیده‌اند. لوسی، دختر ماه، در چشم آنان مریم مقدس ‌است.

فصول پایانی رمان حقایق دیگری را آشکار می‌کند که در ابتدای رمان قابل تصور نیست. حقایقی که به‌این رمان کوچک و زیبا رنگ و بوی متفاوتی می‌بخشد. نویسنده در هر فصل خواننده را با اطلاعاتی تازه از طریق زندگی و نحوه زیست سربازان در دوران جنگ و پس‌از آن، شگفت‌زده می‌کند. اما با معلق‌ گذاشتن برخی حقایق ما را تا پایان کار به‌همراه خودش می‌کشد و در انتهای رمان است که خواننده کلیدی‌ترین نکته این داستان زیبا را در می‌یابد. در واقع در پایان رمان خواننده برخی از مناسبات و ارتباطات نهفته در بطن رمان را از نو کشف می‌کند. به همین دلیل سرباز ناساز رمانی ‌است که باید دو بار خوانده ‌شود. بدون‌ تردید بخشی از روانی این رمان زیبا، مرهون ترجمه دقیق و موفق محمود گودرزی است.

Ad placeholder