سپینود ناجیان، ۱۳۵۰ در تهران به دنیا آمد. مادرش دکترای ادبیات فارسی داشت و در پی یافتن نامی ایرانی برای نخستین فرزندش، در شاهنامه به «سپینود»، شاهزادهٔ هندی برخورد و نام او را روی دخترش گذاشت. سپینود هفت ساله بود که انقلاب شد.
او با تاسف از دوران کودکی و نوجوانیاش یاد کرده و میگوید:
هفت ساله بودم که انقلاب شد. آن موقع اسم تودهای و ملیگرا و گروههای متعدد و جمهوری به گوشم خورده بود، اسلامی نه. بعد خب دیدیم چه شد. حالا فکر میکنم که شکست مال ما شد، موجهای بچهها و جوانان در دوران آن انقلاب لعنتی… و عقبگرد از همه نظر، چه اقتصاد، چه فرهنگ، چه آزادی و استقلال و … متاسفم برای دورههای [زندگی] خودمان. بگذریم. مثل هر نوجوان دیگری هنر را دوست داشتم، اما مادرم اجبار به خواندن مهندسی داشت و چون درسخوان بودم، [رشته مهندسی] عمران قبول شدم. اما وسط تحصیل، برای این که با پسرها پروژه جوش تیرآهن را برداشته بودم، مرا از دانشگاه اخراج کردند و بعد از آن سینما خواندم. این وسط ازدواج هم کردم و درست میان کارگردانی سینما بچهدار هم شدم، و طبعا نوشتن، که از کودکی دوست داشتم، تنها کاری شد که تا همین الان هم انجام میدهم.
قصه، ریاضی، منطق
سپینود ناجیان در گفتگویی اظهار کرده بود که زندگی تخته پرش قصههاست و قصههایش از دل زندگی بیرون میآیند. اما از چه زمانی ادبیات برایش جدی و به راه تعاملش با دنیا تبدیل شد؟ او در پاسخ میگوید:
خب باید بگویم برای نوشتن داستان و فیلمنامه، بزرگترین چیزی که در ذهن من است، قصه است، و بعد ریاضیات. مسخره نمیکنم و جدیام. ریاضیات، و فکر کردن و ساختن روابط منطقی یا حتی غیرمنطقی، که آن هم برحسب منطق از قلب و عشق و احساس میآید و برای ساختن یک دنیای کوچک یا بزرگ خیلی پرفایده است.
او که سالهاست به آموزش داستاننویسی اشتغال داشته و در کارگاههایش قصهگو تربیت میکند، درباره داستان و روایت میگوید:
این همه سال که داستاننویس و قصهگو و معلم بچهها بودم، جمله اولم این بوده که خاطرهنویسی نکنید تا [بتوانید] خاطره را داستان کنید. زندگی همهٔ ما داستان است، اما شیوه روایتش باید بهترین باشد. فیلمنامه در مناطق واقعی هم میتواند اجرا شود، پس باید فاصله با خاطرهنگاری را بیشتر کرد. از طرفی، خاطره حی و حکم و نظر ما را منتقل میکند، که شاید مخاطب کاملا با آن مخالف باشد. یکی از الماس بدش میآید و یکی از طلا. خب؟ [بهتر است که] بدون معرفی، یک سنگ یا یک فلز بگذاریم توی یک ویترین و اجازه بدهیم تماشاگر یا بیننده نزدیک شود و ببیند و بعد رد شود؛ یا بایستد و عمیق نگاه کند. لذتهایی که از خواندن داستان و رمان و دیدن فیلم و سریال میبریم با بقیه آدمها و بقیه فکرها کاملا متفاوت میشود. ما دوست داریم اگر بچه نداریم یا یک بچه داریم، با [تربیت داستاننویس و] نوشتن بچهها یا جوانان و بزرگسالان، راه را به آنان نشان بدهیم. من البته آنها را جایی نمی برم؛ خودشان میدانند کدام قصهها را انتخاب کنند.
از سانسور تا رهایی و سادهنویسی
سپینود ناجیان مجموعهداستان «سریرا، سیلیوا و دیگران» را در ۱۳۸۸ با نشرچشمه به انتشار رساند. اما دومین کتابش، «قصههایی که در چمدان جا نشدند» (نشر آموت، ۱۳۹۴) پس از چاپ ممنوعالانتشار و خمیر شد. او درباره این خاطره تلخ و تصمیمش به انتشار وسیع آثارش میگوید:
به دلیل اشتباه در سانسور دوتا کلمه، مجموعه داستانم خمیر شد؛ ولی خوشبختانه دو سه جلدش را پیش خودم دارم، چند ده جلدش هم خریداری شده بود توی دو سه ماه. فکری که دارم، خارج کردن داستانهایم از سانسور و جملات سنگین و خیلی ادبی است و چاپ و انتشار و پخش دوباره به هر شکل. از آمازون و اتسی گرفته تا [به دست] خودم به تنهایی. موضوع اصلی برای من خوانده شدن یا شنیده شدن از سوی آنهایی است که موقع کار کردن و رانندگی، قصهها را توی گوششان گوش میدهند، یا آنها که شبها در رختخواب یا صبحها توی پارک کتاب میخوانند. همهٔ اینها تصویرهای قشنگی توی ذهنم میسازند. در ذهن من تصویر و کلمه با هم [عجین] شده. برای همین و برای همراهی با نسل جدید و لجبازی نکردن، قصدم این است که زبان سخت و شاعرانه را در متنهایم کمتر کنم.
ادبیات نخبهگرا یا عامهپسند، داستانها و متون ادبی، نثر آهنگین یا زبان شاعرانه در ادبیات ایران طرفداران و خوانندگان متفاوتی دارد. ناجیان که مدتی با ماهنامه ادبی، فرهنگی و هنری «همشهری داستان» از گروه مجلات همشهری همکاری داشته، در گفتگو با زمانه ضمن تاکید بر سادگی زبان نوشتار میگوید:
وقتی ایران بودم فکر میکردم زبان ادبی و خوانندهٔ کم داشتن ارزشش بیشتر است تا این که متنها سادهتر و قابل فهمتر باشند. با کار کردن در مجله «همشهری داستان»، که با وجود سانسور سخت توانستیم داستانهایی را در آن چاپ و منتشر کنیم که تیراژ مجله داستانی را بالا ببرد، ظرف سه سال به این نتیجه رسیدم که باید ادبیات شاعرانه را از ادبیات داستانی و قصه جدا کنیم. هرچند شعرهای زیادی قصه دارند و آهنگ؛ اما اصل، ذات خودشان است: ذات قصه، و ذات شعر. همیشه شکسپیر برایم مثال بود. [متون] شکسپیر ادبیاتش قدیمی، اما خواندنی و لذتبخش بود. و خب کارور و جویس کارول اوتس هم [به جای خود] داستانهای فوقالعاده داشتند.
رفتن از ایران، ماندن با زبان فارسی
سپینود ناجیان حدود ده سال پیش همراه دخترش از ایران به ترکیه مهاجرت کرد. او مهاجرتش را حرکت بزرگی نمیداند. برایش اما سخت بوده. او تنها دلیل مهاجرتش را بیرون کشیدن فرزندش از زندگی ناخواسته و تن دادن به نوعی زندگی اجباری عنوان میکند و درباره این روزها میگوید:
حالا راحتترم، چون درس دخترم رو به آخر است و تصمیم زندگیاش در خارج از ایران با خودش است. ما با هم دوستیم.
این نویسندهٔ مقیم استانبول اما همچنان به فارسی مینویسد و علتش را چنین توضیح میدهد:
هرجا که بروم، نوشتن من به زبان فارسی است. چراییش هم این است که بعد از فارسی، من آن قدر مسلط به انگلیسی و ترکی نیستم که روایت و قصههای خاصی را که به فارسی مینویسم، به ترکی بنویسم. منظورم اصلا غنی بودن زبان نیست. همانطور که گفتم فارسی را هم سعی میکنم با جلا و جبروت ننویسم. اما زبانها و فرهنگهای دیگر بالا و پایینهای خودشان را دارند که طبعا ما با آن فرهنگ و تاریخ آشنا نیستیم برای داستانگویی؛ اصلا دلم نمیخواهد ندانستن یک فرهنگ، مثل سانسور دست و پای من را ببندد. پس فارسی مینویسم. ولی ترجمهاش به انگلیسی را کنترل میکنم. فعلا توی راهم!
او در ادامه میگوید:
باید بگویم تا وقتی در ایران بودم، [برای خواندن] رشته ادبیات، دانشگاهی نرفتم. هر چند مادرم استاد ادبیات بود، از نیما یوشیج حاضر نبود پایینتر بیاید. اما اولین دوره ادبیات دنیا و انگلیسی را چند سال پیش از طریق اینترنت گذراندم و خیلی چیزها از قدیم، و نتیجهگیریهای تازهای برایم روشن شد. و حالا بعد از هر قصه جذاب، چقدر به آن فکر میکنم، هم فیلم و هم داستان، هم سریال و هم رمان… خب اینها جلو رفتن بود برای من. پیشروی از جنسی که تا آخر عمر آدمها ادامه دارد، میتواند ادامه داشته باشد. این موضوع وقتی برای من ثابت شد که سال پیش مغزم را به دلیل سرطان عمل کردم و بعد سلولهای جدید روییدند و کارهای تازه یادم دادند. نوشتن قصهها و پیش رفتن برای ساختن دنیا. ما نویسندههای داستان همیشه خدا هستیم. از اولین جملهای که مینویسیم و اولین شخصیتهایی که میآفرینیم، تا ماجراهایشان و فکرهایی که میگذاریم توی سر خواننده، که مدتها با آن ور برود و بالا و پایینش کند. این چیزی است از شغلم که دوستش دارم. واقعیتش، درآمد این شغل انقدرها نیست.
سپینود ناجیان به موازات نوشتن داستان کوتاه، در نگارش فیلمنامه فیلم «بوتاکس» ساخته کاوه مظاهری (محصول مشترک ایران و کانادا، ۲۰۲۰) با او همکاری کرد و این فیلمنامهٔ مشترک برایش جایزه بهترین سناریوی جشنواره فیلم تورین را به ارمغان آورد. او درباره گرفتن این جایزه میگوید که پس از آن، برای انتخاب کردن بیشتر فکر میکند و به خاصیت کارها بهای بیشتری میدهد. او بر این باور است که اندیشهٔ ناب هرکس در قصهپردازی او مهم است و به هنرجویان کلاسهایش هم آموزش میدهد که نویسنده شبیه خداست و میتواند در داستانش همه کاری بکند، حتی کارهایی که از او دور است یا در زندگی عادی از او سر نمیزند.
نشریه آزند
در بحبوحه قیام مهسا(ژینا)امینی و خیزش «زن، زندگی، آزادی» سپینود ناجیان با همکاری اهل قلم ایران که لزومی به فاش شدن نامهایشان نبوده، مجلهای را به انتشار رساندند که به حال و هوای آن روزهای ایران و شهرهای مختلفش میپرداخت و روایتهای سالیان سرکوب و سانسور را در فریادی اعتراضگونه در فضای مجازی منتشر می کرد: مجله آزند.
تهیهکنندگان این مجله در مرامنامه داخلی خود نوشتند:
ما گروهی داستاننویس، مترجم، گرافیست، ویراستار و ناشر و هنرمند مستقل از حارج از مرزهای ایران هستیم که به صورت آنلاین به هم پیوند خوردیم و گردهم آمدیم تا داستانها و روایتهای این روزهای مردم ایران را بیطرفانه ثبت و منتشر کنیم. رسالت ما بازتاب روح زمانه به دور از گزند سانسور و ثبت حافظهی جمعی مردم ایران در این مقطع است، زیرا که حافظه در گذر زمان مخدوش، و تاریخ تحریف میشود. ما به هیچ ایدئولوژی و خط مشی سیاسی تعلق نداریم و تنها ارزشی که به آن پایبندیم، حقیقت است.
سپینود در توضیح انگیزهٔ انتشار و نامگذاری این مجله میگوید:
آزند کلمهای معنادار است که از ترکیب «زن، زندگی، آزادی» انتخاب کردیم. یک هو بود و نمیتوانستیم دستبسته بنشینیم و فقط لایک و گریه و دوباره منتشرکردن یک متن بشود کار مهم ما. لااقل بچههای ایران میخواستند با فکرهای مختلف بنویسند، حرف بزنند و نقاشی [کنند] و خبر بدهند. برای ما مهمتر از خبر، انتشار حس و حال بود. خبر مال چند ساعت است اما حال و شرایط جوی و زندگی و اعتراض در ایران هنوز هم طولانی است و ادامهدار. فکر کنید مساله حجاب زنها و نخواستن این حجاب از اول انقلاب شروع شد. بستن آزادی و خراب کردن زندگی در ایران. ما به همه گفتیم که هر جوری میتوانند نوشته و داستان و گزارش و ناداستان و عقیدهشان را به دست ما برسانند. هنر را به هر شکل، از ترانه و عکس و نقاشی یا هر چه، برسانند به ما تا هرطور شد چاپ کنیم و انتشارش بدهیم. خب ما هم جاهای مختلف دنیا بودیم و حلقه آزند نه با پول، که با کمک دیگران و داشتههای خودمان جلو میرفت. بالاخره یک شماره مجله را درآوردیم به شکل پیدیاف و [گذاشتیم] روی سایت و توی شبکههای اجتماعی. موقع ناامیدی بود و فکر شکست؟ ما اینطوری فکر نمیکنیم! چرا؟ چون زنهای ایرانی و زندگی ایرانی و نداشتن آزادی مال یک سال و چهار سال و ده سال پیش نیست. درد پنجاه ساله انقلاب است!
این نشریه مستقل که موضوع زنان را دستمایهٔ کار قرار داده، به تدریج به صورت صوتی تصویری نیز منتشر شد. آیا روند انتشار آزند متوقف شده است؟ سپینود ناجیان پاسخ میدهد:
ما مجله آزند را هیچ وقت تعطیل نکردیم. فقط متنهای استاندارد و دارای خط و ربط و بدون تیمسازی را جمع میکنیم، از آدمهای شناس و ناشناس به خواست خودشان. حالا که متنها به نصف رسیده، منتظریم تا بقیه متون هم بیاید و روی آن ها کار کنیم. گمانم فعلا سالانه مطلب منتشر کنیم و [انتشار مجله آزند را] ادامه بدهیم.
بیماری و نوزایی
سپینود ناجیان مدتی با بیماری سرطان دستوپنجه نرم کرد. او اما سرطان اصلی را چیز دیگری میداند:
خیلیها گفتند که سرطان مغزی، سال قبل با شلوغی ایران بود. بله، اتفاقات ایران و [کشتهشدن] مهسا امینی و [اعتراضات]آبان و [شلیک به]هواپیمای مسافربری و خیلی قبلش مثل ۸۸ و ۷۸ در زندگی من بود و مغزم را سوراخ کرده بود، چون نشد حتا بنویسم. اما انگار سال پیش تحملم کم شد. سرطان مغز، و عمل جراحی و اشعه و دارو و اینها خوبم کرد. مغز تازه متولد شده و اتفاقات و شخصیتها توی صف ماندهاند تا زنده بشوند و بروند توی فیلم و قصه و سریال. به گمانم اولین اتفاق هم یک مجموعه داستان بیسانسور و آزاد باشد. بعد هم سینما و رمان و همه آرزوهای قبلترم، که دارم بهش میرسم…
حرف آخر
سپینود ناجیان در گفتن از نویسندگان و کارگردانان مجبوب و تاثیرگذاری و تاثیرپذیری از ایشان، خود را به نام محدود نمیکند. او ضمن تاکید بر اهمیت قصه و روایت در ادبیات و سینما میگوید:
من آنقدر نویسنده و سینماگر محبوب دارم… واقعیت این است که برای من نفرت از نویسنده و آفرینندهٔ هنری خندهدار است. خب چرا؟ فقط کمی بیشتر دوست داری و کمی کمتر، که آن هم به سلیقه خودم ربط دارد. این سلیقه در فضای عمومی ادبیات و هنر دیگر اثرگذار نیست. وقتی من با کارگردان یا فیلمنامهنویسی شریک نوشتن و پیشبردنِ قصه میشوم، به سلیقه خودم فکر نمیکنم؛ بلکه به قصهای که قرار است پیش برود فکر میکنم و اینکه چطور جذابتر باشد، چطور تکراری نباشد و پایانش چقدر باز باشد، چقدر باعث فکر کردن بیننده یا خواننده بشود… چیزی که نسبت به آن حساسم، غیرانسانی بودن و تبلیغ جنگ و بدیها و زشتیهای روزمره است که مطرح کردن این بدیها به شکل غیرشعاری هم نشدنی نیست.
و در ادامه از فیلمسازان مورد علاقهاش نام میبرد:
فارغ از اینها، عباس کیارستمی و فیلمهایش را دوست داشتم و الان بیلگه جیلان را. انگار فیلمهای طولانی که حوصلهسربر نیستند، زندگی را برایم زیبا میکنند و خب توی این دنیای خیلی سریع، باعث ترمز کردن و کشیدن نفس عمیق و آرام شدن درونم هستند. نویسندههای بیشتری را دوست دارم که از میانشان آلیس مونرو تازه از دنیا رفته و حیف که به زندگی داستانهای تازه اضافه نمیکند. از طرفی هم باید گفت که نویسندههای جدید دنیا [موقع چاپ به] فارسی خیلی خیلی سانسور میشوند. فکر کنید دنیا چندین سال است به سمت پذیرش همجنسگرایی رفته و داستانها از پیش چنین شخصیتهای معمولی و طبیعی داشتهاند، ولی در ادبیات ما و سینمای ما همیشه رئالیسم سانسور شده بود. ما هیچ وقت واقعگرایی طبیعی دنیا را ندیدیم. زن تنهای با روسری توی خانهاش را بگیر تا اینجا. چه بگویم دیگر…