اما رستم، پس از آن كه در خوان نخست رخش شير را از پاى درآورد دوباره به خواب رفت. آنگاه هنگامى كه خورشيد از تيغ كوه سر زد زين بر پشت رخش نهاد و پس از ستايش يزدان به راه افتاد. راه اما راه سختى بود و بيابان پديدار گشت:
پى رخش و گويا زبان سوار / ز گرما و از تشنگى شد فگار
پياده شد از اسب و ژوبين بدست / همى رفت شيدا به كردار مست
همى جست بر چاره بردن رهى / سوى آسمان كرد روى آنگهى
چنين گفت كه اى داور دادگر / همه رنج و سختى تو آرى بسر
گر ايدونك خشنودى از رنج من / بدان گيتى آگنده شد گنج من
بپويم همى تا مگر كردگار / دهد شاه كاوس را زينهار
هم ايرانيان را ز چنگال ديو / رهانم به فرمان گيهان خديو
اما مددى نمى رسيد و رستم تشنه و گرسنه پيش مى رفت. از اسب پياده شده بود تا رخش را نيازارد. ديگر به جايى رسيد كه از پاى افتاد و بر زمين نشست. در اين حال يك غرم كه همان ميش وحشى باشد در برابر او پديدار شد. ميش فربه بود و نشان مى داد كه خوب چريده است. رستم انديشيد كه اگر ميشى به اين فربه گى در اين بايبان باشد بى شك آب و آبادانى نيز نزديك است. پس به سختى از روى زمين برخاست و به دنبال ميش راه افتاد. ميش رفت تا به چشمه ى آبى رسيد:
[podcast]http://www.zamahang.com/podcast/2010/20130707_Shahnameh_110_Parsipur.mp3[/podcast]