چهارشنبه، چهاردهم تیرماه سال گذشته، روز بزرگی برای دنیای فیزیک بود. حدود نیمقرن از طرح ایده میدان هیگز، و ذره متناظر آن – بهعنوان واپسین قطعه از جورچین پیچیده مدل استاندارد ذرات بنیادی – میگذشت و حال، دانشمندانی از یکصد و سیزده کشور دنیا موفق به کشف نشانههای ذره گریزپایی شده بودند که ویژگیهای فوقالعاده مشابهی با همان ذره موعود را به نمایش میگذاشت. این کشف، همچون کشف تابش میکروموجی پسزمینه کیهان، یا مولکولهای DNA، از جمله معدود نقاط عطف تاریخ علم معاصر ماست که اهمیت آن، ریشه در سؤالاتی با عقبه بلند فلسفی دارد. ارزش بوزون هیگز را به مراتب آسانتر از نقش ذراتی همچون بوزونهای Z یا فرمیونها میتوان به عموم مردم انتقال داد؛ چراکه شاید اگر فلاسفهٔ یونان نیز امروزه با خبر کشف این ذره مواجه میشدند، اهمیت آن را به دلیل ارجاعی که به یک سؤال اساسی و مشترک داشته، بیواسطه میفهمیدند. اما چرا سؤالاتی نظیر اینکه «علت جرم ماده چیست؟»، یا «کی جهان به وجود آمد؟»، یا «چرا زمین، جاذبه دارد؟» و…، همیشه «اساسی» بودهاند و محملی برای تفکرات فلاسفه و دانشمندان به شمار میرفتهاند؟ حال آنکه سؤالاتی نظیر «چرا مقدار انحراف یک الکترون از مسیر اولیهاش در حضور یک میدان الکتریکی ثابت، از یک پروتون بیشتر است؟»، یا «کی انرژی تابش پسزمینه کیهان، برای گداخت هستهای اتمهای هیدروژن کفایت میکرده؟»، یا «چرا مسیر حرکت نور، همیشه تابع جرم اجسام همجوارش است؟»، علیرغم اینکه در واقع صورت علمیتر همان سه سؤال قبلیاند، اما در نظر اکثریت مردم، «اساسی» محسوب نمیشوند و یادآور گذشتههای دور تاریخ اندیشه هم نیستند؟
این سؤال را در یک جمله میشود اینگونه پاسخ گفت: زیرا نوع صورتبندی یک سؤال اساسی، به تبعیت از نوع جهانبینی مسلط بر جامعه معاصر، بیش از آنکه به حقایق علمی ارجاع پیدا کند، از «باور» های فلسفی/عقیدتی فرد پرسنده ریشه میگیرد. این مقوله در طول تاریخ، از محرکات اصلی انقلابهای علمی به شمار میرفته است. نوع مقاومت کلیسای کاتولیک قرون وسطی در برابر ایدههای کوپرنیک، مصداقی از این مناسبات عقیدتیست.
در واقع تاریخ علم، پر از اینگونه مناسبات است و با نگاه هرچه دقیقتری به آن هم میشود این جملاتیان شرشتاد (Jan Kjærstad)، نویسنده سرشناس نروژی را بهتر فهمید، که: «علم، ما را در اساسیترین مبانی تحت تأثیر قرار میدهد؛ چرا که طرز تفکر ما را گرته میریزد. هنگامیکه دانشمندی همچون کوپرنیک ایدهٔ علمی جدیدی ارائه میدهد، به مرور زمان یک انقلاب کوپرنیکی هم در فرهنگ رخ میدهد؛ و هنگامیکه طرز تفکر دگرگون شود، زبان و شیوهٔ نگارش هم دگرگون میشود. مدلهای علمی قرن نوزده و بیست، اهم رهیافتهای ادبی را تحت تأثیر خود قرار دادند. علم و دانش جدید، به شکل یک تکنیک مشخص تجلی مییابد و تکنیک، با رسوخ در عرصههای ادبی، نهتنها محتوا بلکه فرم ادبیات را هم دگرگون میکند» [۱].
از طرفی میتوان بخشی از رسالت فلسفه را «رفع مدام کژ فهمی از دامن علم»، عنوان کرد. اگرچه پیشرفتهای علمی قرن اخیر، همواره راه به سوی اتحاد قوانین علمی بردهاند؛ اما هنوز مانده تا تحولات عقیدتی لازم برای درک صحیح این نظریات، جامعهای را با اولویتهای متعددش پشت سر بگذارد؛ و لذا بعید هم مینماید این تحول، همپای پیشرفت سریع علم اتفاق بیافتد. از اینرو، به رغم نظر فیزیکدانان مدرن که راه درک جهان را در اتحاد نظریات علمی میجویند؛ فلاسفه معاصر همواره در پی تفکیک معانی مختلف مترتب بر واژگان پرکاربردی بودهاند که «سؤالات اساسی» عصر ما را شکل میدهند. اینجاست که لودویگ ویتگنشتاین، فیلسوف دورانساز اتریشی-بریتانیایی میگوید: «تفاوتها را به شما نشان خواهم داد». اگر فیزیکدانی بگوید «بوزون هیگز، مسبب جرمدار شدن اشیاء است»؛ وظیفه فیلسوف معاصر این خواهد بود، که تفاوت برداشتهای متداول از کلماتی نظیر «جرم»، «شیء» و حتی «سبب» را، با برداشتهای فیزیکیشان، به مخاطب امروزی گوشزد کند.
از این نقطهنظر، رسالت رسانههای عمومی، نهتنها خودداری از اتخاذ ملاحظات فلسفی در مسیر شفافسازی مطالب علمی نخواهد بود؛ بلکه برای تبیین هرچه بهتر مفاد جهانبینی مدرن علمی، لازم است از همین طریق، امکان بروز کژ فهمیهای متعدد را بزدایند. به همین منظور، بحث این مقاله را با گذشت چندین ماه از جشن بزرگ فیزیکدانان، به تشریح مقدمات فلسفه علم اختصاص دادهایم و در این گفتوگو نیز، پروفسور ریچارد دیویت (Richard DeWitt)، استاد فلسفه علم دانشگاه فیرفیلد آمریکا، و نویسنده کتاب تحسینشده Worldviews (جهانبینیها)، همراهیمان خواهد کرد. ژورنال «تاریخ و فلسفه علوم تجربی»، درباره کتاب دیویت مینویسد: «Worldviews، با نثری ساده و جامع، متن ایدهآلی برای ورود هر تازهواردی به قلمرو تاریخ و فلسفه علم است. همانگونه که خواننده نیز خود متوجه خواهد شد، دیویت نویسنده مستعدیست که به شکل منحصربهفردی میتواند ایدههای فنی و پیچیده را به یک نحو قابل هضم تشریح کند؛ و همین موضوع این کتاب را برای مخاطبین تازهکار، اثری خوشایند، و نه چندان پیچیده میکند».
با همین مقدمه به سراغ بخش اول گفتوگوی مفصلمان با دیویت میرویم، به این امید که، چنانچه وی نیز در انتهای پیشگفتار کتاب خود آورده است، «… اشتیاق به تحقیق هرچه بیشتر و جزئیتر در این زمینه فراهم آید. هیچ چیزی مرا خوشحالتر از این نخواهد کرد که در پایان مطالعه این متن، سری به کتابخانهتان بزنید؛ یا مرورگرتان را به راه اندازید و کتابهایی را سفارش دهید که شما را قادر به واکاوی هرچه دقیقتر این مباحث سازد».
*
اجازه دهید در همین ابتدای بحثمان، رک باشیم. اطلاعات ما راجع به قوانین بنیادی کیهان، دارد روزبهروز افزایش مییابد. در اینصورت آیا تحقیق و بررسی در حوزه تاریخ علم اتلاف وقت نیست؟
مطلقاً اینطور نیست. اگر تاریخ علم را نشناسید، اگرچه کارهای علمیتان را میتوانید «انجام بدهید»؛ اما در واقع علم دور و زمانهتان را «نمیفهمید». دلیلش این است که هر نظریه، یا دیدگاه، یا جهانبینی علمی، در یک چارچوب بس گستردهتر فلسفی یا عقیدتی سر پاست. این چارچوب هم از باورهای فلسفی متنوعی آب میخورد که دستکم از دید کسانی که به این بدنهٔ اعتقادی تعلق دارند، [این باورها] گویی اعتبار تجربی یافتهاند [و خللناپذیرند]؛ حال آنکه در واقع قدم از یک سری «فرضیه» فلسفی/عقیدتی فراتر نمیگذارند. برای اینکه درک صحیحی از کیفیات علم هر دوره داشته باشیم، مجبوریم که بعضی از زیرساختهای بدنه فلسفی/عقیدتی میزبان آن علم را هم بشناسیم. به شخصه هیچ راهی را هم سراغ ندارم که بتوان از آن طریق، و بدون کسب شناخت از چارچوبهای فلسفی پیشین – یا به عبارت دیگر، همان شناخت تاریخ علم – درک صحیحی از علم زمانه خود صورت داد.
البته چیزی که ما امروزه «علم» (Science) مینامیم، تا اواسط قرن نوزده میلادی، تحت عنوان «فلسفه طبیعی» (Natural Philosophy) شناخته میشد. آیا میتوان گفت این تحول، امری اجتنابناپذیر بوده؟ منظورم این است که آیا امروزه ما هیچ تعریف مدرنی از اصطلاح «فلسفه طبیعی» داریم؟
من این سؤالت را خیلی میپسندم. به نظرم پاسخ منفیست؛ یعنی تحولی که در کاربرد اصطلاح «فلسفه طبیعی» اتفاق افتاده، نهتنها اجتنابناپذیر و ضروری نبوده؛ بلکه حتی معتقدم مایه تأسف هم بوده. برای من، علم و فلسفه دو موضوع مجزا نیستند، بلکه به موازات هم واقعاند. اصلاً خود من– مثل خیلیهای دیگر – از حیطه علم به فلسفه وارد شدم و علم عشق اول من بوده و خواهد بود. این کاری را هم که در کسوت یک فیلسوف انجام میدهم، اساساً چیز متفاوتی از کار یک دانشمند نمیبینم.
اصطلاح قدیمیتر «فلسفه طبیعی» نشان میدهد ما [یعنی فلاسفه و دانشمندان] همگی با کارهای تقریباً مشابهی سر و کار داریم – یعنی همه در پی درک وقایعایم. گمان نکنم اصطلاح «فلسفه طبیعی» را بشود در آینده احیاء کرد؛ اما مایلم باز علم و فلسفه را به لحاظ مفهومی دو کار مشابه تلقی کنیم.
اما خب بعضی از دانشمندان اینطور فکر نمیکنند. هانس رایشنباخ (Hans Reichenbach)، در پیشگفتار کتاب «طلوع فلسفه علمی»، مینویسد: «… همیشه امکان اتخاذ نوعی رویکرد علمی به مسائل فلسفی وجود داشته و دارد؛ و از دل همین امکان نیز فلسفهای علمی مشرب جوانه زده تا بتواند در سایه جهانبینی علمی امروزمان، راهکارهایی برای حل سؤالاتی که در گذشته صرفاً با حدس و گمان پاسخ گفته میشدهاند را ارائه کند. هدف از تحریر کتاب حاضر این بوده که نشان دهد فلسفه دیگر از حیطه فرضیهپردازی به وادی علم قدم نهاده است».
بعضی از دانشمندان معاصرمان نیز از قبیل استیون هاوکینگ، همین نظر را دارند. او به اتفاق لئوناردو ملودینو (Leonardo Mlodinow)، این نگاه را با صراحت بیشتری در پیشگفتار کتاب «طرح بزرگ»، اینگونه تشریح کرده: «… فلسفه دیگر مرد. مدتهاست که مرده است و دیگر پایش هم به گرد پیشرفتهای اخیر علمی، به ویژه در علم فیزیک نمیرسد».
این نوع دیدگاه فلسفی، که میگوید کل سؤالات بنیادی را میتوان با روش علمی پاسخ گفت، اصطلاحاً «پوزیتویسم» (یا اثباتگرایی) خوانده میشود (گرچه دیدگاه نویسندگان «طرح بزرگ»، بیشتر سمتوسوی مکاتب سنتیتر پوزیتویسم را نشانه رفته). به هر صورت، ایده پوزیتویسم نیز انتقادات زیادی را طی پنجاه سال گذشته به روی خود دیده؛ تا جایی که جان پاسمور (John Passmore)، فیلسوف استرالیایی، اظهار کرده بود، «… پوزیتویسم منطقی، به فجیعترین شکلی که یک جریان فلسفی میتواند از میان برود، امروزه مرده است».
سؤال من این است که بالاخره به کدامیک از این دیدگاهها باید اعتماد کرد؟ به آن دانشمندان معروفی که میگویند «فلسفه مرده است»، یا به فیلسوفانی که میگویند «پوزیتویسم منطقی مرده است»؟
دیگر برایم محرز شده هر ادعایی که با جملاتی نظیر «فلسفه مرده»، یا «پوزیتیویسم منطقی مرده»؛ یا سایر اظهارات مطلقاً منفی از این دست، همراه بوده باشد؛ تقریباً همیشه به نسخهای کاریکاتوری از موضوع مدنظر ارجاع دارد. مثلاً استفان هاوکینگ و استیون واینبرگ (Steven Weinberg)، هر دو دستاوردهای فوقالعاده مهمی در علم فیزیک داشتهاند؛ اما وقتیکه قدم از حوزه تخصص خودشان فراتر میگذارند و راجع به تاریخ یا فلسفه علم اظهار نظر میکنند؛ نشان میدهند حتی درک سادهای هم از تاریخ یا فلسفه علم و یا رویهمرفته فلسفه ندارند.
شک نیست حوزههایی از فلسفه وجود دارد که ارتباط چندانی به علم پیدا نمیکنند و توجه کمی را هم به مقولات علمی نشان میدهند. فلسفه هم مثل بیشتر رشتهها، چندین زیرشاخه دارد و چه تعجب اگر بعضیشان شباهت چندانی به علم پیدا نکنند و در موازاتاش واقع نشوند. ولی خب آن دسته زیرشاخههایی از فلسفه که در اینجا مدنظر ماست؛ از قبیل تاریخ و فلسفه علم، فلسفه فیزیک، فلسفه زیستشناسی، فلسفه شیمی و از این دست موارد، علم را کاملاً مدنظر دارند و کسانی هم که در این رشتهها فعالاند، افراد مطلع و متخصصی در آن حوزه علمی مربوطه به شمار میروند.
مثلاً در کنفرانسهایی که با موضوعیت همان زیرشاخههایی از فلسفه که اشاره شد – یعنی فلسفه فیزیک، فلسفه زیستشناسی و … – برگزار میشود، سخت میتوان بین کسانی که «رسماً» فیلسوفاند و کسانی که «رسماً» فیزیکدان یا زیستشناساند، تفاوت قائل شد. در اینجا هم بر این نظرم که علم و فلسفه بایستی پابهپا و به موازات هم واقع شوند.
اگر علمی که ما امروزه میشناسیم، حاصل کار فلاسفه طبیعی قرون پیشین است و پیوسته به پیشرفت خود ادامه میدهد، آنوقت کی و کجا به نهایت خود خواهد رسید؟
در همه دورههای تاریخی ادعا میشده که جهانبینی فعلی علم، در آستانه کامل شدن است و هر آنچه که باقی مانده، صرفاً حل و فصل چند معضل ناچیز است. مثلاً همین چندی پیش که بوزون هیگز معرفی شد؛ ادعاهای زیادی را هم از این دست مطرح کردند. اما وقتیکه به تاریخ علم نگاهی بیاندازیم، همیشه مشخص شده که این معضلات ناچیز، آنقدرها هم ساده نبودهاند؛ و حل و فصلشان مستلزم تحولات عظیم عقیدتی، و دگرگونیهای قابل توجهی در جهانبینی علمی ماست. پس من اعتقاد دارم که پایان علم یا فلسفه طبیعی، هرگز، و یا دستکم به همین زودیها فرانخواهد رسید.
ضمناً این سؤال هم مطرح است که آیا جهان هستی، از سطح ادراکمان پیچیدهتر است یا نه؟ فرض کن آیا مثلاً یک قورباغه میتواند هیچ درک علمی ژرفی از جهان هستی صورت بدهد؟ احتمالاً این قورباغه، علیرغم داشتههای طبیعی حیرتانگیزش، آن مایحتاج عقلانی لازم برای کسب هیچگونه فهم عمیقی از جهان هستی را ندارد. از کجا معلوم که ما هم اینچنین نباشیم؟ ولی خب احتمالاً آنقدرها باهوش هستیم که جهان را بشناسیم و یا دستکم به چنین شناختی نزدیک و نزدیکتر بشویم؛ و من معتقدم این کار، منتهای توانمان را میطلبد.
اما چرا با این اوصاف، فلسفه نسبت به علم هیچگونه پیشرفت قابل توجهى نداشته؟
باز هم میگویم افرادی که «رسماً» فیلسوفاند (و یا دستکم در حوزههای خاصی از فلسفه فعالیت میکنند) و افرادی که «رسماً» دانشمند به شمار میروند؛ اساساً به کار مشابهی مشغولاند. یعنی ما همه در پی تفسیر جهان هستیم. دیدگاه مرسومی که میگوید اختلافات بارزی بین فلاسفه و دانشمندان وجود دارد، تازه در همین اواخر پدید آمده. بیش از صد سال هم از عمر لغت Scientist (دانشمند)، نمیگذرد. تا قبل از آن، افرادی که ما امروزه تحت عنوان دانشمند میشناسیمشان، خود را تحت عنوان فیلسوف میخواندهاند.
مثلاً رشتههایی که ارسطو در آنها به پژوهش اشتغال داشته را مدنظر بگیر. امروزه ما آنها را تحت عناوین فیزیک، زیستشناسی، سیاست، روانشناسی و … میشناسیم. اگر ارسطو برای ما هنوز یک فیلسوف است و میپرسیم آیا پیشرفتی در آن رشتههایی که این فیلسوف به آنها ابراز علاقه میکرده، به وجود آمده یا نه – یعنی بپرسیم هیچ پیشرفتی در رشتههای فیزیک، زیستشناسی، سیاست، روانشناسی و … داشتهایم یا نه – آن وقت باید بلهای قاطعانه گفت. هنوز راه درازی مانده؛ ولی پیشرفتهای خارقالعادهای در تفسیر جهان داشتهایم و مهم نیست افرادی که در آنها نقش ایفا کردهاند را «فیلسوف» بنامیم، یا «دانشمند».
ماریو لیویو (Mario Livio)، از اخترفیزیکدانان مؤسسه علمی تلسکوپ فضایی (متولی علمی تلسکوپ فضایی هابل)، یک بار در وبلاگش نوشته بود، «… میپرسید علم نجوم، واقعاً چه خدمتی به بشر کرده؟ ساده بگویم، علم را به وجود آورده! یا به قول [هنری] پوآنکاره (ریاضی-فیزیکدان فرانسوی)، »به ما قابلیت درک طبیعت را ارزانی داشته «. حالا سؤال من این است که چطور علمی که همیشه با پدیدههای سماوی سر و کار داشته و دارد، میتوانسته زمینه پیدایش سایر رشتههای علمی، که همه با رخدادهای زمینی سر و کار دارند را فراهم آورده باشد؟».
به نظرم این سؤال را به دو طریق میشود پاسخ گفت. اول اینکه پدیدههای سماوی احتمالاً سرراستترین و سادهترین پدیدههای تجربیای هستند که به دقت میشود اندازهگیریشان کرد. پس این که کهنترین تمدنهای ما هم این وقایع را به ثبت میرساندهاند، امر عجیبی نیست. قاعدتاً نظریههای کهن نجومی هم، که به قصد تشریح این پدیدهها ارائه میشدهاند، نظریات پخته و موجّهی بودهاند. پس احتمالاً عجیب هم نخواهد بود که علم نجوم، مادر سایر رشتههای علمی باشد.
پاسخ دوم من با یک اتفاق تاریخی گره خورده. اختراع تلسکوپ، که حول و حوش سال ۱۶۰۰ میلادی رخ داد، برای نخستین بار در تاریخ بشر، از وجود پدیدههایی در آسمان پرده برداشت که با نظریه محبوب و پذیرفتهٔ زمین-مرکزی در تناقض بودند. این موضوع همان انقلاب علمی قرن هفده را سبب شد و راه ظهور نسخههای امروزین تقریباً کل شاخههای فعلی دانش را گشود. بنابراین من معتقدم اینکه میگویند علم نجوم، مادر کل رشتههای علمیست، حرف بیحسابی نیست.
آیا این هم درست است که بگوییم اگر کوپرنیک موفق به صورتبندی نظریه خورشیدمرکزی نمیشد، حتماً اخترشناسان معاصر دیگری هم بودند که به سرعت همان ایده را مطرح کنند؟
بله؛ به گمانم درست باشد. مثلاً برخی از کاستیهای نظام بطلمیوسی، که از قرنها پیشترش هم معلوم شده بود، از اوایل تا اواسط قرن شانزدهم میلادی توسط ابنرشد مورد طرح و بررسی قرار گرفته بود. این کاستیها تا حد زیادی همان صبغه فلسفی/عقیدتیای را داشتند که قبلاً در سؤال اولات دربارهاش بحث شد. پس کوپرنیک، اولین و تنها فرد دوران خود نبوده که نظریه تازهتری را نسبت به جهانبینی بطلمیوسی ارایه میکرد. از این گذشته، وقتی که تلسکوپ در اوایل قرن هفده میلادی اختراع شد، اطلاعات سراسر تازهای را هم از آسمان در اختیار اخترشناسان گذاشت که با نظریه زمین مرکزی معمول همخوانی چندانی نداشتند و لذا گمان کنم اگر کوپرنیک هم نظریهاش را ارائه نمیکرد؛ ایدهاش حتماً حول و حوش اوایل قرن هفده [توسط افراد دیگری] مطرح میشد.
در خصوص سایر سردمداران انقلابهای علمی چطور؟ آنها هم محصول زمانه خود بودند؟
به نظرم پاسخ این سؤال، قدری پیچیدهتر است. مثلاً احساس خودم به من میگوید – و از آنجا که به قطعیت این را نمیدانم، آن را فرضیهای بیش نمیشمرم – که نیوتن، آمیزهٔ چنان منحصربهفردی از مهارتهای ریاضی؛ و میزبان پیشینه علمی چنان پرباری بوده که هیچکدام از معاصرینش توان ارائه دستاوردهای فیزیکی او را نداشتند.
ادامه دارد …
در بخش بعدی گفتوگویمان میبینیم که با چه رویکردی میتوان به سراغ تاریخ علم رفت، تا بتوان درک بهتری از علم زمانهٔ خود صورت داد.
* * *
پانوشت:
۱- منبع: «استعارهای برای عصر ما» – یان شرشتاد – ترجمهٔ محمد ربوبی – مجله «کارنامه آبان» (۳۱) / ۱۳۸۱ – ص. ۳۶
توضیحات تصاویر:
۲- ریچارد دیویت.
۳- کتاب تحسینشدهٔ Worldviews، اثر ریچارد دیویت.