دیدگاه

یک.

تام نیرن، مارکسیست اسکاتلندی، سال ۱۹۷۵در مقاله‌ای پدیده‌ی ناسیونالیسم را «شکستِ تاریخیِ بزرگِ مارکسیسم» قلمداد کرد.[۱] به‌جرئت می‌توان گفت فهم مسئله‌ی پیرامونی‌شدگان ملی یا زبانی-فرهنگی (ازاین‌پس، پیرامونی‌شدگان) و جنبش‌های سیاسی-اجتماعی آنان بازنمایانگر شکست تاریخی بزرگ روشنفکران دگراندیش ایرانی[۲] است.

این شکست سابقه‌ای بس طولانی‌تر دارد، اما در هیچ دوره‌ای به‌اندازه‌ی «جنبش ژینا» به‌وضوح خود را نشان نداده است. حال با گذشت یک سال و نیم از جنبش ژینا، به‌نظر می‌رسد معضل روشنفکران دگراندیش ایرانی فقط در قالب شکست در فهم مسئله‌ی پیرامونی‌شدگان قابل توضیح نیست. آنچه شاهدش هستیم یک ورشکستگی فکری تمام‌عیار است که گاه به خصومت سیاسی نسبت به جریان‌های غیرمرکز/غیرفارسی‌محور پهلو می‌زند. سلسله‌یادداشت‌ یک سال گذشته محمدرضا نیکفر و به‌ویژه یادداشت اخیرش تحت عنوان «روابط قدرت و بازتاب گفتمانی آن‌ها» نمونه‌ای واضح و صریح در این زمینه است.

درواقع، در میانه‌ی جنبش ژینا و پس از فروکش‌کردن آن، این طیف بسیار انگشت‌شمار از بدنه‌ی روشنفکری ایرانی با نقد پاره‌ای از نگرش‌های فاشیستی و به‌غایت راست‌گرایانه‌ی روشنفکران ناسیونالیستِ فارسی‌محور درصدد ارائه فهمی متفاوت از گشودگی‌های سیاسی و فکری جنبش و نسبت آن با مسئله‌ی ملی مناطق پیرامونی‌شده برآمدند. درعین‌حال، آن‌ها با حَد زدن بر امکان‌هایی که خود گشوده‌اند، تاکنون قادر نبوده‌اند به‌شکلی قاطع از روایت مرکز/فارسی‌محور ناسیونالیسم ایرانی فراروی کنند، چرا که همواره با مواجهه‌ی فرمال، غیرپروبلماتیک و غیرتاریخی با مسئله‌ی پیرامونی‌شدگان مانع تحقق پویش‌های دموکراتیک خود می‌شوند. همین نکته را می‌توان ورشکستگی فکری نام نهاد.

این ورشکستگی فکری را می‌توان در دو ساحت ضعف معرفت‌شناختی و خصومت سیاسی پی گرفت. بعد معرفت‌شناختی آن ناشی از سه مسئله‌ی درهم‌تنیده است که عبارتند از: توضیح غیررابطه‌ای از فرآیند مرکزسازی و پیرامونی‌شدگی، فهم تقلیل‌گرایانه‌ی تبعیض یا ستم ملی به‌مثابه‌ی محصول فرعی ساخت مرکزگرایانه قدرت یا مناسبات سرمایه‌داری و درنتیجه، تقلیل جنبش‌های پیرامونی به سیاست هویت. پرداختن به چرایی این ورشکستگی را نباید یک گفتگو با روشنفکران ایرانی مرکزنشین/فارسی‌محور[۳] درنظر گرفت. عدم تمایل به گفتگو بدین دلیل است که عمدتاً -اگرچه نه‌تماما- فضایی برای گفتگو باقی نمانده است. این نکته به ساحت خصومت سیاسی برمی‌گردد که در بخش نهایی بدان اشاره می‌شود.

Ad placeholder

دو.

قریب‌به‌اکثریت روشنفکران فارس/مرکزنشین، ازجمله روشنفکران دگراندیش، از مبنای ساختاری مرکزسازی و پیرامونی‌شدگی تاریخ‌زدایی می‌کنند. آن‌ها هم به‌لحاظ مفهومی و هم تاریخی به پروسه‌های مرکزگرایانه و درون‌زاد تشکیل دولت-ملت و قدرت متمرکز آن اولویت توضیحی می‌دهند. درواقع، آن‌ها شکل‌گیری یک دولت ملیِ خودبنیاد و نهادهای مدرن آن را بدون پرداختن به فرآیندهای همزمانِ تاریخی-ساختاریِ پیرامونی‌سازی مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌دهند. بدین ترتیب، در توضیح پویایی تاریخ ایران مدرن و دولت ملی متناظر با آن «پیرامون» تنها جایی قابل ارجاع است و دارای موجودیت که نظم دولت ملی به آن سرایت می‌کند. بدین ترتیب، پیرامونی‌سازی در این رویکردها، جایگاهی ثانوی، صوری دارد و واقعیتی است که بایستی درون ابعاد پیامدی دولت ملی جای داده شود، نه همچون فرآیند تاریخی برسازنده آن.

آن‌ها بر روابط ساختاری تمرکزگرایی تأکید داشته و بر این باورند حاکمیت سیاسی تمرکزگرا به‌طور اجتناب‌ناپذیری نابرابری‌های اقتصادی-اجتماعی-سیاسی-فرهنگی را ایجاد کرده است. این نگاه مرکزمحور (تمرکز انحصاری بر ظهور و توسعه‌ی دولت ملی) مانع بحث از ترکیب‌بندی‌های اقتصادی-سیاسی گسترده‌تر فراتر از فضای مرکز می‌شود که برای درک شکل‌گیری و تثبیت قدرت و ساخت متمرکز آن حیاتی است. برای مثال، فرآیند خشونت‌بار و استعماری مرکزسازی ازطریق پیرامونی‌سازی در این تحلیل‌ها از تیررس خارج می‌شود. اما ساخت مرکزگرایانه قدرت صرفاً داستان دینامیسم کارکردگرایانه‌ی خلق فضای ملی نیست، بلکه عمیقاً داستان ابعاد استعماری بازآرایی آن است.

آیا می‌خواهید به بحث درباره آنچه «سیاست هویت» خوانده می‌شود، بپیوندید؟
زمانه از انتشار مقاله‌های دیدگاه درباره آنچه از زاویه‌های گوناگون و گاه متضاد «سیاست هویت» خوانده می‌شود، استقبال می‌کند. برای آشنایی با بخش دیدگاه، مقررات انتشار یادداشت در آن و نحوه‌ی تماس با زمانه به این صفحه مراجعه کنید: نحوه تماس و همکاری با زمانه

از این رو، روشنفکران دگراندیش با مواجهه غیرانتقادی خود با فهمی تاریخی که پیرامون را از طریق توضیح مرکزمحور از ایران مدرن مغفول قرار می‌دهد، فقط به‌نوعی لاادری‌گری نسبت به پیرامونی‌شدگان دچار نمی‌شوند؛ بلکه با فرض همتعینی مرکزسازی و پیرامونی‌شدگی آن‌ها نسبت به حیات سیاسی-اجتماعی کلیتی به‌نام ایران نیز بیگانه می‌شوند، فهمی که پیش‌نیاز هرگونه تغییر سیاسی-اجتماعی رادیکال و دموکراتیکی است که برخی از آن‌ها برای آینده‌ی ایران متصور می‌شوند.

سه.

عدم بازشناسی رابطه‌ی دیالکتیکی مرکز و پیرامون، مسئله‌ی دوم را به بار می‌آورد: یعنی توضیح ستم ملی یا تبعیض به‌عنوان محصول فرعی، جانبی و مشتق‌شده از ساخت مرکزگرایانه قدرت در ایران و نه بعد رابطه‌ای و برسازنده ساخت دولت ملی. ازاین‌روست که مسئله پیرامونی‌شدگان ملی درون تئوری‌های غیرتاریخی «توسعه ناموزون یا نامتوازن»، «تئوری عمومی تبعیض» مسئله‌زدایی می‌شود.

همان‌گونه که در نگاه لیبرالیستی، تنها در سرایت فضای ملی و ساخت مرکزگرایانه‌ی قدرت از طریق تبعیض و توسعه نامتوازن است که پیرامون روئیت و ارجاع پذیر می‌شود، در نگاه مارکسیستی نیز صرفاً به دلیل و از طریق گسترش دولت سرمایه‌داری است که تبعیض علیه پیرامون آن‌هم در قالب نیروی کار و استخراج منابع طبیعی در روابط سرمایه‌داری ادغام می‌شود. مارکسیست‌ها فضای تحلیلی بسیار اندکی برای مثلاً توضیح درهم‌تنیدگی کولبری یا سوخت‌بری و ستم ملی باقی خواهند گذاشت. به‌همین دلیل زمانی که از این اشکال استثمار صحبت می‌شود پیرامونی‌سازی و ستم ملی نسبتی حاشیه‌ای یا بیرونی با روابط کار/ سرمایه و مناسبات سرمایه‌داری دارد و ماهیت درهم‌تنیدگی آن‌ها خنثی می‌شود.

اما «توسعه ناموزون/نامتوازن» (و چه اصطلاح غیرسیاسی و غیرپرابلماتیکی است!) بین مناطق مختلف پیامد ستم ملی و تبعیض است نه منشأ آن. همچنین، در بطن توسعه‌ی سرمایه‌داری در ایران، سرکوب و انقیاد پیرامون حک شده است که متعاقباً با گسترش خود پیرامونی‌شدگی را بازتولید می‌کند نه تولید. ازاین‌رو، ستم ملی، توسعه‌نیافتگی، تبعیض و نابرابری اقتصادی-اجتماعی در بستر پیرامونی‌سازی شکل می‌گیرد که درون آن مناسبات سرمایه، انکشاف طبقاتی و نامتوازنی توسعه قوام و تداوم می‌یابد.[۴] مخلص کلام، پیرامونی‌سازی هم در کانون ایجاد و تداوم ستم ملی/تبعیض و نابرابرهای جغرافیایی/منطقه‌ای قرار دارد و هم خصلت ضروری شکل‌گیری و توسعه‌ی دولت ملی و سرمایه‌داری در ایران است.

چهار.

روشنفکران دگراندیش ایرانی مدام با حذف تاریخ‌های خاص ساخت استعماری دولت ملی، همراه با (یا به‌میانجیِ) یک رویکرد عمومی و انتزاعی کارکردگرایانه از قدرت/حاکمیت سیاسی یا انباشت سرمایه، در بازشناسی هم‌تعینی مرکزسازی/پیرامون‌سازی و پیامدهای آن برای توضیح ماهیت تبعیض و ستم ملی شکست می‌خورند. این مسئله مشخصاً خود را در فهم به‌غایت تقلیل‌گرایانه از ماهیت سیاسی-اجتماعی جنبش ملی پیرامون و استراتژی‌های هویتی آن نشان می‌دهد.

به نظر می‌رسد در قیاس با ناسیونالیسم ایرانی که از اصطلاح «تجزیه‌طلبی» استفاده می‌کند، روشنفکران دگراندیش با خود و مخاطبینشان تعارف دارند. آن‌ها خوش‌اقبال هستند که مفهومی همچون «سیاست هویت» را یافته‌اند تا حداقل هم به‌لحاظ ظاهری خود را از قرائت‌های ناسیونالیستی و نژادگرایانه‌ی فارسی‌محور متمایز نشان دهند و هم کارکرد استیضاح‌گونه‌ی برچسب تجزیه‌طلبی را حفظ کنند. کافی است به خوانششان از مقوله اتنیسیته، هویت و ابعاد فرهنگی مبارزات پیرامونی‌شدگان نیم‌نگاهی انداخت تا دریافت صورت‌بندی‌شان کم‌ترین تفاوتی با قرائت استاندارد ناسیونالیسم ایرانی ندارد. طرح مفهوم قومیت از طرف آن‌ها، موضوعیت و ضرورتش را از اضطرابی سیاسی-فرهنگی در رابطه با امکان‌های تِرَک برداشتن مفهوم ایران در مواجهه با واقعیت‌های سیاسی-اجتماعی-فرهنگی‌ای می‌گیرد که مکرراً به چنین مفهوم همه‌شمول تنش وارد می‌کند. به همین دلیل است که مفهوم قومیت به‌جای بازشناسی «تمایز» عمدتاً با «بحران» و «مانع» پیوند خورده است.

درنتیجه، آن‌ها از تحلیل ساختاری-جامعه‌شناختی مفهوم اتنیسیته گریزان هستند. ازیک‌طرف، مفهوم قومیت را به فضایی فرهنگی حواله می‌دهند تا آن را در قرائتی به‌اصطلاح همه‌شمول از مفهوم متقابلاً برسازنده‌ی آن یعنی «ملت ایران» یا «هویت ایرانی» ادغام کنند. در این راستا، ابایی از استثناءانگاری ایران، غیرتاریخی‌کردن مفهوم ملت، خوانشی زمان‌پریشانه از ایران پیشامدرن و حتی قصه‌پردازی‌های رمانتیک از همزیستی هزاران ساله‌ی اقوام و طوایف (آنگونه که خود نامگذاری می‌کنند) در پهنه‌ی ایران کهن ندارند. از طرف دیگر، با پنهان‌سازی روابط ساختاری مفهوم اتنیسیته با شکل‌گیری دولت ملی و توسعه‌ی سرمایه‌داری (تاریخ مدرن و مملو از کردارهای شبه‌استعماری و خشونت ساختاری)، در تلاش‌اند تا تأکید جنبش‌های ملل پیرامونی‌شده بر هویت سیاسی‌شان را همچون «سیاست هویت» و حتی نژادپرستی و قوم‌گرایی–آن‌گونه که نیکفر در یادداشت اخیرش بدان اشاره می‌کند- جلوه دهند.

Ad placeholder

پنج.

ورشکستگی فکری روشنفکران مرکز/فارسی‌محور، ازجمله نیکفر، چندان ناشی از ضعف یا نقص معرفت‌شناختی نیست؛ بلکه نتیجه‌ی اصرار بر یک ترس، واهمه و متعاقباً خصومت سیاسی با جنبش‌های سیاسی-اجتماعی پیرامونی‌شدگان ملی در ایران است. این ترس و خصومت امکان یا تمایل به «شنیدن» را برایشان به صفر رسانده است، وگرنه کم نیستند متونی که طی یک سال گذشته در نقد آن‌ها و از زاویه دفاع از یک سیاست مترقی، و نه لزوماً دفاع از جنبش ملی پیرامون، نگاشته شده‌اند.

این خصومت سیاسی در مقام یک مسئله‌ی فردی چندان جای بحث نیست. مسئله این است که خصومت علیه پیشاهنگی سیاسی مناطق پیرامونی‌شده و مرکزیت ملل پیرامون در جنبش ژینا، تریبون‌های سیاسی-امنیتیِ «تک‌خوان» ازجمله «سلطنت‌طلبان» و «ولایت‌مداران» را داراست. ورشکستگی فکریِ خصومت‌آمیز روشنفکران به‌ظاهر دگراندیش ایرانی، پتانسیل‌های فراوانی برای «همخوان» شدن با این تریبون‌های «تک‌خوان»[۵] -حداقل به‌لحاظ گفتمانی- دارد. این دقیقاً همان‌جایی است که فرد از درجه‌ی روشنفکری ساقط می‌شود، چراکه به‌جای ایستادن در مقابل قدرت، قدرت را علیه حقیقت به کار می‌گیرد.

نیکفر سال ۸۸ در دفاع از هابرماس و در رابطه با قضیه‌ی کیفرخواست جمهوری اسلامی علیه این فیلسوف مقاله‌ی جالبی نوشته است. اگر از مسئله‌ی هابرماس بگذریم، نیکفر با اقتباس استعاره‌ی «شطرنج با گوریل» (که اصلاح‌طلبان در توصیف تنگناهای گفتگو با حاکمیت بکار می‌گرفتند) می‌نویسد:

با که گفت‌وگو کنیم؟ طبعاً با کسی که حاضر به گفت‌وگو باشد. اینجاست که به مشکل عجیبی برمی‌خوریم، همان مشکلی که اصلاح‌طلبان ایرانی بر آن شطرنج با گوریل نام نهاده‌اند. مشکل اصلی، پیشبرد گفت‌وگو با اهل گفت‌وگو نیست؛ مشکل، گفت‌وگو با کسانی است که با گفت‌وگو مخالف‌اند، چون پیشاپیش معتقدند حق دارند و اصولاً آمده‌اند، تا دهن دیگران را ببندند و خودشان متکلم وحده شوند.

این وضعیت دقیقاً نشان‌دهنده‌ی تنگنای فعلی مردمان پیرامون و روشنفکران ارگانیک‌اش است. درواقع، 15 سال پس از نگارش مقاله‌ی مذکور، قریب به‌اکثریت روشنفکران ایرانی، و متأسفانه نیکفر نیز، در نسبت با پیرامونی‌شدگان ملی در هیئت «گوریل» ظاهر شده‌اند و «شطرنج» با آن‌ها چندان امکان‌پذیر به نظر نمی‌رسد. باید اقرار کرد که این را نمی‌توان به همه‌ی فیگورهای روشنفکری ایرانی تعمیم داد. افرادی هستند که رویکرد فکری و سیاسی‌شان سنخیتی با جریان‌های مسلط و تیپیکال روشنفکری ایرانی ندارد. مسئله این است که گفت‌وگوی میان این افراد نیز با روشنفکران ایرانیِ مرکز/فارسی‌محور (که شامل روشنفکران به‌ظاهر دگراندیش هم می‌شود) به‌سختی ممکن و یا حتی غیرممکن به‌نظر می‌رسد. در هر صورت، درک این انسداد ساختاری و گفتمانی دیالوگ باید درس‌هایی جدی برای پیرامونی‌شدگان و مشخصاً روشنفکران ارگانیک‌اش در پروسه‌ی بازاندیشیِ امکان‌ها و امتناع‌ها داشته باشد.

پانویس‌ها:

[۱]. ر.ک به:

Tom Nairn (1975) The Modern Janus, New Left Review, no. I/94 (1 December 1975): 3–29.

[۲]. در اینجا صفت «دگراندیش» یک تمایز تحلیلی برای جلوگیری از یکدست‌فرض گرفتن روشنفکران ایرانی و نسبت‌شان با مسئله‌ی پیرامونی‌شدگان ملی و در فاصله‌ی آگاهانه‌شان از جریان مسلط مرکز/فارسی‌محور است. اما این به هیچ وجه به‌معنای لاپوشانی کردن گرایش آگاهانه یا ناآگاهانه آن‌ها به بازتولید جریان‌های مختلف ناسیونالیسم ایرانی نیست.

[۳]. این اصطلاح ناظر بر بعد گفتمانی مسئله است، نه لزوما «مرکزنشین» یا «فارس» بودن.

[۴]. درواقع دو پروسه‌ی قدرت متمرکز و سرمایه‌داری نیز درهم‌تنیده هستند. در رابطه با پیرامونی‌سازی، این فقط دربرگیرنده‌ی ایجاد سلسله‌مراتب سیاسی و فرهنگی و به‌حاشیه‌رانی پیرامون از ساخت قدرت نیست، بلکه همزمان به معنی بی‌قدرت سازی آن از طریق و برای استخراج منابع و انباشت سرمایه نیز هست. به همین دلیل است که وضعیتی مانند کولبری یا سوخت‌بری را نمی‌توان به پیامد قدرت مرکزی یا سرمایه‌داری تقلیل داد یا از یکدیگر تفکیک نمود.

[۵]. این اصطلاحات و مفاهیم از نیکفر وام گرفته‌شده است.