شمسی عصار

شوشا گوپی (شمسی عصار) یکی از مستعدترین زنان نسل خود بود: نویسنده، خواننده و آهنگسازی که در سه فرهنگ متفاوت برای خود جا باز کرد. نمونه‌ای از آوازهایش به انگلیسی و فارسی اینجا در دسترس است. او زادۀ تهران و دختر محمدکاظم عصار، روحانی شیعی و صاحب کرسی فلسفه در دانشگاه تهران بود. شوشا همچون پدرش به ادبیات کلاسیک فارسی عشق می‌ورزید و همچون پدر به صوفیگری تمایل داشت. با اینکه عصار آیت‌الله العظمی و سید بود، مجذوب فلسفۀ روشنفکرانۀ اساتید صوفی بود و تمدن غربی را تحسین می‌کرد. او فرزندانش را برای تحصیل به مدرسۀ فرانسوی‌زبان در تهران فرستاد. شوشا در سایۀ این امکانات و فرصت‌ها کمک‌هزینۀ تحصیلی به دست آورد که او را در ۱۶ سالگی و در سال ۱۹۵۰ به پاریس برد. در سوربن مدرک ادبیات فرانسه گرفت.
اوایل غم غربت را با اشعار بودلر و ورلن چاره می‌کرد. سرزندگی شوشا و فرانسه‌دانی‌اش به این معنا بود که تنهایی‌اش زیاد طول نکشید. کنجکاوی و همین‌طور تمایل او به تجربه‌گری او را به سمت حلقۀ هنرمندان و نویسندگان اطراف لویی آراگون کشاند. در کتاب دختری در پاریس خاطرات این دوره را نوشت که فرهنگ ایران پساجنگ را ارزیابی می‌کند. دختری در پاریس جذبه و هیجان ساحل چپ رود سن و همچنین دیدگاه عمیقاً ساختارشکن اخلاقی آن را توصیف می‌کند. شوشا مجذوب روشنفکران چپ و کمونیست همچون آراگون و سارتر شده بود اما زمانی که این خاطرات را می‌نوشت نه فقط از ادا و اطوار «ضدبورژوای» روشنفکران فرانسوی دلسرد شده بلکه با آنها ضدیت یافته بود.
شوشا اشتهای سیری‌ناپذیری به مطالعه و گفت‌وگو داشت که با عشق او به موسیقی، از جمله سنت‌های موسیقایی وطنش جور درمی‌آمد. شوشا به سراغ آهنگسازی رفت و آوازهایی به فارسی و فرانسوی خواند و طولی نکشید که در کلوپ‌های شبانۀ پاریس به صورت حرفه‌ای آواز می‌خواند. در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، تعداد آلبوم‌های بلند او به ۱۴ آلبوم می‌رسید.
شوشا در سال ۱۹۶۱ با فروشنده و جویندۀ آثار هنری به نام نیکلاس گوپی ازدواج کرد و به لندن رفت. در لندن به زبان انگلیسی می‌نوشت و آواز می‌خواند و ترانه‌هایی می‌نوشت که از تأثیر باب دیلان، جون بایز و سنت موسیقی بلوگرس (از زیرشاخه‌های موسیقی کانتری) نشان داشت. شوشا خوانندگی را در دو دهۀ بعدی ادامه داد و در وست‌مینیستر ابی به یاد دوستش تد هیوز آواز خواند. تا این زمان در انگلستان هم به اندازۀ پاریس بین نویسندگان و هنرمندان جا افتاده بود. در سال ۱۹۷۶ و بعد از طلاق به روزنامه‌نگاری مستقل روی آورد. شیوایی نوشته‌هایش را با جوزف کنراد مقایسه می‌کنند. او دست خوبی هم در داستان‌نویسی و سفرنامه‌نویسی داشت.
شمسی عصار ۲ فروردین ۱۳۸۷ در اثر ابتلا به بیماری سرطان در لندن درگذشت. در سالگرد درگذشت او به سویه کمترشناخته شده‌ای از آثار او می‌پردازیم: به کتاب سه سیاحت خاور نزدیک، سفرنامه او.

تمرکز بر تاریخ و اسطوره‌های دینی

کتاب سه سیاحت خاور نزدیک در سال ۲۰۰۱ منتشر شد. ۳۰ صفحۀ اول کتاب به اردن، ۴۰ صفحۀ بعد به سوریه و ۶۰ صفحه به لبنان اختصاص دارد. در معرفی نویسنده می‌خوانیم:

شوشا گوپی در ایران متولد شد و در پاریس درس خواند. کتاب‌های قبلی او عبارتند از اسب عصّاری، دختری در پاریس و نگاهی به گذشته. او سردبیر لندن نشریۀ وزین ادبی آمریکایی پاریس ریویو و همکار نشریات هر دو سوی اقیانوس اطلس است. جوایز متعددی برده که آخرین آنها در سال ۱۹۹۶ برای نسخۀ فرانسوی اولین کتابش با عنوان باغی در تهران بود.

 نویسنده سفرنامه‌هایش را به سفرنامه‌نویس معروف، پاتریک لی-فرمور، نویسندۀ درخت مسافر تقدیم کرده است. لی-فرمور از سفرنامه‌نویسان قرن بیستم راهی اکتشاف در جزایر کمابیش کم‌بازدید کارائیب شد. درخت مسافر، اولین کتاب لی-فرمور بود که به جای بررسی سیاسی یا تاریخی جامع این منطقه، شرحی داد شخصی و جاندار از جزایر گوادالوپ، مارتینیک، دومینیکا، باربادس، ترینیداد و هاییتی. اواخر دهۀ ۱۹۴۰ که پاتریک لی-فرمور به این سفر رفت، جزایر کارائیب منطقۀ گردشگری محسوب نمی‌شد. شاید گوپی در سه سیاحت تلاش کرده در عین تمرکز بر تاریخ باستان و حتی اسطوره‌های دینی مرتبط با سه مقصد مسافرتش[۱] لی-فرمور را نیز سرمشق خود قرار دهد و دیدگاهی شخصی به این سه کشور ارائه دهد؛ دیدگاهی که به واسطۀ علائق خود او به صوفیگری رنگ ‌و بویی اسلامی- عرفانی گرفته است. او تاریخ معاصر سه کشور اردن، سوریه و لبنان را در تعامل‌ها و معاشرت‌ها و بازدیدهایش از سایت‌های کاوش‌گری باستانی بازگو می‌کند اما عمدۀ تمرکزش بر تاریخ باستان این مناطق و تاریخ سیاسی سه کشور است. نویسنده تلاش می‌کند چهرۀ انسانی مسالمت‌جویانه‌ای از ساکنان این کشورها به مخاطب غربی نشان دهد؛ بعید نیست نگاه اوریانتالیستی (مستشرق‌مآبانۀ) سفرنامه‌نویس از همین جا نشأت می‌گیرد. او برای مخاطب غربی می‌نویسد و خود را هم غربی می‌بیند:

سابقۀ بیروت به عصر حجر برمی‌گردد. تاریخ شناسای این شهر با فینیقی‌ها آغاز می‌شود که این شهر را در قرن پانزدهم پیش از میلاد بنیاد نهادند و آن را «عروس شرق» نامیدند. در زمان حکمرانی رومی‌ها به شهر مهمی تبدیل شد؛ سپس امپراطور آگوستوس آن را به یاد دخترش ژولیا آگوستا نامید. اولین مدرسۀ قانون اینجا تأسیس شد و در سراسر امپراطوری با نام «پرستار قانون» به شهرت رسید. معلم‌های این مدرسه مجموعۀ قوانین رمی را مدون کردند که قوانین اروپایی ما بر این مجموعه مبتنی است.[۲]

سه سفر گوپی به خاور نزدیک[۳] از دو جهت اهمیت دارد: زندگی شخصی شوشا با سفر و مهاجرت در هم تنیده بود و وقتی در نوجوانی به پاریس رفت، خانواده بارها او را به زادگاهش فراخواند اما او از بازگشت سر باز زد و تمام عمر در سفر بود. همچنین، این کتاب شرح عمدتاً باستان‌شناسانۀ سه کشور اردن، سوریه و لبنان است و نشان می‌دهد مسلمانان خاورمیانه می‌کوشند با دنیای مدرن کنار بیایند.

همان‌طور که لی-فرمور در پیشگفتار سه سیاحت نوشته است:

درک عمیق شوشا گوپی از خاور نزدیک و مطالعۀ نوشته‌های مسافران غربی پیش از خودش این صلاحیت را به او داده تا در این نوشته‌ها مداقه و آنها را ارزیابی کند. چیره‌دستی او در تاریخ، هنر، مذاهب و شعر این مناطق باستانی او را قادر می‌سازد تا واکنش‌های خود را به شکوه و جلالی منتقل سازد که تازه‌واردها را احاطه می‌کند. سیاست و جنگ زخم‌های بسیاری به جا گذاشته‌اند و در این صفحات سهم اجتناب‌ناپذیری دارند. شوشا گوپی با وضوحی بی‌طرفانه و متعادل به این مسائل می‌پردازد. اما در نهایت، جذابیتِ شگفتی‌های اعصار گذشته است که با شدت هر چه تمام ظاهر می‌شود.

سه سیاحت

چوپانکی به سروصورتش آب می‌زد. بزهایش در پی دسته‌های خار تقلاکنان از صخره‌ها بالا می‌رفتند و زنگوله‌های‌شان جرنگ‌جرنگ صدا می‌داد. جوان چوپان در کاسۀ دست‌هایش آب تعارفم کرد. خم شدم و نوشیدم. گواراترین نوشیدنی و دلفریب‌ترین تعارف.[۴]

سفرنامه‌خوانی تجربه‌ای است متفاوت با مطالعۀ متون داستانی (فیکشن). سفرنامه ما را به سیاحت مکانی واقعی می‌برد اما در واقع این مکان‌های واقعی برساختۀ دیدگاه نویسنده‌اند. اوست که این پنجره را باز می‌کند و آن یکی را می‌بندد. تجربه‌ها، عقاید، جانبداری‌ها و حتی جنسیت و نژادش در نویسندگی او دخیل‌اند و مواجهه‌های تصادفی و اتفاقاتی که در طول سفر روی داده، مسیر توصیف مکان‌ها و برخوردهایش را تعیین می‌کنند.

سفرنامۀ تاریخی (چه سفر به مکانی تاریخی باشد و چه از نگارش آن دهه‌ها گذشته باشد) جذابیت دیگری دارد: ممکن است مکان‌ها، نژادها یا حتی زبان‌هایی که توصیف‌شان می‌کند به هر دلیلی اعم از جنگ، حوادث طبیعی یا مداخلۀ انسانی از بین رفته باشند. مانند عکس‌های چنین مکان‌هایی که تصویری از نابودشده‌ها به دست می‌دهند، سفرنامۀ تاریخی با توصیف تجربۀ دست‌اول شخصی، از دریچۀ شخصی خُرد به موضوع کلان تاریخ می‌نگرد و همین شخصی بودن تجربه است که آن مکان از دست رفته را جان دوباره می‌بخشد. بسیاری از مکان‌هایی که شوشا در سه سیاحت توصیف می‌کند در ابتدای قرن بیست‌ویک با جنگ‌های داخلی یا به دست داعش از بین رفته‌اند و پنجرۀ شخصی شوشا از جملۀ دریچه‌های موجود برای تماشای این مکان‌های باستانی است.

«به اردن خوش آمدید!» این جمله را رحیم، مسئول پذیرش گراند هتل عمان به شوشا می‌گوید «عمرشریفی با چشم‌های تیرۀ پرمهر، موهای سیاه براق و رفتاری جذاب». نویسنده علاقه‌اش را به سینما در اشاره‌های بعدی به سایت‌های فیلمبرداری بروز می‌دهد.[۵] اسم جوان دستاویزی می‌شود تا گوپی در ابتدای کتابش گریزی به «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» ابتدای قرآن بزند و نام جوان را چنین معنی کند: «مهربان‌ترین». سلسلۀ ارجاع به قرآن و احادیث و اشعار عرفانی در ادامۀ مسافرت اردن ادامه دارد؛ رانندۀ شخصی و راهنمای گوپی به نام جبرئیل که شوشا او را این طور توصیف می‌کند: «فرشته‌ای که بر حضرت محمد نازل شد»؛ نقل حدیث «زنان را نزنید حتی با برگ گل» از زبان گوپی و در پاسخ به تنبیه زن جبرئیل راننده به دست او؛[۶] یادآوری سطری از اشعار مولانا با مضمون «همدلی از همزبانی بهتر است». این سلسلۀ ارجاعاتِ صراحتاً متمایل به مذهب و ادبیات کلاسیک عرفانی فارسی در چند ده صفحۀ اول سفرنامه نشان از نویسنده‌ای همدل و همزبان با دیدگاه عرفانی از مذهب دارد. بهشت، جهنم، آیات قرآنی، احادیث و به طور کلی دیدگاه عرفانی نویسنده ابزارهای ترسیم دنیایی از سخاوت و محبت و همزیستی است؛ دنیایی که می‌تواند مقصد گردشگری غربیان باشد. تصویری چنان صورتی و مطبوع که بجاست اگر خواننده را به شک بیندازد که نکند کتاب جزوۀ تبلیغاتی است:

آخرین بار در سال ۱۹۷۷ به خاورمیانه آمدم؛ به ایران، دو سال قبل از انقلاب که شاه را برانداخت و آیت‌الله خمینی را به قدرت رساند. در سال‌های بعد، ایران به خاطر جنگ با همسایه‌اش عراق ویران شد و کل منطقه به جهنمی از خشونت افتاد. خانواده و خانۀ من نابود شد و به نظرم چیزی نمانده که به خاطرش بخواهم برگردم. اما هنوز هم این منطقه جذابیت نوستالژیکی برای من دارد. فقط هم من نیستم، چون خاورمیانه طلسم خاصی دارد. اینجا خانۀ اول ماست، بهشتی که از آن رانده شده‌ایم و در آرزوی بازگشت هستیم. [۷]

تفسیر رمانتیک از مذهب فقط در سطرهای نوشتار تنیده نشده است بلکه با ناگفته‌ها نیز این تصویر تکمیل می‌شود؛ شوشا می‌داند که راه شناخت مردم استفاده از حمل‌ونقل عمومی است اما چون او فرصت این کار را ندارد، با مردم اختلاط نمی‌کند و لذا از تأثیری که می‌تواند بر زیست مردم داشته باشد مشاهدۀ دست‌اولی ندارد مگر وقتی قصد می‌کند امکان همزیستی مذاهب را بستاید:

هرچند داشتن همراه حسی از امنیت و لذت اشتراک را به همراه دارد، دست‌کم در دیدارهای اولیه ترجیح می‌دهم تنها بگردم و به مواجهه‌های تصادفی و شانس تازه‌مسافر متکی باشم. حمل‌ونقل محلی هرچند ناراحت باشد، بهترین راه شناخت کشور و مردم آن است اما ممکن است خطرات پیش‌بینی نشده‌ای به همراه داشته باشد، خرابی وسیلۀ حمل‌ونقل، تأخیر و لغو سفر. من فرصت محدودی داشتم و کرایۀ اتومبیل با راننده عاقلانه‌تر به نظر می‌رسید. [۸]

یا هنگامی که رانندۀ راهنما، جبرئیل، از تنبیه زنش حرف می‌زند، جزئیات این تنبیه را درز می‌گیرد و با حدیثی لطیف و ظریف از تضییع حق زن می‌گذرد. البته جای این برخوردهای تصادفی و آشنایی با مردم، سنت‌ها، خوراکی‌ها، لباس‌ها یا دست‌کم موسیقی که شوشا گوپی شیفتۀ آن است و به طور کلی برخورد نزدیک با فرهنگ عامۀ مردم، سفرنامه آکنده از اطلاعات تاریخ باستان و بازدید از سایت‌های باستان‌شناختی است:

قبل از اینکه راه بیفتم، به کمک نقشه‌ها و راهنماها و نوشته‌های مسافران با پادشاهی هاشمی آشنا شدم. اردن مدرن از امپراطوری عثمانی در سال ۱۹۲۰ منشعب شد و به مدت سه دهه تحت‌الحمایۀ بریتانیا ماند و تازه در سال ۱۹۵۳ بعد از رسیدن ملک حسین به پادشاهی اردن به استقلال رسید… سوریه و لبنان در شمال، اسرائیل در غرب، عراق در شرق، عربستان سعودی در جنوب. [۹]

نویسنده تاریخ و در مواردی حتی جغرافیا را، البته به طنز و بازیگوشانه، با اسطوره می‌تند و از این رهگذر تصویری زنده و در عین حال باستانی از این سرزمین‌ها نقش می‌زند. برای مثال می‌نویسد:

سه هزار سال پیش عمان را ربت عمّون می‌نامیدند. در عهد عتیق، جایی است که شاه داوود اوریای هتیتی را به خاطر نقشه‌هایی که برای زن زیبای اوریا، بتشعبع، کشیده بود راهی مرگ کرد. مصری‌ها عمان را به نام بطلمیوس فیلادلفوس فاتح، فیلادلفیا می‌نامیدند. یونانی‌ها، پارسی‌ها و رمی‌ها از پی آمدند، تا اینکه اسلام در ۶۳۰ بعد از میلاد منطقه را روفت. شهر اندک مدتی تحت حاکمیت اموی‌ها در قرن هشتم شکوفا شد و بعد رو به انحطاط نهاد. در سراسر اردن ردپاهایی از این گذشتۀ طولانی و غنی به جا مانده، که بسیاری از آنها با حفاری‌های اخیر از لایه‌های ماسه و زباله نجات یافته‌اند. [۱۰]

طبیعتاً این نقش‌ها و تصویرهای سایت‌های باستان‌شناختی برای کسانی که سفرنامه‌ها را به دنبال شکوه و تمدن گذشته می‌خوانند جذاب می‌تواند بود. اما نمی‌توان چندان ردپایی از مناسبات مردم، وضعیت معیشت و جایگاه این مردم در جهان در این سفرنامه یافت.

شوشا هرچند در توصیف موقعیت جغرافیایی اردن، اسرائیل را همسایۀ غربی می‌نامد، اما جا به جا به مهاجرت فلسطینیان (به اردن و لبنان) اشاره می‌کند: هنگامی که از دو برابر شدن جمعیت اردن به دلیل مهاجرت فلسطینی‌ها در ۱۹۴۸ و بار دیگر در جنگ شش روزۀ ۱۹۶۷ سخن می‌گوید. یا در راه بازدید از جاذبه‌های باستانی جنوب لبنان این مهاجران را می‌بیند. علی جبری، نقاش اردنی با قد و قامت و چهرۀ مردی «انگلیسی» و رفقایش در کافه و همین‌طور پناهنده‌ای عراقی با نام مستعار لیلا کسانی هستند که شوشا در این مسافرت با آنان معاشرت «روشنفکرانه» می‌کند، معاشرتی که او را یاد کافه‌های پاریس می‌اندازد. جبری به کار «گردش باستان‌شناختی» می‌آید، لیلا به کار ترسیم «استنباط» جهان سومی‌ها از سازوکار «افراط در قانون‌گرایی»:

  به نظر می‌رسد مخاطبِ سفرنامه شوشا گوپی توریست غربی است که تصویری جذاب از استخوان‌های مردگان باستانی، غارها، کاروانسراها، کنیسه-کلیسا-مسجدهای غالباً ویران از جنگ‌های داخلی، هتل‌ها و رستوران‌ها و کافه‌های شِبه‌پاریسی برای آنان نقش می‌زند. او با ده‌ها صفحه توصیف تاریخ باستان به دورۀ مسیحیت، حملۀ لشکریان اسلام، جنگ‌های صلیبی، حملۀ مغول، امپراطوری عثمانی و حتی تیمورلنگ می‌رسد، اما استعمارِ «عروس»های خاورمیانه ((اردن: انگلستان؛ سوریه و لبنان: فرانسه) را فقط در یک مورد «قیمومیت» می‌نامد.

برای غربی‌ها دشوار است رنجش و خشم کسانی مانند لیلا را از غرب، به‌خصوص آمریکا، بفهمند. گفتن اینکه ´ملل متحد غرب را متعهد نمی‌داند در امور داخلی عراق مداخله کند´ قهقهۀ ناباوری آنها را بلند می‌کند. استنباط این است که این گونه ´افراط در قانون‌گرایی´ تظاهر بدخواهانه است، آمریکا فقط به منافع خودش اهمیت می‌دهد و خم به ابرو نمی‌آورد چه بر سر جهان سومی‌ها می‌آید. [لیلا] به نقل از روزنامه‌نگاری آمریکایی گفت که اگر کویت به جای نفت هویج تولید می‌کرد، غرب اهمیتی نمی‌داد چه کسی به این کشور حمله کرده است. به هیچ ترتیبی نمی‌توان استنباط کسانی مانند لیلا را با سیاست‌های ادعایی آمریکا منطبق کرد- آنها واقعیت را می‌دانند (در متن ایتالیک است). [۱۱]

Ad placeholder

یک شرقی با نگاه مستشرقان

اما در این سطرهای سفرنامۀ لبنان است که نگاه مستشرق‌گونۀ نویسنده با تصویری وام‌گرفته از نقاشی اوریانتالیستی به اوج خود می‌رسد:

لبنان نصف ویلز است، فقط ۱۵۰ مایل طول و ۳۰ مایل عرض دارد. او [لبنان] را همچون زن حرمسرایی تصور می‌کنم که بین مدیترانه و کوه‌ها لمیده و به ابدیت چشم دوخته است.

حال آنکه از شرح مسافرتش چنین برمی‌آید که لبنان بعد از جنگ داخلی (۱۹۷۵ تا ۱۹۹۰) به سایت عظیم ساختمان‌سازی بیشتر شباهت دارد.

با تمام این‌ها، شوشا گوپی که خود زنی است از خاورمیانه است، کسی که دیگر حاضر نشد به این «خانۀ بهشتی» بازگردد، به نقش زن در سیاست توجه خاصی می‌کند و در صفحات پایانی سفرنامۀ اردن ماجرای تنها زن نمایندۀ پارلمان را به میان می‌کشد. او می‌گوید با وقوع تغییراتی همچون انقلاب ۱۹۷۹ (۱۳۵۷) ایران و تشدید بنیادگرایی اسلامی و قدرت‌طلبی فزایندۀ صدام حسین، ملک حسین به قصد دموکراتیزه‌سازی کشور در سال ۱۹۸۹ انتخابات نیمه‌کاره‌ای برگزار کرد:

هشتاد نماینده انتخاب شدند. حزب اسلام‌گرا ۲۴ کرسی کسب کرد و در روند دمکراتیک ادغام شد و اگر اقدامات واکنشی که پیشنهاد می‌دادند با اکثریت آرا رد می‌شد، شکایتی نمی‌کرد. نمی‌توانست جلوی تصویب قوانین جدید و پیشرفته‌تر را هم بگیرد. تنها یک اتفاق بی‌سابقه در گلوی آنها گیر کرد: در میان هشتاد کاندیدای موفق، یک نمایندۀ زن انتخاب شده بود. توجان الفیصل در دهۀ چهارم زندگی‌اش مجری تلویزیونی محبوبی بود، متأهل و دارای فرزند. اسلام‌گراها او را به ارتداد متهم کردند (که مجازاتش مرگ است)، او را به محکمۀ «اسلامی» کشاندند و مقولاتی از قانون شریعت را نبش قبر کردند که شوهر را مجبور می‌کند زن مرتد را طلاق دهد و فرزندانش را بگیرد.

همین‌طور در سفرنامۀ لبنان و دیدار با زن روزنامه‌نگاری به نام «امل» که قصد دارد مردم را از حقوق‌شان آگاه کند:

بعد از جنگ داخلی، او ضمیمه‌ای حقوقی برای یکی از محبوب‌ترین روزنامه‌های کشور تهیه می‌کرد. ´که مردم را با حقوق‌شان آشنا کنم؛ بگویم استحقاق حاکمیت قانون را طبق قانون اساسی دارند. به‌خصوص زن‌ها کوچک‌ترین اطلاعی از این چیزها ندارند. اخیراً سردبیر روزنامه تصمیم گرفته بود این ضمیمه را به حالت تعلیق دربیاورد. ظاهراً به دلایل مالی، اما در واقع دست‌های پشت پرده به او فشار می‌آورند. نمی‌خواهند مردم بدانند چه حق و حقوقی دارند. می‌خواهند جاهل و درمانده بمانند تا بتوانند به اطاعت وادارشان کنند و آنها را آلت دست قرار بدهند.

از این سطرها چنین برمی‌آید که وقتی پای مرگ و زندگی، حقوق اجتماعی و وضعیت سیاسی به میان می‌آید نویسنده از موضع عرفانیِ مذهب‌پذیرای خود کوتاه آمده تا قوانین ضدانسانی شریعت را علیه زنان خصوصاً و بشریت عموماً تقبیح کند. چرا که چشم‌انداز سنگسار و تضییع حقوق جایی برای خیال رمانتیک صوفیانه باقی نمی‌گذارد.

با تمام اینها آنچه سفرنامه‌های شوشا گوپی را جذاب و خواندنی می‌کند، تصویرهای زنده از قعر تاریخ و زبان طناز نویسنده به‌خصوص در مواجهه با اسطوره‌های مذهبی است:

افسانه‌ها می‌گویند که عابدان یهودی تصویر مسیح مصلوب را از ریخت انداختند و این عمل به جای مجازات معجزاتی را موحب شد که یهودیان نادم را مسیحی کرد به طوری که آنها کلیسای سنت سِیور را دوباره کلیسا کردند. بعدها این کلیسا مسجد شد. معلوم می‌شود این کار به تأئید سنت سِیور رسیده است چون دیگر معجزۀ تلافی‌جویانه‌ای ثبت نشده. [۱۲]

شوشا حتی می‌تواند پیامبر و جنگ را دست‌مایۀ طنازی قرار دهد:

از مزرعۀ موز و بیشه‌های زیتون و پرتقال گذشتیم و از میان روستاهای دامور و یونس نبی رد شدیم. نام یونس نبی از نام یونس پیامبر گرفته شده که می‌گویند اینجا نهنگ او را قی کرد. مسلمان‌ها بر این باورند که دو سمت این نهنگ شفاف شده بود تا یونس وقتش را با تماشای گیاهان و جانوران اعماق دریا بگذراند. یاد کشتی‌های کارائیب افتادم که ته‌شان شیشه‌ای است؛ می‌شود موجودات دریایی و ماهی‌های استوایی را تماشا کرد، انگار در آکواریومی عظیم هستند. چه خدای متعال ملاحظه‌کاری که یونس را از شر ملال خلاص کرده است! [۱۳]

لب چشمۀ نزدیک مسجد، زن‌ها کوزه‌های‌شان را از آب پر می‌کردند. سلمان گفت: می‌گویند اگر از این آب بنوشی، به سرت می‌زند. اما همه می‌نوشند، به همین خاطر هم دیوانۀ جنگ هستند.و با مشت‌های گره کرده‌اش ادای مشت‌بزی درآورد و خندید. من دست‌هایم را کاسه کردم و سیر نوشیدم. معرکه بود. سلمان زیر لب گفت: پای خودت. گفتم: من که دیوانه بودم. [۱۴]

Ad placeholder

با گوشه‌چشمی به تاریخ معاصر

با تمام دل‌مشغولی به تاریخ باستان، گوپی در این سه مسافرت از تاریخ معاصر غافل نمی‌شود. تأثیر جنگ‌های داخلی، بلایای طبیعی، کشمکش‌های مذهبی را بر مناسبات بین مؤمنان مذاهب می‌بیند و تصویر می‌کند. در سفر به روستای زادگاه راهنمای لبنانی، جوسلین، دختر راهنما می‌گوید:

یک روز خانۀ خالی یک مسیحی را با دینامیت منفجر کردند و روز بعد خانۀ یک مسلمان به تلافی منجفر شد و همین‌طور ادامه داشت تا چیزی نماند. اغلب روستایی‌ها در شهر کار می‌کردند، به همین خاطر دعوایی درنگرفت، فقط  همین خرابی بی‌خردانه. مسجد روستا حالا تعمیر شده، اما کلیسا را نمی‌شود نجات داد و آنها یکی دورتر از وسط روستا ساخته‌اند. [۱۵]

البته شوشا در تصویرسازی از دلایل درگیری‌ها، فقط به دعواهای روستایی‌های مسلمان و مسیحی بسنده نمی‌کند:

ایست‌های بازرسی لبنانی و سوری [در جنوب بیروت] بود، اما اغلب آنها بدون بازرسی اجازۀ عبور می‌دادند. جوسلین به تلخی گفت: ´ارتش اسرائیل منطقه‌ای ده مایلی را در جنوب اشغال کرده و همین به سوری‌ها بهانه داده تا اینجا باشند. گویا لبنانی‌ها به یک اندازه از این دو «همسایۀ خوب» بدشان می‌آمد و می‌خواستند از شر هر دو خلاص شوند: ´اینجا کشور ماست؛ خودمان از پس امورات‌مان برمی‌آئیم. [۱۶]

گوپی توصیف‌کننده‌ای عینی است که می‌تواند نتیجۀ آموزش غربی او باشد. اما در این سطرها که به دیدار سایت باستانی در «صور» لبنان رفته است، خواه ناخواه تصویری استعاری می‌کشد:

خرابکارهای مذهبی مجسمه‌ها را تخریب کرده‌اند: مسیحی‌ها صورت‌ها را تراشیده‌اند، مسلمان‌ها دماغ‌ها را و فقط بال مجسمه‌ها وجه تمایز فرشته‌های روی زمین از دیگران است. در برخی تابوت‌های سنگی روی زمین، استخوان‌های باستان کنار بطری‌های کوکاکولا و لفاف‌های پلاستکی افتاده‌اند. [۱۷]

به جست‌وجوی «پرشیا»

نویسندۀ سه سیاحت در اصل نه خاورمیانه‌ای بلکه سوژۀ غربی ‌شده‌ است. به جز چشم‌اندازهای طبیعی، او فقط در مواجهه با فضاهایی به وجد می‌آید که «پرشیا» را برایش تداعی می‌کنند: قالی‌های ایرانی، سقف بلند خانه‌های (طبیعتاً خانواده‌های فئودالی) و باغچه‌های پرگل. خواننده بعد از مطالعۀ سه سیاحت نمی‌داند این مردم که مذاهب و ادیان متفاوتی دارند، به چه زبان‌هایی تکلم می‌کنند (به جز زبان آرامی مردم معلولا در سوریه)، چگونه لباس می‌پوشند، چه آداب و رسومی دارند. البته او از تأثیر معاشرت با مردم عادی و برای مثال آشنایی با فرهنگ غذایی به قصد شناخت این مردم آگاه است:

من عاشق غذای خیابانی هستم؛ هر طوری که باشد، همیشه خوشمزه است و باعث تماس با مردم بومی می‌شود. [۱۸]

یا:

در نهایت، برخورد با آدم‌هاست که چشم‌انداز و مسافرت را به‌یادماندنی می‌کند. برای من کشور زیبای آفرودیت و آدونیس [لبنان] وطن دو همراه جوانم هم هست.

او کلمۀ «حبیبی» را در ترانه‌ای تشخیص می‌دهد یا دیگر کلمات و اسامی عربی، به‌خصوص اگر به‌نحوی به اساطیر و قصه‌های مذهبی یا نام مکان‌های باستانی ربط‌دادنی باشند. اما در عمل هر سه سیاحت خود را در معیت یکی دو همراه آشنا به زبان انگلیسی و در اتومبیل شخصی صرف بازدید از سایت‌های باستانی می‌کند. در جایی از سفرنامۀ سوریه دلیل صوفیانۀ این علاقه را متوجه می‌شویم:

با بازدید از چنین مکان‌هایی به خود درون‌مان متصل می‌شویم و درک عمیق‌تری از هستی‌مان در درون ما بیدار می‌شود. [۱۹]

توصیف فرهنگ لباس، غذا، کار، فراغت این مردم تصویر زنده‌تری از این کشورها نمی‌کشید؟ شوشا حتی به شگفتی‌های طبیعی این سرزمین‌ها علاقۀ بیشتری دارد و زبان متناسب شاعرانه‌ای نیز به کار می‌گیرد:

خورشید بدل به صفحه‌ای از طلای مذاب شده بود و رد اشعه‌هایش روی آب می‌درخشید، در حالی که ماه کامل بین دو خط‌‌‌الرأس در منتهی‌الیه دیگر آسمان معلق بود. بعد، ناگهان آب تیره و افق خالی شد: آفتاب در دریا سقوط کرده بود و ما که از پیچی می‌پیچیدیم، منظرۀ ماه را هم از دست داده بودیم. [۲۰]

سه سیاحت آکنده از شعر و ادبیات و اسطوره است. نویسنده با حضور ذهنی مثال‌زدنی از اشعار فارسی، فرانسوی، انگلیسی نقل‌قول‌هایی می‌کند که دست‌مایۀ ترسیم شباهت‌ها (همچون زنان قدیس مسیحی و مسلمان) یا اختلاف دیدگاه‌هاست:

حتی دانته که پیامبر («کسی که بذر اختلاف پاشید») را به طبقۀ هشتم دوزخ محکوم کرد، صلاح‌الدین را معاف داشت و فقط به برزخش فرستاد. [۲۱]

در ترسیم تاریخ سیاسی- اقتصادی مردم این سه کشور که حاکمان اسلامی خودکامه‌ای دارند منتقد صریح سیاست‌های داخلی و خارجی حاکمان است. او در اصل دو اسلام می‌شناسد: اسلام رئوف صوفیانه که حتی آنتوان دوسنت اگزوپری یا سنت ترزای آویلی به آن معترف‌اند و اسلام حاکمان:

دیالوگ مستقیم با خدا و سجده در برابر اوست که منظرۀ مسلمان در حال عبادت را چنین تکان‌دهنده می‌سازد. یاد دوسنت اگزوپری افتادم که گفته مردی را تک‌وتنها در حال عبارت و بی‌تفاوت به برهوت در الجزایر دیده در حالی که اسبش را به سنگی در آن نزدیکی بسته بوده، و همین منظره ایمان مسیحی‌اش را به او بازگردانده. شاید سنت‌ترزای آویلی متأثر از میراث اسلامی اسپانیا بود که گفت [در اسلام] نیازی به مداخله‌های شخص ثالث بین بشر و خدایش نیست. شاید تصور کرده باشید که این امر مسلمانان را در برابر عوام‌فریب‌های مذهبی خودخوانده بیمه کرده باشد. افسوس که چنین نیست، همان‌طور که طغیان به‌اصطلاح ´بنیادگرایی´ثابت کرده است.

به طور کلی «سه سیاحت خاور نزدیک» را می‌توان با عنوان دقیق‌تر «سه سیاحت سایت‌های باستان‌شناسی خاور نزدیک» توصیف کرد. به نظر می‌رسد مخاطبِ این کتاب توریست غربی است که تصویری جذاب از استخوان‌های مردگان باستانی، غارها، کاروانسراها، کنیسه-کلیسا-مسجدهای غالباً ویران از جنگ‌های داخلی، هتل‌ها و رستوران‌ها و کافه‌های شِبه‌پاریسی برای آنان نقش می‌زند. نمی‌توان نویسندۀ سه سیاحت را مستقل محسوب کرد، چرا که بی کمترین علاقه‌ای به تاریخ اجتماعی مردمی که برای کشف سرزمین‌شان راهی شده، به دنبال جاذبه‌های باستانی و ترسیم سیاستمداران فاسد اسلامی است. او با ده‌ها صفحه توصیف تاریخ باستان به دورۀ مسیحیت، حملۀ لشکریان اسلام، جنگ‌های صلیبی، حملۀ مغول، امپراطوری عثمانی و حتی تیمورلنگ می‌رسد، اما استعمارِ «عروس»های خاورمیانه ((اردن: انگلستان؛ سوریه و لبنان: فرانسه) را فقط در یک مورد «قیمومیت» می‌نامد:

در اوت ۶۳۶ میلادی، فقط چهار سال بعد از مرگ پیامبر، سپاهیان مسلمان بیزانتین را در نبرد معروف یرموک شکست دادند و سوریه را فتح کردند و به حاکمیت هزار سالۀ اروپا در سوریه پایان دادند. اما سوریۀ مسلمان هم از دست یغماگران ایمن نماند: صلیبی‌ها، مغول‌ها و تیمور لنگ به دنبال هم آمدند تا اینکه در سال ۱۵۶۱ سلطان سلیم عثمانی دمشق را گرفت و کل منطقه را تصاحب کرد. بعد از آن به مدت پانصد سال سوریه یکی از استان‌های امپراطوری عثمانی بود و یک پاشا بر آن حکومت می‌کرد. بعد از جنگ جهانی اول، متحدین پیروز این امپراطوری را تجزیه کردند و خاورمیانه را بین انگلستان و فرانسه تقسیم کردند و فرانسه بر لبنان و سوریه قیمومیت یافت. [۲۲]

بعید است نویسنده‌ای با این وسعت اطلاعات تاریخی، از تاریخ استعمار بی‌اطلاع باشد؛ این بی‌توجهی به استعمار همنوای بی‌اعتنایی نویسنده به تاریخ اجتماعی این مردم است. همان‌طور که خود شوشا در این ترانه با ترجیع‌بند «چه بسا رودهای گذشتنی» می‌خواند:

روزی که راه افتادم خوش بودم، اما برخی گفتند بدان که گم می‌شوی. چه بسا رودها و کوران‌ها که باید از آنها بگذری. به ساحل رودی رسیدم که جمعیتی فریاد می‌کشیدند و می‌گفتند آنها سعی‌شان را کردند و نتوانستند از رودخانه بگذرند. من شناکنان به رودخانه زدم، اما جریان رودخانه قوی‌تر بود.

Ad placeholder

پانویس:

[۱]. دلیل این تأکید و تمرکز را می‌توان چنین توضیح داد: از سه سیاحت چنین برمی‌آید که شوشا گوپی به چهرۀ صلح‌جویانه‌ای از اسلام (و مذاهب دیگر) علاقه دارد و بی‌میل هم نیست که با کمک شواهد و مدارک باستان‌شناختی به اسطوره‌هایی استناد کند که در متون مذهبی آمده است. با این تمهید، مقصدهای مسافرتش را در ذهن خوانندۀ غربی به دنیای باستان گره می‌زند تا چهرۀ خشنی را بزداید یا کمرنگ سازد که با اسلام افراطی این مناطق تداعی می‌شود.

[۲]. P. ۸۸

[۳]. Levant: سرزمین‌هایی که در کرانۀ خاوری مدیترانه قرار دارند.

[۴]. P. ۳۱

[۵]. ص ۲۹، در اشاره به محل فیملبرداری ایندیانا جونز، فیلمی از اسپیلبرگ.

[۶]. P. ۵

[۷]. P. ۲

[۸]. P. ۳

[۹]. Three journeys، Shusha Guppy، P. ۲

[۱۰]. P. ۷

[۱۱]. P. ۱۳-۱۴

[۱۲]. P. ۹۱

[۱۳]. P. ۱۰۹

[۱۴]P. ۱۱۹

[۱۵]. P. ۱۱۶

[۱۶]. P. ۱۰۹

[۱۷]. P. ۱۱۵

[۱۸]. P. ۱۳۹

[۱۹]. P. ۵۶

[۲۰]. P. ۱۰۶

[۲۱]. P. ۴۲

[۲۲]. P. ۴