الیاس محمدی وقتی خبر کشته شدنش در رسانهها منتشر شد نام نداشت. او فقط یک پاکبان بود که به ظن دزدیدن پرچم ایران توسط یک مرد کشته شد؛ مردی که از او فقط رنگ ماشینش را میدانیم: سیاه. مردی که به درگیری و بگومگو و هل دادن الیاس جوان اعتراف کرد اما بر همه روشن بود با وجود این اعتراف روشن، جان شیرین جوان نوزده سالهی افغانستانی بدون شناسنامه که اینگونه ساده از دست رفت، هرگز دادخواهی نخواهد شد. جان شیرینی که حتی نامش را در روزهای نخست پس از کشته شدنش در روزنامهها ننوشتند، چرا که هیچکس نمیدانست نام او الیاس است. و شاید نام بیشتر پاکبانان تهران الیاس باشد، که مثل الیاس نوزده ساله از افغانستان آمدهاند، روزها کارگری ساختمان میکنند، شبها به نظافت دیوارههای روگذر اتوبانها مشغولند، و بعد از تمام شدن کار شبانهشان در کانکسهای شهرداری حوالی یکی از میدانهای اصلی شهر میخوابند که مثل الیاس شناسنامهای ندارند که بعد از مرگشان باطل شود.
شناسنامه که نداشته باشی، مثل بیشتر مهاجران افغانستانی، وقتی برایت اتفاقی هم میافتد نمیتوانی موضوع را پیگیری کنی. چه در صف نانوایی باشی و به خاطر خریدن نان کتک بخوری، چه کارگر شهرداری باشی و گوشیات را دزدیده باشند، چه از عزیزانت در اعتراضات مردمی بازداشت شده باشند؛ نه با پلیس ۱۱۰ میتوانی تماس بگیری نه گوش شنوایی در قوه قضاییه صدایت را میشنود. به خاطر«عدم هویت» گزارش سرقت و خشونت و دزدی از تو ثبت نخواهد شد. شناسنامه که نداشته باشی حتی مرگ هم روی دیگری از تبعیض را به تو نشان خواهد داد. شناسنامه که نداشته باشی ممکن است جان تو به اندازه جانهای دیگر شیرین نباشد.
الیاس محمدی، اولین و تنها مهاجر افغانستانی نبود که در ایران کشته شد و آب از آب تکان نخورد. شاید اگر او ایرانی محسوب میشد با قتلی به این فجیعی، طور دیگری رفتار میشد. اما الیاس تنها در عرض چند دقیقه از بالای پل به پایین پرت شد، ماشینها از روی بدنش رد شدند، برخی رسانهها دربارهاش نوشتند و این خبر کوتاه خیلی زود در سایه انتخابات مجلس شورای اسلامی به فراموشی سپرده شد، و جنازهاش را یک روز بیسر و صدا از مرز ایران رد کردند و به دست خانوادهاش در افغانستان رساندند.
قتل آدمهایی مثل الیاس قابلیت پیگیری ندارد، همانگونه که وضعیت تبعیضآمیز زندگیاش وقتی زنده بود هیچ وقت زیر هیچ نورافکنی قرار نگرفت. او جزو «اتباع بیگانه» بود که از حقوق شهروندی، ته ماندهی حداقلها هم به او نمیرسید؛ نانوایی در ازای فروش نان از او کارت ملی میخواست، مدرسه و دانشگاه شناسنامه میخواست، پیوند اعضای بدن به او ممنوع بود، ازدواج با او غیرقانونی بود، تولد فرزندش «تکثیر افاغنه» خوانده میشد و تهدید به حساب میآمد، ترددش در بعضی مکانها و شهرها پیگرد قانونی داشت و او چیزی بیش از یک «افغانی»شمرده نمیشد، کسی که حتی مرگ هم برایش ادامهی دنبالهدار تبعیضى نهادينه و ريشهدار بود.
الیاس شاید اگر زنده بود ممکن بود بدون ارائه ادله قانونی بهعنوان یک قاتل زنجیرهای (خفاش شب) معرفی شود. ممکن بود در گروه افغانستانیهایی باشد که خانهشان در میبد یزد به آتش کشیده شد و طوفان هشتگهای «اخراج اتباع افغانی» در فضای مجازی علیه آنها به راه افتاد. اما الیاس محمدی به دست یک ایرانی در روز روشن به قتل رسید، و شاید جنازهاش هم از تبعیض مضاعف مستثنی نبود.
از لشکر فاطمیون تا «زن، زندگی، آزادی»
ستاره تاجیک، هفده ساله و محمدرضا سروری، چهارده ساله دو نوجوان افغانستانیتبار بودند که در جریان اعتراضات پس از قتل ژینا امینی به دست نیروهای امنیتی حکومت ایران کشته شدند. هر دو متولد ایران بودند، تهران. صورت و بدن ستاره بهشدت شکسته بود و محمدرضا هم با مغزی له شده جان باخته بود. در خیزش آبان هم ۹ «شهروند افغانستانی» کشته شدند اما حتی وقتی منابع آگاه درباره آنها حرف زدند تاکید کردند که دقیقا نمیدانند چرا این افراد کشته شدهاند زیرا «افغانها در ایران معمولا در اعتراضات شرکت نمیکنند».
این به رسمیت شناخته نشدن، به گفته محمدعلی، جوان افغانستانیتبار متولد کرج، بخشی از موقعیت تبعیضآمیزی است که افغانستانیها در ایران تجربه میکنند. او میگوید:
خواهر من در جنبش زن، زندگی، آزادی بازداشت شد. اتفاقی هم نبود، او برای اعتراض به خیابان رفته بود. رفتاری که در زمان بازداشت و حتی موقع آزادی با او شد از رفتاری که با دوست ایرانیاش شد به مراتب بدتر بود. او همان وقت که باید آزاد میشد رها نشد، شناسنامه افغانستانیاش را گرفتند و تا ماهها پس ندادند و هم خودش و هم ما تهدید شدیم که دیگر اقامت ما را تمدید نمیکنند. اما یک بخش تلخ دیگر ماجرا این است که حضور خواهر من در اعتراضات بهرسمیت شناخته نمیشود و در مخیله کسی نمیگنجد که یک جوان افغانستانی ساکن ایران هم ممکن است بخواهد فعالیت اجتماعی و سیاسی داشته باشد. اگر او کشته میشد من حتم دارم ما توان دادخواهی هم نداشتیم همانطور که ناپدید شدن صحرا کریمی، دختر افغانستانی در اعتراضات جنبش «زن، زندگی، آزادی» در هالهای از ابهام به فراموشی سپرده شد، همانطور که خانوادههای هیچکدام از کشتهشدگان افغانستانی توان و امکان دادخواهی جان فرزندشان را نداشتند.
جان افغانستانیها در ایران بیاهمیتترین است؛ نه فقط وقتی که در اعتراضات مردمی و مقابل حکومت قرار میگیرند بلکه حتی هنگامی که در سنگر حکومت به سوریه فرستاده میشوند و میجنگند. برخی از نمایندگان مجلس افغانستان دو سال پیش تعداد افغانستانیهای کشته شده زیر پرچم «لشکر فاطمیون» را بیش از پنج هزار نفر برآورد کردند که بیشتر آنها با وعده اجازه اقامت و حقوق ماهیانه به این فریب و اجبار حکومت ایران تن داده بودند.
این بیش از پنج هزار نفر یعنی گروهی از جوانان مهاجر افغانستانی که به گفته بازماندگانشان، از سر ناچاری پذیرفتند طعمه خط مقدم جنگ جمهوری اسلامی در سوریه شوند. حتی برخی از آنها که ممکن است به خاطر باورهای مذهبی به فاطمیون پیوسته باشند در شرایط تبعیضآمیز و پر از فشارهای روانی و اقتصادی و مدنی، قربانی شستشوی ایدئولوژیک حکومت ایران شدند. کشته شدن آنها حتی از سوی مقامات کشور افغانستان هم پیگیری نشد.
اما الیاس محمدی، نه در سنگر حکومت به طعمهای برای خط مقدم جنگ تبدیل شد و نه در کنار مبارزان سیاسی، بر اثر سرکوب حکومت جان باخت. او تنها سه سال پس از مهاجرت اجباری به ایران در رویای دستیابی به زندگی شاید بهتر از آنچه در افغانستان از سر گذرانده بود، به کوتاهی یک لحظه، از بلندی نه چندان مرتفعی که بر آن ایستاده بود به پایین هل داده شد، کشته شد. و بخت فقط یکبار آن هم پس از مرگش یارش شد که رسانهها نام او را بعد از روزها خبررسانی نوشتند و عکسش بالاخره منتشر شد تا چشمان قهوهای روشن و جوانش شاید در یاد برخی بماند. تا شاید این روزها در آستانه نوروز وقتی رفتیم که به مهم بودن جان و زندگی ماهیهای سرخ هفتسین فکر کنیم به یاد الیاس محمدی، ستاره تاجیک، محمدرضا سروری، صحرا کریمی و حتی به یاد بیش از پنج هزار نفر افغانستانی کشته شده در سنگر جمهوری اسلامی، از خودمان بپرسیم که جان افغانستانی تا چه وقت اینگونه بیارزش خواهد بود؟
جنازه الیاس محمدی را به افغانستان فرستادند. این هم شاید از خوششانسیاش بود و به سرنوشت برخی از مهاجران افغانستانی دچار نشد که حتی برای دفن شدن در قبرستانهای ایران به در بسته میخورند. این مساله را محبوبه هم تایید میکند. او در مشهد متولد شده، از خانوادهای افغانستانی و مهاجر، تا هجده سالگی در ایران زندگی کرده و سپس به آلمان رفته است. محبوبه میگوید:
پدر من پزشک بود و ما شانس آورده بودیم که او توانسته بود در ایران جایی برای کار پیدا کند و ما از نظر اقامت مشکل چندانی نداشتیم. با اینهمه دغدغه پدرم همیشه این بود که بعد از مرگش کجا دفن میشود. با رییساش حرف زده بود که اگر بشود برای او جایی در قبرستان اصلی شهر بدهند. البته ما در نهایت از ایران مهاجرت کردیم و پدرم در آلمان فوت شد. اما تا وقتی در ایران بودیم او حتی دغدغهی دفن شدنش را داشت.
در بسیاری از قبرستانهای ایران اجازه دفن افراد غیرایرانی وجود ندارد. محبوبه میگوید که بسیاری از اقوام آنها که فوت میشدند آنها را برای تدفین به افغانستان میفرستادند. به گفته او دردسرها و هزینههای فرستادن جنازهها به افغانستان از هزینه و دشواریهای دفنشان در ایران کمتر بود. با اینهمه بسیاری حتی توان پرداخت این هزینه را هم ندارند و بر اساس گزارشی که پنج سال پیش روزنامه همشهری منتشر کرد جنازهی برخی افغانستانیها بهدلیل بیشناسنامه بودن حتی در باغها و خانهها دفن میشود.
الیاس محمدی در شانزدهسالگی به ایران مهاجرت کرد، کارگری و پاکبانی را شروع کرد، دیوارهای روگذر اتوبانهای تهران را تمیز کرد، شبها در کانکسهای شهرداری خوابید، در نوزده سالگی به دست یک شهروند ایرانی و خشمگین کشته شد، و در هرات به خاک سپرده شد. شاید زندگی همه مهاجران افغانستانی در ایران زیر سایه سنگین تبعیض، همینطور شروع نشده به پایان برسد، روی یک پل، در خیابان مقابل گلوله نیروهای امنیتی، در طعمهگاه حکومت ایران در سوریه، یا در بستر یک بیماری. شناسنامه که نداشته باشی نه جانت شیرین است و نه زندگیات قابل شمارش!