مناظره جنجالی مصطفی مهرآئین و مهدی جمشیدی در برنامهی «جریان» در شبکه اول صدا و سیما حول مسائل ایران، در چهار دههی گذشته تقریبا کمسابقه است. در چند دههی گذشته مردم به شکل تجربهگرایانه آموختهاند که نظام قدرت در آستانهی انتخابات امکان مشابه چنین مناظرههایی را برای گرمکردن تنور انتخابات فراهم میکند، اما تمام این مناظرها که با عبور محتاطانه از خط قرمزهای نظام قدرت هم همراه بوده کماکان در چارچوب «گفتمان قدرت» و تضاد جناحهای حاکم در قدرت باقی میماند. در این مناظره اما مصطفی مهرآیین به شکل بسیار صریح و آشکار مرزبندیاش را با دو جناح سیاسی اصلاحطلب و اصولگرا مشخص کرد و جای هیچگونه ابهامی را در این خصوص که به قول خودش یک متفکر مستقل است، باقی نگذاشت.
با وجود این، هدف ابزاری صدا و سیمای جمهوری اسلامی از برگزاری چنین مناظرههایی از پیش مشخص است و این موضوعی نیست که بر مهرآیین پوشیده باشد: وقتی در پایان مناظره مجری تلاش کرد، حضور مهرآئین در این گفتوگو را به عنوان نقض ادعاهای او مبنی بر توتالیتاریسم و دیکتاتوری نظام قدرت بیاورد، با تذکر او مواجه شد که از این موضوع سوءاستفاده نکنید.
موضوع اما فقط سوءاستفادهی فردی مجری نیست بلکه حضور افراد مستقلی مانند مصطفی مهرآئین در چنین مناظرههایی یک شمشیر دولبه است که به «پارادوکس واقعیت و ایدئولوژی» ارتباط پیدا میکند. از یکسو، این حضور هم به دلیل سوابق فردی مصطفی مهرآیین، و هم به دلیل مطالب بسیار مهمی که خارج از گفتمان غالب، آنهم در مهمترین رسانهی نظام قدرت که مخاطب چند میلیونی دارد، به بیان درآورد، امکان روایت واقعی از وضعیت را فراهم میکند و نظام حقیقت را بازتولید میکند و از سویدیگر طرح چنین روایتی از سوی مهرآیین، علاوه بر عمق و روشنگری، خطرناک است، زیرا میتواند امکان وارونگی نظام حقیقت را به عنوان «ایدئولوژی» بازتولید میکند. چرا؟
بازتولید قاعده به میانجی استثناء
در واقع در چنین مناظرههایی دستورکار اصلی صدا و سیما سانسور نیست (اگرچه خود فرد به دلیل واقعیت نظام قدرت حتما به خودسانسوری مجبور و محکوم است) بلکه برعکس، بازنمایی نظام سانسور در هئیت حقیقت آزادی است. چگونه؟ در صدا و سیمای جمهوری اسلامی به عنوان «قاعده،» انعکاس روایت واقعی و صداهای ضدحاکمیت مطلقا ممنوع است، بنابراین اگر فرد یا برنامهای این صدا و روایت را بارز کند، آنچه ضدحاکمیت است به عنوان «استثنا» شکل و تاثیر ویژه به خود میگیرد و تبدیل به «امرخارقالعاده» میشود و ناخودآگاه و ناخواسته از اقبال عمومی برخوردار میشود. به همین دلیل «خطر» این گونه مناظرهها در جوامع مبتنی بر دیکتاتوری و اختناق در این است که به نظام قدرت این امکان را میدهد که به هر «استثنائی» آگاهانه و جهتمند، ویژگی برخورداری از اقبال عمومی، به زبان دیگر، «گفتمانسازی سیستماتیک [نظاممند]» و از بالا را بدهد. نظام بدین ترتیب قادر خواهد بود «قاعده» و «امرعادی» را در پرتو «امرخارقالعاده» و «استثناء»، به طور هدفمند بازتولید کند. این موضوع در رابطه با گفتمان اصلاحطلبان و اصولگرایان و یا روایت و افشاگریهای فردی مانند احمدینژاد در تقابل با رفسنجانی نیز صادق بود که در نهایت منجر به فرایند وارونگی و فریب تودهای به نفع استحکام پایههای نظام قدرت شد.
به زبان دیگر در نظامهای مبتنی بر دیکتاتوری به دلیل سرکوب بالا، هر استثنائی، چه خوب و چه بد از کانال رسانههای رسمی قدرت، تبدیل به «امرخارقالعاده» میشود، بنابراین نظامهای قدرت که از پیش بر تاثیر این «امرخارقالعاده» آگاهند، قادرند با برنامهریزی، نتایج آن را کنترل و به سوی اهداف از پیش تعیینشدهی نظام قدرت هدایت کنند. بیجهت نیست که اکثر این برنامهها در مقاطع حساس و در آستانهی انتخابات اجرائی میشود. در حالی که در جوامعی که دموکراسی حاکم است، عکس این موضوع صادق است و هر «امرخارقالعاده»، چه خوب و چه بد، به دلیل چرخش آزادانه میان صداهای متفاوت و متقابل تبدیل به یک «امرعادی» میشود و نتایج «خارقالعاده»ی آن از دل چرخش میان کشمکشهای واقعی که ایجاد میکند پدیدار میشود. علاوه بر این، خصلت جانبی خطر چنین مناظرههایی این خواهد بود که آنچه ضدحکومت و بیان آزادیهای حداقل به عنوان «استثناء» است، به مثابهی دیدگاهی قابل تحمل در حکومت و حاکمیت پدیدار میشود. در حالی که در واقعیت این سانسور و خفه کردن صداهای مخالف است به عنوان «قاعده» عمل میکند.
جانشینی روایت به جای مناسبات
بر هیچکس پوشیده نیست که در صدا و سیما بیقانونی مطلق، به این معنا که فقط صدای رسمی حاکمیت اجازهی انعکاس دارد، حاکم است اما صدا و سیما با صدور اجازهی «استثنائی» به منتقدان ضدحاکمیت این توهم را ایجاد میکند که بر طبق قانون عمل میکند؛ بنابراین حاکمیت بیقانونی و سانسور را به عنوان قانون و آزادی القاء میکند، آنهم نه به این شکل ساده که مردم با دیدن چنین مناظرههایی باور کنند که در ایران حاکمیت دموکراتیک مستقر است، زیرا مردم اختناق را به شکل عملی و تجربی در زندگی روزمره تجربه میکنند و افراد عادی به عنوان شهروند در عمل به خاطر بیان مطالبی به مراتب کم اهمیت تر از نظرات مصطفی مهرآیین به مرگ محکوم میشوند، بلکه به این معنا که نظام قدرت با برگزاری چنین مناظرههایی به «روایت» حقانیت میبخشد. یعنی «روایت» را به عنوان «بیان مناسبات»، جانشین «خود مناسبات» میکند و آگاهانه این توهم و امید را دامن میزند که بیانِ روایت، خودِ مناسبات است. برگزاری چنین مناظرههایی معلول یک فرایند و بیان تغییر مناسبات واقعی نیست بلکه برعکس پوششی برای حفظِ سنگواره شدن این مناسبات است.
با این ترفند ایدئولوژیک، مناسبات «فتیشیستی» و از دسترس و تغییرپذیری خارج میشود. به همیندلیل در جوامع غیردموکراتیک هر فردی، هر قدر مستقل و متفکر و با حسننیت، از تربیونهای رسمی نظام قدرت، حاکمیت و دولت را نقد میکند، هر اندازه که نقدش رادیکال و تند باشد، ناخواسته و غیرمستقیم میتواند امکان وارونگی نظام حقیقت را فراهم کند.
داستان دو روایت
دیدگاههای مهدی جمشیدی در چهار دههی گذشته بارها از طریق انواع و اقسام ایدئولوگها و بلندگوهای نظام قدرت تکرار شده است و ارزش پرداختن و نقد ندارد اما در نقطهی مقابل این دیدگاههای ایدئولوژیک، این رویکرد مهرآیین است که جای تامل و نقد دارد. و موضوع نقد در اینجا انکار جسارت شخصی او در بیان واقعیت و نفی بخشهای نظری گفتار او که دقیق و تاثیرگذار بودند، نیست.
مصطفی مهرآیین میگوید دو نوع روایت در جامعه ایران موجود است. «روایت قدرت» و «روایت مردم». این دو روایت در تضاد و تخاصم با هم هستند و هر دو سازوکارها و مکانیسمهای تاثیرگذاری خاص خود را دارند. رسانههای قدرت با آمارها، ادعاها، قوانین، لوایح، مفاهیم، کردارها، آئینها، نهادها، مناسک، وعدهها و… روایت قدرت را تائید و نهادینه میکنند. روایت مردمی نیز مداوم توسط نهادهای نظام قدرت سرکوب میشود و اجازه شنیده شدن پیدا نمیکند. با پذیرش پیشفرض «جنگ روایتها»، هرگاه نظام قدرت و رسانههایش امکان شنیده شدن حداقلی «روایت مردمی» را فراهم کنند، این توهم ایجاد میشود که «مناسبات» قدرت نیز بازتاب واقعی تخاصم روایتها است. در این حالت برگزاری مناظره نه عرصهی بیان تقابلهای رویکردهای متضاد ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک بلکه یک نوع اقدام امنیتی و پلیسی است، زیرا زمانی که صدا و سیما به عنوان ارگان رسمی حکومت، که اختناق بر آن حاکم است، امکان شنیده شدن «روایت مردمی» رافراهم میکند، انگار تلویحا قواعد دموکراتیک را پذیرفته و به حقانیت آن اعتراف کردهاست، در حالی که همه میدانند که در واقعیت و در عمل دقیقا ضد آن عمل میکند، بنابراین مناظره ماهیت پلیسی و امنیتی پیدا میکند.
تاثیر «روایت قدرت» و دروغهای صدا و سیما را فضای دموکراتیک دنیای مجازی برملا و خنثی میکند، اما تاثیر «روایت مردمی» که کانال ارگان رسمی قدرت انعکاس پیدا کرده، در فضای مجازی چند صد برابر افزایش مییابد. به همین دلیل پخش چنین مناظرههایی ویژگی «امرخارق العاده» را پیدا میکنند.
طبیعتا روایت مردم و قدرت مجموعهی پیچیدهای از واقعیتهای بسیاری است که ارگانیک و یکدست نیستند. ارگانیک شدن روایتها نتیجهی انتزاع ذهن است، نه قانونمندی روایتها. به محض اینکه از این روایتها که معلول انتزاع تجربیات حسی و تحربی است، قانون روایت بسازیم، به دام ایدئولوژی افتادهایم، زیرا ویژگی ایده، عقل، خرد، انتزاع، تجرید و مفهوم را بر واقعیت فراافکندهایم.
تضاد روایتها در بستر شرایط مادی
روایتها، چه مردمی و چه غیرمردمی بدون وجود انسان ممکن نیستند. بنابراین سلول بنیادی «روایت» انسان است. انسانها نیز در زندگی واقعی دارای تواناییهای فردی متفاوتی هستند که برای رفع نیازهای مادیشان ناچار از ارتباط با یکدیگر هستند. فارغ از مسلهی تقسیم کار و تشکیل طبقات، تا زمانی که انسانها با شرایطی که زندگی مادی آنها را متعین کرده است، دچار تضاد نشوند، تصور میکنند که این شرایط معلول خودکوشی و تواناییهای فردی آنهاست، اما به محض اینکه با این شرایط دچار تضاد میشوند، این شرایط و قید و بندهایی که آنها را احاطه کردهاست و به نظر تصادفی و خارج از ارادهشان عمل میکند، در قالب «روایت» تجلی مییابد. این دو ویژگی، یعنی خودکوشی و زنجیرِ قید و بندهایی که شرایط مادی بر انسانها تحمیل میکند، در قالب انواع «روایتها» در تقابل و تخاصم با یکدیگر درمیآیند. زمانی که انسانها به تناقض و تضاد در قالب یک «روایت جمعی» واقف میشوند، به این معنی است که زمینههای مادی شکل گرفته است که منطبق است با تواناییهای افرادی که پتانسیل و امکان حل تضاد را دارند و متناسب با این شرایط مادی واقعی به جستجوی شکلهای جایگزین دیگری هستند که بیان مناسبات واقعی و مادی آنها باشد.
در واقع «جنگ روایتها» نه علت و ایجاد کنندهی شرایط مادی و واقعی بلکه برعکس معلول این شرایط است. به همین دلیل جنگ روایتها برایندی از خودکوشی فردی و زنجیر همگانی است. این موضوع جامعهشناسانه را را نیز روانشناسی افراد تائید میکند. به لحاظ روانشناسی فردی، انسان در لحظهای که عملی انجام میدهد، مثلا عاشق میشود و ازدواج میکند، یا ماشین و خانهای میخرد و… تصور میکند موفقیت در این زمینه معلول ارادهی فردی و آگاهانهی اوست، اما به محض اینکه دچار تضاد شود، احساس میکند که سایر عوامل دیگر در انتخاب و ارادهاش نقش داشتهاند که خارج از ارادهاش عمل کردهاند، بنابراین ماهیت انتخاب و ارادهاش تصادفی به نظر میرسد. این تصادف به مثابهی زنجیر، به مثابهی جبر که خارج از تواناییهایی فردی بر انتخاب و عملش تاثیر گذاشتهاند، در جامعهشناسی در قالب انواع «روایت»ها جلوهگر میشود. از سویدیگر آگاهی بر زنجیر شرایط به این معنی است که آن شرایط مادی که خارج از ارادهی فردی افراد عمل کرده است، به اندازهایی رشد کرده، که در قالب «انواع روایت» باعث درک و فهم متفاوت افراد از خودشان شدهاست. به همین دلیل آگاهی به این تضاد در قالب «انواع روایت» هم به مثابهی رشد افراد و هم به مثابهی رشد شرایط مادی نیز هست اما به هیچ عنوان «انواع روایت»ها سازندهی این تضاد و شرایط نیستند، بلکه «بیان» این شرایط اند. به همین دلیل بدون تغییر شرایط مادی تضادها، جنگ روایتها نیز پایان نمیپذیرد. موضوع مهم این است؛ فرایند تکامل و سپس تضاد و شکاف بین واقعی و جعلی همگی تابع اصل «منافع» هستند. به زبان دیگر، تمام انتخابهای فردی و شرایطی که به نظر خارج از ارادهی فرد جلوه میکند و روایتهای ناشی از آن توسط افراد با زنجیر «منافع» به هم متصل میشوند. این «منافع» در جامعهشناسی به شکل «طبقات» «حاکمیت»، «دولت»، «قانون» و… هستی مستقل از افراد پیدا میکند که سازنندهی روایت قدرت و مردم نیز هست.
در این چارچوب و به زبان علوم سیاسی، تناقض میان ادعاهای یک گروه مانند کاست آخوندها در پیش از رسیدن به قدرت در قبل از انقلاب ۵۷ با عمل آنها بعد از رسیدن به قدرت، معلول مسائل اخلاقی مانند خیانت به انقلاب یا تناقض فراتاریخی ایدئولوگهای این طبقه و نوسان میان سنت و مدرنیته نیست، زیرا هر گروه یا طبقهی انقلابی یا غیرانقلابی قبل از رسیدن به قدرت به علت نظام حاکم هیچگاه نتوانسته استبه شکل کامل رشد کند و از این نظر با سایر گروهها و طبقات دیگر که در قدرت نیستند و تحت فشار و سلطهی مشترک هستند، منافع مشترک دارند. بنابراین از یکسو عقاید هر طبقهی سلطهپذیری به ناچار در دوران مبارزه با نظام حاکم، باید به شکل منافع کلی سایر طبقات تحت سلطه بارز شود تا بتواند اعتبار عمومی را به دست آورد و از سوی دیگر به دلیل اینکه به عنوان طبقهی تحت سلطه، سرکوب و اجازهی رشد نداشته است، بنابراین منافع گروهی و طبقاتیاش با آگاهی گروهی و طبقاتیاش منطبق نیست و دچار توهم ایدئولوژیک است و سادهلوحانه مانند آخوندها میپندارند که واقعا مدافع منافع همهی طبقات تحت سلطه هستند اما بعد از به قدرت رسیدن این موضوع معکوس میشود. به همین دلیل در تمام انقلابات خونینترین پیکارها بعد از پیروزی انقلاب به وقوع میپیوندد، زیرا وحدت موقت آنتیتزها از حالت تعلیق خارج میشود و نبرد گروهها طبقات برای اینکه هر گروه یا طبقه خودش را به طبقهی حاکم ارتقاء دهد، تشدید میشود. بنابراین برعکس نظریهی مصطفی مهرآئین تخاصم روایت حکومت و مردم، معلول تناقضهای موجود در قانون اساسی نیست و تناقضهای قانون اساسی نیز معلول تناقض ایدئولوگهای تدوین کنندهی قانون اساسی نیست. قانون اساسی مقدم بر اصل «منافع» نیست، بلکه بیان آن است. قانون اساسی بیان تضاد مناسبات واقعی جامعه است که طبقهی حاکم (کاست آخوندها) منافع متخاصم را در پوستهی قانون اساسی و هستهی حفظ منافع ولایت فقیه و کاست آخوندها تثبیت کردهاست و این منافع هستی مستقل از منافع و «روایت مردم» پیدا کرده است. درک ایدئولوژیک اما انسانها و روابط آنان را باژگونه به تصور درمیآورد.
این همان چیزی است که کارل مارکس و فردریش انگلس در ایدئولوژی آلمانی میگویند:
زایش تصورات، مفاهیم و آگاهی نخست مستقیما با فعالیت و مناسبات مادی انسانها، زبان واقعی زندگی، عجین شده است. پنداشت، تفکر و فعالیت عقلانی انسانها در این مرحله هنوز به مثابهی سرچشمهی مستقیم رفتار مادی آنان ظاهر میشود. همین واقعیت نیز دربارهی ثمرات عقلانی آنگونه که در زبان سیاست، قوانین، اخلاق، مذهب، مابعدالطبیعه و غیره افراد متبلور میشود، صدق میکند. انسانها سازندگان مفهومها، تصورها و غیره خویشند، یعنی انسانهای واقعی و فعال، آنگونه که توسط نیروهای مولدهی معین و مراودهی مطابق با آنها تا دورترین اشکال خود مشخص میشوند آگاهی نمیتواند هیچ چیز دیگری جز موجود (هستی) آگاه باشد. انسانها و روابط آنان، همچون در یک تاریکخانهی عکاسی باژگونه به نظر میآید، این پدیده درست همان اندازه ناشی از فرایند حیات -حیات تاریخی آنان است که واژگونی اشیا در شبکیه ناشی از فرایند- حیات جسمانی است.