دیدگاه

یک‌‌راست می‌روم سرِ اصل ماجرا و تراژدی آنتیگونه، دخترِ اودیپ، پادشاهِ تبس، همان زنی که در برابر عالم و آدم ایستاد تا حرفِ خود را به کرسی بنشاند و جسد برادرش پلی‌نایسیس را که به حکمِ قانونِ شهر مجرم شناخته شده بود، به خاک بسپارد. کریان، برادرِ اودیپ، شاهِ جدیدِ دولت‌شهر، بر اساسِ قانونِ دولت‌شهر، مراسمِ خاکسپاری و سوگواری را برای پلی‌نایسیس، به جرم مخالفت و شرکت در جنگِ داخلی علیه اتیوکلیس با هدفِ کسبِ حاکمیت، منع می‌کند.

بنابر این حکم، جسد برادر باید با خواری و پستی خوراکِ لاشخور‌ها شود تا دیگر کسی هوسِ طغیان و آشوب نکند و البته هر کی مخالفت کند مجازاتش سنگسار است. آنتیگونه، اما، این حکم را در تضاد با قانونِ الهی و ارزش‌های خانوادگی می‌داند و بر اجرای مراسمِ خاکسپاری و سوگواری اصرار می‌ورزد، تا‌آن‌جا که کریان حکم می‌کند او را زندانی کنند. یاغیگریِ آنتیگونه حتی به کریان فرصت پشیمانی نمی‌دهد. او پیش از‌این‌که شاه فرصت پیدا کند او را عفو کند، خود را حلق‌آویز می‌کند. او با این کار شاه را مغلوبِ خود می‌کند، چون پی خودکشیِ آنتیگونه، هامون دلداده‌ی این زنِ یاغی و  پسرِ شاه، خودکشی می‌کند. ملکه هم بعد از این خود را می‌کشد.

آنتیگونه بدونِ ریختنِ خون و خشونتی تنها به واسطه‌ی میلِ سرکشش و فقط با اصرار بر اجرای خواسته‌اش شاه را مغلوب کرد.

اما چرا می‌گویم هگل در این روزها به کارِ ما نمی‌آید؟

جُن کُپجِک در تصور کنید زنی وجود ندارد (٢٠٠٢) درباره تفسیرِ هگل در «پدیدارشناسی روح» و «فلسفه حق» از تراژدی آنتیگونه می‌گوید، هگل نمی‌تواند یاغی‌گری آنتیگونه را ستایش کند. هگل «پدیدار‍شناسیِ روح» را در سال ١٨٠٧ و «فلسفه روح» را در سال ١٨٢٠می‌نویسد، یعنی او در دوره‌ای می‌نوشت که دیگر امیدواری‌های ساده‌لوحانه‌ی کانتی به انقلابِ فرانسه ممکن نبود. او نسخه‌ی پدیدارشناسی را کمی بعد از فتحِ ینا به ناشر تحویل می‌دهد. تابستانِ ١٨٠٦ سالِ سقوطِ امپراطوریِ روم بود و نقشه اروپا پیشتر یعنی تا قبل از سالِ ١٨٠٣ اساسا دگرگون شده بود.

هگل چون توانست با گذر زمان نتایجِ انقلاب را ببیند، اساسا منتقدِ انقلاب بود، اما سرآخر انقلابِ فرانسه را هم‌چون «طلوعِ خورشید» توصیف کرد. آنچه هگل را از ستایشِ یاغی‌گریِ آنتیگونه باز می‌دارد، به نظرِ من، تاریخ‌گرایی اوست و البته نادیده‌گرفتنِ امرِ واقعی یعنی مرگ، چون برای او سوژه‌ی اصلیِ تاریخ روح زمانه است، سوژه‌ای که هرگز نمی‌میرد. نامیرایی این سوژه، هگل را از پرداختن به اضظرارِ عمل بازمی‌دارد. سوژه‌ی انقلابی، مانند آنتیگونه، سوژه‌ای مضطرب است که مرگ را می‌بیند و زمان را به بعد از آن پرتاب می‌کند. اما تاریخ‌گرایی هگل رو به گذشته دارد، یعنی حال را تاریخی می‌کند، اتفاقی که سوژه را از عمل بازمی‌دارد.

نقد هگلی نمی‌تواند به دلِ کسی بنشیند که مثلِ آنتیگونه در اضطرار مرگ باید تصمیم‌گیری کند. او جسد برادر را باید فوری دفن کند، تا پیش از آن‌که خوراکِ لاشخورها شود. زمانِ انقلاب مثلِ زمان برای آنتیگونه زمانِ گرامری نیست. یعنی گذشته و حال و آینده وجود ندارد. برای آنتیگونه تنها آینده وجود دارد، زمان برای او صرفا زمانِ پس از مرگ است. چون او از میلش پیروی می‌کند، پس مدام به آینده پرت می‌شود، به آن لحظه‌ای که در خاک کنارِ برادر آرام می‌گیرد. زمانِ حال تا به سرانجام رساندنِ میلِ خود، یعنی خاکسپاریِ جسد برادر، به تعویق می‌افتد. سوژه آن جایی هست که در آینده می‌آید. سوژه‌ی انقلابی لحظاتی ملکوتی را تا رسیدن به آن سوی مرگ سپری می‌کند، لحظاتی که بعدا زمان می‌پذیرد. این طور است که تا اطلاعِ ثانوی تروماها و تاریخ‌ها از کار می‌افتند. البته در این میان هستند سوژه‌هایی که «دانا» عمل می‌کنند و از ترسِ فریب‌خوردن بی‌عملی را برمی‌گزینند و مدام تاریخ و تروماها را بازنویسی می‌کنند.

هگل ایده‌آلیست نمی‌تواند آنتیگونه‌ را که عزم به ارتکابِ «جرمِ مقدس و مبارک» کرده ستایش کند، شاید به این دلیل که «اصلاح‌طلبی رمانتیک» است. اصلاح‌طلب رمانتیک موضعی اخلاقی است که به واسطه‌ی سرخوردگی‌اش از قانون می‌تواند دچارِ پارانوییا شود  (Eecke, 2021). شاید هگل به پارانوییا دچار نشد، اما موضعش به موضعِ یک اصلاح‌طلبِ رمانتیک دچارِ مالیخولیا می‌ماند که تمامِ حواسش را جمع می‌کند، مبادا فریب بخورد. هگل در خوانش خود از تراژدی آنتیگونه بی‌طرفی را برمی‌گزیند. هگلِ ایده‌آلیست معتقد است در عمل راهی برای پرهیز از خطا وجود ندارد. برای او، عملِ اخلاقی به اجبار منجر به «خطا» یا «جرم» می‌شود (کپجک:۱۴). این از مشخصاتِ ایده‌آلیست‌هاست، چون ایشان طرفدارِ بی‌عملی هستند. برای هگل، بی‌عملی تنها راهِ حفظِ معصومیت است. نزدِ او، عزم به کنش یعنی عزم به خطا کردن، پس نتیجه‌ی عمل همیشه تراژیک خواهد بود. به زعمِ هگل، کریان به دلیلِ ترجیحِ قانون انسانی و شهر و آنتیگونه به دلیل ترجیحِ قانونِ الهی هر دو خطاکارند. از نظرِ او برگزیدنِ یکی از این دو قانون به معنیِ سرپیچی از دیگری است. از نظرِ هگل، آنتیگونه به اجتماعِ و دولت خیانت می‌کند و کریان به ارزش‌های خانوادگی. یاغی‌گریِ آنتیگونه در نظرِ هگل هم‌وزنِ خیره‌سریِ کریان است. مساله این است که فلسفه مثل هم‌ردیفِ خود در علوم انسانی، یعنی روان‌شناسی، نمی‌تواند از تحلیلِ رفتار در خلا دست بردارد و در بهترین حالت مسئله را به شرایطِ تاریخی تقلیل می‌دهد. روان‌کاوی اما سر جنگ با تاریخ‌گرایی دارد.

اصرارِ کریان به اجرای قانونِ دولت‌شهر از اصرارِ آنتیگونه به اجرای مراسمِ خاکسپاری و سوگواری متمایز است چون این دو به دو نوعِ متفاوتِ تکرار تعلق دارد. اصرارِ کریان به نوعی خیرگی [Fixierung] می‌ماند (کپجک: ۱۵)، امری اعتیاد‌گونه که با رانه مرگ پیوند دارد. ولی اصرارِ آنتیگونه به اجرای رسمِ الهی و به‌خاک‌سپردنِ جسدِ برادر ربطی به خیره‌سریِ و وسواسِ برده‌وارِ اجرای قانون که برآمده از خودراییِ شخصی همچون کریان است ندارد. اصرارِ آنتیگونه، همان‌طور که کپجک می‌گوید، از سرِ یاغی‌گری و تعهد [Haftbarkeit] است و تعهد با میل پیوند دارد.

این متن سال گذشته نوشته شد.

این مقاله در بخش دیدگاه منتشر شده است. نظرهای مطرح‌شده در این بخش، دیدگاه نویسندگان را بازتاب می‌دهند و نه دیدگاه تحریریه زمانه را.