تمام نوری که نمی‌توانیم ببینیم

سریال کوتاه یا تک‌فصلی «تمام نوری که نمی‌توانیم ببینیم» (All the Light We Cannot See) را استیون نایت برای نتفلیکس تدارک دیده و نویسندگی کرده است و‌ شان لِوی نیز کارگردان چهار قسمت آن است. سریال بر اساس رمانی به همین نام از آنتونی دوئر شکل گرفته که جایزه پولیتزر را به دست آورده است.
عوامل سریال عبارت‌اند از:
تدارک و نویسندگی: استیون نایت، کارگردان:‌ شان لِوی، مدیر فیلمبرداری: توبیاس اِی. اِشلیسلِر، تدوینگران: دین زیمرمن، کیسی سیکاکای و جاناتان کورن، آهنگساز: جیمز نیوتن هاوارد، بازیگران: آریا میا لوبرتی (ماری-لور لوبِلان)، لوییس هوفمان (وِرنِر فِنیگ)، لارس آیدینگر (راینهولد فون رامپِل)، هیو لوری (ایتیئن لوبلان)، مارک رافِلو (دانیل لوبلان) و…
‌شان لِویف سینماگر کانادایی با کارگردانی فیلم‌های «شب در موزه» و تهیه‌کنندگی سریال «چیزهای عجیب» شناخته می‌شود.
این اولین نقش آریا میا لوبرتی است. او دانشجوی دکترا بود که به فراخوان بازیگری نابینا یا کم‌بینا برخورد و در آزمون بازیگری این سریال شرکت کرد. سگ راهنمای او در طول فیلمبرداری در بوداپست همراهش بود.
تمام بازیگران آلمانی سریال، دوبلورهای خودشان در نسخه آلمانی‌زبان هستند.
نِل ساتِن، بازیگری که نقش کودکی ماری-لور را بازی می‌کند در زندگی واقعی هم نابینا است. او دچار گلوکوم مادرزادی است و این نخستین نقش هالیوودی بزرگ او به شمار می‌رود.
منتقدان نظرات متفاوتی درباره این سریال داشتند اما اغلب معتقد بودند که ارزش کتاب از چهار ساعت فیلمی که بر اساس آن ساخته شده بیشتر است. آلیسن هرمن، منتقد واریتی می‌نویسد: هدف استیون نایت و شان لِوی، روایت داستانی الهام‌بخش از ارتباط‌ها و وابستگی‌ها بوده که مرزها و فاصله‌ها و تعصب‌ها را پشت سر می‌گذارد اما در عمل، داستانی آشفته و ملال‌آور را به تصویر کشیده‌اند که اثر مطلوبی به جا نمی‌گذارد.
ما به دلیل به کارگیری بازیگران معلول در این پروژه سینمایی مهم و پرمخاطب آن را معرفی و مورد توجه قرار می‌دهیم.

«در هوای گرگ و میش غروب، از آسمان به زمین می‌بارند از روی برج و باروهای شهر به وزش درمی‌آیند. بر فراز بام‌ها به دور خود می‌چرخند و پرپرزنان به درون آب‌کندهای بین خانه‌ها فرو می‌ریزند. سرتاسر خیابان‌ها همراهشان به گردش درمی‌آید. رنگ سفیدشان بر روی سنگ‌فرش‌ها می‌درخشد. آن‌ها حاصل این پیام‌اند پیغام فوری خطاب به تمام ساکنان شهر، فوراً شهر را ترک کنید و به فضای باز بروید.
آب دریا بالا می‌آید ماه کوچک و زردرنگ و باد کرده بر آسمان می‌آویزد در امتداد شرق روی پشت‌بام هتل‌های ساحلی و در باغچه‌های پشتی‌شان چندین یگان آتش‌بار نیروهای آمریکایی خمپاره‌هاشان را با گلوله‌های آتشین برمی‌کنند.»
این همه نوری که نمی‌بینیم، آنتونی دوئر، ترجمه‌ی نوشین طیبی

جنگ از این دروازه‌ی بزرگ وارد شهر شده‌ است. آتش‌بارها بر سر شهر می‌بارند تا طاعونِ متجاوزها را دفع کنند. اما آن‌ها تارهای نامرئی‌شان را بر حاشیه‌ها و متن شهر گسترانده‌اند. کسی نمی‌تواند از این تارهای تنیده شده رهایی یابد و با این‌حال نور می‌دمد تا تمامی منفذهای ساحل سنگی را روشن کند. نوری که هنوز نمی‌توان آن را دید.

❗️ممکن است با خواندن ادامه این مطلب داستان سریال و رمان برای شما آشکار شود.

 پوستر سریال کوتاه یا تک‌فصلی «تمام نوری که نمی‌توانیم ببینیم» (عکس: ویکی‌پدیا)
پوستر سریال کوتاه یا تک‌فصلی «تمام نوری که نمی‌توانیم ببینیم» (عکس: ویکی‌پدیا)

آنتونی دوئر، نویسنده‌ی آمریکایی، در کتاب «همه‌ی نورهایی که نمی‌بینیم» زندگی دو نوجوان را در دوران جنگ جهانی دوم به تصویر می‌کشد. دو نوجوان معمولی از میان هزاران نوجوانی که بی‌هیچ گناهی به ورطه‌ی جنگی دهشتناک کشیده شده‌اند. سرنوشت یکی از این دو با جواهری ارزشمند درهم می‌آمیزد: الماسی نفرین‌شده که هرکه آن را به دست آورد، برای همیشه زنده می‌ماند اما اطرافیانش را یک‌به‌یک از دست می‌دهد. نوجوان دیگر، به‌خاطر علاقه‌اش به یادگیری فیزیک امواج و نبوغ خاصش در دریافت و ره‌گیری امواج رادیویی، سر از مدارس آموزشی نازی‌ها درمی‌آورد تا در سیستمی خشن و بی‌رحم وارد آینده‌ای تاریک شود. سرنوشت دو قهرمان کتاب و یکی از افسران نازی که سرسختانه تلاش می‌کند به الماسی دست یابد که به گمانش او را از چنگال مرگ می‌رهاند، در روزهای پایانی جنگ به هم گره می‌خورد و لحظاتی پرنشیب‌وفراز را رقم می‌زند.

این کتاب دست‌مایه‌ی مینی‌سریال موفق «تمام نوری که نمی‌توانیم ببینیم» به کارگردانی شان لوی و استیون نایت قرار گرفته تا با حضور بازیگرانی چون آریا میا لابرتی، لوییس هافمن، مارک لفلو، هیو لوری، نل ساتلن و … مخاطب را وارد دنیایی نیمه‌فانتزی کند.

الماس گم‌شده

ماری لوره لبلانک همان نوجوان فرانسوی‌ست که پدرش کلیددار موزه‌ی جواهرات فرانسه است. او پس از اشغال فرانسه جواهرات ارزشمند را با محموله‌یی بی‌ارزش به جایی امن می‌فرستد و خود، الماس سحرآمیز را برمی‌دارد تا از گزند جنگ درامانش بدارد.

الماس گران‌بها و نابودنشدنی، اما دخترکی نابیناست که مادرش را در کودکی از دست داده و حالا جنگ پدرش را نیز از او خواهد گرفت. آن‌ها به شهری کوچک و ساحلی می‌گریزند. شهری که زادگاه پدر است و عمو و عمه‌اش هم‌چنان در آنجا ساکن‌ و عضو گروه مقاومت‌اند.

در سوی دیگر ماجرا ورنر فنینگ، نوجوان با استعدادی‌ست که در یک یتیم‌خانه با خواهرش زندگی می‌کند. او نیز ناخواسته درگیر جنگ می‌شود و به همان شهر ساحلی فرستاده می‌شود تا در آن شهر، مکان استودیویی رادیویی را کشف کند که در میان کلمات کتاب هزارفرسنگ زیر دریا برای آمریکایی‌ها رمزهایی حاوی اطلاعات می‌فرستد.

حالا ورنر در یک طرف جنگ صدای دختری را ردیابی می‌کند که از مدت‌ها قبل برای پدرش در یک مونولوگ رادیویی پیام می‌فرستد تا مطمئن شود که او زنده ‌است و از طرفی تلاش می‌کند تا از آن دخترک محافظت کند. اما نازی‌ها او را در مسیری بی‌برگشت قرار می‌دهند.

هر دو نوجوان در کودکی به صدای استادی گوش کرده‌اند که در رادیو آن‌ها را به کشف نورهایی تشویق کرده که نادیدنی هستند: نورهایی برای کشف حقیقت.

ماری اما نابیناست و نمی‌تواند نوری را تشخیص دهد اما در درون خود نورهایی دارد که می‌تواند شعله‌های جنگ را خاموش کند.

در میانه‌ی داستان مخاطب درمی‌یابد استادی که صدایش در آغاز داستان شنیده می‌شود در واقع عموی دانیل است که از سال‌ها پیش این رادیو را برای روشنگری ذهن‌ها بنیاد نهاده.

Ad placeholder

بازیگران نابینا برای القای حس درست و دقیق

شان لوی، کارگردان این سریال برای نقش ماری از یک کودک (نل ساتلن) و یک نوجوان( آریا میا لابرتی) نابینا استفاده کرده تا راحت‌تر بتوانند زمینه را برای هم‌ذات‌پنداری مخاطب فراهم کنند.

شان لوی درباره‌ی استفاده از این هنرپیشه‌ها در نقش‌های اصلی گفته ‌است قصد داشته با این تمهید، شخصیت‌ها را «دقیق و درست» به تصویر بکشد و استفاده‌ی متداول هالیوود از بازیگران با توانایی دیدن در نقش افراد نابینا را باعث «حواس‌پرتی» تماشاگران دانسته است.

این کارگردان و تهیه‌کننده، یافتن بازیگران مناسب برای اقتباس از داستان آنتونی دوئر، برنده‌ی جایزه پولیتزر، را یک «چالش» خوانده چون با استفاده از مؤسسه‌های معمول انتخاب بازیگر نمی‌توان افراد نابینا یا کم‌بینا را برای ایفای نقش پیدا کرد.

آریا میا لابرتی با برنده شدن در فراخوان بازیگری، نقش ماری را در این مینی‌سریال پذیرفته و در کنار بازیگران حرفه‌یی چون هیو لوری و مارک رافلو بسیار خوش درخشیده است.

استفاده از بازیگرانی که دارای معلولیت هستند در فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی به گفته‌ی این مدل و بازیگر نابینای آمریکایی جهشی به جلو به شمار می‌آید. آریا می‌گوید:

من نسبت به میزان این مسؤولیت و معنای این شخصیت برای نابینایان و معلولان، به ویژه دختران نابینا حساس هستم.  این یک سرنخ نامریی‌ست که از سوی یک بازیگر نابینا به تصویر کشیده شده است و می‌تواند یک جهش به جلو برای گنجاندن حقوق افراد دارای معلولیت و همین‌طور به رسمیت شناختن هنر و توانایی آنان در پرده‌ی نمایش سینما یا صفحه‌ی تلویزیون و فراتر از آن باشد. برای من سنگینی  این نقش هرگز احساس نخواهد شد و آن را با افتخار تحمل می‌کنم و از آن به عنوان کاتالیزوری برای تغییرات مثبت، برابری و شکستن موانع استفاده خواهم کرد.

آریا هم‌چنین درباره‌ی کار با تیم خلاقی که اصرار داشتند بازیگری نابینا یا کم بینا را برای نقش یک زن جوان نابینای آسیب دیده از جنگ جهانی دوم به کار بگیرند، می‌گوید:

یک در میلیون فکر نمی‌کردم چنین اتفاقی برای من بیفتد مثل اتفاق‌های که رویاها از آنها ساخته شده است. من بسیار خوش‌شانس هستم. خوش شانس‌تر، فروتن و سپاسگزارتر از آن چیزی که بتوانم بیان کنم.

شهر چوبیِ کوچک

در متن کتاب و همچنین تصویرهایی که در سریال برابر مخاطبان قرار گرفته، نکته‌ی جالب دیگری هم وجود دارد: وقتی ماری و پدرش دانیل وارد شهر کوچک سنت مالو می‌شوند، شهر جنب و جوشی معمول وآدم‌هایی معمولی دارد که زندگی خود را بر مدار زندگی هر روزه‌روز می‌گذرانند. اما جنگ تمام پایداری‌های شهر را به هم می‌ریزد.

آن‌چه درباره‌ی سنت مالو گفته شده این است که در اوت ۱۹۴۴، شهر تاریخی سنت مالو که مانند جواهری در بریتانی فرانسه می‌درخشید، به‌طور کامل در آتش سوخت. حدود ۸۶۵ ساختمان، بدون دیوار ماند و فقط ۱۸۲ ساختمان همچنان سر پا ماند و مکان‌های دیگر بنا به استحکامشان، دچار آسیب‌دیدگی شدند.

دانیل با قدم زدن در تمام شهر و یادداشت کردن تعداد قدم‌هایش نقشه‌یی از شهر می‌کشد و بعد ماکتی مینیاتوری از سنت مالو می‌سازد تا دخترش ماری با لمس آن، جزییات شهر را دریابد؛ الگویی که می‌تواند به شکلی نرم‌افزاری شهرهای محل زندگی‌ را برای نابینایان بازسازی کند. پدر ماری الماس ارزشمند را در میان یکی از خانه‌های چوبی ماکت پنهان می‌کند تا از دست بیگانگان در امان باشد.

در پایان داستان وقتی شهر از متجاوزان خالی می‌شود، ماری الماس را در دستمالی  پیچیده و سپس آن را به دریا می‌اندازد تا به مخاطب یادآوری کند الماس‌هایی که ما با جانمان از آن‌ها نگه‌داری می‌کنیم با ارزش‌تر از آدم‌هایی نیستند که در روی زمین زندگی می‌کنند.

ماری لوره لبلانک فکر می‌کند:

اگر زندگی مانند رمان ژول ورن بود، می‌توانستید در زمانی که بیشتر به آن نیاز داشتید، صفحه را ورق بزنید ودریابید در صفحه‌های پیش رویتان چه رخ می‌دهد.

اما چند قدم آن‌طرف‌تر از ما آدم‌هایی زندگی می‌کنند که نمی‌توانیم درخشش درونشان را ببینیم بی‌آن‌که کتاب زندگی‌شان را آرام آرام ورق بزنیم. برای همین است که می‌توانیم به آینده‌یی درخشان از کشف آدم‌ها امیدوار باشیم. آن‌چنان که آریا میا لابرتی را کارگردان سریال از میان هزار نفر برگزید تا در این سریال بدرخشد.

از طرفی حق حیات و لمس عشق در زندگی ماری و جوشش آن از طریق صدایش در قلب یک نوجوان آلمانی این نکته را یادآوری می‌کند که به جز حق حیات، افراد دارای معلولیت می‌بایست از حق عاشق شدن، کشف ناشناخته‌ها و داشتن زندگی راحت برخوردار باشند بی‌آن‌که ذره‌یی از این حق را بتوان از آن‌ها دریغ کرد.

Ad placeholder